۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

بعله

مدّت مدیدی است که هیچ خوشمان نمی‌آید از اخلاقیاتِ خودمان. شاید بیش از آن، هیچ خوشمان نمی‌آید از اخلاقیاتی که ما را بد اخلاق می‌کنند و بعدترش باعث می‌شوند تا ما از اخلاقیاتمان عق بزنیم. مسئله از همان مسائلِ سادهٔ اعصاب‌خردکن است. از همان‌هائی که به نظر نمی‌آید، ولی شبانه‌روز رویِ مخِ همچو منی راه ‌می‌رود و استمناء می‌کند و مخ را زیرِ بارِ منی لزج می‌کند.
ک ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که رد کردنِ چراغِ قرمز هرگز نوعی اعتراضِ مدنی به شمار نمی‌رود، بل ایستادن و تأمّل کردن در پشتِ این رنگ‌هایِ قرمز است که باعثِ استهزاء و ریشخندِ ریش‌مدارانِ بی‌ریشه می‌شود.
ک حوصلهٔ مطوّل کردنِ این کس شعر را نداشته و ندارم. همین بس که مدّتِ مدیدی است که جز چند موردِ انگشت‌شمار، سایرِ ابناءِ بشر با اسب‌هایِ عرب و ترکمن رویِ مغزِ ما یورتمه می‌روند.
ک ترجیحم بر این است که به جایِ متّهم کردنِ دیگران، خود را زیرِ تیغِ اتّهام قرار دهم. آقایان، خانم‌ها؛ کس‌خل منم. باقی همه خوبند.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

متالونین

1.
دیشب بالاخره با هزار دوز و کلک ساعت 1.30 خوابیدم که مثلاً گامی مؤثر در جهتِ تنظیمِ ساعاتِ خوابم برداشته باشم. ولی غافل از اینکه ساعتِ بیدارباشِ بدنِ ما کلاً به هم ریخته. چرا؟ چون از ساعت 4.30 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد تا ساعت 12 ظهر. بعدشم خوابیدم تا 7 شب. حالا دلم می‌خواد یکی بیاد بگه این طرز زندگی یعنی چی؟ همین جمعه بود که می‌خواستم برم کارِ حمید پورآذری رو ببینم که از قرار موندم. جالب اینجاس که ساعت 6 عصر اجرا داشتن! کلّی شرمندهٔ بهنوش ناصرپور شدم. 2 دیقه به 6 بود که با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. گفت: «کجائی؟» گفت: «خواب!» و بعدش که ساعت رو دیدم، دلم می‌خواس زمین دهن باز کنه برم توش.
ک امروز رفتم داروخونه. به یارو گفتم: «قرصِ خواب می‌خوام». گفتم: «نسخه‌ت کو؟» گفتم: «ببین من ساعتِ خوابم به گا رفته. یه فکری واسه ما بکن». یه قرصی داد به اسمِ "متالونین". زیر زبونی‌ئه. ببینم ما رو سرِ عقل بیاره یا نه.
.
.
.
2.
امروز سنبلِ رحیمی زنگ زد. شاید 4 سال بود ازش بیخبر بودم. گفت داره واسه سیما فیلم می‌نویسه. گفت: «یه کار هس. می‌ری دستیاری کنی؟» منم که سالهاس از این شغلِ شریف کشیده‌م بیرون، گفتم: «نه. ضمناً یه کار دارم آماده می‌کنم. خیلی درگیرم». بعد ادامه داد که متنش رو مهرجوئی داره کار می‌کنه! در واقع قرار بود برم دستیارِ مهرجوئی وایسم.
ک کاری ندارم که مهرجوئی خوب‌ئه یا بد؛ ولی این آدم رو نمی‌شه از سینمایِ ایران حذف کرد. خیلی دوس داشتم فرصت داشتم و آخرین دستیاریِ عمرم رو با اون طی می‌کردم، ولی خب هم پایان‌نامه‌م مونده، هم این متنی که می‌خوام اجراش کنم. اسمِ متن فروغ‌ئه. (محضِ اطلاعِ فیلا فیلا). خلاصه که هم من داریوش رو از دس دادم، هم داریوش من رو!
.
.
.
3.
رأی‌گیری رو دریابین.
بالایِ صفحه، سمتِ چپ.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

یک سال گذشت...

1.
امروز بعد از تقریباً یه سال برگشتم رادیو. البته سه‌شنبهٔ گذشته هم جایِ یکی از بچّه‌ها رفته بودم. ولی اون حساب نیس. این یکی برنامهٔ خودم‌ئه.
.
.
.
2.
این کتابایِ لعنتی دس از سرم بر نمی‌دارن. انگاری مثِ قارچ رشد می‌کنن. یعنی چی؟ خودمم نمی‌دونم. ولی خب، بالاخره یه سر و سامونی بهشون دادم.
.
.
.
3.
تصمیم دارم یه کار ببرم رویِ صحنه. یه نمایشنامه که 2 سال پیش نوشته بودمش و هرگز اجرا نشد. با وجود اینکه جایزه هم گرفته بود، اجرا نشده بود. چند تا کارگردان می‌خواستن اجراش کنن که هر کدوم به دلیلی نتونستن، نخواستن، نذاشتن، نشد... نمی‌دونم؛ خلاصه که تا حالا اجرا نشده. فعلاً در به در دنبالِ بازیگرم. بازیگری که متعهّد و مستعد باشه. البته که چنین خصوصیاتی علیرغم سادگی، بسیار بسیار کمیابن. ولی من این متن رو اجرا می‌کنم.
.
.
.
4.
خیلی برام جالب‌ئه. عدّه‌ای از حضرات هنرمند تصمیم به تحریمِ جشنوارهٔ تئاترِ فجر گرفته‌ن. چرا؟ چون این جشنواره دولتی‌ئه. بعد می‌ری می‌بینی همینا شده‌ن بازبین و بازخوان و داور و شرکت‌کنندهٔ جشنوارهٔ تئاتر رضوی، جشنوارهٔ تئاتر عاشورائی، جشنوارهٔ تئاتر ماه و... خب اگه اون دولتی‌ئه، پس اینا دولتی نیس؟ چرا اینقدر تزویر و ریا؟ چرا سوء استفاده؟ چون جشنوارهٔ فجر تو چشم‌ئه و بقیه‌شون نیس، شما باید فقط اون رو تحریم کنین؟
ک بعد جالب‌تر اینکه بعضیاشون علیرغم تحریمِ فجر یا سایرِ‌جشنواره‌ها، می‌رن کاراشون رو اجرایِ عمومی می‌کنن. خب همونطور که تئاتریا می‌دونن و متأسّفانه جمعِ کثیری از مردم نمی‌دونن، تئاتر فقط و تنها فقط با بودجهٔ دولت به حیاتش ادامه می‌ده. یعنی اینا اوّل دولت رو تحریم می‌کنن، بعد می‌رن از دولت پول می‌گیرن و اجرا می‌رن!
ک اون وقت دوستانِ تئاتری و غیرِ تئاتری معتقدن که فلانی چطور می‌تونه بند سبز ببنده و بره جشنواره؟! شکرِ خدا که اقلاً حرف و عملمون تا حالا اگرم یکی نبوده، در راستایِ یکی بودنش تلاشمون رو کرده‌یم.
.
.
.
5.
مادر عصری تماس حاصل فرمودن. گفتن من حالتِ سرماخوردگی دارم، زنگ زدم بهت بگم که حواست باشه سرما نخوری. گفتم باشه. بعد رفتم تویِ حیاط خلوت و همه چیز در کمتر از 3 دیقه اتّفاق افتاد: من سرما خوردم!
.
.
.
6.
چند تا ترک می‌رن سینما. فیلمِ راز بقا رو داشته پخش می کرده. تمساح‌ئه آروم آروم میاد و آهو رو می‌خوره. همه ناراحت می‌شن. تمساح‌ئه می‌ره پایِ خر رو بخوره، خرئه با یه جفتک پوزِ تمساح‌ئه رو داغون می‌کنه . یه دفعه ترک‌ئه بلند می‌شه می‌گه: «محمدیاش صلوات»!
.
.
.
7.
لطفاً رأی‌گیری رو دریابین.

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

صدا و سیما-2

حرفائی که تویِ پستِ قبلیم زده بودم، همونطور که دلم می‌خواس و انتظار می‌رفت، بالاخره پایِ نظراتِ مخالفین رو هم باز کرد. پس، بیش و پیش از هر چیز از این افراد تشکّر می‌کنم که به جایِ فحشایِ شفاهی و گذرِ بی‌تفاوت از کنارِ مطالب -که عرفِ اخلاقیِ ما در این مواقع اونا رو صادر می‌کنه- مردونه اومدن و نظرشون رو ابراز کردن.
ک باید اقرار کنم که من همچنان حکمی در این زمینه صادر نکرده‌م و صرفاً دارم نظراتِ خودم رو بیان می‌کنم. ممکن‌ئه کار کردن در صدا و سیما یا جشنواره‌ها کارِ غلطی باشه، یا شاید حضورِ ما خیلی مهمتر و درست‌تر از چیزی باشه که من فکر می‌کنم. به هر حال از همه مهمتر این بود که یه بحثی بین ما در گرفت. به قولِ یه بزرگی: «زنده‌ باد مخالفِ من.» نگاهی به گذشته و ناامید نشدن از آینده می‌تونه تا حدّ زیادی ما رو از بلاتکلیفی خارج کنه.
ک برایِ بیانِ مجددّ مواضع شما و جوابائی که من بهشون داده بودم، اسامیِ شما رو با رنگِ قرمز، صحبتای شما رو با رنگِ سبز و جوابایِ خودم رو با همون رنگِ روتینِ بلاگم نوشتم. امیدوارم که این اتّفاقات و این بحثا به رفاقتِ، جسارت و علمِ ما کمک کنه. به ترتیب شروع می‌کنم.
**الینا**
...در پس این مبارزه ها باید هدفی باشه، اونم ضرر رسوندن به سیستم‌ئه. حالا تو اگر بخوای همکاری با صدا و سیما رو هم تحریم کنی، چی از اینا کم می‌شه و چی به تو زیاد؟ همچنان می‌گم که این مائیم که باید فرهنگ و هنر رو ارتقا بدیم. پس میدون خالی کردن کار الان نیس.
الینا، من فکر می‌کنم ما هر قدرم عرصه رو خالی‌تر نگه داریم، در واقع جا رو بیشتر برایِ اونا باز کرده‌یم. بیشتر حرفی در مورد کامنتت نمی‌زنم چون می‌شه «تأئیدی بر تأئید».
**سرور**
نبايد گذاشت آدمايي كه سرشون به تنشون مي ارزه تو اين بگير و ببندا از بين برن يا گوشه نشين بشين. آخه اين هزينه اي نيست كه بايد پرداخته بشه. هزينه اون وقت و نيرويي كه صرف رشد دادن مي شه.
خیلی موافقم باهات. این همه هنرمند این همه سال دم نزدن و اعتراضشون رو به خلوت بردن. نتیجه‌ش چی شد؟ هیشکی نه اونا رو یادش موند، نه فایده و استفاده‌ای از وجودشون برد. اونا هم هیچ نفعی از اجتماعشون نبردن. هنرمند با اقلیم و اجتماعش تعریف می‌شه. محمود دولت‌آبادی فقط اینجا محمودِ دولت‌آبادی‌ئه، نه تو فرانسه و امریکا و آلمان. تحریم و خونه‌نشینی هیچ سودی نداره؛ نه واسه هنرمند، نه واسه جامعه. دیروز مصاحبه مخملبافان رو خوندم. برگشت یه جا به دخترش گفت که تولیدِ هر نخبه 30 میلیون دلار خرج داره! یعنی آدم بشینه فکر کنه ما چند میلیارد دلار این 30 سال ضرر کردیم...
ک خدایِ ناکرده فکر نکنین دارم خودم رو با اون 30 میلیون دلاریا قیاس می‌کنما! خداوکیلی فقط مِن بابِ مثال بود.
**فیلا فیلا**
من نمی‌دونم بالاخره تحریم یا نه؟؟خب اگه همه مثل تو فک کنن و بگن نباید میدون خالی کرد که کسی چیزی نمی‌فهمه… مثلاً میان تو رو درک کنن که برا میدون خالی نکردن بوده؟؟؟ نه! ففط کافیه خودشونو بزنن به کوچه علی چپ و همه چیو وارونه فک کنن… که این کار همشگیشونه.
یه برنامهٔ رادیوئی قرارئه که پخش بشه. فقط یه سری تئاتری بهش گوش می‌دن و هیچکدوم از اون تئاتریا نمی‌دونن که من بلاگ دارم. ضمنا هیچکدوم از افرادی که بلاگِ من رو می‌خونن، به اون برنامهٔ تخصّصی گوش نمی‌دن. یا اگه گوش بدن، نمی‌فهمن که فلانی منم. اون وقت به نظرت من چه نیازی دارم برایِ قانع کردنِ این آدما پست بدم و از ابزار "توجیه" استفاده کنم؟ نیاز دارم که اونا درکم کنن؟
ک نمی‌گم تو داری می‌گی که من دنبال توجیهم، ولی دارم توضیح می‌دم که نیازی به این کار ندارم. بیشتر دلم می‌خواد یه بحثی در بگیره. ما نباید فقط تا نوک دماغمون رو ببینیم.
**مهندس پنگولی**
من بالشخصه اگه حق انتخاب داشتم و می‌تونستم بین دو تا شغل، یکی رو انتخاب کنم، هرگز سراغ صدا و سیما نمی‌رفتم.
رفیق اگه من 100 تا گزینه هم واسه ادامه کار داشته باشم، اونی رو انتخاب می کنم که بیشتر در موضعِ "کمک به حضور مردم" باشه.
ک بیا یه قدم جلوتر بذاریم و برگردیم به گذشته نگاه کنیم. ما مجلس هفتم رو تحریم کردیم. آخرش چی شد؟ همهٔ اصولگراها رفتن تویِ مجلس و الانم مجلسِ هشتم رو قبضه کرده‌ن. چی گیرمون اومد؟ یه مجلس فرمایشی که "بله قربان گو" شده. همین مجلس بود که زمینه‌هایِ رشدِ فسادِ احمدی‌نژادی رو فراهم کرده و می‌کنه. نمونه‌ش همین ماجرایِ لغوِ یارانه‌ها. الانم ما انگاری داریم دنبال یه صدا و سیمایِ بله قربان گو می‌گردیم. به قولِ سعیدِ حجاریان (زمانی که اصلاح‌طلبا مجلسِ ششم رو قبضه کردن)، ما باید دونه دونه سنگرا رو فتح کنیم. یادت نره رفیق، احمدی‌نژاد اوّل فرماندار ماکو بود و یه سر به اردبیل زد و بعد از طریقِ انتخاباتِ شورایِ شهر تبدیل به شهردارِ تهران شد و بعدترشم ترقی کرد و شد رئیس جمهور و بقیه شم که گفتن نداره.
ک آیا امروز کسی هس که بگه تحریم انتخابات مجلس هفتم درست بوده؟ یا حتّی تحریمِ انتخابات دورهٔ نهمِ ریاست جمهوری؟ امروز ما هرچی داریم از رأیی بود که دادیم و دزدیدنش. یه عده از دوستایِ من هنوز دارن می‌گن خر شدیم رأی دادیما! یعنی طرف هنوز به این درجه از درک نرسیده که بفهمه تو اول باید رأی بدی؛ دوّم باید رأیت دزدیده بشه؛ سوّم باید حقت رو بخوای؛ چهارم حکومت بفهمه یه من ماس چقدر کره داره. حالا همین آدما من شک ندارم دفعهٔ بعدی نمی‌رن رأی بدن. یعنی همون کاری که سرِ مجلسِ هفتم کردن. ولی من معتقدم از همین لحظه انتخابات بعدی تبدیل شده به کابوسِ حکومت. می‌دونی چرا؟ چون اگه مردم باز رأی بدن، اینا بعد از اون همه حرف و حدیث و جار و جنجال دیگه نمی تونن به این سادگیا تقلّب کنن. حالا اومدیم و تقلّب کردن؛ اگه باز مردم بریزن وسطِ خیابون چی؟
ک حالا اگه مردم رأی ندن چه اتفاقی می افته؟ خب خیلی ساده‌س. حکومت با همون شیش هفت میلیون رأیِ ثابتش انتخابات رو برگزار می‌کنه و یه چند میلیون از اون تعرفه‌ها رو هم یه بلائی سرش میاره و همه چی تموم می‌شه. حرف از مشروعیت هم نمی‌زنه. باز به 85 درصدش افتخار می‌کنه و می‌گه: «اونائی که رأی ندادن تحت تأثیر تبلیغات بودن.» بعدشم میاد امریکا و انگلیس و اسرائیل رو عامل تبلیغات می‌کنه. ککشون نمی‌گزه رفیق. چرا؟ چون اینجا ایران است.
ک من همونطور که تویِ همهٔ انتخباتا -از جمله انتخاباتِ مجلس هفتم- شرکت کردم، دفعهٔ بعدی هم رأی می‌دم و به همین دلیل بینِ تمامِ مشاغلِ موجود، سعی می‌کنم کاری کنم که حضورم مستمر باشه.
**میلاد**
آقا عجیبه. توی نوشته‌های پیشین به عمو فردوس خرده گرفته بودی که چرا برای تبلیغات از صدا و سیما استفاده می‌کنه، و حالا... چه چرخش عجیبی داشتی. شاید هم من اشتباه برداشت کرده باشم! به هر حال من با این نظر بیشتر موافقم تا اون نظر.
چرخشی نداشتم میلاد. هنوزم معتقدم تبلیغ در صدا و سیما حرام است. علتش هم همونطور که الینا گفت، واریزِ پول به حسابِ سیستمِ دروغ ئه.
ک صدا و سیما هم جا داره تا جا. یه وقتی هس تو عادل فردوسی‌پوری. خودشونم دوس ندارن که تو حضور داشته باشی. چون می‌دونن تو حرفی می‌زنی که شاید به نفع خیلیا نباشه. اینجا من می‌گم عادل فردوسی پور باید بمونه. مردم نیاز دارن عادل فردوسی‌پور تویِ تلویزیون وجود داشته باشه تا گهگداری حرف دلشون رو بزنه. امّا یه وقتی هس که طرف کامران نجف‌زاده‌س. یا حالا هر کسی که تو بخشِ اخبارِ سیاسی و مناظراتِ سیاسی و غیره فعالیت می‌کنه. خب اینجا تو تریبونِ مردم نیستی، تریبونِ حکومتی. حکومتی که خیرخواهِ مردمش نیس. از این وجه اگه نگاه کنی، من می‌گم در تمامِ دورانِ 30 ساله هر کسی در این راستا قدمی برداشته، خائن به حساب میاد.
ک این خطاس اگه فکر کنیم این وجه مزوّر و دروغین صدا و سیما مربوط به دوره اخیر بوده. کسائی که سنشون بیشتر باشه، دورهٔ ریاست لاریجانی رو یادشون میاد. برنامهٔ هویت رو یادشون میاد. برنامهٔ چراغ و روح‌الله حسینیان و قتل‌های زنجیره‌ای رو یادشون میاد. ما داریم تویِ این مملکت زندگی می‌کنیم.
ک برایِ من و شما فرقی نمی‌کنه که حضرات تویِ صدا و سیما چی بلغور می‌کنن. یه "ابزاری" داریم به اسمِ اینترنت و یه "توانائی" داریم به اسم درک و تحلیل. اونا هر چی که بگن، ما بازم سر حرفمون می‌مونیم و باورشون نمی‌کنیم. ولی به نظرت می‌شه این ابزار و توانائی رو به همه تعمیم داد؟ همه توانائیا و ابزار ما رو دارن؟
ک اینجوری نیس میلاد. مردم کم‌کم باورشون می‌شه و من و تو یه عمری هم اگه تو سر و مغز خودمون بزنیم و خودمون رو جر بدیم (خودم رو عرض می کنما!) که آهای ایها الناس! اینا دروغن. کذبن. فسق و فجورن... کسی تو کتش نمی‌ره. همین الان دانشجویِ فوقِ لیسانس که همکلاسی بنده باشه، اومده به من می‌گه هیچ بعید نیس 24 میلیون رأی آورده باشه‌ها!! تو جایِ من باشی چه فکری می‌کنی؟ می‌ذاری این روند ادامه پیدا کنه؟
ک برای اینکه بدونین دارم می‌گم، بر صدا و سیما هیچ نظارتی صورت نمی گیرد. این رو توی یه پستی قبلاً توضیح دادم. اکثریتِ قریب به اتفاقِ کارمندانِ صدا و سیما از حکومت ناراضی‌ان. 4 تا مثل نجف‌زاده رو علم می‌کنن که چی؟ یه مدّت مردم رو سرِ ذوق میاره و سرِ بزنگاه میاد بزرگترین دروغا رو قرائت می‌کنه. اثرش چی‌ئه؟ من و تو حالمون ازش به هم می‌خوره، ولی مردم عادی می‌گن این همونی بود که به احمدی‌نژاد گیر می‌داد سرِ جریانِ هالهٔ نور. پس این بازم داره دروغایِ بیشتری رو کشف می‌کنه.
ک ضمناً در موردِ عمو فردوس به حقایقِ تلخ‌تری هم دارم پی می‌برم که در صورتی که از صحّتشون مطمئن بشم، حتماً در جریانتون می‌ذارم که بدونیم با کیا طرفیم.
**نیلو مورچه**
به نظر من میدون خالی کردن یه ضعفه، اما خب می‌دونی... کار کردن تو محیطی که تقریباً همه چیش تحمیلیه سخت‌تره.نمی‌دونم اما بحث کار با جشنواره فرق داره. من حس می‌کنم اگه کسی کار نکنه و چیز جذابیم نیاد بین مردم، اینجوری بیشتر همه چی رکود پیدا می‌کنه !!!!!..
اوّل اینکه مطمئن باش که مطمئنم همیشه به من لطف داری و سری به اینجا می‌زنی. حالا برسیم به حرفات...
ک یه عدّه معتقدن که انحصارطلبی و تکصدائی تویِ جامعه در نهایت باعث سقوط حکومت می‌شه. من زیاد به این حرف نمی‌تونم اطمینان کنم که شرایط یه طرفه‌ای که حکومت داره راه می‌ندازه، بیشتر به نفع ما باشه تا خودش. بنابراین تلاش می‌کنم که از انحصارطلبی جلوگیری کنم.
ک یادمون نره، بزرگترین نمونه انحصارطلبی و حکومت تکصدائی رو توی قرون وسطی به وجود آوردن و 1000 سال بر مردم حکومت کردن و هیچ اتفاقی نیفتاد. خیلی حرف‌ئه‌ها، هزاااااارررررررر سال...
**رؤیا**
سلام هـ.ز.ز. عزیز؛ دنیا چفدر کوچیکه. من خواننده پیج 360 ات بودم. البته خواننده خاموش. می‌دونم مسخره‌س اینی که می‌گم(چون تو من رو نمی‌شناسی و منم تو رو) ولی خوشحالم زنده‌ای و داری وبلاگ می‌نویسی... خوشحالم که شهید نشدی... زندانی نشدی و از همه مهمتر شیشه نوشابه‌ای هم نشدی ;))
رؤیا جون منم خوشحالم؛ هم بابت اتّفاقاتی که هنوز برام نیفتاده، هم بابتِ اینکه بالاخره یه خوانندهٔ خاموش به حرف اومد و من رو سرِ ذوق آورد. یه زمانی که تویِ بلاگفا می‌نوشتم، ویوئر برایِ صفحه‌م گذاشتم و با کمالِ تعجّب دیدم با وجود اینکه فقط 3 نفر نظر داده بودن، بیش از 40 نفر بازدیدکننده داشتم. یادِ 360 افتادم که گاهی بالایِ 100 تا خواننده داشتم. حسرت خوردم که چرا کسائی که می‌خونن، صداشون در نمیاد؟ «خواندهٔ خاموش» اصطلاح خیلی جالبی بود که دیگه دوس ندارم در مورد تو به کارش ببندم.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

صدا و سیما-1

بازم سر و کلّهٔ بچّه‌هایِ رادیو پیدا شد. از سه‌شنبه برمی‌گردم سرِ کارم. تقریباً بعد از 10 ماهْ غیبت این اتّفاق داره رخ می‌ده. هنوز نرفته اخطار دادن که مثِ سابق نباید تند حرف بزنی! بالاخره سردبیر هم به موقعیتِ خودش فکر می‌کنه. قبلاً کارشناسِ برنامه بودم ولی شاید این بار بیشتر به عنوانِ نویسنده همکاری کنم. در هر حال سه‌شنبه بازم کارشناسم. بازم برمی‌گردم به جامِ جم.
ک کار کردن تویِ صدا و سیما هم یکی از همون بحثایِ چالشی بینِ مردم‌ئه. عدّه‌ای می‌گن نباید کار کرد و این نوعی خیانت محسوب می‌شه. بعضیا هم مثِ من معتقدن که یه طرفدارِ جنبشِ سبز نباید به هیچ نحوِ مِنَ الانحاء صحنه رو خالی بذاره. ما بیشماریم و باید در تمامِ لایه‌هایِ رسانه‌ای، نظری و عملیِ مملکتمون پخش بشیم. صدا و سیما رسانهٔ ملّیِ ماست که فعلاً غصب شده. ما به اشغالگرا اجازه نمی‌دیم زمامِ امور رو به دست بگیرن.
.
در موردِ کار کردن یا کار نکردن در صدا و سیما نظرتون رو بگین. یه پستِ مشابه هم در موردِ تحریم یا عدمِ تحریمِ جشنواره‌ها نوشتم و ازتون نظر خواسته بودم. اونقدری که انتظار داشتم کسی نظر نداده. مخصوصاً اینکه مخالفی در بینِ شما وجود نداشت. لطفاً اگه کسی مخالفتی داره، همراه با دلایلش اون رو بنویسه تا به یه تصمیمِ ایده‌آل در موردِ این مسائل برسیم.
ک برایِ خوندنِ پستِ مربوط به تحریم یا عدمِ تحریم جشنواره‌ها، اینجا کلیک کنین و بخشِ دوّم رو بخونین. ممنونم.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

عمو فردوس

دیشب وقتی که خواب بودم، عمو فردوس اس.ام.اس. داده بود: «هومن جان سلام. از عمقِ علاقه و احساسِ من نسبت به خودت خبر داری. دوست ندارم در کوچه و خیابانِ خلوت مشکلی برات پیش بیاد. لطفاً به جایِ کفش و مچبندِ سبز، اندیشهٔ سبز را یاور باش. دلم می‌خواد از فردا تنت نبینم، چون شرایط خوب نیست. البته چون تنها رفت‌وآمد می‌کنی نگرانم. اوکی؟»
ک و من امروز جواب دادم که: «من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی‌خیزند. من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی... با سپاسِ بی‌پایان، نگرانیِ شما را درک می‌کنم و مچبندِ سبز را ضمیمهٔ راه و اندیشهٔ سبز می‌کنم. من تنها نیستم. ما بیشماریم.»

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

تحدیدِ حریمِ تحریم

1.
عمو فردوس می‌گه: «من تویِ وزارتِ اطّلاعات اینقد (یه چیزی تو مایه‌هایِ حجمِ 3 تا زونکن شد وقتی با دست اندازه رو نشون داد) پرونده دارم. نمی‌تونم علیهِ اون تبلیغاتِ تلویزیونی مصاحبه کنم.» و من ادامه دادم که: «در اینصورت من از طریقِ بلاگم اعلام می‌کنم که ماجرایِ شما و اون تبلیغات چی بوده.» گفت: «آره! پیشنهادِ خوبی‌ئه.»
ک بالاخره هر کسی تا یه سقفی ظرفیت داره. یکی حاضر می‌شه بگه اگه حتّی وسطِ برنامه‌م احمدی‌نژاد وارد بشه، می‌ذارم می‌رم؛ یکی دیگه حتّی حاضر نیس بگه که با تبلیغِ آثارش مخالف‌ئه.
.
.
.
2.
امروز سرِ کلاسْ بحثِ این شد که آیا ما جشنوارهٔ تئاترِ فجر رو تحریم کنیم یا نه؟
ک من الان نمی‌خوام از قولِ دیگران نظری رو نقل کنم، امّا شخصاً فکر می‌کنم که یکی از بزرگترین نقاطِ ضعفِ جریانِ اصلاح‌طلبی، «قهر ورچسوندن»ئه. تا تقّی به توقّی می‌خوره، می‌ذارن می‌رن و پشتِ سرشونم نگاه نمی‌کنم. شما نگاه کنین که دولتیا حتّی روزِ قدس میان با یه وانت وسطِ ملّت راه می‌افتن و شعاراشون رو می‌دن. یعنی اینا به هبچ نحوی حاضر به خالی کردنِ صحنه نیستن. البته ناگفته نماند که در جریاناتِ اخیرْ این اخلاقِ بدِ اصلاح‌طلبا خیلی کمتر شده.
ک حالا برسیم به تحریم. به طورِ کلّی من معتقدم که ما نباید کار تویِ رادیو و تلویزیون رو تحریم کنیم. ما نباید به سادگی همهٔ جشنواره‌ها رو تحریم کنیم. به عبارتِ دیگه، ما نباید هیچ عرصه‌ای رو خالی نگه داریم.
ک اینکه یه شخصیتِ کاریزماتیکی مثلِ بیضائی بیاد و بگه که من در اعتراض به این اتّفاقات حاضر به کار کردن نیستم، خیلی فرق داره با اینکه 500 تا تئاتری دست از کار بکشن. تئاتر در ایران مثلِ خیلی از کشورایِ جهان با سوبسیدِ دولتی زنده‌س. دولت‌ها موظّفن که برایِ پیشرفتِ فرهنگیشون هزینه کنن. پس من از حقّ طبیعیِ مردم که بخشی از بارش رویِ دوشِ ماس نمی‌گذرم. این حقّ طبیعی اسمش این‌ئه: توسعهٔ فرهنگی.
ک یه مثال می‌زنم از اینکه یه نفر سبز تصمیم بگیره تویِ جشنواره‌ای شرکت کنه و اونجا یه مقامی بیاره و رویِ سن که رفت، جایزه رو به جنبش سبز یا یکی از شهدایِ اون هدیه کنه. این حرف تأثیر و ابعادِ خبریش بیشترئه یا خبرِ کناره‌گیریِ این هنرمندِ نسبتاً معمولی یا حتّی گمنام؟
ک انکار نمی‌کنم که اعلامِ صریحِ مواضعْ از طرفِ افرادی مثلِ شجریان که به نوعی «غولِ هنری» هستن با سایرِ افرادْ تفاوتایِ فاحشی داره. مخلصِ کلوم اینکه: هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد برادرِ من.
ک خوشحال می‌شم نظرات شما رو دربارهٔ تحریمِ جشنواره‌هایِ دولتی و امثالهم بدونم.

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

12 شب تا 4 صبح

ساعت 4 و 30 و 7 دقیقه و بنده بیدار و بیعار و بیکار... یه نمور خوابم میادا، ولی اگه بخوابم فردا از کلاس ساعتِ 8 عمو فردوس جا می‌مونم. مخصوصاً که دلم می‌خواد یه کمی باهاش اختلاط‌ کنم. پیشنهادِ اورلئانو مبنی بر تلویزیون تماشا کردن جالب بود. دیشب یه فیلم گذاشتم که زودتر بخوابم. خیلی مفید بود، ولی تو زمانِ بیدار شدنم اثر نذاشت! بدترین چیز تو قضیهٔ خواب واسه آدمی مثِ من این‌ئه که من دلم می‌خواد دیرتر از 12 نخوابم و دیرتر از 8 بیدار نشم، ولی زودتر از 4 خوابم نمی‌بره و زودتر از 12 بیدار نمی‌شم. یعنی در واقع «خواست» و «پیشامدی» که من در نظر دارم، زمین تا آسمون با هم فرق دارن. این باعث می‌شه زمانی رو که دلم می‌خواد خواب باشم و متأسّفانه در اون حین بیدارم رو به بطالت بگذرونم. یعنی از 12 شب به بعد، عملاً هیچ حرکت مثبتی انجام نمی‌دم. به زبانِ لری: هیچ گهی نمی‌تونم بخورم.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

عمو فردوس

همه «عمو فردوس» و «شهرکِ الفبا» رو کم و بیش می‌شناسن، ولی عدّهٔ خیلی کمتری از افراد با فعّالیتایِ دانشگاهی فردوسِ ح‌ا‌ج‌ی‌ان یا همون عمو فردوس آشنائی دارن. این آدم سال‌ها رئیسِ دانشکدهٔ هنر و معماری بود و همچنان عضوِ هیئت علمیِ این دانشکده‌س. چند وقت پیش بود که قبل از شروعِ سالِ تحصیلی دیدم تلویزیون داره تبلیغِ شهرکِ الفبا رو می‌کنه. خیلی آتیشی شدم. گفتم بابا اینکه سبز بود و همه رَم می‌خواس سبز کنه. پس چی شد؟ داره با تبلیغاش پول می‌ریزه تو جیبِ ضرغامی؟ که چی بشه؟
ک سال تحصیلی شروع شد و ما رفتیم سرِ کلاس. اوّلِ بسم‌الله با تسلیت شروع کرد و از یعقوب بروایه گفت. بعدشم از مراسم مشکاتیان گفت و اون همه تشکّری که پسرِ مشکاتیان ازش کرده بود. و ادامه داد که این روزا مردم به خوبی دارن هنرمندا رو از هم تمییز می‌دن. اشاره‌ش بیشتر به شریفی‌نیا بود که تو سالنِ کنسرت هو شده بود. و هی گفت و گفت و گفت، منم هی خودخوری کردم که کِی در موردِ تبلیغ حرف بزنم.
ک وسطِ کلاس و درس بود که یهو دیگه قاطی کردم. گفتم آقایِ ح‌اج‌ی‌ان! شما که دم از این می‌زنی که مردم بین هنرمندا دارن فرق می‌ذارن و از اون طرف از یعقوب و این چند وقت می‌گی و بعدشم ابرازِ گلایه و ناراحتی می‌کنی، هیچ می‌دونی خودتم رفتی تو دستهٔ هنرمندایِ دولتی؟ چرا تویِ تلویزیون تبلیغ می‌کنی؟
ک حالا این بنده خدا مونده چی جوابِ من رو بده. هی شروع کرد به گفتنِ اینکه نمی‌دونم این کارِ من نیست و کارِ ناشر بوده. من فقط حقّ‌التألیف می‌گیرم. تو قرارداد اومده که من حقِّ تبلیغات رو به ناشر سپرده‌م و از اینجور حرفا. گفتم ببین عمو(گاهی عمو صداش می‌کنم)، این حرفا نه واسه من و نه واسه مردم حرف نمی‌شه. شما فقط حقّ‌التألیف می‌گیری؟ تبلیغات با شما نیس؟ خب اقلّاً یه کلوم می‌تونی بگی که من با این تبلیغات مخالفم. نمی‌تونی بگی؟ گفت من 10 دفعه با مدیرِ شبکه و ناشر صحبت کرده‌م و زیرِ بار نمی‌رن. گفتم ولی یه دفعه جائی مصاحبه نکردین که بگین آقا جون! من مخالفم با این تبلیغات. گفت باشه هومن. می‌رم این کارم می‌کنم.
.
چند وقت بعدش یه اس.ام.اس. داد بهم که دقیقاً این بود: «هومن جان سلام. از احساسِ زیبائی که نسبت به من داشتی و داری تشکّر می‌کنم. تو همیشه برام عزیزی.» منم بهش جواب دادم که: «سپاسگزارم استاد. امیدوارم هرچه زودتر بتونم مصاحبه و واکنشِ شما رو به کسانی که از روحیهٔ پاکِ شما بیخبرن، نشون بدم.»
ک از این اس.ام.اس.ها 10 روز می‌گذره. امشب عمو فردوس باز اس.ام.اس. داد: «دخترِ کلهر، مشاورِ رئیس جمهوراز آلمان تقاضایِ پناهندگی کرد. او با تولیدِ یک مستند در فستیوالِ حقوقِ بشر شرکت کرد.» منم جواب دادم که: «مصطفی مستور پس از اینکه فهمید آثارش توسطِ ناشر (این دو کلمه رو با حروف درشت نوشتم) در جشنواره‌های دولتی کاندیدا شده‌، از شرکت در این جشنواره‌ها انصراف داد.» حالا من نمی‌دونم این عمو فردوسِ ما منظورِ من رو فهمید یا نه.
ک خلاصه که عمو فردوس همچنان سکوتِ خبری پیشه کرده. دلم می‌خواد به محضِ دیدارش بازم یادش بیارم که چه حرفائی بینمون رد و بدل شده.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

پیتیکو پیتیکو بدونِ نانچیکو

1.
روزآنلاین به نقل از نوول ابزرواتور از تبانیِ یاهو و جمهوری اسلامی نوشته. اینکه اوّل قرار شده آدرسِ همهٔ کاربرا رو در ازایِ عدمِ فیلترینگِ یاهو در زمانِ تظاهرات به ایران بده، که اونا گفتن بابا لامصّبا! 20 میلیون ئی-میل دارین شما! کن یو اسپیک ترکیش؟ بعدشم راضی شده‌ن به اینکه فقط آدرسِ بلاگرا رو بگیرن که البته اونم بالایِ 200 هزارتا می‌شه. این یعنی اینکه بنده مفتخرم که نه به عنوانِ نفرِ اوّل، بلکه به عنوانِ نفرِ سوّم رحلت کنم. احتمالاً در جریانِ اعترافاتمم میان یه نانچیکو به پرونده‌م ضمیمه می‌کنن و می‌گن این یارو جزوِ «انجمنِ نانچیکوپرانانِ قبرس» بوده. بعدشم می‌گن این با نانچیکو تو کهریزک به ملّت تجاوز کرده. یه دادگاهِ علنی‌ام برام برگزار می‌کنن که اینقد بهشون گیر ندن که چرا دادگاهِ کهریزکیا علنی نبود. آخرشم می‌برن جلو رویِ ابراهیم شریفی دارم می‌زنن.
.
البته یاهو فعلاً منکر شده، ولی روزآنلاین الکی چیزی نمی‌نویسه.
.
.
.
2.
مخم سه سوت سوت می‌کشه. من چرا خوابم نمی‌بره؟ هان؟ دیگه دارم کس‌خل می‌شم. مدّتهاس که نمی‌تونم زودتر از 4 و 5 بخوابم. وقتِ بیدار شدن هم که قوزِ بالا قوز شده. لَنگِ لِنگِ ظهریم به خدا. خب چه می‌شه کرد؟ کتاب بخونم؟ خب ابنجوری جذبِ مطلب می‌شم دیگه کلّهم نمی‌خوابم. یه شب کاملاً بیدارباش باشم تا شبِ آینده و بعد این روال رو درست کنم؟ اینم جواب نمی‌ده. چند بار امتحانش کردم. آخرین بار مجبور شدم 18 ساعت یه نفسْ بکپم. برم ورزش کنم تا خسته شم خوابم ببره؟ بابا این روشا رو من یکی جواب نمی‌ده. ما عمری ورزش کردیم. ورزش بدتر فرشم می‌کنه و نمی‌ذاره بخوابم. برم قرص مُرص بخورم تنظیم شم؟ ببخشید مگه خوابْ عادتِ ماهانه‌س؟!! خلاصه که دارم به گاه و بیگاه می‌رم.
.
.
.
3.
امروز یه کادویِ جالب گرفتم. یکی از دوستان که به بلاد اَنگلستان رفته بود، یه دونه از این کس‌شعرا هس که با آهنربا به یخچال می‌چسبه‌، یکی از همونا برام آورده. منتها فرقش این‌ئه که این یه رقم بدرقم دلِ من رو برده. حالا بگو چرا؟ چون عکسِ شکسپیر روش‌ئه! جلّ‌الخالق...
ک ولی خداوکیلی فرقِ جهانِ سوّم رو می‌بینی؟ اینجا نویسنده‌ها رو با تیپا می‌ا‌فتن گوشهٔ زندون یا سینهٔ قبرستون؛ اونجا بساطی می‌چینن که حتّی بعد از یه عمر تو اگه خواستی رو یخچالت تزئینات داشته باشی، بتونی عکسِ یه نویسنده رو بزنی. اینقد هوس کرده‌م یه سفر برم انگلیس از اینا بخرم که حد نداره. فکر کن یه کلکسیون تزئیناتِ رویخچالی که هر کدوم عکسِ یه نویسنده‌س. همه‌شونم 6 در 4. مثلاً می‌شد سارتر و کامو و میلر و ویلیامز و آلبی و ممت و بکت و یونسکو و کلّی از این دیوثایِ دوس‌داشتنی رو بذاری ورِ دلِ هم. چه شود.
.
.
.
4.
امشب شهاب ح‌س‌ی‌ن‌پ‌ور این متنِ «گلن‌گری گلن راس» رو برام آورد تا تنظیمِ رادیوئیش کنم. گفت خونده‌یش تا حالا؟ گفتم نه. البته که مثلِ سگ دروغ گفتم. همین امروز تو راهِ رفت و برگشتِ مترو تا خونه و بالعکس بود که خوندمش. بعد گفت خودت نداریش؟ گفتم نه. که البته اینم می‌شه دروغِ دوّم. یه متن هم بودش که قرار بود برایِ بخشِ صحنه‌ای براش بنویسم که فعلاً تو کماس. اصلاً اعصابِ نوشتنش رو ندارم. 2 تا متنِ نصفه از ماه‌ها پیش رو دستم مونده که باید اوّل تکلیفم رو با اونا و قبلش با خودم روشن کنم. یکیش به طورِ مستقیم به همین ایّامِ بعد از انتخابات مربوط می‌شه. خیلی دلم می‌خواد به دادش و داد و بیدادِ اون روزایِ اوجِ تظاهرات برسم. یه جور احساسِ مسئولیت وادارم می‌کنه که حتماً بنویسمش. البته بگم که تمِ اصلی «تشکیک» ئه، نه روزایِ سبز. امّا خب، ماجرا تویِ همون ایّام می‌گذره. شاید دادم حضرتِ ابوی ترجمه‌شم کرد. خدا رو چه دیدی؟ شایدم خواستم بفرستمش اون ورِ آب. چه می‌دونم. فعلاً قبل از هر چیز بنده نسبت به ساعاتِ خوابم مسئولم. بنده حق ندارم تا الان با چشایِ باز به این لپ‌تاپِ زپرتی نگاه کنم. حاضرم ماهی 200 تومن بذارم رویِ اجاره‌خونه‌م، ولی این ساعتِ خوابم درست بشه. در غیرِ این صورت 4شنبه‌ها و 5شنبه‌ها که دانشگاه کلاس دارم، رسماً به فناء فی الفاک مبتلا می‌شم.
.
.
.
5.
من
فردا
صبح
می‌رم
دنبال
کـِ
تاب
خو
نه!!!
بابا مُردم دیگه. بسّم‌ئه به قرآن. این چه وضعی‌ئه؟ 3 هفته‌س خونه گرفته‌م و هنوز نصفِ کتابام از زورِ لامکانی تو کارتن گیر افتاده‌ن. خونه قبلی که بودم همه‌ش اثاث‌کشی رو بهونه می‌کردم. ولی حالا چی؟ باید یه سر و سامونی بدم بهشون. اینجوری واقعاً فایده نداره.
.
.
.
6.
دیشب از امراضی نظیرِ «کتاب خریدن» و «کتاب خوندن» گفتم، امشب یکی دیگه رَم بهشون اضافه می‌کنم: «مرضِ نوشتن».

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

هشدار به سبزها-1

خوندنِ کتاب از اون دسته کارائی‌ئه که اصولاً چون کمتر کسی -لااقل تو جامعهٔ ما- بهش اهمّیت می‌ده، بیشتر من رو قلقلک می‌ده که به سمتش برم. البته مبحثی هم وجود داره تحتِ عنوانِ «خریدِ کتاب» که من همچنان از درکِ عللِ این بیماریِ مهلک عاجزم. تنها چیزی که دربارهٔ مبتلایان و اون هم با تکیه بر مشاهداتِ شخصی از شخصِ خودم به دست آورده‌م، «رفعِ هر گونه ناراحتی» از نهادِ «فردِ کتاب‌خر» بوده. یعنی من وقتی کتاب می‌خرم -اگه بدونِ دلایلِ قبلی مثلِ خریدِ کتبِ دانشگاهی یا پژوهشی نباشه- به دلیلِ فرار از وضعیتِ بدِ روحی‌ئه. مریضم دیگه. حالم که بد بشه باید برم کتاب بخرم.
ک امّا خب مرضِ «کتاب خوندن» هم به نوبهٔ خودش مرضِ جالبی‌ئه. مثلاً من بعضی اوقات می‌شه که روزی 1 یا 2 کتاب می‌خونم. نمی‌گم این خوب‌ئه یا بد؛ فقط دارم عرضِ حال می‌نویسم. امّا نمی‌تونم کتمان کنم که دوستام -بعضاً با ایــــــــــــن همه ادّعاااااااااااا- ضمنِ طرفداری از یه مشربِ فکری یا سیاسی، حتّی حاضر به سر زدن به این سایتا یا روزنامه‌هایِ دَمر افتادهٔ رویِ کیوسکا یا حتّی برنامه‌های به اصطلاح سیاسی نیستن. دلیلشون هم ساده‌س: برو بابا حال نداریم! یعنی من فکر نکنم اینا حتّی سالی یه دفعه برن کتابفروشی. اگرم برن، می‌رن شهرِ کتاب نیاورون تا یه کاکتوسی چیزی بخرن.
ک کاری ندارم که این حرفایِ من تفتیش عقاید محسوب می‌شه یا نه؛ و پیهِ این رو هم به تنم مالیده‌م که به خاطرِ «پا از گلیم درازتر کردنم» یه مدّت برم آب خنک بجوم؛ ولی دارم می‌گم که رفقا! به خودتون نکنین جفا. اینکه یه آدمِ تحصیلکرده یا یه آدمی که ادّعای حسّاسیت رویِ سرنوشت و کشورش داره و داره تویِ این مملکت زندگی می‌کنه، نره یه سری به کتاب و روزنامه و سایت و مجله و حتّی این صدا و سیمایِ «میلی» بزنه، قباحت داره. بالاخره با کنارِ هم گذاشتنِ این اخبار و مکتوبات و منقولات می‌شه به یه جائی رسید و از تریپایِ دائی جان ناپلئونی و دخالت انگیلیسا در مواقع مقتضی کشید بیرون.
ک امّا این بار ماجرایِ کتاب جدّی‌تر از قبل‌ئه. صدها بار به رفقایِ عزیز و مریضم تویِ این چند ماهِ اخیر گفتم که برین این کتابایِ سیاسیِ دورانِ خاتمی -علی‌الخصوص کتابای انتشاراتِ «طرحِ نو»- رو بخرین. اینا رو میان جمع می‌کنن و دیگه تجدید چاپ نمی‌شه و اگه یه روزی کارتون بهش گیر کرد، دیگه تو هیچ دست‌دوّم فروشی‌ای‌ام گیرتون نمیادا... حالا از ما گفتن. خوشبختانه همه این نکته رو می‌دونن که اون وقت من طبقِ سنّتِ پیشین حاضر به قرض دادنِ کتابام چی؟ نیستم. حالا هی نخرین تا به حرفِ من برسین.
ک این کتابائی که دورهٔ خاتمی و خصوصاً دورهٔ وزارتِ مهاجرانی چاپ شد، یه جور تحوّلِ عمیقِ فرهنگی-سیاسی رو برایِ ما به وجود آورد که در تاریخِ ایران سابقه نداشته. این اتّفاق به قدری واسهٔ اقتدارگراها گرون تموم شد که وقتی آقایِ صفّار هرندی به عنوانِ وزیرِ ارشاد انتخاب شد و از روزِ اوّل سوابقِ فعّالیتش تویِ روزنومهٔ وزینِ «کیهان» رفت تو چشمِ هنرمندا و نویسنده‌ها، همه به خودشون لرزیدن. ایشون هم تأکید کردن که 70 درصدِ کتبی که دورهٔ خاتمی چاپ شده، ممنوع بوده و دیگه نباس چی؟ چاپ بشه.
ک و نکتهٔ آخر... وقتی کتابی چاپ می‌شه و صحبتی پیش میاد که نباید چاپ می‌شده، اصطلاحاً می‌گن فلان کتاب رو جمع کردن. ولی این جمع کردن اون جمع کردنی نیس که عموم فکر می‌کنن. اینا در واقع اوّل از چاپِ مجدّدش جلوگیری می‌کنن و دوّم اینکه در صورتِ لزوم -که البته خیلی کم پیش میاد- می‌رن خیلی شیک کتابا رو از کتابفروشیا می‌خرن. این اتّفاق تا جائی که من مطّلعم بارِ آخر در موردِ رمانِ «خاطرهٔ دلبرکانِ غمگینِ من» نوشتهٔ مارکز اتّفاق افتاد. پس تا دیر نشده برین کتابا رو از زیرِ «دستِ فراموشگرِ تاریخ» در بیارین و بخرین. حالا لازم نیس زرت همین فردا بخونینشون.

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

یک ماه بعد

باید بگم که خب، خونه رو گرفتم. یه جایِ خوب؛ 3 تا بن‌بست که یکی‌یکی می‌رن تو کونِ همدیگه؛ یه خونه‌ای که تهِ یکی از همون بن‌بستا جا خوش کرده؛ یه حمومی که تهِ اتاقْ یه گوشهٔ دنج واسه کیسه کشیدن به پر و پاچهٔ نوعِ بشر فراهم کرده؛ یه در که اون سرِ اتاق رو به یه حیاطِ نقلی و همه‌پسند وصل کرده؛ یه در که این سرِ اتاق رو به یه حیاط خلوتی وصل کرده که شده اتاقِ امنِ کتابایِ من؛ و یه درِ دیگه که همین اتاق رو به هال و عشق و حالِ من ربط داده. ایناس مشخصّات اون خونه‌ای که یه گوشهٔ این شهر منتظرِ من نشسته بود. این بهترین خونه‌ای‌ئه که تا حالا داشته‌م.
.
.
.
همچنان بازارِ سیاست داغِ داغ‌ئه. 3 نفر از معترضانِ به نتیجهٔ انتخابات رو به اعدام محکوم کرده‌ن. 2 تاشون منسوب به «انجمن پادشاهی ایران» و اون یکی منسوب به «مجاهدینِ خلق». واقعیتی وجود داره و اون این‌ئه که اعدام افراد و نادیده گرفتنِ آراء و عقایدشون -همونطور که شونصد نفر تا حالا اینا رو گفته‌ن- به هیچ وجهِ مِن الوجوه پسندیده نیس. امّا 2 تا نکته به ذهنم می‌رسه که بدرقم فسفر کشیده ازم: اوّلاً، فارغ از هر عقیده و سِلک و سلوکی -همونطور که اشاره کردم- اعدامِ افراد -اونم به این شکل و با این بهونه- اخلاقی و انسانی نیس؛ ثانیاً، کشتنِ این افراد ناقوسِ مرگِ نظام رو با صدایِ بلندتری به صدا در میاره.
ک اگه از بُعدِ دوّم به قضیه نگاه کنیم، مرگِ این افراد به نفعِ جنبشِ سبزئه. ولی اگه از بُعدِ اوّل نگاه کنیم، مرگِ این افراد در تعارض با آرمان‌های جنبشِ سبزئه. راهِ ما راهی نیس که توش اخلاقیات و انسانیت به بهونهٔ بقا زیرِ پا گذاشته بشه. به عبارتِ دیگه، هدفْ وسیله رو واسهٔ ما توجیه نمی‌کنه. این دقیقاً فصلِ اختلافات خمینی و منتظری هم بوده. خمینی حفظِ نظام رو اوجبِ واجبات می‌دونست و منتظری حاضر نبود ارزش‌ها و اخلاقیات رو در درجه و مرتبه‌ای غیر از «اوّل» ببینه.
.
.
.
جایزهٔ نوبلِ صلح به اوباما رسید. خب منم مثل خیلیا معتقدم که در عرضِ 9 ماه نمی‌شه به چیزی رسید که برندگانِ قبلیش عمری رو در راهش سپری کرده‌ن. همین «مهدی، فرزندِ احمدِ» خودمون خیلی بیشتر محق بود. ولی اوباما اومد جایزه‌ش رو طیِ یه نطقِ نمایشی و خنک با ندا آقاسلطان تقسیم کرد. احساس می‌کنم اوباما با تمومِ هوش و فراستی که از خودش نشون می‌ده، یه نمور مزوّر می‌زنه. یعنی راستیاتش یه جورائی به نظرم «دشمنِ دانا» میاد. دشمنی که هنوز نمی‌دونم دشمنیش با ملّتی مثلِ ملّتِ ما می‌تونه به چه نحوی باشه. ولی به هر حال، دشمنِ دانا از 100 تا رفیقِ نادون بیشتر می‌ارزه.
ک علیرغمِ تمامِ حرفائی که دربارهٔ اجحاف در حقِّ طالبانِ صلح و این جایزه زده شده، به نظر من این جایزه از جهاتی به نفعِ ماس. حالا دلیلش رو کامل توضیح می‌دم. ولی قبلش باید چند تا ابهامِ اساسی رو در این مورد بگم، و بعد برسم به دلیلی که برایِ منفعتِ مردمم می‌بینم.
ک اوباما تنها 12 روز بعد از رسیدن به ریاست جمهوریِ امریکا رفت توی لیست نامزدایِ این جایزه. دولتِ اوباما درست قبل از این جایزه بود که کمک به حقوقِ بشر در ایران رو لغو کرد. این جایزه در حالی که باید به مخالفانِ جنگ و کشتار داده بشه، در شرایطی به اوباما داده شد که به زودی باید در موردِ فرستادنِ 40000 سرباز به افغانستان تصمیم بگیره. وَ وَ وَ...
ک امّا من کاری به این حرفا ندارم؛ من معتقدم که این جایزه از جهاتی شاید به نفعِ مردمِ ما باشه. چرا؟ چون ناخودآگاه برای صاحبش بارِ مسئولیت به همراه داره.
ک امروز توی تابناک خوندم که دولتِ اوباما به طرزِ شگفت‌آوری با تحریمِ چهارم -که گویا بزرگترین تحریمِ سال‌هایِ اخیر علیه ایران بوده- مخالفت کرده و زمانی واسه رسیدگی مجدّد به این موضوع مشخّص نکرده. خب این به نظرِ من یه خبرِ خوب واسه مردمِ ماس. اگه قطعنامه صادر بشه علاوه بر فشارِ اقتصادیِ مضاعفی که به مردم وارد می‌شه، زمینه‌هایِ جنگ علیهِ ایران هم بیش از پیش چیده می‌شه. در واقع صدورِ قطعنامه به معنیِ این بوده که ایران همچنان داره می‌ره دنبالِ سلاحِ هسته‌ای و اگه ادامه بده، ما مجبور به حمله‌ایم. یادم نمی‌ره که اوباما تویِ سازمانِ ملل صراحتاً گفت که گزینهٔ حملهٔ نظامی رو علیهِ ایران کنار نذاشته‌م.
ک حالا حمله به ایران علاوه بر ویرانی و خونریزی و قحطی و کوفت و زهرِ مار، یه آسیبِ بزرگِ دیگه هم به همراه داره: مطالباتِ جنبشِ سبز جایِ خودشون رو به دفاع از کیانِ وطن می‌دن. این یعنی اینکه هر کی کفِ خیابون بوده، این بار نه از سرِ حمایت از احمدی‌نژاد و نظام، که به خاطر غرورِ خودش و کشورش می‌ره اون وسط. به این دلیل بود که گفتم جایزهٔ صلحِ نوبل شاید یه جائی به دردِ ما بخوره. البته انکار نمی‌کنم که حمله به ایران به این سادگیا نیس. اونا هنوز تو عراق و افغانستانش هم مونده‌ن.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

ان‌در حکایتِ منزلگُه

قرارداد روز پنجشنبه 12 شهریور بسته شده بود. بالاخره بعد از دیدن حدود 50 تا خونه و یک ماه گردش در فضای باز و تحمل گرما و فشار روزه، یه جائی پیدا شده بود. باید جشن می‌گرفتم. یه خونه با بهترین دسترسی (انتهای سهروردی، دو تا کوچه مونده به سید خندان) و مناسب‌ترین قیمت گیرم اومده بود. این قرارداد یه فرقی با قراردادای قبلی داشت و اون این بود که این بار مکتوب و امضا شده بود. 19 شهریور قرارداد فعلی به اتمام می‌رسید و این بهترین فرصت بود. یه هفته با خیال راحت و طیب خاطر می‌شد اثاثا رو جمع کنم و برم. چی بهتر از این؟ فقط مونده بود که صاحبخونه باقی پولم رو بده تا من بلند شم. خب؛ بنده خدا خیلی باهام راه اومد تو این مدّت. اوّلش که یه ماه گذاشت بیشتر بمونم. بعدشم که من قرارداد رو واسه 21 شهریور بستم، باز حرفی نزد. بعدترشم که روز 19 شهریور ازش خواستم تا پول رو 2 روز زودتر بده تا من بتونم سرِ حوصله اثاث‌کشی کنم و با خاورْ کفِ کوچه وانستم، بازم قبول کرد. امّا اصلِ ماجرا از اینجا شروع شد...
ک زنگ زدم به بنگاهی‌ئه. گفتم پیمان، این پول اگه امروز آماده بشه، مستأجر بلند می‌شه تا من سر صبر اثاث‌کشی کنم؟ گفت بذار یه زنگ بهش بزنم و جواب بدم. راستیاتش از روزِ قرارداد حرفِ پیمان این بود که تو هر وقت پولت حاضر باشه، مستأجر بلند می‌شه. و در واقع مستأجر هیچ اسباب و اثاثی نداشت. یه خوشخواب (بدون تخت)، یه یخچال کوچیک، 2 تا فرش کوچیک و 4 تا صندلی. کلهم اجمعین نیم ساعت هم وقت نمی‌گرفت. امّا مشکلِ من به این نیم ساعتا برنمی‌گشت، به شرافت و درجهٔ تنگی و گشادی آدما برمی‌گشت.
ک یک ساعت گذشت و پیمان خبر نداد. دوباره گرفتمش. اوّلش نشناخت. بعد گفت ببخشید من پشت رل بودم و الان زنگ می‌زنم و خبرت می‌کنم. دوباره یک ساعت گذشت و زنگ نزد و بهش زنگ زدم. ورنداشت. با خونه گرفتمش. ورنداشت. زنگ زدم به مردِ مسنی که توی بنگاه کار می‌کرد و واسطهٔ آشنائیِ من با پیمان و نهایتاً این خونه بود. گفتم چرا ورنمی‌داره؟ نکنه دوباره داره یه چیزی می‌کشه روی اجاره؟ ان‌قلت نیاره تو کارمون؟ گفت شما عصبی نشو. من الان پیگیری می‌کنم. قطع کردم و ساعت 4 دم بنگاه بودم. کاردم می‌زدی خونم در نمی‌اومد. خبری از پیمان نبود. محسنی بود و یه نفر دیگه. محسنی خیلی تو هم بود. برگشت به اون یکی گفت خونهٔ جمع و جور تو دست و بالت نداری؟
ک به محسنی گفتم پس کو این پیمان؟ گفت صبر کن الان زنگ می‌زنم. زنگ زد و ورنداشت. گفت من برم دم باشگاه، شاید اونجا باشه. پیمان اهل باشگاه بود. اصلاً یکی از دلایلی که روز اوّل ازش بدم نیومد، همین بود. حتّی پیش خودم فکر می‌کردم که قیافهٔ مشاوری که پس‌فردا تو همین محل باهاش بری باشگاه، خیلی جالب می‌تونه باشه. مخصوصاً اینکه طرف یه آدمِ کس‌خلی مث پیمان باشه. یه جاهائی می‌تونی بهش بگی فلان حرکتت اشتباس. یا داری به کمرت فشار میاری و فشارِ کمری رو باید بذاری واسه خوشخوابِ اون مستأجر.
ک محسنی از باشگاه برگشت. گفت داره میاد. نیم ساعتی شد و خبریش نشد. گفت پس کو؟ دوباره زنگ زد و پیمان گویا داشت دوش می‌گرفت. طرف حتّی حاضر نبود دو دقیقه از دوش و دمبلش بزنه و بیاد تکلیف زندگیِ یه آدم رو روشن کنه. گفتم آقای محسنی، مشکل چی‌ئه؟ گفت راستیاتش انگار این خونه نمی‌شه. پا شدم رفتم دم باشگاهِ پیمان. واستادم تا بیاد بیرون و بردمش دم بنگاه. گفت به خدا این مستأجر امروز صبح کار براش پیش اومده، رفته دبی.گفتم نگه می‌شه وقتی پس‌فردا باید خونه رو خالی کنه و کلیدشم دست شماس، بذاره بره دبی؟ گفت رفته دیگه. من به داداشش زنگ زد گفتم بابا تو کلید داری، اقلّاً تو بیا وسایل رو وردار تا این بنده خدا بشینه، ولی گفت همچین اجازه‌ای نداره و طرف باید برگرده تا خودش خالی کنه. گفتم شمارهٔ‌ دبی رو بده بهش زنگ بزنم. گفت داداشش یا نداره، یا نمی‌ده. گفتم داداشش رو بگیر. گفت بابا! اونم همینا رو باز بهت می‌گه. اجازه نداره خالی کنه. گفتم بگیرش. گفت د آخه فرقی نداره. گفتم بگیرش. تو اثاثت وسط کوچه نیس. من باید باهاش حرف بزنم. گفت اون برگرده جائی نداره. گفتم من بهش جا می‌دم تا جا پیدا کنه. بگیرش. موبایلش رو ورداشت تا مثلاً شمازه رو پیدا کنه. گفت موبایل من خط نمی‌ده. شما آنتن دارین؟ گفتم موبایل من خط می‌ده. شماره رو بگو تا بگیرمش. گفت نه خب با ثابت می‌گیرمش. و دیدم داره اس.ام.اس. می‌زنه. گفتم اس.ام.اس. نزن. شماره رو بده من زنگ بزنم. گفت اس.ام.اس. کجا بود بابا؟! گرفتش. گفت سلام آقا. من به اون آقائی که قرار بود بیا جای داداشتون، گفتم که داداش رفتن دبی و معلوم نیس کی بیان. این آقا فکر می‌کنه من دروغ می‌گم که اون به شما اجازه نمی‌ده سر خود اثاثا رو وردارین و از طرفشون پول بگیرین. بیا خودت به ایشون بگو.
ک گوشی رو گرفتم. آمار که کامل منتقل شده بود. گفتم آقا مشکل چی‌ئه؟ گفت ما منصرف شده‌یم از پس دادنِ خونه. به پیمان گفتم دیدی حرفاتون 2 تاس؟ باز گوشی رو ازم گرفت و گفت آقای پوریامهر، این آقا فکر می‌کنه من دارم بهش دروغ می‌گم. بگو که چون داداش اینجا نیس، نمی‌شه. گوشی رو گرفتم. گفتم آقای پوریامهر، من شنبه با اثاثم کف کوچه‌م. چرا از اوّل نگفتین منصرف شده‌ین؟ گفت من به پیمان از دوشنبه (16 شهریور) به پیمان گفتم که داداش ایران نیس. به پیمان گفتم مگه نگفتی امروز یهوئی مجبور شد بره؟ چرا همون روز نگفتی؟ پای روح پدر و مادرش و ایضاً شبِ عزیزِ قدر رو کشید وسط و گفت باید برمی‌گشته تا امروز. گفتم د آخه تو امروزم اگه من نیومده بودم باز حرفی نمی‌زدی تا شاید شنبه با اثاثم کف سیدخندان می‌اومدم و نطقت واز می‌شد. بازم به اون 3 مسئلهٔ فوق‌الذّکر سوگند یاد کرد و گفت من به آقا محسنی ظهر گفتم به شما خبر بده. گفتم اوّلاً که آقای محسنی ظهر بنگاه نبود. من زنگ زدم و در جریانم. بعدشم شما خودت قرار بود خبر بدی، نه آقای محسنی. دیدم باز داره بهونه میاره. گفتم ببین، برو پولا رو وردار بیار. آخرش به همینجا می‌رسیم. من وقت ندارم. فردا جمعه‌س و شنبه ظهر من باید آواره بشم. گفت مگه می‌ذاریم؟ برات یه خونه جور می‌کنیم. گفتم لازم نکرده. پول رو بیار و رسید رو بگیر و برو. شروع کرد به زنگ زدن به بنگاهای اطراف و اکناف. گفتم ببین، ول کن. پول کو؟ نکنه اونم نیس؟ که محسنی رفت و از اتاق پول من رو آورد. 100 تومنش کم بود که دست مدیر بنگاه مونده بود. یه رسید بابتش گرفتم و اومدم بیرون.
ک با خودم فکر کردم هیچ چاره‌ای نیس جز اینکه برم اصفهان. اونجا یکی از واحدای آپارتمانمون خالی شده و همه بعد از 6 سال چشمشون به جمال بنده روشن می‌شه. برگشتنم به اصفهان می‌تونست نکات مثبت زیادی داشته باشه. تقریباً با خودم کنار اومده بودم که 2 روز از هفته بیام تهران سرِ کلاس، بعدشم برگردم. هفته‌ای یه بار هم می‌رفتم هتل. مسئلهٔ پیچیده‌ای نبود. تهران هم که دیگه کار نمی‌کنم. یه هفته از استعفام می‌گذره. یه دستی به قلم می‌گیرم و توی همون اصفهان همه چیز می‌نویسم و سر وقتش می‌فرستم اینجا. خونواده هم که دیگه –به قول این سریال تخمیِ ماه رمضون- جفت پا می‌رن تو عسل. فقط می‌موند خستگی راه و از دست دادنِ شهری که دوستش می‌‌داشتم. من از تهران خاطره دارم. از قدم به قدمش حرف دارم. محلّه‌هاش من رو خوب می‌شناسن. آدماش دیگه بهم عادت کرده‌ن. بعضی وقتا که با خودم خلوت می‌کنم، می‌بینم که من از دود خوشم میاد. از ترافیک خوشم میاد. از شلوغی خوشم میاد. از رفیق و نارفیق خوشم میاد. از راستهٔ انقلاب خوشم میاد.از دورِ همی‌های مدامم خوشم میاد. از گوشه‌نشینی‌های مسخره‌م خوشم میاد. وَ وَ وَ...
ک مَپ وسط همین فکر و ذکرا بود که زنگ زد. بهش ماجرا رو گفتم. اون بدتر از من کُپ کرده بود. سریع هماهنگ کرد تا با «آب» و«لوده» بریم شبِ آخری بیرون. یه سر هم به دارالزّهرای محتشمی‌پور زدیم تا سبزیِ خونمون پائین نیاد. اینقدر نامهٔ پریشبِ سورش براشون جالب بود که پیر و جوون و مرد و زن و صغیر و کبیر داشتن می‌خوندنش. ولی این حرفا چیزی از ارزشِ کارِ آب و لوده و مپ کم نمی‌کنه. این 3 تا چنان مخی از من زدن که من مجاب شدم به موندن. شاید اگه پیشنهادِ مّپ مبنی بر قرار دادنِ اثاثم توی پارکینگشون نبود، امشب من از اصفهان داشتم خاطراتم رو می‌نوشتم. ولی قرار شد فعلاً زندگیم بره توی پارکینگ، تا بتونم یه جای خوب پیدا کنم. این محبّت هرگز از یادم نمی‌ره و هرگز از یادم نمی‌ره که یک ماهِ تمام وقت گذاشتم تا با اثاثم کفِ کوچه نباشم، و آخرش رفتم کفِ کوچه. امروز داشتم به مادرم می‌گفتم که این یک امتحانِ ابلهانهٔ الهی بود! وقتی این 3 تا داشتن توجیهم می‌کردن که نرو، یه لحظه دیدم نمی‌تونم از دوستام به این سادگی دور بشم. خیلی حسّ عجیبی بود. بگذریم.
ک احتمالاً تا وقتی که نتونم خونه بگیرم، علاوه بر شبی که گذشت، شبای بیشتری نتونم به نوشتن خاطراتم ادامه بدم. این یعنی شکنجه. شاید زیرِ این شکنجه حاضر بشم به انقلاب مخملی‌ام اعتراف کنم!
من
هنوز
معتقدم
یه خونه‌ای
یه‌جائی
توی این شهر
منتظر
نشسته
تا
من
برم
تووووووووووش.
خونه‌ای که مالِ من‌ئه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

آغاز دور دوّم دستگیری‌ها

واقعاً داره چه اتّفاقی می‌افته؟
الویری رو می‌گیرن؛
علیرضا بهشتی رو می‌گیرن؛
دفتر کرّوبی رو پلمپ می‌کنن؛
دفتر حزب اعتماد ملّی رو پلمب می‌کنن؛
دفتر پیگیری امور کشته‌شدگان و بازداشت‌شدگان رو پلمپ می‌کنن؛
دفتر حفظ و نشر آثار بهشتی رو پلمپ می‌کنن؛
انجمن دفاع از حقوق زندانیان رو پلمپ می‌کنن؛
کونِ سحام نیوز می‌ذارن؛
اطّلاع‌رسانی رو محدود می‌کنن؛
یکی رو جای مرتضوی می‌ذارن که هنوز نیومده جای 3 سال کار می‌کنه؛
صادق لاریجانی میاد می‌گه تقلب نشده؛
موسوی احساس می‌کنه که می‌خوان بگیرنش؛
تو خیابونا به بهونهٔ طرح امنیت اجتماعی و جلوگیری از تخلّفات رانندگی قدم به قدم مأمور می‌ذارن؛
و این اتّفاقاتِ مسخره همچنان ادامه داره...
.
ک وقتی این چیزا رو دیدم، با خودم گفتم آخرش که چی؟ آدمیزاد دنبالِ بهونه‌ای واسه زندگی کردن می‌گرده. همه‌مون نیاز به هیجان داریم. ولی روش؟ ولی منش؟
ک مخملباف کم‌کم داره به هدفش نزدیک می‌شه. گفته اگه موسوی و کرّوبی رو بگیرن، رهبری جنبش به خارج از ایران منتقل می‌شه. البته بعدشم تأکید می‌کنه که مردم رهبرِ واقعی‌ان. باید نسبت به این حرفای مخملباف‌ها خوشبین بود یا بدبین؟ کار داره به کجا می‌رسه؟ از تهِ دل شادم که علناً هیشکی نمی‌تونه حرکت مردمی رو به اسمِ خودش مصادره کنه، حتّی میرحسین. حرگت و برکت بعد از مدّت‌ها یه جا جمع شده. ولی آیا حاکمین محترم می‌دونن که:
ک چه شود گر غمِ ما تازه شود؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

ورود مادر و خودکشی با تأخیر

اینقدر زندگیم پر از اتفاق شده که گاهی یادم می‌ره بنویسمشون یا حتّی بهشون اشاره‌ای کنم. مثلاً همین دیروز توی بن‌بستِ پشتِ دانشکده بودیم که دیدیم یه دختر واستاده روی لبهٔ پنجره و خودش رو می‌خواد بندازه از طبقهٔ 4 پائین. یه پسری‌ام از اون پائین خیره داشت با ترس نگاش می‌کرد. نفسای عمیقِ دختر به حدّی شدّت گرفته بود که سینه‌های درشتش به وضوح بالا پائین می‌شدن. پسر که حسابی ترسیده بود، نتونست اون صحنه رو ببینه و دور شد از اونجا. یکی از بچّه‌ها هم که طاقت دیدن این صحنه رو نداشت، بقیه‌مون رو مجاب به رفتن داشت می‌کرد که یهو دختر منصرف شد و برگشت تو. جالب اینکه وقتی از در ساختمون خارج شد، لباسش رو کاملاً عوض کرده بود و این حرکت مشخّصاً در عرض کمتر از 5 دیقه اتّفاق افتاد.
.
.
.

امروز طبق وعدهٔ قبلیم با 3 نسخه کپی از جزوه درس امتحانیم رفتم دانشکده. یه نامه هم برای رئیس بردم که گویا قرارئه از اعضای کمیتهٔ ویژهٔ تجدید نظر باشه. یه نامه هم واسه مدیر گروه. توی این نامه‌ها هم نوشتم که علّتِ تقدیمِ این جزوه‌ها این بود که طبعاً باید یه معیاری واسه تصحیح مجدّد برگه وجود داشته باشه. زیاد به افزایشِ نمره خوشبین نیستم، ولی شک ندارم این حرکتم با وجود ضررِ شخصی، یه نفعِ عمومی داشت واسه همهٔ بچّه‌ها. دلم می‌خواس همه همیشه پشتِ هم بودیم توی این جریانات. همین بچّه‌ها یه عمر فکر می‌کردن من و مدیر گروه روابط فوق‌العاده‌ای داریم که باعث شده من بدون کنکور برم فوق لیسانس. جالب اینکه من با معدّل 18 خودم اتوماتیک‌وار رفتم فوق و این قضیه توسّط هیچ کس جز خودم پیگیری نشده بود. الان اگه همون آدما سر از اتّفاقات اخیر در بیارن، واکنششون چی‌ئه؟
.
.
.

امروز صبح که از خواب پا شدم، دیدم مادرم اومده. می‌خواد کمک کنه واسه اثا‌ث‌کشی. دستش درد نکنه. همراهش آلبالوپلو آورده بود. من این غذا رو می‌پرستم. حضور خانواده همیشه دلگرم کننده‌س. فقط ایرادش این‌ئه که هرچی با حرکاتت سعی کنی به مادرت بفهمونی که در حالِ خوندنِ یه متن هستی، اون بازم به حرف زدنش با تو ادامه می‌ده و به هیچ نحو بیخیال نمی‌شه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

نامه و ناله

رفتم دانشکده و رفتم دفتر رئیس. گفتم سرنوشت نامهٔ من در خصوص نمره گویا به اینجا رسیده. گفتن که رئیس یه نامه زده به مدیر گروه واسه پیگیری ماجرا و تشکیل کمیتهٔ ویژهٔ تجدید نظر. به مدیر گروه زنگ زدم. ورنداشت. نشستم توی دانشکده تا سر و کلّه‌ش پیدا بشه. شد. گفت ببخشید وقتی زنگ زدی توی جلسه بودم نشد جواب بدم. منم گفتم حدس می‌زدم. البته اون نفهمید که منظورم این بوده که حدس می‌زدم تو همچین جوابی بدی، نه که حدس می‌زدم توی جلسه باشی. گفت قرارئه بدیم آقای قار(مخفف اسم فرد مذکور) صحیح کنه و نتیجهٔ نهائی رو اعلام کنه.
ک آقای قار یکی از سگ‌نمره‌ترین اساتید تمامِ دوران‌ئه. در واقع این آدم مث شورای نگهبان می‌مونه که به ظاهر بیطرف‌ئه و در واقع طرف حق‌خوری. حس می‌کنم مدیر گروه بهش گفته این بچّه‌پررو باید 12 بگیره تا روش کم بشه. برو ببینم چه می‌کنی! یعنی در واقع رفتارایِ این چند وقتشون همچین حسّی رو بهم انتقال می‌ده. گفتم ببخشیدا، کمیته نمی‌شه با یه نفر تشکیل بشه. گفت هم من و هم رئیس دانشکده هم برگه رو تصحیح می‌کنیم. گفتم پس من فردا جزوهٔ آقا رو براتون میارم. از روی اون تصحیح کنین. یه خرده نگام کرد، بعد گفت باشه. بیار. یعنی گمونم دلش می‌خواس فرمالیته برگزارش کنه و اصلاً تو ذهنش نبود که جزوه باید باشه، و گرنه از روی چی می‌خوان نمره رو مشخّص کنن؟ بعد از 6 سال جون کندن واسه این آدما و این دانشکده، تا یه کلوم اومدیم حرف حق بزنیم اینجوری دارن باهامون رفتار می‌کنن. توی نامه‌هام و به صورت حضوری بارها بهشون گفتم که آدما در قبال هم مسئولن.
ک امّا از جمله تأثیراتِ نامهٔ من یکیش این بود که یه سری از استادای مدعو رو دیگه دعوت نمی‌کنن. حرفشونم این‌ئه که اینا دارن کیلوئی نمره می‌دن و دانشگاه جای اینجور نمره دادن نیس. من موافقِ این نظرم، امّا چرا بعد از این همه سال تازه به این نتایج باید برسن؟ کلّاً همیشه دنبال حذف صورت‌مسئله‌ایم. نمیان یه آئین‌نامه چیزی بنویسن یا از قوانینِ موجود استفاده کنن و طبقش رفتار کنن، چون همیشه خودشون دارن از این قانونا فرار می‌کنن.
.
.
.
امروز دو تا تئاتر دیدم:« من-تو-مکبث» و «بوبوک». به نظرم هنوز بزرگترین ضعف ما تویِ عدم وجودِ یه طرحِ دقیق از نمایشنامه‌هامون خلاصه می‌شه. هر وقتم مبهم می‌شیم، می‌گیم که مخاطب شعورش نرسید. همین‌ئه که مردم با تئاتر قهرن.
ک امروز ت.ش. که متنم رو واسه جشنوارهٔ بانوان داده بود زنگ زد و گفت تمریناش شروع شده. دعوت کرد سر بزنم بهش. باید ببینم چی می‌شه. خیلی روی متنِ «فروغ» متعصّبم. اصلاً نمی‌خوام به گا بره.
.
.
.
امروز 500 تومن از یه میلیونی که نیاز داشتم، رسید. بقیه‌شم می‌رسه. شک ندارم. مگه می‌شه چیزی رو بخوای و نشه؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

بلاتکلیفی در انتخاب واحد

امروز بز زنگ زد. گفت 500 می‌فرسته و تا 3 ماه دیگه باید بهش برگردونم. نمی‌دونم از این بابت باید خوشحال باشم یا ناراحت، ولی به هر حال جالب بود برام.
ک یه سر هم به حراج بنتون زدم. به 3 تا از فروشگاهاش. شعبهٔ دولت تقریباً غارت شده بود. انگار دشمن حمله کرده باشه و هر چیزی رو برده باشه. حراجای آدیداس و جیوردانو و بالنو هم تعریفی نداشت.
ک فردا باید برم تکلیف انتخاب واحدم رو روشن کنم. این ترم روش عوض شده و همه گوزپیچن فعلاً. سرِ نامه‌های من توی دفتر گروه بلوائی به پا شده. اگه 4 نفر مثل من نامه‌نگاری کرده بودن الان معلوم نبود تکلیف گروه چی بود. انگاری بدجوری از این نامه‌ها عصبانی‌ان. از اون طرف هم حرف خاصّی ندارن بزنن، چون من قانونی عمل کرده‌م. نامهٔ آخر پیش رئیس دانشکده مونده. باید کمیته تشکیل بدن و نمرهٔ نهائی رو مشخّص کنن. وای به حالشون اگه باز ناز کنن. کاری‌ئه که شروعش کرده‌م و تا آخرشم وامی‌ستم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

و قرارداد بسته شد...

بالاخره پیدا شد. بماند که چرا و چطور، ولی من یک ماه تمام سرگردون بودم. بماند که چقدر دیدم و چقدر نخواستن شرایط من رو به عنوان یه دانشجو توی این مملکت ببینن. روی صحبتم با دولت و حکومت نیس؛ حرفم برمی‌گرده به خودمون. به همین مردمی که راس راس جلوت راه می‌رن و دم از رفاقت و انسانیت می‌زنن و وقتی پای عمل می‌رسه، همه چیز یادشون می‌ره. بزرگترین ایراد ما شاید این باشه که نه تنها خودمون رو جای بقیه نمی‌ذاریم، که حتّی یادمون می‌ره که روزی ما هم توی این شرایط بوده‌یم. درست‌ئه که ما دریای نفت و گاز و گوز و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه زیر پامون‌ئه و دولت طبق قانون اساسی ملزم به تهیه مسکن واسهٔ ماس، امّا ما خودمون چقدر برای همنوع و همفکر و همزبونمون ارزش قائلیم که وجودِ بی‌وجودی مث دولت-اونم این دولت-واسه ما ارزش قائل باشه؟ کاش کتابام بسته‌بندی نشده بودن تا دقیقاً می‌نوشتم که بر طبق کدوم اصل قانون اساسی دولت ملزم به تهیه مسکن برای تمام ایرونیاس.
ک این مدّت از این مردم چیزائی دیدم که وصفش به تنهائی یه کتاب می‌شه. مثلاً همین امروز تا پیش از بستن این قرارداد، با مَپ رفتیم چند تا خونه دیدیم. چون مَپ ماشین داشت راحت‌تر می‌شد دنبال خونه گشت. یکی از خونه‌ها رو که می‌خواستم ببینم، پیش یه بنگاهی رفتم توی بهار شیراز. طرف پرسید کارت شناسائی داری؟ گفتم ببخشید واسه چی؟ گفت داری یا نه؟ گفتم آره. نشونش دادم. گرفت. دس کرد یه دسته کلید درآورد و گفت خونه توی همین مجتمع روبروئی‌ئه. گفتم خب بریم. اومدم کارتم رو وردارم که نذاشت. گفتم چرا؟ گفت من می‌مونم، شما با دسته کلید می‌ری و نگاه می‌کنی میای. خنده‌م گرفته بود از این طرز رفتار. یه پیرمرد تپل با یه عینک ته‌استکانی و پیرهن آبی‌رنگِ بسیجی‌واری که تنش بود و انداخته بودش روی شلوار، برای اوّلین بار ازم می‌خواس با کلید برم یه خونه رو تنهائی ببینم. رفتم دیدم. بد نبود، ولی اتاقش خیلی کوچیک بود. برگشتم پیش طرف. گفت ضمناً من حرفِ آخر رو می‌خوام اوّل بزنم. اینجا چند تا واحد بود؟ گفتم گمونم 20 تا. گفت خیله خب. 20 تا 2 تا می‌شه چند تا؟ گفتم 40 تا. گفت 40 جفت چشم حواسشون به تو هس. اینکه پس‌فردا برگردی بگی این دخترخاله‌م بود و اون یکی دخترعمّه‌م بود نداریما. باز خنده‌م گرفت. گفتم الله اکبر! گفت اگه بچّه مسلمون باشی تازه باید خوشتم بیاد. بیشتر خنده‌م گرفت. گفت می‌گه 8 تومن و 350 تومن. گفتم من تا 5 و 350 بیشتر ندارم. گفت پس دنبال خونه نگرد. یکی دارم به دردت می‌خوره. یه اتاق‌ئه که دستشوئیش توی حیاط‌‌ئه و حمومشم مشترک‌ئه. واسه مجرّد همین رو داریم. پا شدم اومدم بیرون و توی راه به این فکر می‌کردم که ما داریم به کجا می‌ریم؟ آیا اینجا تهران است؟ اینجاس همون شهر تمدّن و نماد فرهنگِ بازِ ایرانی؟ هیشکی تا بین این مردم نره، این سطح از تحجّر (که من تازه خیلی خیلی بدترشم دیده‌م) براش باورپذیر نیس. حالا اگه طرف زن داشت و کرکی بود و زن‌باز بود و هر شب صدای عرعر بچّه و بزن برقصِ مهموناش به راه بود، هیچ مشکلی نداشت. امّا اینکه طرف مجرّدئه و ممکن ئه با دوس‌دخترش بیاد توی خونهٔ خودش، ممکن‌ئه فاجعه به بار بیاره. به قولِ مّپ، انگار می‌خوای کون‌لختی طرف رو از در خونه رد کنی. می‌خواستم به طرف بگم که عمو، اسلامتون ارزونیتون. منم بچّه‌مسلمونم و واسه همین تا صیغه رو جاری نکنم، با کسی پسرخاله نمی‌شم. نگفتم.
ک یه خونهٔ دیگه هم توی تخت‌طاووس دیدم. قدیمی و دوس‌داشتنی. توی راه‌پلّه با سر و صدا رفتم بالا تا ببینم عکس‌العمل همسایه‌ها چی‌ئه. بلافاصله یه زنِ چادری که ساکن طبقهٔ همکف بود، اومد بالا. تا فهمید من مجرّدم رنگش پرید. انگار قاتلی چیزی دیده باشه. بنگاه‌دار رو کشید کنار و کلّی در مذمّت تجرّد و مجرّد کس‌شعر گفت. گفت مجرّدا مزاحمت ایجاد می‌کنن و از این حرفا. گفتم ببین خانم، من اگه بیام اینجا، ما یه سال باید کنار هم زندگی کنیم. من هم رفت‌وآمد دارم، هم اینکه آدم هرزه‌ای نیستم. نباید هنوز اومده و نیومده با هم جرّ و بحث راه بندازیم. شما منظورت از مزاحمت چی‌ئه؟ گفت همین رفت‌وآمدای نصفه‌
شبی و سر و صدا و از اینجور چیزا دیگه. گفتم خانم شما که مالک این واحد نیستین؟ گفت نه. گفتم پس بذارین بهتون بگم. من خودم به شدّت با رفت‌وآمدای نصفه‌شبی و سر و صدای زائد مشکل دارم. اینا ربطی به تجرّد و تأهّل نداره. شمام اگه قواعد آپارتمان‌نشینی رو رعایت نکنین، من اوّل از همه بهتون تذکّر می‌دم. ولی اینکه توی چاردیواریِ من چی می‌گذره، اصلاً به شما مربوط نیس. حتّی به مالک هم مربوط نیس. من که زندانی نیستم، دارم اجاره می‌دم و تا وقتی به حقوق شما تعرّضی نکرده‌م، شما حق ندارین حرفی بزنین. بعدشم با بنگاه‌دار اومدم بیرون و بهونه گرفتم و واسه اوّلین بار از خونه‌ای که دوسش داشتم گذشتم.
ک امّا خونه‌ای که گرفتم همون خونه‌ای بود که یه هفته‌س دارم به بنگاه زنگ می‌زنم و ازش خبر می‌گیرم. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. دیگه آدم نمی‌تونه وقتی یه هفته تا قراردادش مونده، بازم دل‌نگرون نباشه. بماند که من همیشه روحیه‌م رو حفظ کردم توی این مدّت و خم به ابرو نیاوردم و گفتم که یه جائی توی این شهر، یه خونه‌ای منتظر نشسته تا من بیام، ولی واقعاً دیگه داشت دیر می‌شد. پا قدمِ مَپ بود که خونه گیرم اومد و بالاخره بعد از بسته‌نشدن 7 قرارداد و گذر از هفتخوان، این اتّفاق افتاد. امّا یه مشکلی وجود داره: من 1 میلیون تومن کم دارم و باید روی پول پیشم بذارم. اگه جور نکنم، قرارداد کأن لم یکن تلقی می‌شه. امیدوارم که جور بشه. من مطمئنم یه جائی پیش یه کسی 1 میلیون تومن منتظر نشسته تا من قرضش کنم!
ک الا ایهاالحال، روز 21 شهریور همزمان با اثاث‌کشی بنده، به عنوان روز جهانی مستأجرین نامگذاری خواهد شد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

خونه و محمود

یکی از بچّه‌ها پیشم‌ئه و داریم روی رسالهٔ نظریش کار می‌کنیم. امیدوارم بتونه دفاع خوبی داشته باشه. گویا 21 شهریور دفاع داره. به هر حال براش آرزوی موفّقیت می‌کنم. امروز همراه 3 نفر دیگه از دوستام اومدن اینجا که بهم توی جمع و جور کردن اسباب اثاثیه کمک کنن. انگاری دیگه راستی راستی داریم رفتنی می‌شیم. امروز یه خونهٔ دیگه هم دیدم که امیدوارم این یکی دیگه قراردادش بسته بشه!! دیگه دارم از سرِ این خونه دچار خنده‌های هیستریک می‌شم! بس‌ئه دیگه بابا. یکی یه خونه به ما بده خیالمون راحت بشه دیگه. چقدر بگردم؟ اونقدر که من واسه خونه گرفتن وقت گذاشتم، محمود واسه انتخاب وزراش وقت نذاشت. البته که انتخاب همچین آدمائی بیشتر شبیه این می‌مونه که من بخوام توی شوش اوّلین خونه‌ای که می‌بینم رو انتخاب کنم و زحمت گشتن به خودم ندم. من مونده‌م مجلس چطور فقط 3 تا رو رد کرد؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

دقیقاً یک هفته تا موعد قرارداد

به کارت بنگاهائی که رفته بودم نگاه کردم. شمردمشون. بیشتر از 80 تا بنگاه می‌شه که من شخصاً رفتم بهشون سر زدم. با احتساب جاهائی که مدام باهاشون در تماس بوده‌م، یه چیزی حول و حوش 120 تا 130 تا بنگاه می‌شه. از 4 هفتهٔ پیش هر روز نیازمندیهای همشهری جلو روم بازئه. با دوس و آشنا و غریب و کاسب و بیکار و بیعار در مورد خونه حرف زده‌م و سراغ گرفته‌م. دو سه تا سایت حسابی رو چک کرده‌م. و نهایتاً حدود 40 تا مِلک رو از نزدیک دیده‌م و واسه 5 تاشون تا پای قرارداد رفته‌م و متأسّفانه هنوز هیچی به هیچی...
ک خونه بهونه‌س. ولی من نیاز دارم بهونه‌ای واسه زندگیم داشته باشم و هنوز هم حتم دارم که یه خونه‌ای یه گوشهٔ این شهر منتظرم نشسته.
.
.
.

اون شاهدِ مورد تجاوز قرار گرفتهٔ کرّوبی از دست مرتضویسم فرار کرده و ناپدید شده. «بکن در رو» شنیده بودیم، ولی «بده در رو» نه! قربون برم قدرت خدا رو که به یُمن جمهوری اسلامی ما شاهد هرگونه شگفتی‌ای هستیم.
.
.
.

امروز از سر کار بهم زنگ زدن. قرار بود دبیر فکراش رو بکنه که ببینه می‌تونه با رقم پیشنهادی من کنار بیاد یا نه. یکی از بچّه‌ها که چشاش سگ داره و این سگ رو به جائی نبسته (در حدّی که ممکن‌ئه بهت حمله کنه!) بهم زنگ زد و گفت که دبیر نخواسته بیفتی توی رودرواسی واسه جواب دادن و واسه همین خودش زنگ نزده، ولی رقم بالا نرفته. میای؟ گفتم نه. ضمناً چه رودرواسی‌ای وقتی من رک و راس تو روش می‌گم انقدر می‌خوام؟ فهم بعضی رفتارا برام سخت‌ئه و به خاطرشون اغلب می‌خندم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

اتمام حجّت

آدم مو به تنش سیخ می‌شه وقتی از این سطح وسیع شکنجه و شکنجهٔ جنسی توی زندانای ما می‌شنوه. آدم روش نمی‌شه فحش بده به کسائی که توی بیت رهبری به مفعولان ماجرا می‌خوان پول بدن تا حرفی نزنن. یا اینکه تهدیدشون می‌کنن که دیگه طرف کرّوبی و امثالهم نرن. جمهوری اسلامی داره خودویرانگری می‌کنه.
ک دیشب با یه عدّه از بچّه‌ها داشتیم می‌رفتیم سینما. من با یکی از دوستام بودم و به خاطر نبودن جای پارک، رفتیم توی کوچه زدیم کنار تا ماشینا رد شن و دنده عقب بگیریم بریم تو پارک. ماشین نیروی انتظامی زد کنار و پیاده شدن و من برای اوّلین بار توی زندگیم بازرسی بدنی شدم. کم مونده بود توی شرتمم بگردن. اینقدر این عمل برام غریب بود که موقع برگشتن به پشت،‌آرنجم محکم خورد توی سر یارو! جالب اینجاس که هیچ چیزی پیدا نکردن و طرف گفت ما دنبال یه ماشین دزدی هستیم و مجبوریم بگردیم. اون وقت حتّی از دوستم گواهینامه و کارت ماشین نخواست. همه جا رو که گشت،بدون یه کلمه عذرخواهی راهش رو کشید و رفت. فضای عجیبی‌ئه. به اسم طرح انضباط اجتماعی همه جا رو پر از مأمور کرده‌ن و ملّت رو بازخواست می‌کنن. نیروی انتظامی قربونش برم خیلی بَلاس. زندگی می‌کنم با این کاراشون.
.
.
.

امروز توی دبیرخونه اتمام حجّت کردم. احتمال قریب به یقین ادامه نمی‌دم. همه چیز تا جمعه مشخّص می‌شه. اصلاً دلم نمی‌خواد برگردم. بچّه‌های دبیرخونه امشب جمعاً حدود 2 ساعت تلفنی با من حرف زدن تا راضیم کنن که برگردم. حیف که من خیلی قاطع‌تر از این حرفام و تصمیم لحظه‌ای نگرفته بودم، و گر نه قطعاّ از سر مرامشون هم که شده برمی‌گشتم. یه جوری شدم وقتی این همه محبّتشون رو دیدم.
.
.
.

بعد از افطار صاحبخونه‌م اومد و گفت بیا، اینم نصف پول پیشت. امیدوارم بهترین خونه رو گیر بیاری. گفت چند تا مورد هم برات سراغ دارم. متأسّفانه من محلّه‌ها رو دوس نداشتم. حتّی زنش گفت یه جائی هس که همسایه‌ش دو تا دختر دانشجوی خیلی خوب و محجوب داره که ما گفتیم شاید بری اونجا و خدا بخواد با یکیشون ازدواج کنی. اون زن خیکّی که عمری روی مخم بود، داشت نقش مادر رو بازی می‌کرد. واقعاً از ته دل به قول خودشون می‌خواستن من سر و سامون بگیرم. اونا با دادن اون پول در پیش از موعد مقرر، لطف زیادی به من کردن که هرگز فراموشم نمی‌شه.
.
.
.
فصل‌الخطاب امشب: از آرزوهای بزرگِ آدمای کوچیک خوشم میاد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

من طلسم ملسم حالیم نیس!

رفته‌م به یارو می‌گم که آقای بنگاه، این خونه رو تا 11 صبح قرار بود خبرش رو بدی. می‌گه تازه الان اومدم و زنگ می‌زنم. چشم. 5 ساعت بعد باز حرفم رو تکرار می‌کنم. اونم همینطور. نیم ساعت بعد زنگ زده می‌گه که صاحبخونه اتاق رو واسه وسایلش می‌خواد. می‌گم مگه من خرچنگم که تو 20 متر جا زندگی کنم؟ می‌گه خب حالا شما بیا، بعداً اعتمادش رو جلب می‌کنیم اون اتاق رو هم ازش می‌گیریم! می‌گم اومدیم و اعتماد نکرد. اصلاً چه جوری جلبش کنم حالا؟ می‌گه خب چرا نشه؟ می‌شه. می‌گم تو قرارداد ذکر می‌شه که اتاق در اختیارش‌ئه؟ می‌گه بله. می‌گم خدافظ شما. و اینجوری چهارمین قرارداد هم به فاک عظمی می‌ره.
ک من خسته نمی‌شم. قطعاً یه خونهٔ بهتری هس که منتظر نشسته تا من پیداش کنم. من شک ندارم. یه خونه‌ای که خونهٔ امیدم باشه. کاری ندارم که فقط 9 روز تا قراردادم مونده، من به دستش میارم.

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

از سیدخندان تا اکباتان

نمی خوام باز بگم پای قراردادم، ولی خدایا خودت بکن درست. باشه؟ درست بکن. باشه؟ بکن. باشه؟
.
.
.

اوضاع کاریم به هم ریخته. باید سر یه سری از چیزا اتمام حجّت کنم. در غیر این صورت به احتمال زیاد میام بیرون. بحث تحریم و این حرفا نیس، باید تکلیفم اوّل از هر چیز روشن باشه. اعتبارم رو از سر راه نیاورده‌م که الان بذارمش سر راه. تا آخر هفته یه پاتک داریم و بعدشم که خدا بزرگ‌ئه.
.
.
.
امروز رفتم دانشکده پیش مدیر گروهمون و جویای نامه و طرح فصلنامه شدم. گفت طرح از نظر اون خیلی جامع و مانع‌ئه، ولی باید به تأئید رئیس مرکز هنرهای نمایشی برسه. در مورد نامهٔ معروفم هم گفتش که منتظرئه تا رئیس دانشکده بیاد و مفصّلاً در این مورد بحث کنن. متأسّفم که علیرغم تمام این بهونه‌ها و کار عقب انداختناشون، من همچنان دارم پیگیری می‌کنم و از حقّم نمی‌گذرم.
.
.
.

این روزا خسته‌م. خیلی خسته. شبیه کسی شده‌م که از بس زدنش دیگه دردش نمیاد، ولی خب خسته‌س دیگه. درست مث من. یه بار از یکی شنیدم که آدما در بحرانی‌ترین مواقع زندگیشون حتّی اگه عمری رو جای دیگه و با زبون دیگه‌ای حرف زده باشن، موقع فشارای عجیب و درد زیاد، به زبون مادریشون حرف می‌زنن. از دیروز حدّاقل 4 نفر به من گفته‌ن که فلانی تو اصفونی هستی؟! و این قضیه توی این 6 سال بی‌سابقه بوده. گمونم باین تغییر لحن و لهجه به خاطر همین خستگی مفرط باشه. به نظرم واسه شکنجهٔ آدما و به گا دادنشون شکنجه‌های فوق‌العاده‌ای وجود داره. اینجوری به سادگی می‌شه ملّتی رو مجاب به اعتراف در مورد انواع انقلاب و کودتا کرد. مثلاً می‌شه 5 میلیون پیش و ماهی 400 تومن اجاره بهشون داد و ازشون خواست که برن وسط این شهر دنبال یه یه‌خوابه 50 متری بگردن. قطعاً در عرض کمتر از 2 هفته به زنای با محارم هم اعتراف می‌کنن.
.
.
.
و امّا فصل‌الخطاب امشب این جمله‌س: کاش آدما بفهمن مخدوش شدن اعتماد چه معنائی داره...

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

تحریم و ترحیم

خونه شده بهونه. بهونه واسه حرص خوردن. نه میاد و نمیاد که من قرارداد رو ببندم راحت شم. یه وقتا احساس می‌کنم که اصلاً آروم و قرار ندارم و علّت همه ناراحتیام برمی‌گرده به همین خونه. احساس می‌کنم خونه‌م رو دارم از دست می‌دم و انگار بعدش دستم جائی بند نیس. یه جورائی مث آواره‌ها شده‌م. می‌خوام برم، پا ندارم. می‌خوام نرم، جا ندارم. واقعاً آدم رو خسته می‌کنن این بنگاهیا. تنها چیزی رو که نمی‌فهمن، وقت‌ئه.
.
.
.
چند وقت‌ئه که ذهنم به شدّت درگیر جشنواره‌هاس. خودم که فعلاً معاون اجرائی یکیشونم هستم. به این فکر می‌کنم که آیا باید هر چیز دولتی-از قبیل جشنواره‌ها- رو تحریم کرد؟ (مثلاً کاریکاتوریستا این کار رو کردن). یا اینکه باید موند و بالاخره میدون را خالی نکرد؟ بالاخره اگه مدام تحریم کنیم که تا 4 سال وضعمون باید همین باشه. با این حرکات ما هنر تعطیل نمی‌شه، فقط تضعیف می‌شه. بالاخره 4 تا شریفی‌نیا و ده‌نمکی و شمقدری و الماسی و پورشیرازی و امثالهم هستن که این چرخ بچرخه. شاید باید موند و سختیا رو تحمّل کرد تا اینکه همه چیز و همهٔ امکانات رو واسه رقیب باقی گذاشت. البته این فقط یه دیدگاه شخصی‌ئه. شایدم درست نباشه. من فقط می‌دونم که دولت و حکومتی که مرگ این همه آدم به تخمشم نیس، واسه این تحریما هرگز تکونی به خودش نمی‌ده.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

قول و خطا، جور و جفا

گاهی وقتا با وجود اینکه هر روز می‌نویسم، به این فکر می‌کنم که حجم اطلاعات، اتّفاقات، تفکّرات و تألّماتم بیش از حدّ یه روزئه. این باعث می‌شه از نوشتن بعضی از چیزا به علّت ضیق وقت جلوگیری کنم. امّا به هر حال زندگی با همهٔ این ویژگیاش در جریان‌ئه و کاری از دست کسی ساخته نیس. یکی از بچّه‌ها چند روز پیش یه پستی داده بود مبنی بر مقایسهٔ تاریخی و حکیمانهٔ "زمان" و "طلا" که زمان مث طلا می‌مونه و ارزشمندئه، با این تفاوت که امکان رسیدن به طلا همیشه وجود داره، ولی زمانِ از دست رفته دیگه بر نمی‌گرده.
ک اینکه کسی از سرِ لطف قول انجام کاری رو به آدم بده، قابل تقدیرئه. ولی وقتی قولی داده شد و عملی در جهتِ عملی‌کردنش انجام نشد، قابل تکفیرئه. آدما تا وقتی قولی به هم نداده باشن نسبت به هم مسئولیتی ندارن، ولی به محض اینکه حرفی زدن، باید پابندش باشن. پایبندیِ ما به تعهّداتمون باعث شکل‌گیری نظم اجتماعی و جلوگیری از هدر رفتن نیرو، انگیزه، پول، اعتماد و ... مهمتر ازهمه، "زمان" می‌شه. چیزی که به قول علی و بر اساس حکمت و حکایت، برنگشتنی‌ئه. بهترئه حرفی زده نشه که آدم توش بمونه.
.
.
.

امّا در مورد اون ماجرای نمره باید بگم که روز چارشنبه نامه‌ای به مدیر گروه نوشته بودم که وصفش رفت. نامه رو پنجشنبه می‌خواستم به مدیر گروه تحویل بدم. طبق معمول طرفای ظهر بیدار شدم. بلافاصله به مدیر گروه زنگ زدم. گفتم هستین بیام نمره رو بدم؟ گفت نه من تا 10 دیقه دیگه دارم می‌رم جائی باید سخنرانی کنم. گفتم کجا می‌رین من خودم رو می‌رسونم بهتون. گفت نمی‌دونم جاش دقیقاً کجاس. گفتم خب من موتور می‌گیرم که زودتر برسم بهتون. گفت ببین من 5 دیقه دیگه دارم می‌رم. بذار شنبه تحویلم بده. امّا قضیه زمانِ رسیدنِ نامه در مراحل بعدی واسهٔ من اهمّیت داشت. از من اصرار و از اون واگذاری موضوع به شنبه. گفت چرا اینقد اصرار می‌کنی؟ من شنبه هم اگه بگیرم، می‌ذارمش به حساب پنجشنبه. دیدم راهی نداره و زیر بار نمی‌ره. آروم و سر صبر رفتم دانشکده. شاید یه ساعتی طول کشید. وقتی رسیدم، دیدم توی اتاقش نشسته. گفت خودت رو رسوندی؟ گفتم بله. دو تا نامه تحویلش دادم: اوّلی مربوط بود همون شکایتم؛ دوّمی‌ام طرح انتشار یه فصلنامه بود که من از طرف همین آدم شده بودم مدیر داخلیش. هر دو رو دادم و بی هیچ حرفی اومدم بیرون.
ک شب سر ماجرای راه‌اندازی یه سایت واسه همین بابا، از این‌ور و اون‌ور یه سری اطّلاعات گرفتم تا بهش خبر بدم. زنگ زدم و در کمال تعجّب ورنداشت. جمعه‌ام که تعطیل بود و نخواستم مزاحم خونواده‌ش بشم. امروز باز زنگ زدم و باز ورنداشت. نمی‌دونم چرا، ولی گمون می‌کنم همه چیز زیر سرِ اون نامهٔ مربوط به نمره‌س. من و این آدم 5 سال ارتباط تنگاتنگ کاری و درسی داشته‌یم و خیلی وقتا سر سحر و سر شب لاتا با هم حرف زده‌یم. چرا باید در قبال پاسخگوئی به آدما موضع منفی اتّخاذ کنیم؟
ک احساس می‌کنم که واسه این آدم به هاشمی رفسنجانی تبدیل شده‌م. نه می‌تونه حذفم کنه، نه می‌خواد تحمّلم کرده باشه.
.
.
.

امروز توی دبیرخونه با یکی از بچّه‌های دانشکده مشغول صحبت شدم. گفت تو از حرفای دور و بر من باخبری؟ نکنه به روت نمیاری؟ گفتم چی؟ گفت فلانی-که سابقاً رئیس دانشکده بود-بچّه‌ها رو توی ایّام تظاهرات مدام احساساتی می‌کرد تا برن تو خیابون. بعد من چون معتقد به این حرکات نبودم، زیر بار نرفتم. گفت اون حتّی اعلامیه چاپ کرده بود و بین بچّه‌ها پخش کرده بود. سر همون اعلامیه به گوشش می‌رسه که طرف همچنان مخالف این کاراس و بعد بچّه‌ها پیازداغ قضیه رو زیاد می‌کنن و اون رئیس سابق شبونه زنگ می‌زنه خونهٔ این بابا و بهش می‌گه تو خائنی به مملکتت. کار به جائی می‌رسه که توهین متقابل بینشون شدّت پیدا می‌کنه. از اون به بعد می‌شه که حرفا پشت سر این رفیق شفیق شدّت پیدا می‌کنه و همچنان ادامه داره. حتّی شایع کرده بودن که این رئیس سابق وقتی می‌گیرن و بازداشتش می‌کنن و بعدشم آزادش می‌کنن، دم در خروجی از قول این رفیق ما بهش سلام می‌رسونن که مثلاً زهرچشم گرفته باشن!! حرفائی که فقط زائیدهٔ ذهن بیمار یه عدّه آدم بیکارئه.
ک جالب اینکه زمانی که یعقوب بروایه توی تظاهرات و روز شنبهٔ خونین تیر خورده بود و توی بیمارستان بستری بود، همین آقایون با وجود تمام ادّعاهاشون رفتن راس راس هر شب به اجراهای عمومیشون ادامه دادن و این رفیق و یکی دیگه از بچّه‌ها تنها کسائی بودن که حتّی بیش از خونوادهٔ یعقوب دنبال کار اون شهید رو گرفتن. وقتی این آدم برام از نامزد یعقوب تعریف می‌کرد، دلم ریش می‌شد. می‌گفت یعقوب مرگ مغزی کرده بود و این دختر دستش رو می‌گرفت و ساعت‌ها باهاش حرف می‌زد. باورش نمی‌شد یعقوب دیگه برنمی‌گرده. جالب‌تر از اون وصفِ پدر یعقوب بود که با وجود سبز بودنِ یعقوب، سعی داشت اون رو شهیدِ جمهوری اسلامی جا بزنه تا از مزایای فرزند شهید استفاده کنه. حتّی پدر یعقوب برای این کار کلّی داره مدرک می‌سازه از جمله اینکه خواسته بوده که از همکلاسیای یعقوب امضا بگیره که یعقوب به اصطلاح اغتشاشگر نیس و بسیجی بوده. خدا رو شکر که رئیس دانشکده مخالفت کرد و نذاشت خون این بچّه تباه بشه.
ک حرف خیلی دارم، ولی گمونم واسه امشب کافی باشه.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

تأسّف از نخستین غیبت شبانه

دیشب واسه اوّلین شب بود که نشد اینجا چیزی بنویسم. دلیلشم ساده بود: خستگی مفرط. دیشب افطار خونهٔ یکی از بچّه‌ها دعوت بودم. جماعت تئاتری هرگز قابل قیاس با بقیه نیستن. اینقد از دستشون خندیدم که همهٔ ناخوشی این یه هفته واسه چند ساعت رفت کنار. دیشب یه خونه هم دیدم ولی تا به نتیجهٔ قطعی نرسم، هیچ حرفی ازش نمی‌زنم. تا ساعت یک مهمونی بودم و تو راه برگشت یه چیزی واقعاً باعث تعجّبم شد: سینماهای شلوغ. انگار مثلاً ساعت 8 شب باشه. البته این روزا عدد 8 برام جالب شده. این تبلیغ تلویزیونی مؤسّسهٔ انصار هم مزید بر علّت‌ئه. می‌گه هشت هزار و هشتصد و هشتاد و هشت جایزه... آدم یاد این آهنگ سامان ویلی می‌افته که می‌گه هشتصد و هشتاد و هشت تا هشت پا... خلاصه که دنیائی‌ئه.
ک وقتی رسیدم خونه مشغول فرستادن ئی-میل واسه دوستام شدم. بالاخره من خودم یکی از حامیان این شعارم: رسانه مائیم. این کار تا حدود 4 صبح طول کشید. خیلی خسته بودم. گفتم 10 دیقه دراز می‌کشم و بعدش میام می‌نویسم. رفتم و بیهوش شدم. واقعاً قضیهٔ خبررسانی واسه من نسبت به خیلی از چیزا در اولویت‌ئه. حتّی وقتی میام پای اینترنت اوّل از همه این کار رو انجام می‌دم. خیلی وقتا با وجود شوقی که واسه دیدن کامنتای بچّه‌ها دارم، اوّل می‌رم سر ئی-میلا. بعضی از دوستان که لطف دارن و همیشه حتّی شده با توسّل به نرم‌افزارای مختلف میان و می‌فهمن من آنلاینم و پی‌.ام. می‌دن، شده که از دستم ناراحت باشن که چرا چت نمی‌کنم. ولی واقعاً عقیده‌م این‌ئه که خزعبلات من اگه با فرستادن ئی-میل واسه اون دوستان جبران بشه، یه جورائی فایده‌ش بیشترئه. البته که این یه عقیدهٔ شخصی‌ئه. آدم نباید با یه خرما گرمیش بشه و با یه مَویز سردیش. من دلم می‌خواد واسه سبزا هر کاری ازم بر میاد بکنم.
ک چند وقت پیش یکی از دوستام آشغالاش رو از ماشین ریخت وسط خیابون. گفتم فلانی چرا اینجوری می‌کنی؟ گفت چون بعد از اون همه زحمتی که سر انتخابات کشیدم، الان دیگه هیچ انگیزه‌ای ندارم. گفتم خب این راه رفع بی‌انگیزگی یا انگیزه‌دار شدن نیس. این شهر مال ماست. درست‌ئه الان یه عدّه غاصب بالا سرمون هستن، ولی ما نباید به زشتیا دامن بزنیم. امروز هم شنیدم که یکی از رفقای اسبق اعلام کرده که آشغال ریختن نمونه‌ای از اعتراض مدنی به شرایط موجودئه! خیلی خوشحال شدم که بالاخره یه نفر هم از میون ما به عنوان تئوریسین اصلاحات سر بر آورده و ما می‌تونیم به مشارکتیا بگیم که اگه شما سعید حجّاریان رو دارین، مام فلانی رو داریم. خیلی دلم می‌خواس به اون آدم بگم که آخه کونی، در بهترین حالت تو با این کار داری می‌رینی به کاسه کوزهٔ شهردار، نه رئیس‌جمهور. و تأکید کنم که قالیباف از بزرگترین دشمنان احمدی‌نژاد محسوب می‌شه. آدم نباید با یه خرما گرمیش بشه و با یه مَویز سردیش.
ک ضمناً امروز واسه اوّلین بار صدیقی به عنوان امام جمعهٔ تهران رفت بالای منبر. این آدم به شیخ گریان معروف‌ئه. من که کلّی ازدستش خندیدم.

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

سرِ سبز

کارتونای کتاب روی هم چیده شدن و هی دارن می‌رن بالا. حسابی چسبشون زده‌م تا وقت باز کردنشون مدام به خودم فحش بدم. دو هفته از قراردادم مونده و امروز واسه دوّمین بار تا پای قرارداد رفتم و به هم خورد. دیروز یه خونه‌ای دیده بودم توی یوسف‌آباد، میدون کلانتری. شاید یکی از بهترین جاهای تهران باشه. من که خیلی دوسش دارم. یه خونه دوخوابهٔ مَشتی و نسبتاً بزرگ که جون می‌داد واسه آدمی مث من. چقدر وقتی داشتم خونه رو می‌دیدم به این فکر کردم که فلان کتابخونه‌ها رو کجاها بذارم. دلم می‌خواس یکی از اتاقا تبدیل بشه به اتاق مطالعه. به این فکر کردم که پارکینگ خونه نباید بلا استفاده بمونه و باید زودتر یه لگن جور کنم واسه خودم! واقعاً جالب بود. حتّی داشتم با خودم دو دو تا چار تا می‌کردم که این دفعه کارتونای درست حسابی رو بچپونم توی انبار تا سال دیگه در به در دنبال کارتون نباشم. امروز صبح هم بعد از اینکه بیدار شدم یه راس رفتم بانک و یه مبلغی از حساب کشیدم بیرون تا قرارداد رو ببندم. آخه قرار شده بود با 5 پیش و 450 اجاره بریم پای نشست، تا من اونجا بازم 50 تومن تخفیف بگیرم. حتّی به اصرار بنگاه رفتم دنبال یه چک واسه اجاره‌ها. به هر حال من هنوز سربازی نرفته‌م و دسته چک ندارم. اینم جور شد. طرفای ظهر بود که دیدم خبری از تماس و قرار نشد. زنگ زدم به بنگاه. گفتم پس چی شد بابک جان؟ گفت آقا ایشون می‌گه 5 پیش و 500 اجاره. گفتم دیروز که 450 بود و قرار شد تازه کمش کنیم؟ گفت نمیاد پای قرارداد. گفتم بگو بهش 5 پیش و 500 اجاره رو می‌دم. خواستم بکشونمش و چونه رو اونجا بزنم. گفت باشه. 10 دیقه بعد زنگ زد و گفت می‌گه 7 پیش و 500 اجاره. کمترم بدی نمیاد. پرسیدم هر 10 دیقه یه قیمتی می‌دن؟ گفت به خدا من بی‌تقصیرم. ولی من معتقدم همه تقصیرا زیر سر همین مردک بود. طرفم تنها صاحبخونه‌ای بود که توی این مدّت 2 بار ازم سؤال کرد که تحصیلاتم در چه حدئه و حتّی ترم چندمم. براش اهمّیت داشت که خونه رو به کی می‌خواد بده. اینا واسه من ارزش داره. و وقتی یه آدمی به عنوان واسطه میاد این رابطه رو به گه می‌کشه، دلم درد می‌گیره.

ک ما همیشه تا نوک دماغمون رو می‌بینیم. بنگاه‌دار واسه خودشیرینی پیش مالک 100 تومن روی اجاره می‌ذاره تا مثلاً 20 تومن بیشتر گیرش بیاد. راننده تاکسی میاد 100 تومن اضافی ازت می‌گیره که مثلاً تو پاچه‌ت کرده باشه. بقّال یواشکی می‌کشه روی نرخ جنساش. و همه دارن این وسط یه غلط مشابهی می‌کنن، غافل از اینکه این باعث بی‌ارزش شدن پول می‌شه و چرخه‌ای از کلاهبردارا رو به وجود میاره که مدام خوشن به کثافتکاریشون و غافلن از بلائی که به نوعی سر تک‌تکشون داره میاد. بگذریم. این دوّمین خونه‌ای بود که از بین 30 تا خونه‌ای که دیده بودم، پرید.

ک امّا امروز وبلاگ ابطحی دوباره راه افتاد. خیلی دلم می‌خواد اون بازجوی مهربونش رو یه بار زیارت کنم. اینجور که بوش میاد، متأسّفانه داریم به سمت یه انقلاب دیگه حرکت می‌کنیم. 30 سال پیش با وجود اون همه روشنفکر و رهبر نتیجه این شد؛ وای به حال فردای این انقلاب. من هنوز معتقد به اصلاحاتم. نباید اینقد خفقان شدید بشه که تنها راهمون بشه انقلاب. من از این روز می‌ترسم.

ک ضمناً امروز یه کار دیگه هم کردم. طرح یه فصلنامه رو بعد از یه هفته تنظیم کردم. قرارئه مدیر داخلیش باشم.

ک یه نامه هم خطاب به مدیر گروهمون دربارهٔ نمره‌م نوشتم. آخه استادئه اومده و یه نمره کم کرده. براش نوشتم که فلانی رو چه اصلی ارفاق کرد و رو چه اصلی ارفاق رو از بین برد؟ چرا کمیتهٔ تجدید نظر تشکیل نشده؟ و کلّی حرفای دیگه که جاش اینجا نیس. کلّاً من زبون سرخی دارم که می‌گن سرِ سبز رو به باد می‌ده. این روزا که حتّی نیاز به زبون هم نداری. همین که سرت سبز باشه به باد می‌ری.

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

اندر حکایت عمّاران یاسر

بعد از اعترافات روشنگرانهٔ به اصطلاح سعید حجّاریان بود که تصمیم گرفتم قطعاً کتابائی از ماکس وبر رو که ندارم تهیه کنم تا از این به اصطلاح تئوریسین و جامعه‌شناس ابله که تئوریاش توسّط عوامل مافوق امنیتی جمهوری اسلامی و با عنایات ویژه امام زمون و فرستادهٔ بر حقّش-محموت- کشف و خنثی شد، اطّلاعاتی دست‌اوّل بعد از 2 قرن کسب کنم. غربیای اسکول متأسّفانه بازم فکر کردن که نخبه‌هاشون هرچی زر زده‌ن از سر روشنگری و مطالعه بوده و باز هم غافل موندن از این نکته که بابا! ما به اصطلاح نخبگانی مثل کامران نجف‌زاده رو از چند سال قبل واسه این روزا تربیت کرده بودیم تا مشت محکمی باشن بر دهان استکبار به اصطلاح جهانی که با وجود عدم وجود هاله روی سرشون، همچنان می‌درخشن.
ک به اصطلاح سعید حجّاریان در دادگاه امروزش نوشته بود که در این ایّام شعارهائی توی خیابونا سر داده شد که کلّی آدم ناراحت می‌شه و قاضی هم چون نپرسید که شما که از اوّلش بازداشت شدی پس چطور شعارا رو شنیدی؟ اونم برنگشت بگه علم غیب دارم چون در صورت بیان چنین سخنانی ممکن بود ملّت فکر کنن که امام زمون در قالب حجّاریان ظهور کرده و مملکت کنفیکون بشه که خدا رو شکر این توطئه هم با کمک سربازان گمنام امام زمون به گا رفت و اکنون کان لم یکن تلّقی می‌شه.
ک یک به اصطلاح خبرگزاری هم با ردّ مجدّد تقلّب در آراء گفت: کس نگین اعصاب ندارما... و این در حالی بود که آراء تا نشده جلوش بود و همه هم از اتّفاق با یه دس‌خط بودن که این شایعه رو به شدّت تقویت کرد که مردم ایران همه یکدل و یکرنگن و حتّی بدبین‌ترین دشمنان نظام هم خوب می‌دونن این انقلابای مخملی خیلی وقت‌ئه از مد افتاده و باید دنبال انقلابای جین یا لااقل شیش‌جیب بود. ولی اونا هنوز هم نمی‌دونن که نه تنها مارکس توسّط نظام ما به گا رفت؛ بلکه امروزه ماکس وبر هم هیچ گهی نمی‌تونه بخوره. البته پیش از این هم داروین و فروید توسّط سربازان امام زمون به گا رفته بودن که متأسّفانه اطّلاعات مربوط به این موضوع چند روز پیش توسّط عوامل داش سیا در امریکا منهدم شد و قدرت این انفجار و انهدام به حدّی بود که نزدیک بود وسط آگوست شاهد 11 سپتامبر باشیم که این پروژه هم با اصابت به دماغ یکی از دوستان ناکام موند.
ک شهاب طباطبائی و سایر اعضاء مرکزی حزب مشارکت هم در یک اقدام جمعی و از پیش تنظیم شده تصمیم گرفتن با عدم مشارکت با همدیگه، باعث بشن ماجرای عمّار یاسر در زمان پیغمبر زنده بشه و تقیه مصداق‌های امروزین پیدا کنه. قاضی مرتضوی هم که کلّاً از این مسائل مبهم بدش میاد، در پیام تبریکی به محسن صفائی فراهانی گفت: صفای مائی داداش. با این که در بندی، بدون که در بندتیم به مولی. صفائی فراهانی هم در پاسخ به سؤالی در مورد تعداد آراء محموت به خبرنگار شبکه خبر گفت: خبر نداری؟ به در و داهاتیا پول دادن و سهام عدالت پخش کردن که بیان بهش رأی بدن دیگه. من از اوّل می‌دونستم. و کلّیهٔ شبکه‌های صدا و سیمای میلی هم این صحنه رو پوشش داد تا ثابت کنه از ماکس وبر اقلّاً بیشتر می‌فهمن. دیگه بحث فروید و مارکس که دیگه بماند...
ک در این بین به اصطلاح سعید حجّاریان که در مورد مشارکتیا هم اشتباه تحلیل کرده بود، نوشت: جلّ‌الخالق! و با یه اشاره به انگشتش فهموند که بنویس من استعفا می‌دم. بعدشم رو به قاضی صلواتی کرد و گفت که اگه بیشتر تحت فشارم می‌ذاشتین، بیشتر به خودم می‌ریدم. صلواتی هم متأسّفانه نشنید یا شایدم سربازان گمنام امام زمون وسط زمین و هوا فرکانسا رو به گا دادن.
ک یه خبرگزاری دیگه هم که اوّل اسمش فارس بود، در جواب به سؤال یکی از جوانان مخملی که پرسیده بود چرا در ثبت اظهارات اون به اصطلاح سعید به جای "تلنبار" و "تعمیم" نوشته بودین "تلمبار" و "تعمین" گفت: می‌خواستیم ببینیم شما دقّت دارین یا همینجوری الکی اعتراف می‌خونین که سوژه دست غربیا بدین.
ک در این بین من درگیر پیدا کردن خونه بودم که ناگهان نوشته‌های به اصطلاح سعید حجّاریان گفتن که یه وقت نری علوم سیاسی بخونیا... اینا مظهر فسادن. بعدش هم باز طبق معمول تحلیل کرد که در مملکتی که رهبر و محموت حضور دارن، آگاهی سیاسی مردم در درجهٔ‌ آخر اهمّیت قرار داره و اصلاً بدونی و بخونی که چی؟ بعد از اون بود که با نیشخندی رو به نخبگان نوشت: خاک تو سرتون که نخبه شدین. و من به این فکر می‌کنم که با عنایت ویژه به آقای ماکس وبر که کتاباش قرارئه به زودی به عنوان طنز مخملی چاپ بشه، آیا فردا قرارداد این به اصطلاح خونه رو می‌تونم ببندم یا نه...