۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
بعله
۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه
متالونین
۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه
یک سال گذشت...
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
صدا و سیما-2
ک باید اقرار کنم که من همچنان حکمی در این زمینه صادر نکردهم و صرفاً دارم نظراتِ خودم رو بیان میکنم. ممکنئه کار کردن در صدا و سیما یا جشنوارهها کارِ غلطی باشه، یا شاید حضورِ ما خیلی مهمتر و درستتر از چیزی باشه که من فکر میکنم. به هر حال از همه مهمتر این بود که یه بحثی بین ما در گرفت. به قولِ یه بزرگی: «زنده باد مخالفِ من.» نگاهی به گذشته و ناامید نشدن از آینده میتونه تا حدّ زیادی ما رو از بلاتکلیفی خارج کنه.
ک برایِ بیانِ مجددّ مواضع شما و جوابائی که من بهشون داده بودم، اسامیِ شما رو با رنگِ قرمز، صحبتای شما رو با رنگِ سبز و جوابایِ خودم رو با همون رنگِ روتینِ بلاگم نوشتم. امیدوارم که این اتّفاقات و این بحثا به رفاقتِ، جسارت و علمِ ما کمک کنه. به ترتیب شروع میکنم.
**الینا**
...در پس این مبارزه ها باید هدفی باشه، اونم ضرر رسوندن به سیستمئه. حالا تو اگر بخوای همکاری با صدا و سیما رو هم تحریم کنی، چی از اینا کم میشه و چی به تو زیاد؟ همچنان میگم که این مائیم که باید فرهنگ و هنر رو ارتقا بدیم. پس میدون خالی کردن کار الان نیس.
الینا، من فکر میکنم ما هر قدرم عرصه رو خالیتر نگه داریم، در واقع جا رو بیشتر برایِ اونا باز کردهیم. بیشتر حرفی در مورد کامنتت نمیزنم چون میشه «تأئیدی بر تأئید».
**سرور**
نبايد گذاشت آدمايي كه سرشون به تنشون مي ارزه تو اين بگير و ببندا از بين برن يا گوشه نشين بشين. آخه اين هزينه اي نيست كه بايد پرداخته بشه. هزينه اون وقت و نيرويي كه صرف رشد دادن مي شه.
خیلی موافقم باهات. این همه هنرمند این همه سال دم نزدن و اعتراضشون رو به خلوت بردن. نتیجهش چی شد؟ هیشکی نه اونا رو یادش موند، نه فایده و استفادهای از وجودشون برد. اونا هم هیچ نفعی از اجتماعشون نبردن. هنرمند با اقلیم و اجتماعش تعریف میشه. محمود دولتآبادی فقط اینجا محمودِ دولتآبادیئه، نه تو فرانسه و امریکا و آلمان. تحریم و خونهنشینی هیچ سودی نداره؛ نه واسه هنرمند، نه واسه جامعه. دیروز مصاحبه مخملبافان رو خوندم. برگشت یه جا به دخترش گفت که تولیدِ هر نخبه 30 میلیون دلار خرج داره! یعنی آدم بشینه فکر کنه ما چند میلیارد دلار این 30 سال ضرر کردیم...
ک خدایِ ناکرده فکر نکنین دارم خودم رو با اون 30 میلیون دلاریا قیاس میکنما! خداوکیلی فقط مِن بابِ مثال بود.
**فیلا فیلا**
من نمیدونم بالاخره تحریم یا نه؟؟خب اگه همه مثل تو فک کنن و بگن نباید میدون خالی کرد که کسی چیزی نمیفهمه… مثلاً میان تو رو درک کنن که برا میدون خالی نکردن بوده؟؟؟ نه! ففط کافیه خودشونو بزنن به کوچه علی چپ و همه چیو وارونه فک کنن… که این کار همشگیشونه.
یه برنامهٔ رادیوئی قرارئه که پخش بشه. فقط یه سری تئاتری بهش گوش میدن و هیچکدوم از اون تئاتریا نمیدونن که من بلاگ دارم. ضمنا هیچکدوم از افرادی که بلاگِ من رو میخونن، به اون برنامهٔ تخصّصی گوش نمیدن. یا اگه گوش بدن، نمیفهمن که فلانی منم. اون وقت به نظرت من چه نیازی دارم برایِ قانع کردنِ این آدما پست بدم و از ابزار "توجیه" استفاده کنم؟ نیاز دارم که اونا درکم کنن؟
ک نمیگم تو داری میگی که من دنبال توجیهم، ولی دارم توضیح میدم که نیازی به این کار ندارم. بیشتر دلم میخواد یه بحثی در بگیره. ما نباید فقط تا نوک دماغمون رو ببینیم.
**مهندس پنگولی**
من بالشخصه اگه حق انتخاب داشتم و میتونستم بین دو تا شغل، یکی رو انتخاب کنم، هرگز سراغ صدا و سیما نمیرفتم.
رفیق اگه من 100 تا گزینه هم واسه ادامه کار داشته باشم، اونی رو انتخاب می کنم که بیشتر در موضعِ "کمک به حضور مردم" باشه.
ک بیا یه قدم جلوتر بذاریم و برگردیم به گذشته نگاه کنیم. ما مجلس هفتم رو تحریم کردیم. آخرش چی شد؟ همهٔ اصولگراها رفتن تویِ مجلس و الانم مجلسِ هشتم رو قبضه کردهن. چی گیرمون اومد؟ یه مجلس فرمایشی که "بله قربان گو" شده. همین مجلس بود که زمینههایِ رشدِ فسادِ احمدینژادی رو فراهم کرده و میکنه. نمونهش همین ماجرایِ لغوِ یارانهها. الانم ما انگاری داریم دنبال یه صدا و سیمایِ بله قربان گو میگردیم. به قولِ سعیدِ حجاریان (زمانی که اصلاحطلبا مجلسِ ششم رو قبضه کردن)، ما باید دونه دونه سنگرا رو فتح کنیم. یادت نره رفیق، احمدینژاد اوّل فرماندار ماکو بود و یه سر به اردبیل زد و بعد از طریقِ انتخاباتِ شورایِ شهر تبدیل به شهردارِ تهران شد و بعدترشم ترقی کرد و شد رئیس جمهور و بقیه شم که گفتن نداره.
ک آیا امروز کسی هس که بگه تحریم انتخابات مجلس هفتم درست بوده؟ یا حتّی تحریمِ انتخابات دورهٔ نهمِ ریاست جمهوری؟ امروز ما هرچی داریم از رأیی بود که دادیم و دزدیدنش. یه عده از دوستایِ من هنوز دارن میگن خر شدیم رأی دادیما! یعنی طرف هنوز به این درجه از درک نرسیده که بفهمه تو اول باید رأی بدی؛ دوّم باید رأیت دزدیده بشه؛ سوّم باید حقت رو بخوای؛ چهارم حکومت بفهمه یه من ماس چقدر کره داره. حالا همین آدما من شک ندارم دفعهٔ بعدی نمیرن رأی بدن. یعنی همون کاری که سرِ مجلسِ هفتم کردن. ولی من معتقدم از همین لحظه انتخابات بعدی تبدیل شده به کابوسِ حکومت. میدونی چرا؟ چون اگه مردم باز رأی بدن، اینا بعد از اون همه حرف و حدیث و جار و جنجال دیگه نمی تونن به این سادگیا تقلّب کنن. حالا اومدیم و تقلّب کردن؛ اگه باز مردم بریزن وسطِ خیابون چی؟
ک حالا اگه مردم رأی ندن چه اتفاقی می افته؟ خب خیلی سادهس. حکومت با همون شیش هفت میلیون رأیِ ثابتش انتخابات رو برگزار میکنه و یه چند میلیون از اون تعرفهها رو هم یه بلائی سرش میاره و همه چی تموم میشه. حرف از مشروعیت هم نمیزنه. باز به 85 درصدش افتخار میکنه و میگه: «اونائی که رأی ندادن تحت تأثیر تبلیغات بودن.» بعدشم میاد امریکا و انگلیس و اسرائیل رو عامل تبلیغات میکنه. ککشون نمیگزه رفیق. چرا؟ چون اینجا ایران است.
ک من همونطور که تویِ همهٔ انتخباتا -از جمله انتخاباتِ مجلس هفتم- شرکت کردم، دفعهٔ بعدی هم رأی میدم و به همین دلیل بینِ تمامِ مشاغلِ موجود، سعی میکنم کاری کنم که حضورم مستمر باشه.
**میلاد**
آقا عجیبه. توی نوشتههای پیشین به عمو فردوس خرده گرفته بودی که چرا برای تبلیغات از صدا و سیما استفاده میکنه، و حالا... چه چرخش عجیبی داشتی. شاید هم من اشتباه برداشت کرده باشم! به هر حال من با این نظر بیشتر موافقم تا اون نظر.
چرخشی نداشتم میلاد. هنوزم معتقدم تبلیغ در صدا و سیما حرام است. علتش هم همونطور که الینا گفت، واریزِ پول به حسابِ سیستمِ دروغ ئه.
ک صدا و سیما هم جا داره تا جا. یه وقتی هس تو عادل فردوسیپوری. خودشونم دوس ندارن که تو حضور داشته باشی. چون میدونن تو حرفی میزنی که شاید به نفع خیلیا نباشه. اینجا من میگم عادل فردوسی پور باید بمونه. مردم نیاز دارن عادل فردوسیپور تویِ تلویزیون وجود داشته باشه تا گهگداری حرف دلشون رو بزنه. امّا یه وقتی هس که طرف کامران نجفزادهس. یا حالا هر کسی که تو بخشِ اخبارِ سیاسی و مناظراتِ سیاسی و غیره فعالیت میکنه. خب اینجا تو تریبونِ مردم نیستی، تریبونِ حکومتی. حکومتی که خیرخواهِ مردمش نیس. از این وجه اگه نگاه کنی، من میگم در تمامِ دورانِ 30 ساله هر کسی در این راستا قدمی برداشته، خائن به حساب میاد.
ک این خطاس اگه فکر کنیم این وجه مزوّر و دروغین صدا و سیما مربوط به دوره اخیر بوده. کسائی که سنشون بیشتر باشه، دورهٔ ریاست لاریجانی رو یادشون میاد. برنامهٔ هویت رو یادشون میاد. برنامهٔ چراغ و روحالله حسینیان و قتلهای زنجیرهای رو یادشون میاد. ما داریم تویِ این مملکت زندگی میکنیم.
ک برایِ من و شما فرقی نمیکنه که حضرات تویِ صدا و سیما چی بلغور میکنن. یه "ابزاری" داریم به اسمِ اینترنت و یه "توانائی" داریم به اسم درک و تحلیل. اونا هر چی که بگن، ما بازم سر حرفمون میمونیم و باورشون نمیکنیم. ولی به نظرت میشه این ابزار و توانائی رو به همه تعمیم داد؟ همه توانائیا و ابزار ما رو دارن؟
ک اینجوری نیس میلاد. مردم کمکم باورشون میشه و من و تو یه عمری هم اگه تو سر و مغز خودمون بزنیم و خودمون رو جر بدیم (خودم رو عرض می کنما!) که آهای ایها الناس! اینا دروغن. کذبن. فسق و فجورن... کسی تو کتش نمیره. همین الان دانشجویِ فوقِ لیسانس که همکلاسی بنده باشه، اومده به من میگه هیچ بعید نیس 24 میلیون رأی آورده باشهها!! تو جایِ من باشی چه فکری میکنی؟ میذاری این روند ادامه پیدا کنه؟
ک برای اینکه بدونین دارم میگم، بر صدا و سیما هیچ نظارتی صورت نمی گیرد. این رو توی یه پستی قبلاً توضیح دادم. اکثریتِ قریب به اتفاقِ کارمندانِ صدا و سیما از حکومت ناراضیان. 4 تا مثل نجفزاده رو علم میکنن که چی؟ یه مدّت مردم رو سرِ ذوق میاره و سرِ بزنگاه میاد بزرگترین دروغا رو قرائت میکنه. اثرش چیئه؟ من و تو حالمون ازش به هم میخوره، ولی مردم عادی میگن این همونی بود که به احمدینژاد گیر میداد سرِ جریانِ هالهٔ نور. پس این بازم داره دروغایِ بیشتری رو کشف میکنه.
ک ضمناً در موردِ عمو فردوس به حقایقِ تلختری هم دارم پی میبرم که در صورتی که از صحّتشون مطمئن بشم، حتماً در جریانتون میذارم که بدونیم با کیا طرفیم.
**نیلو مورچه**
به نظر من میدون خالی کردن یه ضعفه، اما خب میدونی... کار کردن تو محیطی که تقریباً همه چیش تحمیلیه سختتره.نمیدونم اما بحث کار با جشنواره فرق داره. من حس میکنم اگه کسی کار نکنه و چیز جذابیم نیاد بین مردم، اینجوری بیشتر همه چی رکود پیدا میکنه !!!!!..
اوّل اینکه مطمئن باش که مطمئنم همیشه به من لطف داری و سری به اینجا میزنی. حالا برسیم به حرفات...
ک یه عدّه معتقدن که انحصارطلبی و تکصدائی تویِ جامعه در نهایت باعث سقوط حکومت میشه. من زیاد به این حرف نمیتونم اطمینان کنم که شرایط یه طرفهای که حکومت داره راه میندازه، بیشتر به نفع ما باشه تا خودش. بنابراین تلاش میکنم که از انحصارطلبی جلوگیری کنم.
ک یادمون نره، بزرگترین نمونه انحصارطلبی و حکومت تکصدائی رو توی قرون وسطی به وجود آوردن و 1000 سال بر مردم حکومت کردن و هیچ اتفاقی نیفتاد. خیلی حرفئهها، هزاااااارررررررر سال...
**رؤیا**
سلام هـ.ز.ز. عزیز؛ دنیا چفدر کوچیکه. من خواننده پیج 360 ات بودم. البته خواننده خاموش. میدونم مسخرهس اینی که میگم(چون تو من رو نمیشناسی و منم تو رو) ولی خوشحالم زندهای و داری وبلاگ مینویسی... خوشحالم که شهید نشدی... زندانی نشدی و از همه مهمتر شیشه نوشابهای هم نشدی ;))
رؤیا جون منم خوشحالم؛ هم بابت اتّفاقاتی که هنوز برام نیفتاده، هم بابتِ اینکه بالاخره یه خوانندهٔ خاموش به حرف اومد و من رو سرِ ذوق آورد. یه زمانی که تویِ بلاگفا مینوشتم، ویوئر برایِ صفحهم گذاشتم و با کمالِ تعجّب دیدم با وجود اینکه فقط 3 نفر نظر داده بودن، بیش از 40 نفر بازدیدکننده داشتم. یادِ 360 افتادم که گاهی بالایِ 100 تا خواننده داشتم. حسرت خوردم که چرا کسائی که میخونن، صداشون در نمیاد؟ «خواندهٔ خاموش» اصطلاح خیلی جالبی بود که دیگه دوس ندارم در مورد تو به کارش ببندم.
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
صدا و سیما-1
۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه
عمو فردوس
ک و من امروز جواب دادم که: «من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمیخیزند. من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی... با سپاسِ بیپایان، نگرانیِ شما را درک میکنم و مچبندِ سبز را ضمیمهٔ راه و اندیشهٔ سبز میکنم. من تنها نیستم. ما بیشماریم.»
۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه
تحدیدِ حریمِ تحریم
۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه
12 شب تا 4 صبح
۱۳۸۸ مهر ۲۱, سهشنبه
عمو فردوس
۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه
پیتیکو پیتیکو بدونِ نانچیکو
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
هشدار به سبزها-1
۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه
یک ماه بعد
۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه
اندر حکایتِ منزلگُه
ک زنگ زدم به بنگاهیئه. گفتم پیمان، این پول اگه امروز آماده بشه، مستأجر بلند میشه تا من سر صبر اثاثکشی کنم؟ گفت بذار یه زنگ بهش بزنم و جواب بدم. راستیاتش از روزِ قرارداد حرفِ پیمان این بود که تو هر وقت پولت حاضر باشه، مستأجر بلند میشه. و در واقع مستأجر هیچ اسباب و اثاثی نداشت. یه خوشخواب (بدون تخت)، یه یخچال کوچیک، 2 تا فرش کوچیک و 4 تا صندلی. کلهم اجمعین نیم ساعت هم وقت نمیگرفت. امّا مشکلِ من به این نیم ساعتا برنمیگشت، به شرافت و درجهٔ تنگی و گشادی آدما برمیگشت.
ک یک ساعت گذشت و پیمان خبر نداد. دوباره گرفتمش. اوّلش نشناخت. بعد گفت ببخشید من پشت رل بودم و الان زنگ میزنم و خبرت میکنم. دوباره یک ساعت گذشت و زنگ نزد و بهش زنگ زدم. ورنداشت. با خونه گرفتمش. ورنداشت. زنگ زدم به مردِ مسنی که توی بنگاه کار میکرد و واسطهٔ آشنائیِ من با پیمان و نهایتاً این خونه بود. گفتم چرا ورنمیداره؟ نکنه دوباره داره یه چیزی میکشه روی اجاره؟ انقلت نیاره تو کارمون؟ گفت شما عصبی نشو. من الان پیگیری میکنم. قطع کردم و ساعت 4 دم بنگاه بودم. کاردم میزدی خونم در نمیاومد. خبری از پیمان نبود. محسنی بود و یه نفر دیگه. محسنی خیلی تو هم بود. برگشت به اون یکی گفت خونهٔ جمع و جور تو دست و بالت نداری؟
ک به محسنی گفتم پس کو این پیمان؟ گفت صبر کن الان زنگ میزنم. زنگ زد و ورنداشت. گفت من برم دم باشگاه، شاید اونجا باشه. پیمان اهل باشگاه بود. اصلاً یکی از دلایلی که روز اوّل ازش بدم نیومد، همین بود. حتّی پیش خودم فکر میکردم که قیافهٔ مشاوری که پسفردا تو همین محل باهاش بری باشگاه، خیلی جالب میتونه باشه. مخصوصاً اینکه طرف یه آدمِ کسخلی مث پیمان باشه. یه جاهائی میتونی بهش بگی فلان حرکتت اشتباس. یا داری به کمرت فشار میاری و فشارِ کمری رو باید بذاری واسه خوشخوابِ اون مستأجر.
ک محسنی از باشگاه برگشت. گفت داره میاد. نیم ساعتی شد و خبریش نشد. گفت پس کو؟ دوباره زنگ زد و پیمان گویا داشت دوش میگرفت. طرف حتّی حاضر نبود دو دقیقه از دوش و دمبلش بزنه و بیاد تکلیف زندگیِ یه آدم رو روشن کنه. گفتم آقای محسنی، مشکل چیئه؟ گفت راستیاتش انگار این خونه نمیشه. پا شدم رفتم دم باشگاهِ پیمان. واستادم تا بیاد بیرون و بردمش دم بنگاه. گفت به خدا این مستأجر امروز صبح کار براش پیش اومده، رفته دبی.گفتم نگه میشه وقتی پسفردا باید خونه رو خالی کنه و کلیدشم دست شماس، بذاره بره دبی؟ گفت رفته دیگه. من به داداشش زنگ زد گفتم بابا تو کلید داری، اقلّاً تو بیا وسایل رو وردار تا این بنده خدا بشینه، ولی گفت همچین اجازهای نداره و طرف باید برگرده تا خودش خالی کنه. گفتم شمارهٔ دبی رو بده بهش زنگ بزنم. گفت داداشش یا نداره، یا نمیده. گفتم داداشش رو بگیر. گفت بابا! اونم همینا رو باز بهت میگه. اجازه نداره خالی کنه. گفتم بگیرش. گفت د آخه فرقی نداره. گفتم بگیرش. تو اثاثت وسط کوچه نیس. من باید باهاش حرف بزنم. گفت اون برگرده جائی نداره. گفتم من بهش جا میدم تا جا پیدا کنه. بگیرش. موبایلش رو ورداشت تا مثلاً شمازه رو پیدا کنه. گفت موبایل من خط نمیده. شما آنتن دارین؟ گفتم موبایل من خط میده. شماره رو بگو تا بگیرمش. گفت نه خب با ثابت میگیرمش. و دیدم داره اس.ام.اس. میزنه. گفتم اس.ام.اس. نزن. شماره رو بده من زنگ بزنم. گفت اس.ام.اس. کجا بود بابا؟! گرفتش. گفت سلام آقا. من به اون آقائی که قرار بود بیا جای داداشتون، گفتم که داداش رفتن دبی و معلوم نیس کی بیان. این آقا فکر میکنه من دروغ میگم که اون به شما اجازه نمیده سر خود اثاثا رو وردارین و از طرفشون پول بگیرین. بیا خودت به ایشون بگو.
ک گوشی رو گرفتم. آمار که کامل منتقل شده بود. گفتم آقا مشکل چیئه؟ گفت ما منصرف شدهیم از پس دادنِ خونه. به پیمان گفتم دیدی حرفاتون 2 تاس؟ باز گوشی رو ازم گرفت و گفت آقای پوریامهر، این آقا فکر میکنه من دارم بهش دروغ میگم. بگو که چون داداش اینجا نیس، نمیشه. گوشی رو گرفتم. گفتم آقای پوریامهر، من شنبه با اثاثم کف کوچهم. چرا از اوّل نگفتین منصرف شدهین؟ گفت من به پیمان از دوشنبه (16 شهریور) به پیمان گفتم که داداش ایران نیس. به پیمان گفتم مگه نگفتی امروز یهوئی مجبور شد بره؟ چرا همون روز نگفتی؟ پای روح پدر و مادرش و ایضاً شبِ عزیزِ قدر رو کشید وسط و گفت باید برمیگشته تا امروز. گفتم د آخه تو امروزم اگه من نیومده بودم باز حرفی نمیزدی تا شاید شنبه با اثاثم کف سیدخندان میاومدم و نطقت واز میشد. بازم به اون 3 مسئلهٔ فوقالذّکر سوگند یاد کرد و گفت من به آقا محسنی ظهر گفتم به شما خبر بده. گفتم اوّلاً که آقای محسنی ظهر بنگاه نبود. من زنگ زدم و در جریانم. بعدشم شما خودت قرار بود خبر بدی، نه آقای محسنی. دیدم باز داره بهونه میاره. گفتم ببین، برو پولا رو وردار بیار. آخرش به همینجا میرسیم. من وقت ندارم. فردا جمعهس و شنبه ظهر من باید آواره بشم. گفت مگه میذاریم؟ برات یه خونه جور میکنیم. گفتم لازم نکرده. پول رو بیار و رسید رو بگیر و برو. شروع کرد به زنگ زدن به بنگاهای اطراف و اکناف. گفتم ببین، ول کن. پول کو؟ نکنه اونم نیس؟ که محسنی رفت و از اتاق پول من رو آورد. 100 تومنش کم بود که دست مدیر بنگاه مونده بود. یه رسید بابتش گرفتم و اومدم بیرون.
ک با خودم فکر کردم هیچ چارهای نیس جز اینکه برم اصفهان. اونجا یکی از واحدای آپارتمانمون خالی شده و همه بعد از 6 سال چشمشون به جمال بنده روشن میشه. برگشتنم به اصفهان میتونست نکات مثبت زیادی داشته باشه. تقریباً با خودم کنار اومده بودم که 2 روز از هفته بیام تهران سرِ کلاس، بعدشم برگردم. هفتهای یه بار هم میرفتم هتل. مسئلهٔ پیچیدهای نبود. تهران هم که دیگه کار نمیکنم. یه هفته از استعفام میگذره. یه دستی به قلم میگیرم و توی همون اصفهان همه چیز مینویسم و سر وقتش میفرستم اینجا. خونواده هم که دیگه –به قول این سریال تخمیِ ماه رمضون- جفت پا میرن تو عسل. فقط میموند خستگی راه و از دست دادنِ شهری که دوستش میداشتم. من از تهران خاطره دارم. از قدم به قدمش حرف دارم. محلّههاش من رو خوب میشناسن. آدماش دیگه بهم عادت کردهن. بعضی وقتا که با خودم خلوت میکنم، میبینم که من از دود خوشم میاد. از ترافیک خوشم میاد. از شلوغی خوشم میاد. از رفیق و نارفیق خوشم میاد. از راستهٔ انقلاب خوشم میاد.از دورِ همیهای مدامم خوشم میاد. از گوشهنشینیهای مسخرهم خوشم میاد. وَ وَ وَ...
ک مَپ وسط همین فکر و ذکرا بود که زنگ زد. بهش ماجرا رو گفتم. اون بدتر از من کُپ کرده بود. سریع هماهنگ کرد تا با «آب» و«لوده» بریم شبِ آخری بیرون. یه سر هم به دارالزّهرای محتشمیپور زدیم تا سبزیِ خونمون پائین نیاد. اینقدر نامهٔ پریشبِ سورش براشون جالب بود که پیر و جوون و مرد و زن و صغیر و کبیر داشتن میخوندنش. ولی این حرفا چیزی از ارزشِ کارِ آب و لوده و مپ کم نمیکنه. این 3 تا چنان مخی از من زدن که من مجاب شدم به موندن. شاید اگه پیشنهادِ مّپ مبنی بر قرار دادنِ اثاثم توی پارکینگشون نبود، امشب من از اصفهان داشتم خاطراتم رو مینوشتم. ولی قرار شد فعلاً زندگیم بره توی پارکینگ، تا بتونم یه جای خوب پیدا کنم. این محبّت هرگز از یادم نمیره و هرگز از یادم نمیره که یک ماهِ تمام وقت گذاشتم تا با اثاثم کفِ کوچه نباشم، و آخرش رفتم کفِ کوچه. امروز داشتم به مادرم میگفتم که این یک امتحانِ ابلهانهٔ الهی بود! وقتی این 3 تا داشتن توجیهم میکردن که نرو، یه لحظه دیدم نمیتونم از دوستام به این سادگی دور بشم. خیلی حسّ عجیبی بود. بگذریم.
ک احتمالاً تا وقتی که نتونم خونه بگیرم، علاوه بر شبی که گذشت، شبای بیشتری نتونم به نوشتن خاطراتم ادامه بدم. این یعنی شکنجه. شاید زیرِ این شکنجه حاضر بشم به انقلاب مخملیام اعتراف کنم!
من
هنوز
معتقدم
یه خونهای
یهجائی
توی این شهر
منتظر
تا
من
برم
تووووووووووش.
خونهای که مالِ منئه.
۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
آغاز دور دوّم دستگیریها
۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سهشنبه
ورود مادر و خودکشی با تأخیر
.
.
.
امروز طبق وعدهٔ قبلیم با 3 نسخه کپی از جزوه درس امتحانیم رفتم دانشکده. یه نامه هم برای رئیس بردم که گویا قرارئه از اعضای کمیتهٔ ویژهٔ تجدید نظر باشه. یه نامه هم واسه مدیر گروه. توی این نامهها هم نوشتم که علّتِ تقدیمِ این جزوهها این بود که طبعاً باید یه معیاری واسه تصحیح مجدّد برگه وجود داشته باشه. زیاد به افزایشِ نمره خوشبین نیستم، ولی شک ندارم این حرکتم با وجود ضررِ شخصی، یه نفعِ عمومی داشت واسه همهٔ بچّهها. دلم میخواس همه همیشه پشتِ هم بودیم توی این جریانات. همین بچّهها یه عمر فکر میکردن من و مدیر گروه روابط فوقالعادهای داریم که باعث شده من بدون کنکور برم فوق لیسانس. جالب اینکه من با معدّل 18 خودم اتوماتیکوار رفتم فوق و این قضیه توسّط هیچ کس جز خودم پیگیری نشده بود. الان اگه همون آدما سر از اتّفاقات اخیر در بیارن، واکنششون چیئه؟
.
.
.
امروز صبح که از خواب پا شدم، دیدم مادرم اومده. میخواد کمک کنه واسه اثاثکشی. دستش درد نکنه. همراهش آلبالوپلو آورده بود. من این غذا رو میپرستم. حضور خانواده همیشه دلگرم کنندهس. فقط ایرادش اینئه که هرچی با حرکاتت سعی کنی به مادرت بفهمونی که در حالِ خوندنِ یه متن هستی، اون بازم به حرف زدنش با تو ادامه میده و به هیچ نحو بیخیال نمیشه.
۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه
نامه و ناله
۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه
بلاتکلیفی در انتخاب واحد
۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه
و قرارداد بسته شد...
ک این مدّت از این مردم چیزائی دیدم که وصفش به تنهائی یه کتاب میشه. مثلاً همین امروز تا پیش از بستن این قرارداد، با مَپ رفتیم چند تا خونه دیدیم. چون مَپ ماشین داشت راحتتر میشد دنبال خونه گشت. یکی از خونهها رو که میخواستم ببینم، پیش یه بنگاهی رفتم توی بهار شیراز. طرف پرسید کارت شناسائی داری؟ گفتم ببخشید واسه چی؟ گفت داری یا نه؟ گفتم آره. نشونش دادم. گرفت. دس کرد یه دسته کلید درآورد و گفت خونه توی همین مجتمع روبروئیئه. گفتم خب بریم. اومدم کارتم رو وردارم که نذاشت. گفتم چرا؟ گفت من میمونم، شما با دسته کلید میری و نگاه میکنی میای. خندهم گرفته بود از این طرز رفتار. یه پیرمرد تپل با یه عینک تهاستکانی و پیرهن آبیرنگِ بسیجیواری که تنش بود و انداخته بودش روی شلوار، برای اوّلین بار ازم میخواس با کلید برم یه خونه رو تنهائی ببینم. رفتم دیدم. بد نبود، ولی اتاقش خیلی کوچیک بود. برگشتم پیش طرف. گفت ضمناً من حرفِ آخر رو میخوام اوّل بزنم. اینجا چند تا واحد بود؟ گفتم گمونم 20 تا. گفت خیله خب. 20 تا 2 تا میشه چند تا؟ گفتم 40 تا. گفت 40 جفت چشم حواسشون به تو هس. اینکه پسفردا برگردی بگی این دخترخالهم بود و اون یکی دخترعمّهم بود نداریما. باز خندهم گرفت. گفتم الله اکبر! گفت اگه بچّه مسلمون باشی تازه باید خوشتم بیاد. بیشتر خندهم گرفت. گفت میگه 8 تومن و 350 تومن. گفتم من تا 5 و 350 بیشتر ندارم. گفت پس دنبال خونه نگرد. یکی دارم به دردت میخوره. یه اتاقئه که دستشوئیش توی حیاطئه و حمومشم مشترکئه. واسه مجرّد همین رو داریم. پا شدم اومدم بیرون و توی راه به این فکر میکردم که ما داریم به کجا میریم؟ آیا اینجا تهران است؟ اینجاس همون شهر تمدّن و نماد فرهنگِ بازِ ایرانی؟ هیشکی تا بین این مردم نره، این سطح از تحجّر (که من تازه خیلی خیلی بدترشم دیدهم) براش باورپذیر نیس. حالا اگه طرف زن داشت و کرکی بود و زنباز بود و هر شب صدای عرعر بچّه و بزن برقصِ مهموناش به راه بود، هیچ مشکلی نداشت. امّا اینکه طرف مجرّدئه و ممکن ئه با دوسدخترش بیاد توی خونهٔ خودش، ممکنئه فاجعه به بار بیاره. به قولِ مّپ، انگار میخوای کونلختی طرف رو از در خونه رد کنی. میخواستم به طرف بگم که عمو، اسلامتون ارزونیتون. منم بچّهمسلمونم و واسه همین تا صیغه رو جاری نکنم، با کسی پسرخاله نمیشم. نگفتم.
ک یه خونهٔ دیگه هم توی تختطاووس دیدم. قدیمی و دوسداشتنی. توی راهپلّه با سر و صدا رفتم بالا تا ببینم عکسالعمل همسایهها چیئه. بلافاصله یه زنِ چادری که ساکن طبقهٔ همکف بود، اومد بالا. تا فهمید من مجرّدم رنگش پرید. انگار قاتلی چیزی دیده باشه. بنگاهدار رو کشید کنار و کلّی در مذمّت تجرّد و مجرّد کسشعر گفت. گفت مجرّدا مزاحمت ایجاد میکنن و از این حرفا. گفتم ببین خانم، من اگه بیام اینجا، ما یه سال باید کنار هم زندگی کنیم. من هم رفتوآمد دارم، هم اینکه آدم هرزهای نیستم. نباید هنوز اومده و نیومده با هم جرّ و بحث راه بندازیم. شما منظورت از مزاحمت چیئه؟ گفت همین رفتوآمدای نصفهشبی و سر و صدا و از اینجور چیزا دیگه. گفتم خانم شما که مالک این واحد نیستین؟ گفت نه. گفتم پس بذارین بهتون بگم. من خودم به شدّت با رفتوآمدای نصفهشبی و سر و صدای زائد مشکل دارم. اینا ربطی به تجرّد و تأهّل نداره. شمام اگه قواعد آپارتماننشینی رو رعایت نکنین، من اوّل از همه بهتون تذکّر میدم. ولی اینکه توی چاردیواریِ من چی میگذره، اصلاً به شما مربوط نیس. حتّی به مالک هم مربوط نیس. من که زندانی نیستم، دارم اجاره میدم و تا وقتی به حقوق شما تعرّضی نکردهم، شما حق ندارین حرفی بزنین. بعدشم با بنگاهدار اومدم بیرون و بهونه گرفتم و واسه اوّلین بار از خونهای که دوسش داشتم گذشتم.
ک امّا خونهای که گرفتم همون خونهای بود که یه هفتهس دارم به بنگاه زنگ میزنم و ازش خبر میگیرم. کمکم داشتم نگران میشدم. دیگه آدم نمیتونه وقتی یه هفته تا قراردادش مونده، بازم دلنگرون نباشه. بماند که من همیشه روحیهم رو حفظ کردم توی این مدّت و خم به ابرو نیاوردم و گفتم که یه جائی توی این شهر، یه خونهای منتظر نشسته تا من بیام، ولی واقعاً دیگه داشت دیر میشد. پا قدمِ مَپ بود که خونه گیرم اومد و بالاخره بعد از بستهنشدن 7 قرارداد و گذر از هفتخوان، این اتّفاق افتاد. امّا یه مشکلی وجود داره: من 1 میلیون تومن کم دارم و باید روی پول پیشم بذارم. اگه جور نکنم، قرارداد کأن لم یکن تلقی میشه. امیدوارم که جور بشه. من مطمئنم یه جائی پیش یه کسی 1 میلیون تومن منتظر نشسته تا من قرضش کنم!
ک الا ایهاالحال، روز 21 شهریور همزمان با اثاثکشی بنده، به عنوان روز جهانی مستأجرین نامگذاری خواهد شد.
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه
خونه و محمود
۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه
دقیقاً یک هفته تا موعد قرارداد
ک خونه بهونهس. ولی من نیاز دارم بهونهای واسه زندگیم داشته باشم و هنوز هم حتم دارم که یه خونهای یه گوشهٔ این شهر منتظرم نشسته.
.
.
.
اون شاهدِ مورد تجاوز قرار گرفتهٔ کرّوبی از دست مرتضویسم فرار کرده و ناپدید شده. «بکن در رو» شنیده بودیم، ولی «بده در رو» نه! قربون برم قدرت خدا رو که به یُمن جمهوری اسلامی ما شاهد هرگونه شگفتیای هستیم.
.
.
.
امروز از سر کار بهم زنگ زدن. قرار بود دبیر فکراش رو بکنه که ببینه میتونه با رقم پیشنهادی من کنار بیاد یا نه. یکی از بچّهها که چشاش سگ داره و این سگ رو به جائی نبسته (در حدّی که ممکنئه بهت حمله کنه!) بهم زنگ زد و گفت که دبیر نخواسته بیفتی توی رودرواسی واسه جواب دادن و واسه همین خودش زنگ نزده، ولی رقم بالا نرفته. میای؟ گفتم نه. ضمناً چه رودرواسیای وقتی من رک و راس تو روش میگم انقدر میخوام؟ فهم بعضی رفتارا برام سختئه و به خاطرشون اغلب میخندم.
۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه
اتمام حجّت
ک دیشب با یه عدّه از بچّهها داشتیم میرفتیم سینما. من با یکی از دوستام بودم و به خاطر نبودن جای پارک، رفتیم توی کوچه زدیم کنار تا ماشینا رد شن و دنده عقب بگیریم بریم تو پارک. ماشین نیروی انتظامی زد کنار و پیاده شدن و من برای اوّلین بار توی زندگیم بازرسی بدنی شدم. کم مونده بود توی شرتمم بگردن. اینقدر این عمل برام غریب بود که موقع برگشتن به پشت،آرنجم محکم خورد توی سر یارو! جالب اینجاس که هیچ چیزی پیدا نکردن و طرف گفت ما دنبال یه ماشین دزدی هستیم و مجبوریم بگردیم. اون وقت حتّی از دوستم گواهینامه و کارت ماشین نخواست. همه جا رو که گشت،بدون یه کلمه عذرخواهی راهش رو کشید و رفت. فضای عجیبیئه. به اسم طرح انضباط اجتماعی همه جا رو پر از مأمور کردهن و ملّت رو بازخواست میکنن. نیروی انتظامی قربونش برم خیلی بَلاس. زندگی میکنم با این کاراشون.
.
.
.
امروز توی دبیرخونه اتمام حجّت کردم. احتمال قریب به یقین ادامه نمیدم. همه چیز تا جمعه مشخّص میشه. اصلاً دلم نمیخواد برگردم. بچّههای دبیرخونه امشب جمعاً حدود 2 ساعت تلفنی با من حرف زدن تا راضیم کنن که برگردم. حیف که من خیلی قاطعتر از این حرفام و تصمیم لحظهای نگرفته بودم، و گر نه قطعاّ از سر مرامشون هم که شده برمیگشتم. یه جوری شدم وقتی این همه محبّتشون رو دیدم.
.
.
.
بعد از افطار صاحبخونهم اومد و گفت بیا، اینم نصف پول پیشت. امیدوارم بهترین خونه رو گیر بیاری. گفت چند تا مورد هم برات سراغ دارم. متأسّفانه من محلّهها رو دوس نداشتم. حتّی زنش گفت یه جائی هس که همسایهش دو تا دختر دانشجوی خیلی خوب و محجوب داره که ما گفتیم شاید بری اونجا و خدا بخواد با یکیشون ازدواج کنی. اون زن خیکّی که عمری روی مخم بود، داشت نقش مادر رو بازی میکرد. واقعاً از ته دل به قول خودشون میخواستن من سر و سامون بگیرم. اونا با دادن اون پول در پیش از موعد مقرر، لطف زیادی به من کردن که هرگز فراموشم نمیشه.
فصلالخطاب امشب: از آرزوهای بزرگِ آدمای کوچیک خوشم میاد.
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
من طلسم ملسم حالیم نیس!
ک من خسته نمیشم. قطعاً یه خونهٔ بهتری هس که منتظر نشسته تا من پیداش کنم. من شک ندارم. یه خونهای که خونهٔ امیدم باشه. کاری ندارم که فقط 9 روز تا قراردادم مونده، من به دستش میارم.
۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
از سیدخندان تا اکباتان
.
.
.
اوضاع کاریم به هم ریخته. باید سر یه سری از چیزا اتمام حجّت کنم. در غیر این صورت به احتمال زیاد میام بیرون. بحث تحریم و این حرفا نیس، باید تکلیفم اوّل از هر چیز روشن باشه. اعتبارم رو از سر راه نیاوردهم که الان بذارمش سر راه. تا آخر هفته یه پاتک داریم و بعدشم که خدا بزرگئه.
.
.
.
امروز رفتم دانشکده پیش مدیر گروهمون و جویای نامه و طرح فصلنامه شدم. گفت طرح از نظر اون خیلی جامع و مانعئه، ولی باید به تأئید رئیس مرکز هنرهای نمایشی برسه. در مورد نامهٔ معروفم هم گفتش که منتظرئه تا رئیس دانشکده بیاد و مفصّلاً در این مورد بحث کنن. متأسّفم که علیرغم تمام این بهونهها و کار عقب انداختناشون، من همچنان دارم پیگیری میکنم و از حقّم نمیگذرم.
.
.
.
این روزا خستهم. خیلی خسته. شبیه کسی شدهم که از بس زدنش دیگه دردش نمیاد، ولی خب خستهس دیگه. درست مث من. یه بار از یکی شنیدم که آدما در بحرانیترین مواقع زندگیشون حتّی اگه عمری رو جای دیگه و با زبون دیگهای حرف زده باشن، موقع فشارای عجیب و درد زیاد، به زبون مادریشون حرف میزنن. از دیروز حدّاقل 4 نفر به من گفتهن که فلانی تو اصفونی هستی؟! و این قضیه توی این 6 سال بیسابقه بوده. گمونم باین تغییر لحن و لهجه به خاطر همین خستگی مفرط باشه. به نظرم واسه شکنجهٔ آدما و به گا دادنشون شکنجههای فوقالعادهای وجود داره. اینجوری به سادگی میشه ملّتی رو مجاب به اعتراف در مورد انواع انقلاب و کودتا کرد. مثلاً میشه 5 میلیون پیش و ماهی 400 تومن اجاره بهشون داد و ازشون خواست که برن وسط این شهر دنبال یه یهخوابه 50 متری بگردن. قطعاً در عرض کمتر از 2 هفته به زنای با محارم هم اعتراف میکنن.
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
تحریم و ترحیم
۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه
قول و خطا، جور و جفا
ک اینکه کسی از سرِ لطف قول انجام کاری رو به آدم بده، قابل تقدیرئه. ولی وقتی قولی داده شد و عملی در جهتِ عملیکردنش انجام نشد، قابل تکفیرئه. آدما تا وقتی قولی به هم نداده باشن نسبت به هم مسئولیتی ندارن، ولی به محض اینکه حرفی زدن، باید پابندش باشن. پایبندیِ ما به تعهّداتمون باعث شکلگیری نظم اجتماعی و جلوگیری از هدر رفتن نیرو، انگیزه، پول، اعتماد و ... مهمتر ازهمه، "زمان" میشه. چیزی که به قول علی و بر اساس حکمت و حکایت، برنگشتنیئه. بهترئه حرفی زده نشه که آدم توش بمونه.
.
.
.
امّا در مورد اون ماجرای نمره باید بگم که روز چارشنبه نامهای به مدیر گروه نوشته بودم که وصفش رفت. نامه رو پنجشنبه میخواستم به مدیر گروه تحویل بدم. طبق معمول طرفای ظهر بیدار شدم. بلافاصله به مدیر گروه زنگ زدم. گفتم هستین بیام نمره رو بدم؟ گفت نه من تا 10 دیقه دیگه دارم میرم جائی باید سخنرانی کنم. گفتم کجا میرین من خودم رو میرسونم بهتون. گفت نمیدونم جاش دقیقاً کجاس. گفتم خب من موتور میگیرم که زودتر برسم بهتون. گفت ببین من 5 دیقه دیگه دارم میرم. بذار شنبه تحویلم بده. امّا قضیه زمانِ رسیدنِ نامه در مراحل بعدی واسهٔ من اهمّیت داشت. از من اصرار و از اون واگذاری موضوع به شنبه. گفت چرا اینقد اصرار میکنی؟ من شنبه هم اگه بگیرم، میذارمش به حساب پنجشنبه. دیدم راهی نداره و زیر بار نمیره. آروم و سر صبر رفتم دانشکده. شاید یه ساعتی طول کشید. وقتی رسیدم، دیدم توی اتاقش نشسته. گفت خودت رو رسوندی؟ گفتم بله. دو تا نامه تحویلش دادم: اوّلی مربوط بود همون شکایتم؛ دوّمیام طرح انتشار یه فصلنامه بود که من از طرف همین آدم شده بودم مدیر داخلیش. هر دو رو دادم و بی هیچ حرفی اومدم بیرون.
ک شب سر ماجرای راهاندازی یه سایت واسه همین بابا، از اینور و اونور یه سری اطّلاعات گرفتم تا بهش خبر بدم. زنگ زدم و در کمال تعجّب ورنداشت. جمعهام که تعطیل بود و نخواستم مزاحم خونوادهش بشم. امروز باز زنگ زدم و باز ورنداشت. نمیدونم چرا، ولی گمون میکنم همه چیز زیر سرِ اون نامهٔ مربوط به نمرهس. من و این آدم 5 سال ارتباط تنگاتنگ کاری و درسی داشتهیم و خیلی وقتا سر سحر و سر شب لاتا با هم حرف زدهیم. چرا باید در قبال پاسخگوئی به آدما موضع منفی اتّخاذ کنیم؟
ک احساس میکنم که واسه این آدم به هاشمی رفسنجانی تبدیل شدهم. نه میتونه حذفم کنه، نه میخواد تحمّلم کرده باشه.
.
.
.
امروز توی دبیرخونه با یکی از بچّههای دانشکده مشغول صحبت شدم. گفت تو از حرفای دور و بر من باخبری؟ نکنه به روت نمیاری؟ گفتم چی؟ گفت فلانی-که سابقاً رئیس دانشکده بود-بچّهها رو توی ایّام تظاهرات مدام احساساتی میکرد تا برن تو خیابون. بعد من چون معتقد به این حرکات نبودم، زیر بار نرفتم. گفت اون حتّی اعلامیه چاپ کرده بود و بین بچّهها پخش کرده بود. سر همون اعلامیه به گوشش میرسه که طرف همچنان مخالف این کاراس و بعد بچّهها پیازداغ قضیه رو زیاد میکنن و اون رئیس سابق شبونه زنگ میزنه خونهٔ این بابا و بهش میگه تو خائنی به مملکتت. کار به جائی میرسه که توهین متقابل بینشون شدّت پیدا میکنه. از اون به بعد میشه که حرفا پشت سر این رفیق شفیق شدّت پیدا میکنه و همچنان ادامه داره. حتّی شایع کرده بودن که این رئیس سابق وقتی میگیرن و بازداشتش میکنن و بعدشم آزادش میکنن، دم در خروجی از قول این رفیق ما بهش سلام میرسونن که مثلاً زهرچشم گرفته باشن!! حرفائی که فقط زائیدهٔ ذهن بیمار یه عدّه آدم بیکارئه.
ک جالب اینکه زمانی که یعقوب بروایه توی تظاهرات و روز شنبهٔ خونین تیر خورده بود و توی بیمارستان بستری بود، همین آقایون با وجود تمام ادّعاهاشون رفتن راس راس هر شب به اجراهای عمومیشون ادامه دادن و این رفیق و یکی دیگه از بچّهها تنها کسائی بودن که حتّی بیش از خونوادهٔ یعقوب دنبال کار اون شهید رو گرفتن. وقتی این آدم برام از نامزد یعقوب تعریف میکرد، دلم ریش میشد. میگفت یعقوب مرگ مغزی کرده بود و این دختر دستش رو میگرفت و ساعتها باهاش حرف میزد. باورش نمیشد یعقوب دیگه برنمیگرده. جالبتر از اون وصفِ پدر یعقوب بود که با وجود سبز بودنِ یعقوب، سعی داشت اون رو شهیدِ جمهوری اسلامی جا بزنه تا از مزایای فرزند شهید استفاده کنه. حتّی پدر یعقوب برای این کار کلّی داره مدرک میسازه از جمله اینکه خواسته بوده که از همکلاسیای یعقوب امضا بگیره که یعقوب به اصطلاح اغتشاشگر نیس و بسیجی بوده. خدا رو شکر که رئیس دانشکده مخالفت کرد و نذاشت خون این بچّه تباه بشه.
ک حرف خیلی دارم، ولی گمونم واسه امشب کافی باشه.
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
تأسّف از نخستین غیبت شبانه
ک وقتی رسیدم خونه مشغول فرستادن ئی-میل واسه دوستام شدم. بالاخره من خودم یکی از حامیان این شعارم: رسانه مائیم. این کار تا حدود 4 صبح طول کشید. خیلی خسته بودم. گفتم 10 دیقه دراز میکشم و بعدش میام مینویسم. رفتم و بیهوش شدم. واقعاً قضیهٔ خبررسانی واسه من نسبت به خیلی از چیزا در اولویتئه. حتّی وقتی میام پای اینترنت اوّل از همه این کار رو انجام میدم. خیلی وقتا با وجود شوقی که واسه دیدن کامنتای بچّهها دارم، اوّل میرم سر ئی-میلا. بعضی از دوستان که لطف دارن و همیشه حتّی شده با توسّل به نرمافزارای مختلف میان و میفهمن من آنلاینم و پی.ام. میدن، شده که از دستم ناراحت باشن که چرا چت نمیکنم. ولی واقعاً عقیدهم اینئه که خزعبلات من اگه با فرستادن ئی-میل واسه اون دوستان جبران بشه، یه جورائی فایدهش بیشترئه. البته که این یه عقیدهٔ شخصیئه. آدم نباید با یه خرما گرمیش بشه و با یه مَویز سردیش. من دلم میخواد واسه سبزا هر کاری ازم بر میاد بکنم.
ک چند وقت پیش یکی از دوستام آشغالاش رو از ماشین ریخت وسط خیابون. گفتم فلانی چرا اینجوری میکنی؟ گفت چون بعد از اون همه زحمتی که سر انتخابات کشیدم، الان دیگه هیچ انگیزهای ندارم. گفتم خب این راه رفع بیانگیزگی یا انگیزهدار شدن نیس. این شهر مال ماست. درستئه الان یه عدّه غاصب بالا سرمون هستن، ولی ما نباید به زشتیا دامن بزنیم. امروز هم شنیدم که یکی از رفقای اسبق اعلام کرده که آشغال ریختن نمونهای از اعتراض مدنی به شرایط موجودئه! خیلی خوشحال شدم که بالاخره یه نفر هم از میون ما به عنوان تئوریسین اصلاحات سر بر آورده و ما میتونیم به مشارکتیا بگیم که اگه شما سعید حجّاریان رو دارین، مام فلانی رو داریم. خیلی دلم میخواس به اون آدم بگم که آخه کونی، در بهترین حالت تو با این کار داری میرینی به کاسه کوزهٔ شهردار، نه رئیسجمهور. و تأکید کنم که قالیباف از بزرگترین دشمنان احمدینژاد محسوب میشه. آدم نباید با یه خرما گرمیش بشه و با یه مَویز سردیش.
ک ضمناً امروز واسه اوّلین بار صدیقی به عنوان امام جمعهٔ تهران رفت بالای منبر. این آدم به شیخ گریان معروفئه. من که کلّی ازدستش خندیدم.
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه
سرِ سبز
ک ما همیشه تا نوک دماغمون رو میبینیم. بنگاهدار واسه خودشیرینی پیش مالک 100 تومن روی اجاره میذاره تا مثلاً 20 تومن بیشتر گیرش بیاد. راننده تاکسی میاد 100 تومن اضافی ازت میگیره که مثلاً تو پاچهت کرده باشه. بقّال یواشکی میکشه روی نرخ جنساش. و همه دارن این وسط یه غلط مشابهی میکنن، غافل از اینکه این باعث بیارزش شدن پول میشه و چرخهای از کلاهبردارا رو به وجود میاره که مدام خوشن به کثافتکاریشون و غافلن از بلائی که به نوعی سر تکتکشون داره میاد. بگذریم. این دوّمین خونهای بود که از بین 30 تا خونهای که دیده بودم، پرید.
ک امّا امروز وبلاگ ابطحی دوباره راه افتاد. خیلی دلم میخواد اون بازجوی مهربونش رو یه بار زیارت کنم. اینجور که بوش میاد، متأسّفانه داریم به سمت یه انقلاب دیگه حرکت میکنیم. 30 سال پیش با وجود اون همه روشنفکر و رهبر نتیجه این شد؛ وای به حال فردای این انقلاب. من هنوز معتقد به اصلاحاتم. نباید اینقد خفقان شدید بشه که تنها راهمون بشه انقلاب. من از این روز میترسم.
ک ضمناً امروز یه کار دیگه هم کردم. طرح یه فصلنامه رو بعد از یه هفته تنظیم کردم. قرارئه مدیر داخلیش باشم.
ک یه نامه هم خطاب به مدیر گروهمون دربارهٔ نمرهم نوشتم. آخه استادئه اومده و یه نمره کم کرده. براش نوشتم که فلانی رو چه اصلی ارفاق کرد و رو چه اصلی ارفاق رو از بین برد؟ چرا کمیتهٔ تجدید نظر تشکیل نشده؟ و کلّی حرفای دیگه که جاش اینجا نیس. کلّاً من زبون سرخی دارم که میگن سرِ سبز رو به باد میده. این روزا که حتّی نیاز به زبون هم نداری. همین که سرت سبز باشه به باد میری.