۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

و قرارداد بسته شد...

بالاخره پیدا شد. بماند که چرا و چطور، ولی من یک ماه تمام سرگردون بودم. بماند که چقدر دیدم و چقدر نخواستن شرایط من رو به عنوان یه دانشجو توی این مملکت ببینن. روی صحبتم با دولت و حکومت نیس؛ حرفم برمی‌گرده به خودمون. به همین مردمی که راس راس جلوت راه می‌رن و دم از رفاقت و انسانیت می‌زنن و وقتی پای عمل می‌رسه، همه چیز یادشون می‌ره. بزرگترین ایراد ما شاید این باشه که نه تنها خودمون رو جای بقیه نمی‌ذاریم، که حتّی یادمون می‌ره که روزی ما هم توی این شرایط بوده‌یم. درست‌ئه که ما دریای نفت و گاز و گوز و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه زیر پامون‌ئه و دولت طبق قانون اساسی ملزم به تهیه مسکن واسهٔ ماس، امّا ما خودمون چقدر برای همنوع و همفکر و همزبونمون ارزش قائلیم که وجودِ بی‌وجودی مث دولت-اونم این دولت-واسه ما ارزش قائل باشه؟ کاش کتابام بسته‌بندی نشده بودن تا دقیقاً می‌نوشتم که بر طبق کدوم اصل قانون اساسی دولت ملزم به تهیه مسکن برای تمام ایرونیاس.
ک این مدّت از این مردم چیزائی دیدم که وصفش به تنهائی یه کتاب می‌شه. مثلاً همین امروز تا پیش از بستن این قرارداد، با مَپ رفتیم چند تا خونه دیدیم. چون مَپ ماشین داشت راحت‌تر می‌شد دنبال خونه گشت. یکی از خونه‌ها رو که می‌خواستم ببینم، پیش یه بنگاهی رفتم توی بهار شیراز. طرف پرسید کارت شناسائی داری؟ گفتم ببخشید واسه چی؟ گفت داری یا نه؟ گفتم آره. نشونش دادم. گرفت. دس کرد یه دسته کلید درآورد و گفت خونه توی همین مجتمع روبروئی‌ئه. گفتم خب بریم. اومدم کارتم رو وردارم که نذاشت. گفتم چرا؟ گفت من می‌مونم، شما با دسته کلید می‌ری و نگاه می‌کنی میای. خنده‌م گرفته بود از این طرز رفتار. یه پیرمرد تپل با یه عینک ته‌استکانی و پیرهن آبی‌رنگِ بسیجی‌واری که تنش بود و انداخته بودش روی شلوار، برای اوّلین بار ازم می‌خواس با کلید برم یه خونه رو تنهائی ببینم. رفتم دیدم. بد نبود، ولی اتاقش خیلی کوچیک بود. برگشتم پیش طرف. گفت ضمناً من حرفِ آخر رو می‌خوام اوّل بزنم. اینجا چند تا واحد بود؟ گفتم گمونم 20 تا. گفت خیله خب. 20 تا 2 تا می‌شه چند تا؟ گفتم 40 تا. گفت 40 جفت چشم حواسشون به تو هس. اینکه پس‌فردا برگردی بگی این دخترخاله‌م بود و اون یکی دخترعمّه‌م بود نداریما. باز خنده‌م گرفت. گفتم الله اکبر! گفت اگه بچّه مسلمون باشی تازه باید خوشتم بیاد. بیشتر خنده‌م گرفت. گفت می‌گه 8 تومن و 350 تومن. گفتم من تا 5 و 350 بیشتر ندارم. گفت پس دنبال خونه نگرد. یکی دارم به دردت می‌خوره. یه اتاق‌ئه که دستشوئیش توی حیاط‌‌ئه و حمومشم مشترک‌ئه. واسه مجرّد همین رو داریم. پا شدم اومدم بیرون و توی راه به این فکر می‌کردم که ما داریم به کجا می‌ریم؟ آیا اینجا تهران است؟ اینجاس همون شهر تمدّن و نماد فرهنگِ بازِ ایرانی؟ هیشکی تا بین این مردم نره، این سطح از تحجّر (که من تازه خیلی خیلی بدترشم دیده‌م) براش باورپذیر نیس. حالا اگه طرف زن داشت و کرکی بود و زن‌باز بود و هر شب صدای عرعر بچّه و بزن برقصِ مهموناش به راه بود، هیچ مشکلی نداشت. امّا اینکه طرف مجرّدئه و ممکن ئه با دوس‌دخترش بیاد توی خونهٔ خودش، ممکن‌ئه فاجعه به بار بیاره. به قولِ مّپ، انگار می‌خوای کون‌لختی طرف رو از در خونه رد کنی. می‌خواستم به طرف بگم که عمو، اسلامتون ارزونیتون. منم بچّه‌مسلمونم و واسه همین تا صیغه رو جاری نکنم، با کسی پسرخاله نمی‌شم. نگفتم.
ک یه خونهٔ دیگه هم توی تخت‌طاووس دیدم. قدیمی و دوس‌داشتنی. توی راه‌پلّه با سر و صدا رفتم بالا تا ببینم عکس‌العمل همسایه‌ها چی‌ئه. بلافاصله یه زنِ چادری که ساکن طبقهٔ همکف بود، اومد بالا. تا فهمید من مجرّدم رنگش پرید. انگار قاتلی چیزی دیده باشه. بنگاه‌دار رو کشید کنار و کلّی در مذمّت تجرّد و مجرّد کس‌شعر گفت. گفت مجرّدا مزاحمت ایجاد می‌کنن و از این حرفا. گفتم ببین خانم، من اگه بیام اینجا، ما یه سال باید کنار هم زندگی کنیم. من هم رفت‌وآمد دارم، هم اینکه آدم هرزه‌ای نیستم. نباید هنوز اومده و نیومده با هم جرّ و بحث راه بندازیم. شما منظورت از مزاحمت چی‌ئه؟ گفت همین رفت‌وآمدای نصفه‌
شبی و سر و صدا و از اینجور چیزا دیگه. گفتم خانم شما که مالک این واحد نیستین؟ گفت نه. گفتم پس بذارین بهتون بگم. من خودم به شدّت با رفت‌وآمدای نصفه‌شبی و سر و صدای زائد مشکل دارم. اینا ربطی به تجرّد و تأهّل نداره. شمام اگه قواعد آپارتمان‌نشینی رو رعایت نکنین، من اوّل از همه بهتون تذکّر می‌دم. ولی اینکه توی چاردیواریِ من چی می‌گذره، اصلاً به شما مربوط نیس. حتّی به مالک هم مربوط نیس. من که زندانی نیستم، دارم اجاره می‌دم و تا وقتی به حقوق شما تعرّضی نکرده‌م، شما حق ندارین حرفی بزنین. بعدشم با بنگاه‌دار اومدم بیرون و بهونه گرفتم و واسه اوّلین بار از خونه‌ای که دوسش داشتم گذشتم.
ک امّا خونه‌ای که گرفتم همون خونه‌ای بود که یه هفته‌س دارم به بنگاه زنگ می‌زنم و ازش خبر می‌گیرم. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. دیگه آدم نمی‌تونه وقتی یه هفته تا قراردادش مونده، بازم دل‌نگرون نباشه. بماند که من همیشه روحیه‌م رو حفظ کردم توی این مدّت و خم به ابرو نیاوردم و گفتم که یه جائی توی این شهر، یه خونه‌ای منتظر نشسته تا من بیام، ولی واقعاً دیگه داشت دیر می‌شد. پا قدمِ مَپ بود که خونه گیرم اومد و بالاخره بعد از بسته‌نشدن 7 قرارداد و گذر از هفتخوان، این اتّفاق افتاد. امّا یه مشکلی وجود داره: من 1 میلیون تومن کم دارم و باید روی پول پیشم بذارم. اگه جور نکنم، قرارداد کأن لم یکن تلقی می‌شه. امیدوارم که جور بشه. من مطمئنم یه جائی پیش یه کسی 1 میلیون تومن منتظر نشسته تا من قرضش کنم!
ک الا ایهاالحال، روز 21 شهریور همزمان با اثاث‌کشی بنده، به عنوان روز جهانی مستأجرین نامگذاری خواهد شد.

۷ نظر:

طناز گفت...

اول

طناز گفت...

مبارررررررررررررکه

اثاث کشی کمک خواستی در خدمتیم قربان

حیاط خلوت گفت...

تبريك مي گم ...............:)

صدا گفت...

الهی شکر
یعنی انگار زن گرفته باشی
در حد گیلیلیلیلیلیلی
دور از جون خودمون
می گن خلایق هر چه لایق
بالاخره یه ریزه کارمون می لنگیده که این حکومت بالای سرمونه

امیر فرشاد گفت...

تبریک میگم که بالاخره خونه رو پیدا کردین.

خانم فیلافیلا گفت...

مبارکه

الینا گفت...

نمیتونی تصورشو بکنی که چقدر برای جور شدن خونه ات خوشحالم ؛ روزایی که ا ینجا امیدوارانه می نوشتی که خونه ای منتظرته میدونستم یه روز خوشحال میشم مممم این یه میلیون هم جور میشه به زووودی؛ من خودم دریغ ندارم کاری َم ازم بر بیاد... کی میخوای شروع کنی به اثاث کشی؟

قربانت فری
:D
(فری از این به بعد برای درد آوردن حس کنجکاوی به کار میرود :)) - )