۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

از سیدخندان تا اکباتان

نمی خوام باز بگم پای قراردادم، ولی خدایا خودت بکن درست. باشه؟ درست بکن. باشه؟ بکن. باشه؟
.
.
.

اوضاع کاریم به هم ریخته. باید سر یه سری از چیزا اتمام حجّت کنم. در غیر این صورت به احتمال زیاد میام بیرون. بحث تحریم و این حرفا نیس، باید تکلیفم اوّل از هر چیز روشن باشه. اعتبارم رو از سر راه نیاورده‌م که الان بذارمش سر راه. تا آخر هفته یه پاتک داریم و بعدشم که خدا بزرگ‌ئه.
.
.
.
امروز رفتم دانشکده پیش مدیر گروهمون و جویای نامه و طرح فصلنامه شدم. گفت طرح از نظر اون خیلی جامع و مانع‌ئه، ولی باید به تأئید رئیس مرکز هنرهای نمایشی برسه. در مورد نامهٔ معروفم هم گفتش که منتظرئه تا رئیس دانشکده بیاد و مفصّلاً در این مورد بحث کنن. متأسّفم که علیرغم تمام این بهونه‌ها و کار عقب انداختناشون، من همچنان دارم پیگیری می‌کنم و از حقّم نمی‌گذرم.
.
.
.

این روزا خسته‌م. خیلی خسته. شبیه کسی شده‌م که از بس زدنش دیگه دردش نمیاد، ولی خب خسته‌س دیگه. درست مث من. یه بار از یکی شنیدم که آدما در بحرانی‌ترین مواقع زندگیشون حتّی اگه عمری رو جای دیگه و با زبون دیگه‌ای حرف زده باشن، موقع فشارای عجیب و درد زیاد، به زبون مادریشون حرف می‌زنن. از دیروز حدّاقل 4 نفر به من گفته‌ن که فلانی تو اصفونی هستی؟! و این قضیه توی این 6 سال بی‌سابقه بوده. گمونم باین تغییر لحن و لهجه به خاطر همین خستگی مفرط باشه. به نظرم واسه شکنجهٔ آدما و به گا دادنشون شکنجه‌های فوق‌العاده‌ای وجود داره. اینجوری به سادگی می‌شه ملّتی رو مجاب به اعتراف در مورد انواع انقلاب و کودتا کرد. مثلاً می‌شه 5 میلیون پیش و ماهی 400 تومن اجاره بهشون داد و ازشون خواست که برن وسط این شهر دنبال یه یه‌خوابه 50 متری بگردن. قطعاً در عرض کمتر از 2 هفته به زنای با محارم هم اعتراف می‌کنن.
.
.
.
و امّا فصل‌الخطاب امشب این جمله‌س: کاش آدما بفهمن مخدوش شدن اعتماد چه معنائی داره...

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

تحریم و ترحیم

خونه شده بهونه. بهونه واسه حرص خوردن. نه میاد و نمیاد که من قرارداد رو ببندم راحت شم. یه وقتا احساس می‌کنم که اصلاً آروم و قرار ندارم و علّت همه ناراحتیام برمی‌گرده به همین خونه. احساس می‌کنم خونه‌م رو دارم از دست می‌دم و انگار بعدش دستم جائی بند نیس. یه جورائی مث آواره‌ها شده‌م. می‌خوام برم، پا ندارم. می‌خوام نرم، جا ندارم. واقعاً آدم رو خسته می‌کنن این بنگاهیا. تنها چیزی رو که نمی‌فهمن، وقت‌ئه.
.
.
.
چند وقت‌ئه که ذهنم به شدّت درگیر جشنواره‌هاس. خودم که فعلاً معاون اجرائی یکیشونم هستم. به این فکر می‌کنم که آیا باید هر چیز دولتی-از قبیل جشنواره‌ها- رو تحریم کرد؟ (مثلاً کاریکاتوریستا این کار رو کردن). یا اینکه باید موند و بالاخره میدون را خالی نکرد؟ بالاخره اگه مدام تحریم کنیم که تا 4 سال وضعمون باید همین باشه. با این حرکات ما هنر تعطیل نمی‌شه، فقط تضعیف می‌شه. بالاخره 4 تا شریفی‌نیا و ده‌نمکی و شمقدری و الماسی و پورشیرازی و امثالهم هستن که این چرخ بچرخه. شاید باید موند و سختیا رو تحمّل کرد تا اینکه همه چیز و همهٔ امکانات رو واسه رقیب باقی گذاشت. البته این فقط یه دیدگاه شخصی‌ئه. شایدم درست نباشه. من فقط می‌دونم که دولت و حکومتی که مرگ این همه آدم به تخمشم نیس، واسه این تحریما هرگز تکونی به خودش نمی‌ده.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

قول و خطا، جور و جفا

گاهی وقتا با وجود اینکه هر روز می‌نویسم، به این فکر می‌کنم که حجم اطلاعات، اتّفاقات، تفکّرات و تألّماتم بیش از حدّ یه روزئه. این باعث می‌شه از نوشتن بعضی از چیزا به علّت ضیق وقت جلوگیری کنم. امّا به هر حال زندگی با همهٔ این ویژگیاش در جریان‌ئه و کاری از دست کسی ساخته نیس. یکی از بچّه‌ها چند روز پیش یه پستی داده بود مبنی بر مقایسهٔ تاریخی و حکیمانهٔ "زمان" و "طلا" که زمان مث طلا می‌مونه و ارزشمندئه، با این تفاوت که امکان رسیدن به طلا همیشه وجود داره، ولی زمانِ از دست رفته دیگه بر نمی‌گرده.
ک اینکه کسی از سرِ لطف قول انجام کاری رو به آدم بده، قابل تقدیرئه. ولی وقتی قولی داده شد و عملی در جهتِ عملی‌کردنش انجام نشد، قابل تکفیرئه. آدما تا وقتی قولی به هم نداده باشن نسبت به هم مسئولیتی ندارن، ولی به محض اینکه حرفی زدن، باید پابندش باشن. پایبندیِ ما به تعهّداتمون باعث شکل‌گیری نظم اجتماعی و جلوگیری از هدر رفتن نیرو، انگیزه، پول، اعتماد و ... مهمتر ازهمه، "زمان" می‌شه. چیزی که به قول علی و بر اساس حکمت و حکایت، برنگشتنی‌ئه. بهترئه حرفی زده نشه که آدم توش بمونه.
.
.
.

امّا در مورد اون ماجرای نمره باید بگم که روز چارشنبه نامه‌ای به مدیر گروه نوشته بودم که وصفش رفت. نامه رو پنجشنبه می‌خواستم به مدیر گروه تحویل بدم. طبق معمول طرفای ظهر بیدار شدم. بلافاصله به مدیر گروه زنگ زدم. گفتم هستین بیام نمره رو بدم؟ گفت نه من تا 10 دیقه دیگه دارم می‌رم جائی باید سخنرانی کنم. گفتم کجا می‌رین من خودم رو می‌رسونم بهتون. گفت نمی‌دونم جاش دقیقاً کجاس. گفتم خب من موتور می‌گیرم که زودتر برسم بهتون. گفت ببین من 5 دیقه دیگه دارم می‌رم. بذار شنبه تحویلم بده. امّا قضیه زمانِ رسیدنِ نامه در مراحل بعدی واسهٔ من اهمّیت داشت. از من اصرار و از اون واگذاری موضوع به شنبه. گفت چرا اینقد اصرار می‌کنی؟ من شنبه هم اگه بگیرم، می‌ذارمش به حساب پنجشنبه. دیدم راهی نداره و زیر بار نمی‌ره. آروم و سر صبر رفتم دانشکده. شاید یه ساعتی طول کشید. وقتی رسیدم، دیدم توی اتاقش نشسته. گفت خودت رو رسوندی؟ گفتم بله. دو تا نامه تحویلش دادم: اوّلی مربوط بود همون شکایتم؛ دوّمی‌ام طرح انتشار یه فصلنامه بود که من از طرف همین آدم شده بودم مدیر داخلیش. هر دو رو دادم و بی هیچ حرفی اومدم بیرون.
ک شب سر ماجرای راه‌اندازی یه سایت واسه همین بابا، از این‌ور و اون‌ور یه سری اطّلاعات گرفتم تا بهش خبر بدم. زنگ زدم و در کمال تعجّب ورنداشت. جمعه‌ام که تعطیل بود و نخواستم مزاحم خونواده‌ش بشم. امروز باز زنگ زدم و باز ورنداشت. نمی‌دونم چرا، ولی گمون می‌کنم همه چیز زیر سرِ اون نامهٔ مربوط به نمره‌س. من و این آدم 5 سال ارتباط تنگاتنگ کاری و درسی داشته‌یم و خیلی وقتا سر سحر و سر شب لاتا با هم حرف زده‌یم. چرا باید در قبال پاسخگوئی به آدما موضع منفی اتّخاذ کنیم؟
ک احساس می‌کنم که واسه این آدم به هاشمی رفسنجانی تبدیل شده‌م. نه می‌تونه حذفم کنه، نه می‌خواد تحمّلم کرده باشه.
.
.
.

امروز توی دبیرخونه با یکی از بچّه‌های دانشکده مشغول صحبت شدم. گفت تو از حرفای دور و بر من باخبری؟ نکنه به روت نمیاری؟ گفتم چی؟ گفت فلانی-که سابقاً رئیس دانشکده بود-بچّه‌ها رو توی ایّام تظاهرات مدام احساساتی می‌کرد تا برن تو خیابون. بعد من چون معتقد به این حرکات نبودم، زیر بار نرفتم. گفت اون حتّی اعلامیه چاپ کرده بود و بین بچّه‌ها پخش کرده بود. سر همون اعلامیه به گوشش می‌رسه که طرف همچنان مخالف این کاراس و بعد بچّه‌ها پیازداغ قضیه رو زیاد می‌کنن و اون رئیس سابق شبونه زنگ می‌زنه خونهٔ این بابا و بهش می‌گه تو خائنی به مملکتت. کار به جائی می‌رسه که توهین متقابل بینشون شدّت پیدا می‌کنه. از اون به بعد می‌شه که حرفا پشت سر این رفیق شفیق شدّت پیدا می‌کنه و همچنان ادامه داره. حتّی شایع کرده بودن که این رئیس سابق وقتی می‌گیرن و بازداشتش می‌کنن و بعدشم آزادش می‌کنن، دم در خروجی از قول این رفیق ما بهش سلام می‌رسونن که مثلاً زهرچشم گرفته باشن!! حرفائی که فقط زائیدهٔ ذهن بیمار یه عدّه آدم بیکارئه.
ک جالب اینکه زمانی که یعقوب بروایه توی تظاهرات و روز شنبهٔ خونین تیر خورده بود و توی بیمارستان بستری بود، همین آقایون با وجود تمام ادّعاهاشون رفتن راس راس هر شب به اجراهای عمومیشون ادامه دادن و این رفیق و یکی دیگه از بچّه‌ها تنها کسائی بودن که حتّی بیش از خونوادهٔ یعقوب دنبال کار اون شهید رو گرفتن. وقتی این آدم برام از نامزد یعقوب تعریف می‌کرد، دلم ریش می‌شد. می‌گفت یعقوب مرگ مغزی کرده بود و این دختر دستش رو می‌گرفت و ساعت‌ها باهاش حرف می‌زد. باورش نمی‌شد یعقوب دیگه برنمی‌گرده. جالب‌تر از اون وصفِ پدر یعقوب بود که با وجود سبز بودنِ یعقوب، سعی داشت اون رو شهیدِ جمهوری اسلامی جا بزنه تا از مزایای فرزند شهید استفاده کنه. حتّی پدر یعقوب برای این کار کلّی داره مدرک می‌سازه از جمله اینکه خواسته بوده که از همکلاسیای یعقوب امضا بگیره که یعقوب به اصطلاح اغتشاشگر نیس و بسیجی بوده. خدا رو شکر که رئیس دانشکده مخالفت کرد و نذاشت خون این بچّه تباه بشه.
ک حرف خیلی دارم، ولی گمونم واسه امشب کافی باشه.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

تأسّف از نخستین غیبت شبانه

دیشب واسه اوّلین شب بود که نشد اینجا چیزی بنویسم. دلیلشم ساده بود: خستگی مفرط. دیشب افطار خونهٔ یکی از بچّه‌ها دعوت بودم. جماعت تئاتری هرگز قابل قیاس با بقیه نیستن. اینقد از دستشون خندیدم که همهٔ ناخوشی این یه هفته واسه چند ساعت رفت کنار. دیشب یه خونه هم دیدم ولی تا به نتیجهٔ قطعی نرسم، هیچ حرفی ازش نمی‌زنم. تا ساعت یک مهمونی بودم و تو راه برگشت یه چیزی واقعاً باعث تعجّبم شد: سینماهای شلوغ. انگار مثلاً ساعت 8 شب باشه. البته این روزا عدد 8 برام جالب شده. این تبلیغ تلویزیونی مؤسّسهٔ انصار هم مزید بر علّت‌ئه. می‌گه هشت هزار و هشتصد و هشتاد و هشت جایزه... آدم یاد این آهنگ سامان ویلی می‌افته که می‌گه هشتصد و هشتاد و هشت تا هشت پا... خلاصه که دنیائی‌ئه.
ک وقتی رسیدم خونه مشغول فرستادن ئی-میل واسه دوستام شدم. بالاخره من خودم یکی از حامیان این شعارم: رسانه مائیم. این کار تا حدود 4 صبح طول کشید. خیلی خسته بودم. گفتم 10 دیقه دراز می‌کشم و بعدش میام می‌نویسم. رفتم و بیهوش شدم. واقعاً قضیهٔ خبررسانی واسه من نسبت به خیلی از چیزا در اولویت‌ئه. حتّی وقتی میام پای اینترنت اوّل از همه این کار رو انجام می‌دم. خیلی وقتا با وجود شوقی که واسه دیدن کامنتای بچّه‌ها دارم، اوّل می‌رم سر ئی-میلا. بعضی از دوستان که لطف دارن و همیشه حتّی شده با توسّل به نرم‌افزارای مختلف میان و می‌فهمن من آنلاینم و پی‌.ام. می‌دن، شده که از دستم ناراحت باشن که چرا چت نمی‌کنم. ولی واقعاً عقیده‌م این‌ئه که خزعبلات من اگه با فرستادن ئی-میل واسه اون دوستان جبران بشه، یه جورائی فایده‌ش بیشترئه. البته که این یه عقیدهٔ شخصی‌ئه. آدم نباید با یه خرما گرمیش بشه و با یه مَویز سردیش. من دلم می‌خواد واسه سبزا هر کاری ازم بر میاد بکنم.
ک چند وقت پیش یکی از دوستام آشغالاش رو از ماشین ریخت وسط خیابون. گفتم فلانی چرا اینجوری می‌کنی؟ گفت چون بعد از اون همه زحمتی که سر انتخابات کشیدم، الان دیگه هیچ انگیزه‌ای ندارم. گفتم خب این راه رفع بی‌انگیزگی یا انگیزه‌دار شدن نیس. این شهر مال ماست. درست‌ئه الان یه عدّه غاصب بالا سرمون هستن، ولی ما نباید به زشتیا دامن بزنیم. امروز هم شنیدم که یکی از رفقای اسبق اعلام کرده که آشغال ریختن نمونه‌ای از اعتراض مدنی به شرایط موجودئه! خیلی خوشحال شدم که بالاخره یه نفر هم از میون ما به عنوان تئوریسین اصلاحات سر بر آورده و ما می‌تونیم به مشارکتیا بگیم که اگه شما سعید حجّاریان رو دارین، مام فلانی رو داریم. خیلی دلم می‌خواس به اون آدم بگم که آخه کونی، در بهترین حالت تو با این کار داری می‌رینی به کاسه کوزهٔ شهردار، نه رئیس‌جمهور. و تأکید کنم که قالیباف از بزرگترین دشمنان احمدی‌نژاد محسوب می‌شه. آدم نباید با یه خرما گرمیش بشه و با یه مَویز سردیش.
ک ضمناً امروز واسه اوّلین بار صدیقی به عنوان امام جمعهٔ تهران رفت بالای منبر. این آدم به شیخ گریان معروف‌ئه. من که کلّی ازدستش خندیدم.

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

سرِ سبز

کارتونای کتاب روی هم چیده شدن و هی دارن می‌رن بالا. حسابی چسبشون زده‌م تا وقت باز کردنشون مدام به خودم فحش بدم. دو هفته از قراردادم مونده و امروز واسه دوّمین بار تا پای قرارداد رفتم و به هم خورد. دیروز یه خونه‌ای دیده بودم توی یوسف‌آباد، میدون کلانتری. شاید یکی از بهترین جاهای تهران باشه. من که خیلی دوسش دارم. یه خونه دوخوابهٔ مَشتی و نسبتاً بزرگ که جون می‌داد واسه آدمی مث من. چقدر وقتی داشتم خونه رو می‌دیدم به این فکر کردم که فلان کتابخونه‌ها رو کجاها بذارم. دلم می‌خواس یکی از اتاقا تبدیل بشه به اتاق مطالعه. به این فکر کردم که پارکینگ خونه نباید بلا استفاده بمونه و باید زودتر یه لگن جور کنم واسه خودم! واقعاً جالب بود. حتّی داشتم با خودم دو دو تا چار تا می‌کردم که این دفعه کارتونای درست حسابی رو بچپونم توی انبار تا سال دیگه در به در دنبال کارتون نباشم. امروز صبح هم بعد از اینکه بیدار شدم یه راس رفتم بانک و یه مبلغی از حساب کشیدم بیرون تا قرارداد رو ببندم. آخه قرار شده بود با 5 پیش و 450 اجاره بریم پای نشست، تا من اونجا بازم 50 تومن تخفیف بگیرم. حتّی به اصرار بنگاه رفتم دنبال یه چک واسه اجاره‌ها. به هر حال من هنوز سربازی نرفته‌م و دسته چک ندارم. اینم جور شد. طرفای ظهر بود که دیدم خبری از تماس و قرار نشد. زنگ زدم به بنگاه. گفتم پس چی شد بابک جان؟ گفت آقا ایشون می‌گه 5 پیش و 500 اجاره. گفتم دیروز که 450 بود و قرار شد تازه کمش کنیم؟ گفت نمیاد پای قرارداد. گفتم بگو بهش 5 پیش و 500 اجاره رو می‌دم. خواستم بکشونمش و چونه رو اونجا بزنم. گفت باشه. 10 دیقه بعد زنگ زد و گفت می‌گه 7 پیش و 500 اجاره. کمترم بدی نمیاد. پرسیدم هر 10 دیقه یه قیمتی می‌دن؟ گفت به خدا من بی‌تقصیرم. ولی من معتقدم همه تقصیرا زیر سر همین مردک بود. طرفم تنها صاحبخونه‌ای بود که توی این مدّت 2 بار ازم سؤال کرد که تحصیلاتم در چه حدئه و حتّی ترم چندمم. براش اهمّیت داشت که خونه رو به کی می‌خواد بده. اینا واسه من ارزش داره. و وقتی یه آدمی به عنوان واسطه میاد این رابطه رو به گه می‌کشه، دلم درد می‌گیره.

ک ما همیشه تا نوک دماغمون رو می‌بینیم. بنگاه‌دار واسه خودشیرینی پیش مالک 100 تومن روی اجاره می‌ذاره تا مثلاً 20 تومن بیشتر گیرش بیاد. راننده تاکسی میاد 100 تومن اضافی ازت می‌گیره که مثلاً تو پاچه‌ت کرده باشه. بقّال یواشکی می‌کشه روی نرخ جنساش. و همه دارن این وسط یه غلط مشابهی می‌کنن، غافل از اینکه این باعث بی‌ارزش شدن پول می‌شه و چرخه‌ای از کلاهبردارا رو به وجود میاره که مدام خوشن به کثافتکاریشون و غافلن از بلائی که به نوعی سر تک‌تکشون داره میاد. بگذریم. این دوّمین خونه‌ای بود که از بین 30 تا خونه‌ای که دیده بودم، پرید.

ک امّا امروز وبلاگ ابطحی دوباره راه افتاد. خیلی دلم می‌خواد اون بازجوی مهربونش رو یه بار زیارت کنم. اینجور که بوش میاد، متأسّفانه داریم به سمت یه انقلاب دیگه حرکت می‌کنیم. 30 سال پیش با وجود اون همه روشنفکر و رهبر نتیجه این شد؛ وای به حال فردای این انقلاب. من هنوز معتقد به اصلاحاتم. نباید اینقد خفقان شدید بشه که تنها راهمون بشه انقلاب. من از این روز می‌ترسم.

ک ضمناً امروز یه کار دیگه هم کردم. طرح یه فصلنامه رو بعد از یه هفته تنظیم کردم. قرارئه مدیر داخلیش باشم.

ک یه نامه هم خطاب به مدیر گروهمون دربارهٔ نمره‌م نوشتم. آخه استادئه اومده و یه نمره کم کرده. براش نوشتم که فلانی رو چه اصلی ارفاق کرد و رو چه اصلی ارفاق رو از بین برد؟ چرا کمیتهٔ تجدید نظر تشکیل نشده؟ و کلّی حرفای دیگه که جاش اینجا نیس. کلّاً من زبون سرخی دارم که می‌گن سرِ سبز رو به باد می‌ده. این روزا که حتّی نیاز به زبون هم نداری. همین که سرت سبز باشه به باد می‌ری.

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

اندر حکایت عمّاران یاسر

بعد از اعترافات روشنگرانهٔ به اصطلاح سعید حجّاریان بود که تصمیم گرفتم قطعاً کتابائی از ماکس وبر رو که ندارم تهیه کنم تا از این به اصطلاح تئوریسین و جامعه‌شناس ابله که تئوریاش توسّط عوامل مافوق امنیتی جمهوری اسلامی و با عنایات ویژه امام زمون و فرستادهٔ بر حقّش-محموت- کشف و خنثی شد، اطّلاعاتی دست‌اوّل بعد از 2 قرن کسب کنم. غربیای اسکول متأسّفانه بازم فکر کردن که نخبه‌هاشون هرچی زر زده‌ن از سر روشنگری و مطالعه بوده و باز هم غافل موندن از این نکته که بابا! ما به اصطلاح نخبگانی مثل کامران نجف‌زاده رو از چند سال قبل واسه این روزا تربیت کرده بودیم تا مشت محکمی باشن بر دهان استکبار به اصطلاح جهانی که با وجود عدم وجود هاله روی سرشون، همچنان می‌درخشن.
ک به اصطلاح سعید حجّاریان در دادگاه امروزش نوشته بود که در این ایّام شعارهائی توی خیابونا سر داده شد که کلّی آدم ناراحت می‌شه و قاضی هم چون نپرسید که شما که از اوّلش بازداشت شدی پس چطور شعارا رو شنیدی؟ اونم برنگشت بگه علم غیب دارم چون در صورت بیان چنین سخنانی ممکن بود ملّت فکر کنن که امام زمون در قالب حجّاریان ظهور کرده و مملکت کنفیکون بشه که خدا رو شکر این توطئه هم با کمک سربازان گمنام امام زمون به گا رفت و اکنون کان لم یکن تلّقی می‌شه.
ک یک به اصطلاح خبرگزاری هم با ردّ مجدّد تقلّب در آراء گفت: کس نگین اعصاب ندارما... و این در حالی بود که آراء تا نشده جلوش بود و همه هم از اتّفاق با یه دس‌خط بودن که این شایعه رو به شدّت تقویت کرد که مردم ایران همه یکدل و یکرنگن و حتّی بدبین‌ترین دشمنان نظام هم خوب می‌دونن این انقلابای مخملی خیلی وقت‌ئه از مد افتاده و باید دنبال انقلابای جین یا لااقل شیش‌جیب بود. ولی اونا هنوز هم نمی‌دونن که نه تنها مارکس توسّط نظام ما به گا رفت؛ بلکه امروزه ماکس وبر هم هیچ گهی نمی‌تونه بخوره. البته پیش از این هم داروین و فروید توسّط سربازان امام زمون به گا رفته بودن که متأسّفانه اطّلاعات مربوط به این موضوع چند روز پیش توسّط عوامل داش سیا در امریکا منهدم شد و قدرت این انفجار و انهدام به حدّی بود که نزدیک بود وسط آگوست شاهد 11 سپتامبر باشیم که این پروژه هم با اصابت به دماغ یکی از دوستان ناکام موند.
ک شهاب طباطبائی و سایر اعضاء مرکزی حزب مشارکت هم در یک اقدام جمعی و از پیش تنظیم شده تصمیم گرفتن با عدم مشارکت با همدیگه، باعث بشن ماجرای عمّار یاسر در زمان پیغمبر زنده بشه و تقیه مصداق‌های امروزین پیدا کنه. قاضی مرتضوی هم که کلّاً از این مسائل مبهم بدش میاد، در پیام تبریکی به محسن صفائی فراهانی گفت: صفای مائی داداش. با این که در بندی، بدون که در بندتیم به مولی. صفائی فراهانی هم در پاسخ به سؤالی در مورد تعداد آراء محموت به خبرنگار شبکه خبر گفت: خبر نداری؟ به در و داهاتیا پول دادن و سهام عدالت پخش کردن که بیان بهش رأی بدن دیگه. من از اوّل می‌دونستم. و کلّیهٔ شبکه‌های صدا و سیمای میلی هم این صحنه رو پوشش داد تا ثابت کنه از ماکس وبر اقلّاً بیشتر می‌فهمن. دیگه بحث فروید و مارکس که دیگه بماند...
ک در این بین به اصطلاح سعید حجّاریان که در مورد مشارکتیا هم اشتباه تحلیل کرده بود، نوشت: جلّ‌الخالق! و با یه اشاره به انگشتش فهموند که بنویس من استعفا می‌دم. بعدشم رو به قاضی صلواتی کرد و گفت که اگه بیشتر تحت فشارم می‌ذاشتین، بیشتر به خودم می‌ریدم. صلواتی هم متأسّفانه نشنید یا شایدم سربازان گمنام امام زمون وسط زمین و هوا فرکانسا رو به گا دادن.
ک یه خبرگزاری دیگه هم که اوّل اسمش فارس بود، در جواب به سؤال یکی از جوانان مخملی که پرسیده بود چرا در ثبت اظهارات اون به اصطلاح سعید به جای "تلنبار" و "تعمیم" نوشته بودین "تلمبار" و "تعمین" گفت: می‌خواستیم ببینیم شما دقّت دارین یا همینجوری الکی اعتراف می‌خونین که سوژه دست غربیا بدین.
ک در این بین من درگیر پیدا کردن خونه بودم که ناگهان نوشته‌های به اصطلاح سعید حجّاریان گفتن که یه وقت نری علوم سیاسی بخونیا... اینا مظهر فسادن. بعدش هم باز طبق معمول تحلیل کرد که در مملکتی که رهبر و محموت حضور دارن، آگاهی سیاسی مردم در درجهٔ‌ آخر اهمّیت قرار داره و اصلاً بدونی و بخونی که چی؟ بعد از اون بود که با نیشخندی رو به نخبگان نوشت: خاک تو سرتون که نخبه شدین. و من به این فکر می‌کنم که با عنایت ویژه به آقای ماکس وبر که کتاباش قرارئه به زودی به عنوان طنز مخملی چاپ بشه، آیا فردا قرارداد این به اصطلاح خونه رو می‌تونم ببندم یا نه...

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

خشکی‌های بی های و هوی

در کتاب تاریخ قرن 21، اوّلین فصل آن درباره ما خواهد بود. در مقدمه آن ممکن است بنویسند که رخدادهای مهمی قبل از ما اتفاق افتاد، رخدادهایی مثل یازده سپتامبر و جنگ عراق و افغانستان. امّا آنها بقایای قرن گذشته بودند، با ادبیاتی تاریخ گذشته و با ابزارهای قرن بیستم: هواپیماها، بمب‌ها و گلوله‌ها. و آنها خواهند نوشت که اولین فصل تقدیم به ما خواهد بود زیرا ما فرزندان راستیم زمانمان بودیم... خواهند نوشت که ما اولین جنبش اجتماعی بودیم که همگی رهبر و همگی سازمان‌دهنده بودیم... ممکن است بخشی را اختصاص دهند که چگونه یک جنبش بدون مرکز فرماندهی خیلی هدایت شده عمل می‌کرد. چگونه ایده‌هایش، خواسته‌هایش و شعارهایش پیشنهاد می‌شد، انتقاد می‌شد و خیلی خوب تکمیل می‌شد و بعد یک روز با چنان هماهنگی بیان می‌شدند که انگار این چند میلیون سال‌ها آنها را تمرین کرده بودند... در همان فصل خواهند نوشت که ما در آخرین روزهای تفنگ‌ها و گلوله‌ها زندگی می‌کردیم و نشان دادیم که جایی که آگاهی، اطلاعات و کانال‌های ارتباطی برای پیوند انسانی وجود دارد، گلوله‌ها بی‌معنی هستند. ممکن است جائی در موزه آزادی ما تصویری از یک گلوله را به نمایش بگذارند و درتوضیح آن بنویسند "آخرین گلوله‌ای که از یک خشاب خارج شد."
ک پاراگراف بالا رو وقتی خوندم ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. قسمتی از بلاگ یه جوون ایرونی بود که هفته‌نامهٔ الاهرام مصر توی مقاله‌ای دربارهٔ وضعیت ایران نقل کرده بود. لامصّب گذاشته بودش ته اون مقاله که آدم تا فیهاخالدونش درد بگیره از شوق. هر بلائی ممکن‌ئه سر جنبش سبز بیاد، ولی من معتقدم این حرکت بهترین انتخاب ما بود. ما به محمّدرضا جلائی‌پورها افتخار می‌کنیم. به بهزاد نبوی‌ها افتخار می‌کنیم. به کرّوبی‌ها، به نداها، ترانه‌ها و تک‌تک جوونائی که این روزا سر سفرهٔ افطارشون دارن واسهٔ اون همه جلّاد طلب عفو می‌کنن افتخار می‌کنیم. امیدوارم روزی برسه که دغدغهٔ من مرگ و زندگی خودم یا دوستام نباشه. روزی برسه که من تنها ناراحتیم این باشه که چرا آدم تا پای قرارداد پیش بره و سر خرفتی مالکْ خونه از دستش بپّره.
ک دلم می‌خواد این خونه درست بشه و یه سفر برم اصفهان. کاش زاینده‌رود خشک نبود. اگه با آب حرف نزنم حالم بدتر می‌شه. هرگز 10 سال پیش رو فراموش نمی‌کنم که روزی 2 بار به خاطر محلّ کارم از روی پل بزرگمهر رد می‌شدم و از خشکیِ زاینده‌رود دق می‌کردم. شهر مرده بود. آدما غم داشتن. از وسط این رودِ خشک رد می‌شدن ولی نمی‌تونستن هیچ جریانی رو توش به وجود بیارن. رودخونه که بخشکه، هرچی جز آبْ سراب‌ئه...

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

بالاخره پیدا شد یا نه؟

امشب موفّق به قتل هیچ پشه‌ای نشده‌م و این یعنی مرگ. خیلی از این بابت ناراحتم. امّا زیادم مهم نیس. امروز یه خونه رو برای دوّمین بار دیدم. قرار بود خونهٔ یکی از دوستان رو هم ببینم که گویا کار نشد داره. این دوّمین مرتبه بود. باید معتقد باشم که تا 3 نشه بازی نشه؟ اگه اوضاع ما 3 بشه چی؟ یه زمانی این اصطلاحات خیلی کاربرد عمومی داشت: قضیه 3 شد؛ یارو مخش 5 کار می‌کنه؛ و جملاتی از این دست. امروز کمتر این اصطلاحات به کار می‌ره. علّتش رو نمی‌دونم که از نظر زبانشناسی چی‌ئه، ولی برام خیلی جالب‌ئه. جالب‌تر از اون این‌ئه که من می‌تونم در طی یک پاراگراف از قتل یه پشه به مبحث پیچیدهٔ زبانشناسی برسم که جلّ‌الخالق!
ک امّا امروز علاوه بر اینکه یه خونه رو برای دوّمین بار ندیدم، موفّق شدم یه خونه رو هم برای دوّمین بار ببینم. خونهٔ خوبی‌ئه که من خیلی به دلم نشسته. نمی‌دونم چرا، ولی بعد از دیدن بیش از 20 خونه، تنها خونه‌ای بوده که دوس داشتم اجاره‌ش کنم. امروز بعد اینکه با مشاوری که خونه رو معرّفی کرده بود صحبت کردم، بهش گفتم حاضرم تا یه میلیون روی پول پیشم بذارم. لطفاً این مورد رو ردیف کن. کلّی بهونه آورد که شما مجرّدی و نمی‌شه. گفتم عزیزم، الان یه دختر مجرّد اونجاس. گفت نه با مادرش‌ئه و تنها نیس. نهایت امر گفت که اگه مشکل مجرّدی رو با یارو کنار بیام، اجاره مشکلی نداره. قطع کردم و رفتم یه بنگاهی که سر همون کوچه بود. گفتم موردی داری؟ دقیقاً همون مورد رو اشاره کرد و البته با100 تومن کمتر! منم تضیح دادم که یکی همینجا رو نشونم داده. قرار شد ف برم بنگاه ببینم می‌شه قرارداد بست یا نه. ولی بازم برمی‌گردم به معضلی که توسّط بنگاهیا به وجود اومده: خونه رو با قیمتی بالاتر از قیمت صاحبخونه اجاره می‌دن تا خودشیرینی کرده باشن. این قضیه باعث می‌شه که مالک ملکش رو به کسی بسپره که پول بیشتری داره می‌ده. بعد یه قیمت غیر واقعی به وجود میاد. اون وخ مستأجر کونش پاره می‌شه. در نهایت هم به مشاور به ازای هر 50 هزار تومن، 12500 تومن می‌رسه. ولی سخت‌تر می‌تونه مستأجر پیدا کنه. در واقع این رقم ناچیز به شکل بزرگتری در میاد و پس‌فردا می‌ره تو پاچهٔ همون مشاور املاک. این عادت مسخرهٔ "سر هم کلاه گذاشتن" بین ما اپیدمی شده. حواسمون هم نیس که هر زخمی که بزنیم فردا خودمون بدترش نصیبمون می‌شه. من امشب به مشاور قبلی زنگ زدم و گفتم که به سلامتی یه خونه گیرم اومده. اونم خوشحال شد که من دیگه بهش زنگ نمی‌زنم. باید ببینم فردا چی می‌شه. ضمناً اون دختر بدون مادرش زندگی می‌کنه.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

علی گالیله ماه را می‌بیند

فردا فردا فردا... بریم ببینیم این خونه قست می‌شه یا نه. به طور کلی توی این مدّت به نتایج جالبی رسیدم. یکیش اینکه قیمت خونهٔ متراژ پائین از مرکز تا شمال تهران تفاوت چندانی نداره. مرکز که به محلّ کار نزدیک‌ئه، شمال شهر هم که شمال شهرئه. ولی خب هرچی بالاتر بری به نسبت خونهٔ کوچیک کمتر یافت می‌شه. خونه‌های زیادی وجود دارن که آدم با دیدنشون خوشحال می‌شه و با شنیدن قیمتشون شوکه می‌شه. خونه‌هائی که از دور دل می‌برن و از جلو باعث ناراحتی اعصاب و روان می‌شن. خونه‌هائی که دارن فرو می‌ریزن. خونه‌هائی که زیادی کوچیکن. خونه‌هائی که زیادی بزرگن. مشاور مسکنائی که دیوثن. مشاور مسکنائی که رکبِ روزگار رو می‌خورن. کونگشادای ترسو. ترسوهای کونگشاد. متجاوزین به مجرّدین. مجرّدین متجاوز. پت و مت. کت و نیمکت. خلاصه همه‌چی...
ک امروز یه جفت از دوستان پرسیدن که فلانی دوس‌دختر داری یا نه؟ منم که نه! گفتم که چی؟ گفتن ما فقط زوج‌وار افراد رو به مهمونیمون دعوت می‌کنیم. گفتم من ریدم تو این زندگی که واسه مهمونی رفتن نباید مجرّد باشی. واسه خونه گرفتن نباید مجرّد باشی. واسه استخدام نباید مجرّد باشی. واسه نشون دادن شناسنومه‌ت نباید مجرّد باشی. گمونم چند وقت دیگه واسه ریدن هم نباید مجرّد باشی. اون وخ من چه‌جوری برینم به این زندگی؟
ک ماه رمضون هم شروع شد. واقعاً شاید آسون‌ترین کار واسه یه مسلمون این باشه که چیزی نخوره. بقیه‌ش ولی واقعاً سخت‌ئه. یه نذری دارم که امیدوارم از پسش بر بیام.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

فردا

دوباره باز از فردا گشت و گذار ادامه پیدا می‌کنه و امیدوارم جائی رو که باید، پیدا کنم. از فردا ماه رمضون هم شروع می‌شه. فردا در مورد اون ماجرای نمره هم باید با مدیر گروه حرف بزنم. از فردا باید شیوهٔ زندگی رو عوض کرد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

زیتون

نمی‌دونم به آدمی که شادئه و داره می‌خنده و به فاصلهٔ 10 دیقه بعدش یهو می‌ره تو خودش چی می‌گن، ولی امیدوارم چیز بدی نگن. این حکایت این روزای من‌ئه که هیچ دلیل خاصّی نشده براش پیدا کنم یا نخواسته‌م که پیدا کنم. یکی از دوستام گفت برو پیش روانکاو. ولی واقعاً آیا من حاضرم مو به مو از خودم بگم؟ اصلاً چیزی می‌دونم که بخوام بگم؟ یا اون آدم دلش می‌خواد چیکار کنه؟ نمی‌دونم. حسّ مثبتی ندارم دیگه. تعارف که نداریم با خودمون. هم کس‌خلیم، هم تلاشی واسه رفعش نمی‌کنیم.
ک امروز بازارچه خیریه بود که به پیشنهاد یکی از بچّه‌ها رفتم. خوب بود. لااقل واسه آدمی که از فرط یه هفته بیخوابی و خستگی تا ساعت 4 بعد از ظهر خواب بوده، خیلی خوب بود. خیلی علاقمند شدم که توی اینجور کارا بیشتر شرکت کنم. گمونم اینم از ضعف آدم ناشی می‌شه که دلش غنج بره واسه امر خیر. خب منم ادعّائی ندارم. می‌رم ببینم چی می‌شه. بلکه این ضعفا برطرف بشن.
ک امروز حتّی نرسیدم برم دنبال خونه. آخرش نمی‌دونم سر این قصّه به کجا ختم می‌شه. عدم وجود یه سایت حسابی باعث می‌شه آدما به راحتی سر این مسائل وقت تلف کنن. خب جهان سوّمی بودن به همین چیزاس دیگه. شاخ و دم که نداره که. یکی از دوستام که خودش توی بنگاه کار می‌کنه تعریف می‌کرد که یکی از فامیلاشون وقتی رفته کانادا در عرض 3 دیقه خونه گیر آورده. واقعاً من خودم نرفته‌م که ببینم، ولی به نظرم دور از ذهن نمیاد. توی تهران هم من به تجربه بهم ثابت شده که خونه گرفتن تا حدّ زیادی شانسی‌ئه. یعنی هیچ عاملی به این اندازه اهمّیت نداره.
ک امّا نمی‌دونم این حال و احوال من تا چه حدّی به شانس مربوط می‌شه. فعلاً که از سر شب تا حالا دارم یه ظرف زیتونِ 850 گرمی رو میل می‌کنم. یادش گرامی باد، یه روزی حالم از زیتون به هم می‌خورد...

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

امشب نا ندارم بنویسم. کم‌خوابی و آفتاب و پیاده‌روی و غرولندای مکرّر خیلی خسته‌م کرده.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

بر صدا و سیما نظارتی صورت نمی‌گیرد

امشب گفتگوی ویژهٔ خبریِ اخبارِ 22.30 برام جالب بود. سلیمی نمین رو آورده بودن تا مثلاً کودتای 28 مرداد 1332 رو با کودتای به اصطلاح مخملین در زمان حاضر مقایسه کنه. یعنی منظور این بود که الانم مث 56 سال پیش دست اجنبی تو کار بوده و این سبزا دست‌نشونده‌ن. مجری که به شدّت سعی داشت به بحث جهت بده، مدام با استدلالای منطقیِ سلیمی نمین مواجه می‌شد که حاضر نبود تن به خزعبلات صدا و سیما بده. مدام از سیاستای صدا و سیما انتقاد منطقی می‌کرد و کسی نبود که جوابش رو بده. بزرگترین انتقادش هم این بود که صدا و سیما نباید همه چیز رو به اجنبیا ربط بده و باید بذاره همهٔ جوانب در نظر گرفته بشه.
ک این حرف از دو نظر من رو به فکر فرو برد. اوّل یاد مقالهٔ اکبر گنجی افتادم که توش می‌گفت سکوت امریکا و غرب در مورد وقایع داخلیِ ایران، بزرگترین معضل نظام‌ئه. چون اونا همیشه از طریق تحریک احساسات مردمی نسبت به انگلیس و امثالهم می‌خوان از زاویه دید خارج بشن و از مردم سوء استفاده کنن. اونا خوب می‌دونن مردم هر قدر هم ناراضی باشن، زیر بار اجنبی نمی‌رن. بعدش هم یاد نظریات باختین افتادم که معتقد بود گفتمان در حالتِ تکصدائی شکل نمی‌گیره. یعنی باید به تمام طرف‌های دعوا و بحث و نظر اجازه داد تا حرف بزنن. در غیر این صورت دچارِ مونولوگ (تک‌گوئی) و بعد از اون سولی‌لوک (خودگوئی-حدیث نفس) می‌شیم و این به نفع هیچ‌کس نیس، حتّی کسی که صاحب قدرت‌ئه و روی منبر نشسته. گفتمان فقط در حالت چند صدائی شکل می‌گیره. ما توی کشورمون همیشه تکصدائی عمل کرده‌یم و این بزرگترین نقطه ضعفِ فرهنگِ ایرانی‌ئه. ما در قبال مسئولیتی که به عهده داریم پاسخگو نیستیم. وقتی به مرحلهٔ جواب پس دادن می‌رسیم، خونمون به جوش میاد. پدر برای پول‌توجیبیِ کمی که به بچّه‌ش می‌ده توجیهی نداره و آخرین ابزارش داد و بیداد و تحقیرئه. معلّم برای نمرهٔ کمی که می‌ده هیچ توجیهی نمیاره و اعتراض رو تجاوز از حدود تلّقی می‌کنه. مسئولین رده بالا از اینکه گزارش مفصّل و دقیق بدن خودداری می‌کنن، چون می‌دونن سوتی فراوون‌ئه. و به سادگی به خاطر این سؤال معصومانه که رأی من کو؟ جوونا رو نه تنها می‌کشن، بلکه می‌کنن.
ک به هر حال حرفای سلیمی نمین به‌جا و جالب بود، هر چند که کامل نبود. یه برنامهٔ زنده رو هم که به این سادگیا نمی‌شه قطع کرد. یاد دورانی افتادم که توی صدا و سیما کارشناس یه برنامهٔ زنده بودم. علیرغم تصوّر عامّه مبنی بر وجودِ ممیزی و کنترل شدید بر برنامه‌های صدا و سیما، در واقع اصلاً چنین چیزی وجود نداره. گواهش هم همین در و دافائی هستن که وسط پخش زندهٔ فوتبالا هر دفعه از زیر دست سانسورچی در می‌رن و ملّت یه حالِ نصفه نیمه می‌برن.
ک امّا تأثیرات نامهٔ کرّوبی همچنان ادامه داره. نمی‌دونم کی می‌تونه ادّعا کنه می‌شه این پیرمرد رو به خاطر این پرده‌برداریِ عظیمش از فجایع زندانا و بازداشتگاها شلّاق زد. امروز یه فیلم تکون‌دهنده از اعترافات زنی به اسم آذر آل کنعان دیدم که از تجاوزات درون زندانا می‌گفت. خیلی آروم و متین داشت از دردی می‌گفت که کاش هیچ فرزندی از فرزندایِ پاک این سرزمین دچارش نشه. توی این ایّام بچّه‌های تهران یه تنه مجبور شدن جور کلّ ایران رو بکشن و شکنجه بشن و بهشون تجاوز بشه و هزار اتّفاقِ بدِ دیگه براشون بیفته که هر کدومش صد بار از مرگ سخت‌ترئه. البته نمی‌شه منکر شد که مردم همهٔ ایران یکصدا راه افتادن و آزادی خواستن، ولی تهران مرکزِ ثقل همهٔ این برخوردا و محلّی بود که شده بود مرکز تجمّع تمام نیروهای لباس‌شخصی و حکومتی برای سرکوبِ مردم. از حق نمی‌شه گذشت که همین بازتاب نصفه نیمه از وقایع تهران، توی خیلی جاهای دیگه مث اصفهان و شیراز و مشهد و بخشِ آذری‌نشینِ ایران به تصویر و خبر تبدیل نشد. بچّه‌های این شهرا توی بغض و سکوت جون دادن. یادشون گرامی.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

همخونه!

دوّمین روز هم گذشت. بازم فقط رسیدم 4 تا خونه رو ببینم. اوّلی با امکانات عالی توی بهترین منطقهٔ دولت بود که متأسّفانه مالکش در واحد روبرو زیست می‌کردن و بسی بسیار بیش از حد حزب‌اللّهی بودن. بماند که یافتنِ این خونه خودش داستانی بود. من از سر غذا بلند شدم و 20 دقه دم در یه خونه نشستم و طرف باز نمی‌کرد و نگهبانی‌ام نبود. آخر سر زنگ همسایه رو زدم که این واحد اجاره‌ای صاحابش کو؟ که طرف گفت گمونم واحد روبروئی اجاره رفته باشه. بعد نگهبان اومد و من فهمیدم آدرس رو عوضی اومده‌م! و باقیِ ماجرا هم که ذکر شد.
ک خونهٔ دوّم طرفای پل رومی بود. به قول دوستِ بنگاه‌دارم، یه 70 متریِ 2خوابه که کف سرامیک و اکازیون حساب می‌شد و اجاره‌ش خداااا بود. رفتم دیدم و متوجّه شدم که انسان‌ها به سادگی قادرند 50 متر رو 70 متر جا بزنن و به جای 1 اتاق و 1 هال، 2 اتاق و یه راهروی 2 متری(همون هال) رو طرّاحی کنن و کلّی به خودشون ببالن که بابا ما دیگه کی هستیم!
ک بعدش رفتم یه محلّه‌ای که آدرسش از ظفر شروع می‌شد. ولی خب ماجرا به این سادگیا نیس. رفتم و بعد از کلّی جستجو و پلاکِ اشتباهی که بنگاه داده بود، نهایتاً پیداش کردم. خونه‌ای بود تو محلّهٔ حسن‌آباد و در محیطی دنج برای خلفا(جمع خلافکار). توی دستشوئیش بوی پیف‌پاف می‌اومد. معلوم بود قبل از اومدنِ من زده بودن که خدای نکرده سوسکا رؤیت نشن. محلّه هم که دیگه نگو... پاتوغ بود دیگه. کوچه تنگ‌ئه نسبتاً/عروس قشنگ‌ئه نسبتاً(بیتی از داود میرباقری). توی کوچه همچنان آویز و پارچه و پرچم واسه نیمه شعبان به راه بود. گمونم می‌خوان از حالا واسه سال آینده آماده باشن. شایدم اصلاً گفته‌ن که بابا چرا جمع کنیم؟ خب مگه دوباره نباید سال دیگه وصلشون کنیم؟ کلّاً همه در انتظار فرج بودن دیگه. ولی جالب‌ترین چیزی که توی این محلّه دیدم، پارچه‌ای بود که روش نوشته شده بود: مهدی آمد!! یعنی تو محلّهٔ اینا امام زمان ظهور کرده بودن. جلّ الخالق.
ک امّا آخرین مورد که با وجودِ به درد نخور بودنش بیشترین وقت رو از من گرفت، بازم یه خونه بود طرفای پل رومی. من که واسه اجارهٔ یه خونهٔ 60 متری رفته بودم، بعد از 30 دقه ایستادن در مقابل در منزل، با یه پیرزن و یه زن میونسال مواجه شدم. پیرزن‌ئه خدا بود به خدا. اوّلاً که گیر داد کفشم رو در بیارم. بعد گفت واحد 60 متری رو اجاره داده‌م، ولی شما یه نگاه بهش بنداز. بعد یه سوئیت 40 متری توی حیاط نشونم داد که خدا به سر شاهدئه 25 متر هم نبود. بعدشم گفت بیا واحد بالا رو نشونت بدم که 120 مترئه. گفتم خانم من اونقدرا پول ندارم. خونه خیلی قدیمی بود. خیلی‌ام تخمی بود. ولی اینقدر این پیرزن باحال بود که حد نداش. حاضر بودم تمامِ خونه‌های تخمیِ تاریخ رو با این بشر برم ببینم و برام خالی ببنده که اینجا فلان‌ئه و بهمان‌ئه و مردم نمی‌فهمن و از اینجور حرفا. اواخر که گیر داده بود با یه دختری همخونه شیم اون بالا رو با هم بگیریم. حتّی خودش یه کِیس پیشنهاد کرد که کلّی به نظرش بچّه‌مثبت بود! خلاصه از ما انکار و از اون اصرار... آخرش گفتم باشه. شما بگو بیاد من ببینمش. طرفم حاضر نشده بود بیاد. ولی این پیرزن خداااااااا بود. داشت به یه نفر آدرس می‌داد پای تلفن که خوابش برد! یعنی نظیر این موجود من یه دونه بیشتر ندیده‌م، اونم مادربزرگِ روسم‌ئه که قبل از بُر خوردن با ما ایرونیا از این اخلاقا زیاد داشت و هنوزم کمی داره.
.
.
.
امّا امروز تنها روزی بود که من نتونستم روزنامهٔ سیاسی بگیرم. اعتماد ملّی از امروز چاپ نشده و صدای معترض‌ترین معترضِ جریانات اخیر تا حدّ زیادی خاموش شده. دستی دستی دارن خودشون زیر آب خودشون رو می‌زنن. یه جریانِ دیگه‌ای هم البته باعث شد که من کمتر وقتِ پیدا کردنِ روزنامه رو داشته باشم و اون برمی‌گرده به ماجرای نامهٔ من مبنی بر نمرهٔ پایان ترمم.
ک صبح رفتم دفتر استادِ درس مربوطه. بهش گفتم آقا جان من ابهام دارم در مورد نمره‌م. فرم درخواست بازنگری رو هم پر کرده‌م. شما ولی جواب ندادین به من. گفت خب شما 2 تا سؤال رو اشتباه فهمیدی و نمره‌ت واسه همین کم شد. بعدشم، اگه قرار باشه هر کی نمره‌ش کم بشه ما بخوایم اینجوری جواب پس بدیم که دیگه نمی‌شه جائی درس داد. عارض شدم که قربان، این نمی‌شه که حرف کسی وحی مُنزَل باشه و نشه روش حرف زد. من ابهام دارم. خب شما بیاین برطرفش کنین. گفت من با شما رابطهٔ خیلی خوبی داشتم همیشه. نمی‌دونم چرا اینقدر اعتراض داری و اصرار می‌کنی که من نگاه کنم. گفتم خب این حقِّ من‌ئه. مثالش هم عین انتخابات می‌مونه. اگه کسی به نتایج اعتراض داشت میان اینجوری سرکوبش می‌کنن و جوابی نمی‌دن. الانم این اتّفاق داره در یه اِشِلِ کوچیکتر واسه بچّه‌ها و نمره‌هاشون می‌افته. باید به آدما جواب قانع‌کننده داد. گفت نمرهٔ شما همین‌ئه و من عوض نمی‌کنم. گفتم خیله خب. من فرم درخواست بازنگری رو پر کرده‌م و توش نوشته که استاد باید نظر بده و بعد توی کمیتهٔ ویژهٔ تجدید نظر بررسی بشه. پس شما که تغییرش نمی‌دین، اظهاراتتون رو مکتوب به من تحویل بدین. جرّ و بحث و برو و بیا که آقای فلانی، شما داری از حدودِ دانشجوئیت تجاوز می‌کنی. من اصلاً به شما هیچ نوشته‌ای نمی‌دم. گفتم من دارم از حدودم تجاوز می‌کنم؟ چرا اون وخ؟ چون از شما نوشته می‌خوام؟ گفتم آقای عزیز، بنده با نامه و نوشته و مکتوب تا اینجا رسیده‌م. از الان به بعدم اینجوری ادامه می‌دم. ولی مطمئن باشین پیگیری می‌کنم. گفت شما واسه 17 اینقد داری شلوغش می‌کنی؟ گفتم بله. ولی بحث من نمره نیس. شما می‌گی 16 می‌شم؟ خیله خب. 16 رو اثبات کن. گفت چه سودی برات داره؟ گفتم سودش این‌ئه که این ترم مدیر گروهمون یه جلسه با دانشجوها و استادا می‌ذاره و می‌خواد از همین نمره دادنایِ بی‌تکلیف جلوگیری کنه. این اوّلین سودِ این نامه‌س، حتّی اگه باعث بشه من 16 بگیرم. و ضمناً، شما داری می‌گی اون بندِ کمیتهٔ تجدید نظر اهانت به استادئه؟ خیله خب. من می‌رم دنبالش که ببینم چرا دارن به شما اهانت می‌کنن. قاطی کرد و گفت من اگرم قرار باشه کاری کنم فقط به درخواست دانشکده اون کار رو می‌کنم. گفتم لطف می‌کنین و اومدم بیرون.
ک بعدش زنگ زدم به مدیر گروهمون. گفت هومن داری زیادی متّه به خشخاش می‌ذاری. استاد در مورد نمره دادن قدرتی بیش از وزیر علوم داره. می‌تونه بهت 5 بده و کسی نتونه درستش کنه. گفتم مهم نیس. 5 بدن و من پیگیری می‌کنم.
ک طرف دیگه خونش به جوش اومده بود. بهش گفتم فلانی، شما می‌دونی هر ترم دارن به بچّه‌های مردم 8 و 9 می‌دن و تا اینا دم می‌زنن تهدید می‌کنن که 2 و 3 نمرهٔ واقعی بوده و ممکن‌ئه بیایم همون رو وارد کنیم؟ دلیلشون واسه 9 دادن هم این‌ئه که معدّل بچّه‌ها افت نکنه. خب یکی نیس بگه جاکش، می‌میری 10 بدی؟ چرا واسه تک دادنتون منّت می‌ذارین؟ چرا با تهدید نمی‌ذارین بچّه‌ها رفعِ ابهام کنن؟ همین رفتاراس که کار مملکت رو به اینجا رسونده. آره آقا جون. همهٔ ما یه بخشی از وجودمون دروغ و راحت‌طلبی‌ئه. یه استاد یا مدرّس یا معلّم باید بدونه در قبال تک‌تک دانشجوها و شاگرداش مسئول‌ئه. وظیفه داره جواب پس بده. وظیفه داره قانعشون کنه. وظیفه داره وظیفه‌ش رو بدونه. ما بعضی جملات رو ساده می‌گیریم یا مسخره می‌کنیم و زود ازشون رد می‌شیم. یکیش این‌ئه: معلّمی شغل انبیاست. واقعاً معلّمی همچین جایگاهی داره و ما بین معلّم و مدرّس و محصّل و بقّال و چقّالمون تفاوتی نیس. متأسّفم...

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

نخستین ملاقات رو در رو با خانه‌ها

امروز 3 تا خونه دیدم و حسابی خسته و کوفته شدم. یکیش که تا پای قرارداد هم پیش رفتم. از قضا این موردِ اکازیون با مالک بود و جاشم توی پاسداران. گمونم برادر بزرگوارم این دفعه دلشون بیاد پا از در این خونه‌های این محلّه بیرون بذارن. امّا خب، معامله‌مون نشد. پدرِ خانواده گویا از ریخت من خوشش نمی‌اومد.
کک امروز توی دوقوز یه سر هم رفتم به مجتمع پویا زدم. این مجتمع که بدون دخالت بنگاه‌ها با مردم معامله می‌کنه، از دور دل می‌بره و از جلو... خلاصه رفتم تو. اینقدر کثیف و زشت و ضایع و مزخرف بود که حد و اندازه نداشت. دلم واسه تمام ساکنین اونجا می‌سوزه. بعد از اون یه خونهٔ دیگه رو هم توی دوقوز دیدم. بسیار شیک و تر و تمیز و آماده بود، ولی متأسّفانه جائی برای اثاث من نداشت. خیلی خونهٔ دوس‌داشتنی‌ای بود، امّا...
کک یه خونه هم توی اختیاریه دیدم که باز همین مشکل رو داشت. اوّل که رفتم توی بنگاه، طرف گفت چک داری واسه اجاره‌هات بدی؟ گفتم خب من 5 تومن پیش دارم می‌دم که خودش یه جور ضامن‌ئه. حالا اگه بخوای می‌تونم سفته هم بدم چون دسته‌چک ندارم. گفت نه. مالکش یه مقدار گیرئه. ممکن‌ئه زیر بار نره. گفتم خب بیاد من قانعش می‌کنم. گفت نه من می‌دونم قانع نمی‌شه و چک می‌خواد. گفتم آخه آقا جون، سفته رو که بعد از پوسوندنِ 60 تا کفن هم می‌تونی پیگیری کنی. از چک که بهترئه. گفت خب اون چک می‌خواد که اگه یه وقت اجاره‌هاش پرداخت نشد، بره پول بگیره. گفتم خب تو فرض کن من چک دادم و پولِ پرداخت نداشتم. این بابا چه‌جوری می‌تونه از حسابِ خالیِ من برداشت کنه؟ گفت حالا برو فردا بیا. گفتم ببین می‌تونی با مالک تماس بگیری؟ گفت آخه اون چک می‌خواد. دیگه دید من زیادی دارم کلید می‌کنم، همکارش برگشت گفت بابا ایشون خودشون مالکن! یکی نیس بگه خب سقطِ مرگ می‌کردی از اوّلش می‌گفتی؟!
کک امّا خونهٔ پاسداران به شدّت رو مخم رفت. صاحبخونه از این سرهنگای بازنشستهٔ رو مخ بود که انگاری می‌خواس زندونی بیاره. بگذریم. زیاد مهم نیس. از این موارد به وفور یافت می‌شه.
.
.
.
مونده‌م که سر بازیای لیگ برتر فوتبال چی میاد؟ هیچ بعید نیس اعتراضات مردمی به ورزشگاها کشیده بشه و من شنیده‌م که قرارئه دوربین کار بذارن. به نظرم با حذفْ چیزی عوض نمی‌شه. پس چرا کت و کلفتای نظام نمی‌فهمن؟ دلیلش روشن‌ئه: قدرت کور و کر می‌کنه. خیال می‌کنی خدائی، ولی کدخدا هم نیستی. چقدر وضعیت اسفناکی‌ئه این وضعیت.
کک امروز توی روزنامه خوندم که موسوی جبههٔ سیاسی "راه سبز امید" رو راه انداخته. اوایل قرار بود حزب راه بندازه که بنا به توصیهٔ عزت‌الله سحابی بود که دست از حزب کشید و رفت سمت تشکیل جبههٔ سیاسی. خیلی دلم می‌خواد عضوش بشم. می‌دونم که الان هیچ حرکتی توی این مملکت با امنیت همراه نیس، ولی نمی‌شه جریان رو رها کرد. من هرگز در شرایط فعلی موافق انقلاب نیستم. دلم می‌خواد اصلاحات شکل بگیره.
کک امّا کرّوبی هم به خوبی وارد گود شده. شنیدم که دیروز قرار بوده انصار حزب‌الله دم دفتر روزنامهٔ اعتماد ملّی جمع بشن که گویا ناکام مونده‌ن. جالب‌ئه که من چند تا ون بیشتر اون حوالی ندیدم که در واقع داشت مانع این حرکات می‌شد. آدمای انصار هم که مشخصّاً بدون موتوراشون معنی ندارن. اینا باید خجالت بکشن که ادّعای 24 میلیون رأی رو دارن، ولی جلوی در یه روزنامه رو هم نمی‌تونن ببندن. اون وقت میان به معترضین لقبِ بیگانه‌پرست و اجنبی می‌دن و کلّ نیروهاشون رو از سراسر کشور و حتّی خارج از کشور(به عنوان مثال، سربازای لبنانی) روونهٔ میدون می‌کنن و بازم کم میارن.
کک باید منصف بود.

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

اوّلین گام‌های جدّی در راه خانه

امروز به نتایج بهتری در مورد خونه رسیدم. گمونم بتونم اون جائی که دلم می‌خواد خونه پیدا کنم و حضرت اخوی هم دل بدن به اون محلّه. خیلی جالب بود برام که قیمتای مرکز شهر با بالای شهر تفاوت زیادی نداره. البته یه اصل همیشگی وجود داره مبنی بر اینکه خونهٔ دلخواه ما با این بودجه‌مون گیر نمیاد. البته بعد از یه کم گشت و گذار دقیقاً متوجّه می‌شی که هر چیزی هر جائی ممکن‌ئه. امّا امان از این بنگاه‌دارا...
کک امروز یه جائی داشتم دنبال خونه می‌گشتم که به تور یکی از اینا خوردم. گفتم تو فرض کن 5 پیش و 400 اجاره. گفت یه خونه هس که زده 6 تومن و 500 تومن که سعی می‌کنم با 5 و 450 برات بگیرمش. بماند که زنگ زد به طرف و طرف حاضر به اجاره به مجرّد نبود، امّا صداش میومد که می‌گفت من همون 5 پیش و 400 اجاره رو یه قرون پائین نمیام. در واقع اون آقای بنگاه‌دار داشت پیش هر دوی ما خودشیرینی می‌کرد. توی بهترین بنگاها (مثل رابینسون یا دلتا) که بیشترین کمیسیون رو می‌گیرن، این 50 تومن در نهایت 12500 تا تک تومنی به این آقای مشاور کمک می‌کنه. یعنی به عبارتی سر تا پای این آقا رو می‌شه با 12500 تومن خرید و فروش کرد. امّا آسیب بزرگی که وارد می‌کنه رو به این سادگیا نمی‌شه خرید و فروش کرد. صاحبخونه‌ها کم‌کم عادت می‌کنن به ارقامی که مبنای واقعی نداره و دود این قضیه توی چشم مستأجر بدبخت می‌ره. رفته‌رفته همه وارد این بازی مسخره می‌شن و کار به جائی می‌رسه که یه دروغ 12500 تومنی باعث معاملات میلیونی می‌شه. یه عدّه بی‌خونه می‌شن و یه عدّه مجبورن سال به سال برن پائین‌تر خونه بگیرن یا متراژ خونه رو کم کنن. واقعاً یه جو صداقت می‌تونه خیلی مفید باشه.
کک امّا دنبال خونه گشتن هم عالمی داره. من همیشه با این کار در عین عذاب کشیدن، تفریح هم می‌کنم. یکی از این تفریحات، توقّع فضئی از مستأجر برای قبولی بیماریِ کس‌خلیسمِ حادئه. امروز یه جائی رو توی ساقدوش رفتم دیدم. تمام کف این خونه با این موزائیکای کوچیکی فرش شده بود که توی این مستراحای قدیمی استفاده می‌شد. خودِ خونه هم توی یه فرعی‌ای بود که چندان تفاوتی با دهات نداشت. از قیمتای متغیّر هم چیزی نگم چون طبیعتاً بین حرف بنگاه و صاحبخونه تفاوت هس.
کک یکی دیگه از تفریحای دنبال خونه گشتن این‌ئه که مردم علاقهٔ عجیبی به رشته‌های هنری و علی‌الخصوص سینما و تئاتر دارن. گاهی مجبوری 30 دقه نان-استاپ براشون فک بزنی. اصلاًام فکر نکن که خسته می‌شن. تو باید حرف بزنی و این یه حسن بزرگ برای آدمی مثل من داره. من آرزو دارم مردم با تئاتر و سینما و کلّاً هنر آشتی کنن. دلم می‌خواد رقمِ فروش اخراجی‌ها با شاهکاری مثل دربارهٔ الی... جابجا بشه. تازه بازم حقّ اخراجی‌ها در مقایسه با دربارهٔ الی... باید خیلی کمتر از 1 میلیارد باشه. من همیشه توی این سالا توی اینترنت، خیابون، کافه، مهمونی، پارک یا هر جای دیگه‌ای تلاش کرده‌م که مردم رو به سمت هنر بکشونم. این هنر نیس که ما خودمون یه کار تئاتر ببندیم و بعدشم یه عدّهٔ خاص تئاتری یا تماشاگرِ ثابتِ تئاتر بیان کار ما رو با بلیط مهمان ببینن و بگن به‌به و چه‌چه.
.
.
.
و امّا سیاست... کرّوبی به صراحت گفته مستنداتی برای تجاوزات کهریزک داره. حتّی خرده گرفته به لاریجانی که چطور در عرض کمتر از 24 ساعت و بدون تشکیل کمیتهٔ حقیقت‌یاب اومده و مستندات کرّوبی رو کذب خونده. خیلی دلم می‌خواد این ماجرا تکلیفش روشن بشه. چرا به این سادگی حقایق رو وارونه جلوه می‌دن و به مردم و سیاستمدارا تهمتِ بیگانه‌پرستی می‌زنن؟ با دنبال کردن حقیقت آبروی نظام می‌ره یا با تجاوز به بچّه‌های مردم؟
کک کاش مردم یه سری به تاریخ مکتوب یا حتّی شفاهی دوران 30 سال پیش می‌زدن تا بهترین انتخاب رو انجام می‌دادن.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

آغاز کارتن کردنِ کتب

از امروز شروع کردم به کارتن کردنِ کتابا. امیدوارم یه ذرّه پول پیش دستم رو بگیره تا بتونم با خیال راحت دنبال خونه بگردم. 3 سال یکجانشینی و تمدید قرارداد باعث شده گاهی قِلِقای اثاث‌کشی کم‌کم یادم بره. یکی دیگه از جنبه‌های این ماجراها معایب انکار ناپذیرشون‌ئه. مثلاًیکی از معایبش این‌ئه که با تو مث گوسفند برخورد می‌کنن و صاحبخونه و بنگاه‌دار براشون مهم نیس تو چی هستی، کی هستی، یا چیکار می‌خوای بکنی. بالاخره اگه می‌شد یه لحظه می‌نشستن جای تو، اون‌وقت قضیه فرق می‌کرد. به طور کلّی اینکه آدما بتونن خودشون رو جای بقیه بذارن باعث می‌شه که خیلی از اخلاقا و رفتارای منفی خود به خود حذف بشه.
کک الان که دارم اینا رو می‌نویسم، صدای احمد خاتمی داره از رسانهٔ میلی پخش می‌شه. واقعاً حرکات و حالات این بشر خیلی کارتونی‌ئه. تلاش ایشون برای اسکول جلوه دادن جوونای این مملکت جای تقدیر داره. اگه اینا رو نمی‌گفت که قطعاً واسه رجوع به اصل 27 قانون اساسی مبنی بر آزادی تجمّعات، خیلیا رو ممکن بود به حبس ابد محکوم کنن. من می‌میرم واسه این رأفت اسلامی.
کک یاد حرفای لاریجانی که می‌افتم خنده‌م می‌گیره. گفته بود هر کی ادّعا می‌کنه بهش تجاوز شده، بیاد اعلام کنه تا ما پیگیر شیم. نمی‌دونم اگه به بستگان این حضرات توی بازداشتگاه کهریزک یا هر جای دیگه تجاوز شده بود، حاضر می‌شدن بیان اعلام کنن تا ما پیگیر شیم؟!
کک صدای خاتمی داره روحم رو می‌خوره. داره باز گیر می‌ده به خبرگان و حمایتشون از هاشمی‌رفسنجانی. الانم رسید به نامهٔ کرّوبی به هاشمی مبنی بر تجاوزائی که توی بازداشتگاها به مردم شده. داره تقاضا می‌کنه که کرّوبی رو محاکمه کنن. دلم می‌خواد ببینم واقعاً جرأت این کار رو دارن یا طبق معمول در حدّ حرف باقی می‌مونه؟ الانم که گیر داد به هیلاری کلینتون. من نمی‌دونم هیلاری کلینتون وقیح‌ئه یا کسی که "مردم" رو به "آشوبگران" ترجمه می‌کنه؟ واقعاً یکی از این آقایون فرهیخته بیاد به من یاد بده کلمهٔ People چه‌جوری به "آشوبگران" ترجمه می‌شه؟ خب بالاخره زبان بنده نه تنها ضعیف، که قاصرئه.
کک امیدوارم روزی عدالت در مورد همه اجرا بشه.

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

ولادت فری

تولّد فری بود و در میان خوشحالی، جای رفقا خالی. فری کلی کارت بنگاه برام جمع کرده بود. هوس کرده‌م برم طرف هروی و حومهٔ پاسداران خونه بگیرم. اینجوری اقلاً وقتی داداشم میاد پیشم نمی‌تونه برگرده بگه من حالم از این خیابونِ خونه‌ت و از این محلّه به هم می‌خوره.
کک امّا از ضیافتِ مربوطه بگم که با اینکه خیلی خیلی زیاد از دیدن بچّه‌ها و حضور توی اون جمع خوشحال بودم، ولی دل و دماغ نشستن نداشتم. نمی‌دونم چرا و چطور شد که تا آخر نشستم. خیلی حرف‌ئه‌ها، تخمی تخمی اعصاب و حال و حوصله ندارم. فردا هم می‌خواستم چند تا از رفقا رو خبر کنم بیان منزل در خدمتشون باشیم که نشد. تلفنا رو به طرز محیّرالعقولی جواب ندادن. برام جالب بود. فقط یه نفر ورداشت که اونم مادرش بود و گفت طرف رفته مسافرت. خلاصه که بعله. خوش گذشت، ولی اینجوری گذشت. به قول شاعر که می‌فرماید: من بندهٔ آن دمم که دافی گوید/یک بار دگر بکن و من نتوانم!
کک ولی انگاری رمقی برام نمونده. حوصلهٔ آدما و حرفای صد تا یه غاز رو ندارم. البته امشب هیچ چیز رو مخی وجود نداشت. این از مزایای جمعای نیمه‌آشناس. زیاد کسی رو نمی‌شناسی که بخوای حال فوق‌العاده‌ای کنی یا خرکی دلگیر بشی. دلم واسه بعضی روزا تنگ می‌شه. همینطور واسه بعضی کارا. بیش از همهٔ اینا، دلم واسه بعضی آدما تنگ می‌شه. واقعاً نمی‌دونم این دنیای من‌ئه که اینقد عجیب غریب داره پیش می‌ره، یا عالم و آدم بساطشون همین‌ئه. بگذریم که گذشتن از صفات بزرگان است.
کک این بلاگ‌اسپاتم من رو گائیده. نمی‌دونم چیکارش کنم که نظرخواهیش فعّال بشه.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

شریعتمداران-1

صبح با اس.ام.اس. یکی از بچّه‌ها از خواب پریدم. زده بود که یکی از بچّه‌های دانشکده رفته تو روزنامهٔ کیهان علیه دانشکده مطلب نوشته. رفتم دانشکده و رحمت رو دیدم. گفتم خبر دارین؟ روزنامه رو داد بهم. ازش کپی گرفتم و بردم برای رئیس دانشکده. یکی از بچّه‌های احمدی‌نژادیِ دانشکده تو شمارهٔ دیروز کیهان مطلبی نوشته که در واقع بچّه‌ها، استادا و رئیس دانشکده رو در معرض اتّهام جدّی قرار داده. اثراتش به سرعت مشخّص می‌شه. فعلاً فرصتی واسه توضیح این مطلب ندارم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

یه روز خوب

هر کسی تو زندگیش به یه امامی علاقه داره، منم خب به یه امامی علاقه دارم. من امروز روز خوبی داشتم و از این بابت واقعاً خوشحالم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

هر ایرانی یک بنگاه

امروز بازم یکی از دوستام بهم خرده گرفت که چرا توی بلاگفا دارم می‌نویسم. توی این تقریباً یک هفته‌ای که از "دوباره نوشتنم" داره می‌گذره، این چندمین باری بود که از بلاگفا منع می‌شدم. گویا بلاگفا از جمله ابزار دولتی (و این روزها "حکومتی") برای سرکوب جنبش سبز و هواداران عمدتاً بیگناه و معصومش‌ئه. خب اینا حالا به هر نحوی که شده می‌خوان به حقوق ملت تجاوز کنه. از هاشمی‌رفسنجانی گرفته تا منی که می‌نویسم و اونی که بلاگ من رو می‌خونه، هیچ کدوممون از شرّ این جریان در امان نیستیم. پس تصمیم گرفتم ادامهٔ مطالبم رو توی بلاگ‌اسپات پی بگیرم. اوضاع به جائی رسیده که یه آدم ساده و گمنامی مث منم حتّی نمی‌تونه از این ستون پنجم بازیا در امان باشه. خیالی نیس. همین‌جا ادامه می‌دم، ولی همچنان سعی می‌کنم با حفظ احترام و شخصیت و ارزش وجود خواننده، سعی کنم جوری بنویسم که عمری توی دفتر خاطراتم می‌نوشته‌م. توجّه به مخاطب رکن اساسی کار من‌ئه، ولی توی این سالا یاد گرفته‌م که بیشتر "خودم" باشم. خواننده دوس نداره حجابی بین خودش و نوشته احساس کنه. این حرف من به معنی کنار زدن همهٔ همهٔ اون حجابا نیس، ولی به هر حال سعی می‌کنم دفتر خاطراتم رو جلوی همه باز کنم. شاید یه روزی یه جائی یه کسی یه وقتی به یه دلیلی از دست من به خاطر حضور منفیش توی این بلاگ دلگیر بشه، ولی خب من سعی کرده‌م که پیه این جریان رو به تنم بمالم و فارغ از این تفاسیر و تعابیر بازم راحت بنویسم. فقط واسه کمتر شدن این سوء تفاهماتی که قطعاً پیش میاد، سعی می‌کنم در این موارد به جای اسم بردن از طرف، بیشتر با یه حالت مخفف‌گونه یا اشاره‌وار -به نحوی که کمترین افراد متوجّه بشن- از اون دسته از آدمای نزدیک به خودم بنویسم. اینا رو گفتم که کسی بعداً ازم به دل نگیره. از این به بعدم تا می‌شه اینجوری خطابی حرف نمی‌زنم تا اون احساس شخصی بودن و خاطره‌وار بودن نوشته حفظ بشه.
.
.
.
امروز بعد از تماس سینا مذهّب‌یوسفی رفتم دانشگاه تا واسه ترم آینده کلاس زبان تشکیل بدیم. اکثر بچّه‌ها از استاد این درس شاکی‌ان. این آدم به غایت عقده‌ای‌ئه و خیلیا رو انداخته که باعث می‌شه پایان‌نامه‌هاشون یه ترم عقب بیفته. این آقای سهرابی یه درس دیگه هم ترم پیش تدریس می‌کرد که سر جلسه برخلاف قرار قبلیش از جائی سؤال داد که قول داده بود از اون قسمت امتحان نگیره. سر جلسه هم بچّه‌ها همه یکصدا گفتن که به این سؤال جواب نمی‌دیم و از قضا ایشون نمرهٔ این سؤال رو از این عدّه که منم جزوشون بودم دریغ کرده. البته وضع من شاید یه‌کم فرق داشت، چون من براش نوشتم که شما طبق صحبت قبلی نبایستی از این قسمت سؤال می‌دادین، ورنه
کک من بندهٔ آن دمم که ساقی گوید/ یک جام دگر بگیر و من نتوانم!
کک که گمونم به خاطر این لحن و این بیت، یه مقدار بیش از بقیه از من نمره کسر کرده بود. نمرهٔ من 17 شده. شاید عدّهٔ زیادی از بچّه‌ها براشون جالب باشه که من چرا "فرم درخواست بازنگری" رو پر کرده‌م. مثلاً همین سینا ترم قبلش از این آقا 3 گرفته بود، در حالی که خودش می‌گه من بیش از 15 نوشته بودم. خب همین حرف نزدناس که آدما رو شاخ می‌کنه دیگه. توی همین مملکت اگه الان بسیجی و لباس‌شخصی و اَره و اوره و شمسی‌کوره هر غلطی که می‌خوان می‌کنن و هر اتّفاقی که به مغز جن نمی‌رسه رو انجام می‌دن، دلیلش این‌ئه که از روز اوّل هیشکی جلوی اینا رو نگرفته و همه زیرسیبیلی و غرغرکنون از کنارشون رد شده‌ن.
کک خلاصه که فرم رو پر کردم و دادمش به کارشناس ارشد گروهمون. اونم زنگ زد به این آقا و گفت فلونی، یار جونی، این بابا می‌گه این نمرهٔ من ایراد داره. اونم گفت نمرهٔ این بابا 17 نبوده و 16 بوده. منم گفتم بهش بگین بیاد برگه رو بازبینی کنه و همون 16 رو بده و منّت نذاره. کارشناس ارشد گروهم با کمی سانسور انتقال داد. اونم گفت من نمیام و قطع کرد. به کارشناس ارشد گروه گفتم که خانم، همینائی رو که گفت رو وردار روی این فرم بنویس. اونم نوشت. گفتم حالا منی که هنوز قانع نشده‌م، از چه طریقی می‌تونم پیگیری کنم؟ گفت برو پیش مدیر آموزش. رفتم و ماوقع رو شرح دادم. ایشونم فرمودن که استاد می‌تونه بازنگری انجام نده و به عبارتی شما رو پشم خودشم حساب نکنه. گفتم نه بابا؟! گفت به جون تو.
کک رفتم یه نامهٔ 2 صفحه‌ای پر و پیمون در وصف جریان خطاب به رئیس محترم دانشکده نوشتم و توش ذکر کردم که بنا بر بند 1 از بخش یادآوری در فرم مربوطه، برگه باید توسّط کمیته تجدید نظر بررسی بشه و حرفای استاد و مدیر آموزش در واقع ارزش قانونی نداره. پشت بندشم به پیوست اون فرم رو با نوشته‌های کارشناس ارشد محترم گروه به نامه چسبوندم و بردمش دفتر رئیس.
کک مسألهٔ من 1 نمره و 2 نمره و نیم نمره و 10 نمره نیس؛ مسألهٔ من شاخ‌شدن‌ئه. بنده به این حضرت آقا اجازهٔ دست زدن به هر غلطی رو نمی‌دم.
.
.
.
امّا موضوع دیگه‌ای که من این روزا درگیرشم، مسألهٔ اجاره‌نشینی‌ئه. قراردادم تا 1 ماه دیگه سر می‌رسه و باید نقل مکان کنم. امروز از نیاورون و اقدسیه و فرمانیه شروع کردم و با اعتماد به نفس زیاد به همه می‌گفتم که پولش مهم نیس، شما خونهٔ حسابی به من نشون بده، کاریت نباشه. بعدش دیدم واقعاً خب در اون مناطق با اون مبلغ اتّفاق خاصّی نمی‌افته، حتّی اگه تو توی کار تئاتر باشی و اون طرف عشق هنر و هنرمندا رو داشته باشه و افتخارش این باشه که واسه رضا عطّاران و پوریا پورسرخ و کتایون ریاحی خونه پیدا کرده باشه.
کک نکتهٔ منفی این بنگاه رفتن این بود که این مشاور محترم مدام از روابط کثیف هنرمندای سینما حرف می‌زد و یکی از رفقای من که باهام بود نه تنها تأئید می‌کرد، که مورادی رو هم اضافه می‌کرد. واقعاً چقدر زشت‌ئه که ما خودمون به یه سری از شایعات مزخرف دامن بزنیم. مثلاً در مورد رامبد جوان یه حرفائی می‌زدن این 2تا که من اگه به واسطهٔ یکی از دوستای صمیمیم از نزدیک از زندگی خصوصی اون آدم خبر نداشتم، قطعاً باورم می‌شد. این ایراد بزرگ ماس که راحت از دوغ دروغ می‌سازیم و راحت‌تر دروغ رو به زبون میاریم و راحت‌ترتر از اون، این دروغ رو باور می‌کنیم.
کک امّا ای کاش که همه دس به دست هم می‌دادن تا یه آپارتمان نقلی واسه ما ردیف بشه. من شعارم این‌ئه: هر ایرانی یک بنگاه!
.
.
.
و امّا سرکار خانم فاطمه رجبی باز هم مجلس ما رو مزیّن کرده‌ن. بنا بر مطلبی که امروز 19/5/1388 در ستون "پیدا و پنهان" روزنامهٔ اعتماد نوشته شده، از ایشون نقل شده که احمدی‌نژاد نباید از وزرای زن در کابینه استفاده کنه چرا که : "آقای رئیس جمهور! تصوّر می‌شود شما این مطلب را نیز از زبان مبارک امام جعفر صادق(ع) خوانده‌اید که در آخرالزّمان زنان بر سلطنت و دولت و هر چیزی که میل به آن دارند غلبه یافته و مسلّط می‌گردند. "
کک یعنی من واقعاً علاقمندم یه بار مطّلع بشم که در مغز همسر آقای الهام چه می‌گذرد!