۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

ان‌در حکایتِ منزلگُه

قرارداد روز پنجشنبه 12 شهریور بسته شده بود. بالاخره بعد از دیدن حدود 50 تا خونه و یک ماه گردش در فضای باز و تحمل گرما و فشار روزه، یه جائی پیدا شده بود. باید جشن می‌گرفتم. یه خونه با بهترین دسترسی (انتهای سهروردی، دو تا کوچه مونده به سید خندان) و مناسب‌ترین قیمت گیرم اومده بود. این قرارداد یه فرقی با قراردادای قبلی داشت و اون این بود که این بار مکتوب و امضا شده بود. 19 شهریور قرارداد فعلی به اتمام می‌رسید و این بهترین فرصت بود. یه هفته با خیال راحت و طیب خاطر می‌شد اثاثا رو جمع کنم و برم. چی بهتر از این؟ فقط مونده بود که صاحبخونه باقی پولم رو بده تا من بلند شم. خب؛ بنده خدا خیلی باهام راه اومد تو این مدّت. اوّلش که یه ماه گذاشت بیشتر بمونم. بعدشم که من قرارداد رو واسه 21 شهریور بستم، باز حرفی نزد. بعدترشم که روز 19 شهریور ازش خواستم تا پول رو 2 روز زودتر بده تا من بتونم سرِ حوصله اثاث‌کشی کنم و با خاورْ کفِ کوچه وانستم، بازم قبول کرد. امّا اصلِ ماجرا از اینجا شروع شد...
ک زنگ زدم به بنگاهی‌ئه. گفتم پیمان، این پول اگه امروز آماده بشه، مستأجر بلند می‌شه تا من سر صبر اثاث‌کشی کنم؟ گفت بذار یه زنگ بهش بزنم و جواب بدم. راستیاتش از روزِ قرارداد حرفِ پیمان این بود که تو هر وقت پولت حاضر باشه، مستأجر بلند می‌شه. و در واقع مستأجر هیچ اسباب و اثاثی نداشت. یه خوشخواب (بدون تخت)، یه یخچال کوچیک، 2 تا فرش کوچیک و 4 تا صندلی. کلهم اجمعین نیم ساعت هم وقت نمی‌گرفت. امّا مشکلِ من به این نیم ساعتا برنمی‌گشت، به شرافت و درجهٔ تنگی و گشادی آدما برمی‌گشت.
ک یک ساعت گذشت و پیمان خبر نداد. دوباره گرفتمش. اوّلش نشناخت. بعد گفت ببخشید من پشت رل بودم و الان زنگ می‌زنم و خبرت می‌کنم. دوباره یک ساعت گذشت و زنگ نزد و بهش زنگ زدم. ورنداشت. با خونه گرفتمش. ورنداشت. زنگ زدم به مردِ مسنی که توی بنگاه کار می‌کرد و واسطهٔ آشنائیِ من با پیمان و نهایتاً این خونه بود. گفتم چرا ورنمی‌داره؟ نکنه دوباره داره یه چیزی می‌کشه روی اجاره؟ ان‌قلت نیاره تو کارمون؟ گفت شما عصبی نشو. من الان پیگیری می‌کنم. قطع کردم و ساعت 4 دم بنگاه بودم. کاردم می‌زدی خونم در نمی‌اومد. خبری از پیمان نبود. محسنی بود و یه نفر دیگه. محسنی خیلی تو هم بود. برگشت به اون یکی گفت خونهٔ جمع و جور تو دست و بالت نداری؟
ک به محسنی گفتم پس کو این پیمان؟ گفت صبر کن الان زنگ می‌زنم. زنگ زد و ورنداشت. گفت من برم دم باشگاه، شاید اونجا باشه. پیمان اهل باشگاه بود. اصلاً یکی از دلایلی که روز اوّل ازش بدم نیومد، همین بود. حتّی پیش خودم فکر می‌کردم که قیافهٔ مشاوری که پس‌فردا تو همین محل باهاش بری باشگاه، خیلی جالب می‌تونه باشه. مخصوصاً اینکه طرف یه آدمِ کس‌خلی مث پیمان باشه. یه جاهائی می‌تونی بهش بگی فلان حرکتت اشتباس. یا داری به کمرت فشار میاری و فشارِ کمری رو باید بذاری واسه خوشخوابِ اون مستأجر.
ک محسنی از باشگاه برگشت. گفت داره میاد. نیم ساعتی شد و خبریش نشد. گفت پس کو؟ دوباره زنگ زد و پیمان گویا داشت دوش می‌گرفت. طرف حتّی حاضر نبود دو دقیقه از دوش و دمبلش بزنه و بیاد تکلیف زندگیِ یه آدم رو روشن کنه. گفتم آقای محسنی، مشکل چی‌ئه؟ گفت راستیاتش انگار این خونه نمی‌شه. پا شدم رفتم دم باشگاهِ پیمان. واستادم تا بیاد بیرون و بردمش دم بنگاه. گفت به خدا این مستأجر امروز صبح کار براش پیش اومده، رفته دبی.گفتم نگه می‌شه وقتی پس‌فردا باید خونه رو خالی کنه و کلیدشم دست شماس، بذاره بره دبی؟ گفت رفته دیگه. من به داداشش زنگ زد گفتم بابا تو کلید داری، اقلّاً تو بیا وسایل رو وردار تا این بنده خدا بشینه، ولی گفت همچین اجازه‌ای نداره و طرف باید برگرده تا خودش خالی کنه. گفتم شمارهٔ‌ دبی رو بده بهش زنگ بزنم. گفت داداشش یا نداره، یا نمی‌ده. گفتم داداشش رو بگیر. گفت بابا! اونم همینا رو باز بهت می‌گه. اجازه نداره خالی کنه. گفتم بگیرش. گفت د آخه فرقی نداره. گفتم بگیرش. تو اثاثت وسط کوچه نیس. من باید باهاش حرف بزنم. گفت اون برگرده جائی نداره. گفتم من بهش جا می‌دم تا جا پیدا کنه. بگیرش. موبایلش رو ورداشت تا مثلاً شمازه رو پیدا کنه. گفت موبایل من خط نمی‌ده. شما آنتن دارین؟ گفتم موبایل من خط می‌ده. شماره رو بگو تا بگیرمش. گفت نه خب با ثابت می‌گیرمش. و دیدم داره اس.ام.اس. می‌زنه. گفتم اس.ام.اس. نزن. شماره رو بده من زنگ بزنم. گفت اس.ام.اس. کجا بود بابا؟! گرفتش. گفت سلام آقا. من به اون آقائی که قرار بود بیا جای داداشتون، گفتم که داداش رفتن دبی و معلوم نیس کی بیان. این آقا فکر می‌کنه من دروغ می‌گم که اون به شما اجازه نمی‌ده سر خود اثاثا رو وردارین و از طرفشون پول بگیرین. بیا خودت به ایشون بگو.
ک گوشی رو گرفتم. آمار که کامل منتقل شده بود. گفتم آقا مشکل چی‌ئه؟ گفت ما منصرف شده‌یم از پس دادنِ خونه. به پیمان گفتم دیدی حرفاتون 2 تاس؟ باز گوشی رو ازم گرفت و گفت آقای پوریامهر، این آقا فکر می‌کنه من دارم بهش دروغ می‌گم. بگو که چون داداش اینجا نیس، نمی‌شه. گوشی رو گرفتم. گفتم آقای پوریامهر، من شنبه با اثاثم کف کوچه‌م. چرا از اوّل نگفتین منصرف شده‌ین؟ گفت من به پیمان از دوشنبه (16 شهریور) به پیمان گفتم که داداش ایران نیس. به پیمان گفتم مگه نگفتی امروز یهوئی مجبور شد بره؟ چرا همون روز نگفتی؟ پای روح پدر و مادرش و ایضاً شبِ عزیزِ قدر رو کشید وسط و گفت باید برمی‌گشته تا امروز. گفتم د آخه تو امروزم اگه من نیومده بودم باز حرفی نمی‌زدی تا شاید شنبه با اثاثم کف سیدخندان می‌اومدم و نطقت واز می‌شد. بازم به اون 3 مسئلهٔ فوق‌الذّکر سوگند یاد کرد و گفت من به آقا محسنی ظهر گفتم به شما خبر بده. گفتم اوّلاً که آقای محسنی ظهر بنگاه نبود. من زنگ زدم و در جریانم. بعدشم شما خودت قرار بود خبر بدی، نه آقای محسنی. دیدم باز داره بهونه میاره. گفتم ببین، برو پولا رو وردار بیار. آخرش به همینجا می‌رسیم. من وقت ندارم. فردا جمعه‌س و شنبه ظهر من باید آواره بشم. گفت مگه می‌ذاریم؟ برات یه خونه جور می‌کنیم. گفتم لازم نکرده. پول رو بیار و رسید رو بگیر و برو. شروع کرد به زنگ زدن به بنگاهای اطراف و اکناف. گفتم ببین، ول کن. پول کو؟ نکنه اونم نیس؟ که محسنی رفت و از اتاق پول من رو آورد. 100 تومنش کم بود که دست مدیر بنگاه مونده بود. یه رسید بابتش گرفتم و اومدم بیرون.
ک با خودم فکر کردم هیچ چاره‌ای نیس جز اینکه برم اصفهان. اونجا یکی از واحدای آپارتمانمون خالی شده و همه بعد از 6 سال چشمشون به جمال بنده روشن می‌شه. برگشتنم به اصفهان می‌تونست نکات مثبت زیادی داشته باشه. تقریباً با خودم کنار اومده بودم که 2 روز از هفته بیام تهران سرِ کلاس، بعدشم برگردم. هفته‌ای یه بار هم می‌رفتم هتل. مسئلهٔ پیچیده‌ای نبود. تهران هم که دیگه کار نمی‌کنم. یه هفته از استعفام می‌گذره. یه دستی به قلم می‌گیرم و توی همون اصفهان همه چیز می‌نویسم و سر وقتش می‌فرستم اینجا. خونواده هم که دیگه –به قول این سریال تخمیِ ماه رمضون- جفت پا می‌رن تو عسل. فقط می‌موند خستگی راه و از دست دادنِ شهری که دوستش می‌‌داشتم. من از تهران خاطره دارم. از قدم به قدمش حرف دارم. محلّه‌هاش من رو خوب می‌شناسن. آدماش دیگه بهم عادت کرده‌ن. بعضی وقتا که با خودم خلوت می‌کنم، می‌بینم که من از دود خوشم میاد. از ترافیک خوشم میاد. از شلوغی خوشم میاد. از رفیق و نارفیق خوشم میاد. از راستهٔ انقلاب خوشم میاد.از دورِ همی‌های مدامم خوشم میاد. از گوشه‌نشینی‌های مسخره‌م خوشم میاد. وَ وَ وَ...
ک مَپ وسط همین فکر و ذکرا بود که زنگ زد. بهش ماجرا رو گفتم. اون بدتر از من کُپ کرده بود. سریع هماهنگ کرد تا با «آب» و«لوده» بریم شبِ آخری بیرون. یه سر هم به دارالزّهرای محتشمی‌پور زدیم تا سبزیِ خونمون پائین نیاد. اینقدر نامهٔ پریشبِ سورش براشون جالب بود که پیر و جوون و مرد و زن و صغیر و کبیر داشتن می‌خوندنش. ولی این حرفا چیزی از ارزشِ کارِ آب و لوده و مپ کم نمی‌کنه. این 3 تا چنان مخی از من زدن که من مجاب شدم به موندن. شاید اگه پیشنهادِ مّپ مبنی بر قرار دادنِ اثاثم توی پارکینگشون نبود، امشب من از اصفهان داشتم خاطراتم رو می‌نوشتم. ولی قرار شد فعلاً زندگیم بره توی پارکینگ، تا بتونم یه جای خوب پیدا کنم. این محبّت هرگز از یادم نمی‌ره و هرگز از یادم نمی‌ره که یک ماهِ تمام وقت گذاشتم تا با اثاثم کفِ کوچه نباشم، و آخرش رفتم کفِ کوچه. امروز داشتم به مادرم می‌گفتم که این یک امتحانِ ابلهانهٔ الهی بود! وقتی این 3 تا داشتن توجیهم می‌کردن که نرو، یه لحظه دیدم نمی‌تونم از دوستام به این سادگی دور بشم. خیلی حسّ عجیبی بود. بگذریم.
ک احتمالاً تا وقتی که نتونم خونه بگیرم، علاوه بر شبی که گذشت، شبای بیشتری نتونم به نوشتن خاطراتم ادامه بدم. این یعنی شکنجه. شاید زیرِ این شکنجه حاضر بشم به انقلاب مخملی‌ام اعتراف کنم!
من
هنوز
معتقدم
یه خونه‌ای
یه‌جائی
توی این شهر
منتظر
نشسته
تا
من
برم
تووووووووووش.
خونه‌ای که مالِ من‌ئه.

۷ نظر:

الینا گفت...

منم اعتراف می‌کنم که به دیوث بودن این بنگاهی‌ها علناً ایمان میارم ! پیمان چقدر بیشعور بود که جونش در میومد صداشو دربیاره؟؟؟


فکر کن تو می رفتی اصفاهون! نه همین جاها یه خونه‌ای منتظرته والااااااا

من جدی جدی بازم میرم برات کارت پیدا کنم ببینیم چی میشههههههه

امیر فرشاد گفت...

سلام
تو حتما باید توی تهران خونه بگیری؟
آب و هوا کرج هم دست کمی از تهران نداره ها! پر دود.
تازه کلی هم ترافیک داره، خیابوناش هم پر دست انداز و چاله چوله ست. یه بارون مشتی هم بزنه، نصف خیابونها رو سیل بر میداره.
با مترو هم همش 40 دقیقه ناقابل تو راهی البته فقط از ایستگاه کرج تا صادقیه. که اون هم مهم نیست، چیزی که توی این مملکت زیاده، وقت برای هدر دادن.
تاکسی هم پیدا میشه توش
تازه مهم تر از همه، احتمال دیدن برف توی زمستون، وسط شهر هم هست. تهران این یکی رو تقریبا نداره :دی

نیلو مورچه گفت...

الـــــــــــــــهی .. چه صبری داری تو .. من اگه بودم احتمالا" خودکشی میکردم .. کی حالداره این همه سختی تحمل کنه ..


خیلی آشغالن این بنگاهیا ... من نمیدونم اینا فکرم میکنن به کسی با فقط منافع خودشون مهمه ..

خوشحال شدم وقتی گفتی میخوای بیای اصفهان و اینجا بمونی ... اما خوب سخته جدا شدن از جایی که یه عالمه خاطره های جور واجور توش داری ..


امیدوارم یه خونه خوب پیدا کنی ... واست دعا میکنم ..


ه.ز.ز خسته نباشی یه عالمه :*

گلک السلطنه گفت...

تصور این که سفارت اصفهون، تو خود خود اصفهون مستقر شه سخته
نه یک کم، نه دو کم... خیلی‌ هم سخته

گاهی‌ این وابستگی‌‌ها در مقعد آدم میذاره
وقتی‌ نزدیکی‌ که نزدیکی‌، ولی‌ وقتی‌ دوری یهو دلت چیزایی رو میخواد که ... الله اکبر

دیروز داشتم فک می‌کردم دروغ و دو رویی فقط تو دولت فعلی‌ مشهود نیست... چیزی که بیشتر از شنیدن دروغهای دولتی و حکومتی اذیتم می‌کنه، شنیدن دروغهاییه که از دهان مردم عادی در میاد... خیلی‌ هاش هم بابت هیچ و پوچ

و این چیزیه که بین ایرانی‌‌ها اپیدمی شده... چه تو ایران، چه یه سر دیگه ی دنیا



کز دیو و دد ملولم و ...

همون گفت...

حاجی یه دونه ای
حتی کف کوچه
می گم حاجی پانسیون مانسیون نمی تونی بری؟

ناشناس گفت...

حالم گرفته شد
صدا

Elina Azari گفت...

نمیخوای اینجا رو آپ کنی شازده؟
قربانت فری