۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

آدرس جدید

.
.
.
.
.
.
.
از این به بعد در این آدرس مرا بخوانید:
اینجا کلیک کنید
.
.
.
برای برقرار ماندن این بلاگ نیز یک نسخه از نوشته‌ها در این محل درج خواهد شد، اما لطفا در صورتی که پیش از این لینک این بلاگ را در بلاگتان داده بودید، آدرس فوق را جایگزین کنید.
.
سپاسگزارم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

چرا؟

یک زن برایمان بیاور سگ‌مصّب. حوصله‌ام از این همه مردی و مردانگیتان سر رفته. کمی حماقت مزه مشروبمان کن. این سیگارِ پیچ چرا تا پک نمی‌زنی خاموش می‌شود؟ حوصله‌ام سر رفته. ریدنم می‌آید. مستراح کجاست؟
... می‌رینم. خوب می‌رینم. صدایِ امیر می‌آید. از 2 میلیون پولی که دستِ فلانی دارد نطق می‌کند. می‌آید دمِ مستراح: «هومن به نظرت این پسره حسابش درست‌ئه؟» من چه می‌دانم که حسابش درست است یا نه. من دارم می‌رینم. می‌گوید: «500 میلیون نزول می‌خواد. بدم بهش؟» من چه می‌دانم. من دارم می‌رینم. «ماهی 15 میلیون باید بده. می‌تونه؟» من چه می‌دانم.
... ریدنم تمام می‌شود و حرف‌هایِ امیر نه. رفته آن‌طرف از برادرم نظر بخواهد. می‌خواهد سندِ یک میلیاردی بگیرد محضِ تأمینِ اعتبار. می‌رود برایِ مادرم توضیح می‌دهد. همه‌اش حرف از پول است. حرف از اینکه من 500 میلیون دارم که نزولش را بدهند. که آنها محتاجِ منند. که مثلِ خر تویِ گِل مانده‌اند. من کمی این‌طرف‌تر خدا را شکر می‌کنم که از ریدنم هم نوشته‌ام.
... دخترخاله زنگ می‌زند. می‌گوید فردا با کسی ازدواج خواهد کرد. چه جالب! بی‌دلیل تبریک می‌گویم. تا همین چند روز پیش اشکش را دوست می‌داشتم، فردا لبخندش را. از طرفی تویِ کونمان عروسی است، از طرفی دیگر سوگوارِ کسی هستیم. کسی که آلزایمر داشت و اگر امروز هم زنده بود، نمی‌دانست چرا ما می‌گرییم یا می‌خندیم. قطعاً می‌گفت: «زنده باشیند! من به شوما افتخار می‌کونم.» و فرقی نمی‌کرد ما ریده باشیم، عروسی کرده باشیم، مست باشیم، یا مرده باشیم. گاهی وقت‌ها زندگی رویِ دورِ تند می‌افتد.
... من یک جامِ دگر می‌خواهم. می‌خواهم جانسوز باشد. فردا عقدِ دخترخاله‌ام است. باید مست شد تا فراموش کرد.
... این سیگارِ پیچ را تا پک نزنی، خاموش می‌شود. روشنش خواهم کرد. برادرم باید بریزد. نمی‌ریزد. من می‌خواهم همه‌چیز را فراموش کنم. از بیخ فراموش کنم. انگار که نه کسی مرده، نه عروسی کرده، نه مست است و نه ریده. برادر نگرانِ حالم است. او را راضی به ریختن می‌کنم:
... من بنده آن دمم که ساقی گوید/ یک جامِ دگر بگیر و من نتوانم
... این سیگارِ پیچ را تا پک نزنی، خاموش می‌شود. رشته افکارت را جر می‌دهد و باز به همه‌چیز فکر می‌کنی. من تا دسته به این روزها فکر می‌کنم. یادم می‌ماند. دلم می‌خواهد برایِ عقدِ دخترخاله‌ام یک شعر بگویم. در سوگِ آن پیرمرد شاید. محضِ ریدنِ خود. برایِ اینکه این لحظه‌ها بمیرد باید کاری کرد. باید مرد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

آسمان ابریِ بی‌باران

کوله‌ام زیر دستم جا می‌ماند. این شاید آخرین عید باشد. آمده‌ام مانده‌ام در این شهر برای بیش از 2 هفته. نمی‌خواهم بهانه‌ای دست دهد. رفقا خبریشان نیست، مگر ارتباطی از این‌سو برقرار شود. مهم نیست. من عادت کرده‌ام بهانه دستِ کسی ندهم.
... پدرش می‌میرد پس از 78 سال. چند سالِ آخر آلزایمر دمار از دیگران درآورد و از او نه. همسرِ پیرمرد مدام می‌گرید. چاره‌ای جز این ندارد. سرِ میت را خودم می‌گیرم در جاش می‌گذارم. دخترخاله نیز می‌گرید. چشم‌هایش وقتی اشک‌بارند، زیباترین چشم‌هایِ زمینند. بگذار بگرید. مرا سیراب می‌کند این همه زیبائی.
... برادر خانه نیست. شاید دیگر فرصتی دست ندهد برایِ این همه باهم‌بودن. خیالی نیست. دلِ خوش سیری چند؟ من دلم برایِ آش‌رشته‌هایِ سیدمهدی تنگ است. برایِ قلهک تنگ است. برایِ مهدی. برایِ خانه‌ام. دلِ خوش سیری چند؟ همه اینجا مستند. پسرخاله از بویِ سیگارم می‌گریزد. چه‌کارش کنم؟ خودم هم گریزانم. دلم برایِ ورزش تنگ است. برایِ دویدن تویِ پارکِ نزدیکِ خانه.
... به‌جایِ اینکه به برادرم اس.ام.اس. دهم، به شوهرخاله‌ام می‌دهم. مزاح می‌کند مردکِ میانسال. بگذار بکند. شاید این آخرین عیدمان باشد.
... تا یک هفته دیگر تولد پدرم است. حال و حوصله‌اش را ندارم. به‌سانِ رویا، بی‌پدرم! شاید آن روز را هم اصفهان باشم، اما حس و حالش نیست. دلم برایِ اردیبهشت تنگ است. برایِ سالروزم. هیچ‌یک از اعضایِ خانواده جز خاله‌ام آن را نخواهند دید. اگر او هم نبیند خیالی نیست. دلِ خوش سیری چند؟
... شبانه‌روز فیلم می‌بینم. فحشِ ناموسی می‌دهم به کاترین بیگلو و آن همسرِ سابقش که چطور این دو ملعون توانستند 9 اسکار را درو کنند؟ Hurt Locker چه داشت؟ Avatar چه؟ یعنی اینقدر اوضاعِ اسکار بی‌ریخت شده؟ کون لقشان. بگذار اسکار ببرند. آنقدر ببرند تا اسکاردانشان جر بخورد. دلِ خوش سیری چند؟
... خبری از هویت‌دوست هم نشد. بگذار شیراز را بچسبد. جواب تلفن‌ها را هم ندهد. او که نمی‌داند شاید امسال آخرین عیدمان باشد. لعنت به من که عیدِ تهران را بخشیده‌ام به اینجا. حماقتی بالاتر از این؟
... از 10 روزِ عید، 8 روزش به دیدارِ عمویم رفته‌ام. می‌گوید چرا به من سر نمی‌زنی؟ گمانم بو برده که شاید این آخرین عیدمان باشد. دلش خوش است از قضا.
... برادر مدام در قهر و گشت‌وگذار است. خبرم که می‌کند، قطعاً قبلش دستم جائی بند است. قرار و مدار هم نمی‌شود با او گذاشت. هول و بدقول است. دلِ خوش سیری چند؟ من آمده‌ام که ناز بنیاد کند... اگر هم نکرد، ایراد از ناز است، نه از من.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

از خاکستر به خاکستر

شعرهایِ آن سال‌ها کِز کرده‌اند رویِ پایه نت خانه پدری. شعرهایِ سال‌هایِ 19 تا 21 سالگی‌ام. با رنگِ طلائی نوشته بودمشان رویِ زمینه سیاه. سیاه مثلِ آن روزهایم. پیش‌تر می‌چسباندمشان دانه‌دانه برگ‌برگ رویِ دیوارِ کوچکِ سوئیتی که در خیابانِ شیخ‌هادی داشتم. قراری داشتم با خودم، با شخصِ خودم: دیوار که پر از شعرهایت شد، شاعر را بسوزان. او نه ققنوس است که دوباره جان گیرد؛ نه ماندنی است. در حدّ یک‌مشت خاکستر؟ کمتر از اینهاست. بسوزانش. بسوزانش.
.
... می‌شویَم
جایِ لب‌هایت را
......... از جامِ شراب
..... با بوسه‌هایم
.............. و مست می‌شوم
....................... در دلزدگی
.......... با یادِ فریبائیِ تو
.
چشم‌هایم را می‌بستم. شب را به تعجیل وامی‌داشتم. می‌گفتم:
در بستگیِ چشمانت
..... هماغوشم باش
.. من از چشم‌هایِ باز منزجرم
بینش از بوسه تهی‌ست
... تو از بوسه
........ من از تو
آغوشِ باز، چشمانِ بسته می‌طلبد
.
و باز بر دیوار می‌زدم شعرهایم را، آنگاه که کمیت را "کم‌آوردن" معنی می‌کردم:
برگ‌برگِ شعرهایم را
.......... به دیوار می‌کوبم
.... حرف‌حرفِ جملاتش را
به قلبم
..... بندبندِ دلم را پاره می‌کنم
.. زخم‌هایم را
....... چاره
این تاوان است
.... صمیمیتی را
....... که دوست‌داشتنم را لحظه‌ای فرصت نداد
.
راحت که می‌شدم از سوختن، سپوختن آغاز می‌گشت. به قولِ او که عادل است: «چه می‌کند این زندگی!» دام می‌نهد واپسین معشوق. می‌دانستی معشوقه‌ام؟ و من گنگ می‌شدم در خواسته‌ام. این یکی را دیگر می‌دانستی، نه؟ بدت که نمی‌آید اگر بگویم:
... «بزرگترین گناهْ ترس است!»
تف
.... بر میعادِ دستان و چشمان و پاهایِ ما
........... این‌چنین است
................. پایانِ ما
.
نگو که بدت می‌آید معشوقه‌ام، نگو. من سوختن را می‌زیستم. و نیست می‌شد شرمم در انقیاد. ازدیادِ حضورت چه ناگزیر بود به وقتِ گریزت از من، در من. یادِ آن روزها نثرم را شاعرانه می‌کند طفلکِ من. آن دیوار باید پر می‌شد تا شاعر بسوزد. برایِ همیشه بسوزد با برگ‌برگِ شعرهایش. باید آخرین سال‌هایِ نوجوانی را اینگونه فریاد می‌زدم:
وقتی در آغوشت می‌کشم
... از من دور می‌شوی
هماغوشم مباش
...... تا همیشه در آغوشم باشی
.
به قولِ این شعرایِ کس‌خلِ زمانه: وَه که چه معصومانه شعری بود!
... معصومانه نیست، محشرِ صغری است عزیزکم. سال‌هایِ نرفته و کارهایِ نکرده، اسمش می‌شود عصمت. نکبت بر این عصمت، نکبت. خیانت بودم، اهانت بودم، امّا پیش از تو شاعر نبودم. به خاکسترم سوگند که شاعر نبودم.
... من فقط خودم را گول می‌زدم دیوانه. به یادِ نیما می‌نشستم در خانه و عصمت خرجِ دیوار می‌کردم. دیواری که هیچ نمی‌شنید. من هیچ شعری برایِ هیچ دیواری نگفته بودم.
... پیش از آنکه بسوزانمش شاعر را، گفت:
زین پس
... عاشق می‌شوم در ناخودآگاهم
....... تا حل کنم
ستایشِ بی‌منّتِ لحظه را
.... در خود
.
.

نمی‌دانم پدرم چرا برایِ مرگِ مایکل جکسون ساعت‌ها گریست و روزهایِ متمادی به بهشتِ زهرا رفت، امّا شعرهایِ سوخته را که دید، لحظه‌ای به دنبالِ خاکسترِ شاعر نرفت. شعرها خاک می‌خورند رویِ پایه نت. سؤالاتِ بی‌جواب را می‌گذارد برایِ شاعری که فرزندش بود و نبود از او حتّی خاکستریْ ملتمس بر رویِ زمین. اکنون زمان و زمانه منتظرِ آخرین شعرِ شاعرند. واضح‌ترین شعرِ شاعر همین است:
مصیبت است
.... عزایِ سکوت
.. در واپسین لحظه
منجمد است
.... رثایِ سخن
.. در جمله‌هایِ مخوف و شکسته
و ملتهب است
.... دلِ من
.. از گفتنِ آنچه نیک می‌داند چیست...

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

اولین یادداشت در سال 1389

مثل مگسی که بالا سرِ یه تیکه گه واستاده باشه، بالا سرِ زندگیم واستادم و دارم دستام رو به هم می‌مالم. نه اینکه گه اذیتم کنه‌ها، نه؛ اصولاً اگه زندگیم این مدلی نباشه، نه می‌تونم بنویسم، نه می‌تونم بخونم، نه می‌تونم یه نخ سیگار دود کنم. زندگی من همیشه تا حدی محتاج گه بوده. اومده‌یم اصفهان و اینجا به ظاهر هیچ مشکلی نیس، ولی خب از حق نگذریم، خیلی همه داغونن. خیلی زیاد. همین حد بالای داغونیشون بوده که مانع نوشتنِ آنلاینِ یه سفرنامه شده. دو سه سال پیش یادم می‌آد یه بار توی 360 یه سفرنامه اصفهان نوشتم که با اقبال شدید و باتشدیدِ مخاطب روبرو شد! خیلیا بعد از اون جریان بود که مشتری ثابت بلاگ من شدن. ولی خب اون موقع فرق داشت؛ نه من حالات دلمردگیِ الانم رو داشتم، نه اوضاع اینقدر داغون بود. خلاصه که ما هر کاری می‌کنیم تا چهار خط سفرنامه واسه این بلاگمون بنویسیم، می‌بینیم نمی‌شه. البته باز هم تأکید دارم که این وضعیت من رو اذیت نمی‌کنه. شاید بیشتر به خاطرِ وارد نشدن به حیطه زندگی خصوصی اطرافیانم باشه که سفرنامه‌ای در کار نیس.

... راستی عیدی چه خبر؟! فک و فامیل ما بعدِ یه عمری امسال دارن سرِ کیسه رو شل می‌کنن. بالاخره دارن می‌فهمن که زندگی مجردی خرجش بالاس. من نمی‌دونم چرا در طولِ این 7 سال نخواستن بفهمن؟ یعنی اصولاً چرا ما تا یه چیزی رو رد می‌کنیم، درکمون از اون چیز رو از دست می‌دیم؟ یادم می‌آد وقتی بچه بودم، هر وقت می‌خواستیم تو کوچه با بچه‌ها فوتبال بازی کنیم، این همسایه‌ها کون ما رو پاره می کردن. از همون زمان تصمیم گرفتم که وقتی بزرگ شدم، به هیچ بچه‌ای نگم صدات رو بیار پائین. نگم برو اون‌ورتر بازی کن. توپش رو پاره نکنم. اگه شیشه خونه‌م رو شکست، با لبخند بگم فدایِ سرت. و از وقتی خودم تجرد اختیار کردم، جز این نبوده.
... یه چیز دیگه‌ای که باز وقتی بچه بودم خیلی اذیتم می‌کرد، این بود که بچه‌های بزرگترِ محله ما کوچیکترا رو بازی نمی‌دادن. البته باز من خیلی بیش از همسنام باهاشون بازی می‌کردم. بالاخره فوتبالم یه نمه ازشون بهتر بود. حتی گاهی سرِ اینکه تو کدوم تیم باشم، دعوا بود. ولی تصمیم گرفتم که اگه یه روز بچه‌ها رو اطراف بازیمون دیدم، حتماً بیارمشون تو زمین. و این کار رو کردم.
... حرفم این‌ئه که باید آدم درکش نسبت به شرایط رو حفظ کنه تا بتونه لذتِ بیشتری رو عایدِ بقیه کنه. عمده آسیبی که ما در روابطمون متحمل می‌شیم یا تحمیل می‌کنیم، به خاطرِ عدمِ وجودِ این درک‌ئه. امیدوارم امسال تلاشِ بیشتری کنیم که همدیگه رو درک کنیم.
.
.

یه خبرِ خوب واسه شما: روزنامه شرق از 14 فروردین منتشر می‌شه. قبل از عید هم 4 شماره آزمایشی کار کرده بودن. احتمالاً به طورِ رسمی اسمی از محمـد قـوچانی نخواهیم دید. رویِ اسمِ این آدم حساس شده‌ن. قبل از عید خیلی اتفاقی قوچانی رو با زنش تویِ رستورانِ لبنانیا دیدم. گفت دیگه اسمش رو جائی نمی‌زنه. یه ماهنامه هم هس به اسمِ مهرنامه. سردبیرش قوچانی‌ئه. تیمشون هم همون تیمِ شهروند و اعتماد ملی و ایراندخت هستن. خیلی خوشحالم که بعد از این همه سال، باز می‌تونم یه روزنامه خوب رو هر روز ورق بزنم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

امسال سالِ من بود...

دست می‌کنم تویِ کتابخانه. دیوانِ اشعارِ ناصرخسرو را می‌کشم بیرون. صفحه‌ اوّلش نوشته: «تقدیم به شازده عزیزتر از جان. امسال سالِ توست! – فروردین 1388 – گلرخ ملک – امضاء.»
... اینها را شازده داف‌السّلطنه - یا به قولِ رفقا، گلرخ - نوشته است. از جمله آدم‌هائی است که نبودنش را به کرّات احساس می‌کنم.
... شازده اوایل نمی‌خواست رأی بدهد. بعد گفت اگر هم رأی بدهد، به احمدی‌نژاد خواهد داد. چرایش هم جوابی داشت: «می‌خوام این خفقان به اوج برسه تا اینا ساقط شن!» ساقط را جوری می‌گفت که ما "سَقط" را در چشمانش می‌دیدیم. نزدیکِ انتخابات که شد، بیش از هر کسی که می‌شناختم برایِ میرحســین تبلیغات کرد و جمع کرد رأی‌هاشان را. فردایِ روزِ انتخابات هم باید برایِ همیشه از ایران می‌رفت. قرار بود در خانه من که خانه او و تمامِ دوستانِ عزیزم بوده و هست، جمع شویم و مهمانیِ خداحافظی را برپا کنیم. شناسنامه شازده مانده بود در یک دفترِ اسنادِ رسمی و او نتوانست رأی دهد.
... روزِ مهمانیِ شازده همه استرس داشتیم. می‌گفتند ستادِ قیطریه را گرفته‌اند. مردمِ دورِ ستاد حلقه انسانی تشکیل داده بودند تا کسی نتواند بیرون برود. نمی‌دانم چرا اینها را که می‌نویسم، می‌گریم...
... بچّه‌ها دیوانه شده بودند. لادن می‌گفت اگر تقلب کنند چه؟ گفتم مردم می‌ریزند به خیابان‌ها. گفت مردمِ ما بی‌بخارترند از این حرف‌ها. و فردایِ انتخابات مردم ریختند تویِ خیابان‌ها... هفته اوّل جز 25 خرداد را بیرون نرفتم. نه از ترس، که اعتقادی به خون‌بازی نداشتم. هفته اوّل کمترین خون‌ها ریخته شد. بعد از نمازِ جمعه معروف بود که واقعاً خون ریخته شد. یعقوبِ بروایـه را 30 خرداد (شنبه خونین) کشتند. بچّه‌ها از رویِ فیلمش با کمکِ کارشناسِ گروهِ نمایش توانسته بودند بشناسندش. یعقوب کارشناسی‌ارشدِ کارگردانی می‌خواند. جنوبی بود؛ سبز و سبزه. بغضِ یعقوب هنوز با ماست. هنوز با ماست...
.
بچّه‌ها آن روزها دو دسته بودند: دسته اوّل نمی‌خواستند در امتحانات شرکت کنند و دسته دوّم نمی‌توانستند. امّا همکلاسی‌هایِ یعقوب جزءِ دسته سوّم بودند. اینان گفتند یا همه امتحان ندهیم، یا بالعکس. رویِ "همه" تأکید داشتند. آخرش هم همه امتحان دادند. اوضاعِ سایرِ بچّه‌هایِ دانشکده هم چندان توفیری با اینها نداشت. دسته سوّم هر روز جانِ بیشتری می‌گرفت. دانشکده اعلام کرده بود که امتحانات لغو نخواهد شد، امّا آنها که نمی‌توانند امتحان دهند، شهریور ماه (یا شاید مرداد ماه. درست خاطرم نیست) همین دروس را امتحان دهند. ما که امتحانات را تحریم کردیم، 50 نفر هم نبودیم. بقیه آن دروسی را که آماده‌اش بودند، دادند و باقیِ دروس را سرِ صبر در شهریورماه از سر گذراندند. به خاطرِ همین موضوع، پایان‌نامه‌ام یک ترم عقب افتاد. این حرکتِ بچّه‌ها از تلخ‌ترین خاطراتِ زندگی‌ام است.
... یک شعر برایِ یعقوب گفته‌ام اگر اردیبهشت‌ماه جایزه‌ای نصیبم شود، خواهمش خواند.
.
انتخابات و حوادثِ پس از آن را واقعاً دوست داشتم. همه ذاتشان را رو کردند. خیلی‌ها را شناختم.
... درست از 30 خرداد بود که دیگر کسی نمی‌توانست از خیابان جمعم کند. تمامِ روزها را رفتم بیرون. شب‌هایِ قدر و دهه اوّلِ محرّم را هم از دست ندادم. با مهدی و پیام می‌رفتیم دارالزّهــرا. اینجا همه دوّم‌خردادی بودند. یک شب ابطــحی آمد دارالزّهرا. همه تحویلش گرفتند، امّا نه از تهِ دل. خاتــمی هم یک بار آمد. خیلی از همین شب‌ها دعا می‌کردیم برایِ آزادیِ زندانیان. یک شب خیلی دلم گرفته بود. دعا کردم محمّدرضا جــلائی‌پور آزاد شود. فردایش آزاد شد! روزِ قدس را هم فراموش نمی‌کنم. زبانِ روزه کف کرده بودیم. یک‌بار پیام را بینِ جمعیت گم کردم. دیدمش دارد می‌رود به سمتِ یگانِ ویژه. گفتم کجا؟ گفت: «می‌خوام از این دیّوث بپرسم اشک‌آور روزه رو باطل می‌کنه یا نه!» و اشک‌آور، اجرِ مؤمنِ آن روزها بود؛ اشکِ مانده در چشمه چشمانمان.
... منتـظری مُرد... پدرِ معـنویِ جنبشِ ســبز مُرد. در معصومیت مُرد؛ مثلِ سیاوش. و مثلِ سیاوش از خونش گیاهی روئید که تا ابد سبز خواهد بود. پدر، دوستت دارم. دوستت دارم پدر. میرحســینِ عزیز، تو را هم دوست دارم. تو مَردی، نمُردی و تا ابد درباره‌ات ترانه‌ها خواهند ساخت.
... موســوی حتّی کــرّوبی هم نبود که لااقل اتومبیلش ضدّگلوله باشد. خـاتمی هم نبود که وجهه بین‌المللی داشته باشد. در ذهنِ من و ما هم پیشینه‌ای نداشت. ولی او مَرد بود، مَرد. بیـانیه‌هایش سیاستِ شاعرانه را بروز می‌دادند. باختین زیاد خوانده بود گویا. و حرفش در دو موردِ کلّی خلاصه می‌شد:
1. من قانون را قبول دارم، مجریِ آن را نه؛
2. امام خمیــنی ولیِ فقیهی بود که برآمده از رأیِ ملّت بود، نه مصلحتِ حکومت.
... منتظــری هم عمری را سرِ همین بندِ دوّم گذاشت. اینکه اقوام میر را ترور کردند و این بلا را بر سرِ شیخ نیاوردند، دلیلش همین بینشِ عمیقِ موســوی بود. چنان با تعقّل رفتار کرد که دوست و دشمن دهانشان از حیرت واماند. او «یک دشت بود که کوه پیشش زانو زد...»
...
این روزها را همه با هم زیستیم. این شب‌ها را همه با هم گریستیم. تجربه‌ای از سر گذراندیم که هیچ ملّتی حالا حالاها به دستش نخواهد آورد. ما مثلِ هیپی‌ها بنیان‌هایِ جامعه را دگرگون کردیم. بله؛ ما نسلِ سوّمی‌ها. من به نسلم افتخار می‌کنم. ما روشنفکریِ هیپی‌ها را گرفتیم، نه ظواهرِ کلبی‌مسلکانه اعتراضشان به بورژوازی و انفعال را. ما مثلِ آنها نبودیم که واکنش باشیم، ما موج بودیم؛ جنبش بودیم. و هستیم تا همه با هم هستیم. ما بیشماریم...
... هیچ می‌دانستید هیپی‌ها هم به هم ویکتوری نشان می‌دادند؟ یا اینکه بیل کلینتون هم هیپی بوده؟ یا اینکه تصوّراتی که از هیپی‌ها برایمان ساخته‌اند، به طرزِ ناجوانمردانه‌ای از حقیقت به دور است؟ بعداً در این مورد و شباهتِ نسلمان با آنها خواهم گفت.
.
.
امّا اینها همه سیاستِ شاعرانه امسال بود؛ امسال کار هم کم نکردم. با دو جایزه هنری در اردیبهشت‌ماه آغاز شد: اوّل به عنوانِ دانشجویِ برگزیده دانشکده؛ بعدش هم جایزه نمایشنامه‌نویسی. استعفاء از شورایِ تئاترِ دانشگاهیانِ کشور کامم را تلخ کرد. این یکی هم اردیبهشت‌ماه بود. تولّدم هم همینطور. برایِ اوّلین بار مجبور شدم در 2 وعده مهمانانم را دعوت کنم. دلیلش برایِ خودم محفوظ، ولی راستش ارزشش را نداشت. هرگز نباید درگیرِ خوددرگیریِ آدم‌ها شد.
... تابستان و شب‌هایِ دردآورش بود که نوشتنِ نمایشنامه‌ای درباره حوادثِ اخیر را آغاز کردم. وقتی نمایشنامه را تمام کردم، برایِ اوّلین بار به خاطرِ نوشته‌ام گریستم. این اوّلین بار بود. یک ساعتی طول کشید. تقدیمش کردم به:
زنده‌یاد منتــظری
... محمّدرضا جــلائی‌پور
........ و خلوصِ نابِ آن روزها...
... با حفظِ احترامِ همه شما، نه به کسی دادمش که بخواند، و نه خواهم داد که بخواند.
... 5 آذر بود که تمریناتِ فروغ را آغاز کردیم. این نمایشنامه را از 3 سال پیش آغاز به نوشتن کرده بودم. سالِ گذشته جایزه اکبرِ رادی را گرفته بود. نمایشنامه بدی نبود، امّا به مذاقِ سانسورچی‌ها خوش نمی‌آمد. به همین خاطر، از حضور در جشنواره‌ها بازماند. گفتنش تکرارِ مکرّرات است، ولی اگر یک‌دهمِ موانعِ این کار بر سرِ هر کاری پیش آمده بود، 10 بار تا کنون تعطیل شده بود. امّا ادامه دادیم و 16 اسفندماه کارمان قبول شد برایِ اجرایِ عمومی. این تجربه‌ای است که اگر به دستش نمی‌آوردم، انگار بخشی از پازلِ زندگی‌ام ناقص می‌ماند.
... در همان روزها یکی از دوستانِ سینمائی‌ام توانسته بود دستیار یکیِ داریـوشِ مهـرجوئی را برایم جفت‌وجور کند. نرفتم. دلم می‌خواست فروغ را کار کنم. اگر با مهرجـوئی کار کرده بودم، تجربه‌ای گرانبها را زیرِ بال‌وپرِ او می‌آموختم، امّا فروغ هرگز تکرار نمی‌شد. بله؛ باید از خیلی چیزها گذشت.
...
و رسیدیم به آخرِ سال. طیِ صحبتی که با دبیرِ خانه تئاترِ دانشگاهی کرده بودم، بالاخره امروز انجمنِ علمیِ ادبیاتِ نمایشی خانه تئاترِ دانشگاهی رسماً کارش را آغاز کرد. 7 نفر هستیم. همه‌شان را دوست دارم. لطفِ بیش از حدّشان باعث شد تا دبیرِ انجمن شوم. وقتی دیدم همه‌شان به دبیریِ من رأی داده‌اند، خجالت کشیدم. آنقدر خودخواه بودم که خودم هم به خودم رأی داده بودم! امیدوارم با تأسیسِ این انجمن بتوانیم سر و سامانی به نمایشنامه‌نویسانِ جوانی بدهیم که بیشترین رنج را در تئاترِ کشورمان متحمّل می‌شوند. خیلی کارها می‌خواهیم انجام دهیم، امّا این مهمترین و اوّلین قدمِ ماست.
.
راستی امسال زندگی‌ام عاری از عشق بود. نداشتم. نشد. نمی‌دانم چرا، ولی دیگر به این سادگی‌ها نه به کسی پا می‌دهم، نه کسی به من پا می‌دهد. گاهی آنقدر حوصله‌ام از زندگی سر می‌رود که بیا و ببین و نمان و برو که تو را هم جو می‌گیرد، بدبخت می‌شوی شبِ عیدی.
... دوست داشتم آنقدر خیالم از بابتِ زندگی راحت بود که راحت و آسوده چند وقتی افسرده می‌شدم و می‌خزیدم کنجِ خانه‌ام. لامصّب این زندگی دست و پایمان را بسته. مهلتِ افسردگی هم نمی‌دهد. دلم برایِ فکرهایِ تنهائی تنگ شده. دلم برایِ شعرهائی که رویِ دیوار می‌نوشتم تنگ شده. دلم برایِ خودم تنگ شده. خسته‌ام از این همه ارتباطِ عقیم.
.
.

و امّا شبِ عید... من عاشقِ این شب‌هام. عاشقِ ماهیِ قرمز. عاشقِ خرجِ اضافه‌ای که رویِ دستمان می‌ماند. عاشقِ شلوغیِ احمقانه این خیابان‌هائی که هیچ‌گاه ظرفیتِ شورِ این مردم را نداشته‌اند. من عاشقِ عیدم. عاشقِ بویِ عیدی، بویِ توپ. بویِ کاغذ رنگی...
... احتمالش هست که تا پایانِ سال باز هم بنویسم، امّا برخلافِ سال‌هایِ قبل، ویژه‌نامه نوروزی را وقت نداشتم آماده کنم. همین فردا باید بروم سرِ فروغ و مواردِ مشکوکش [!] با نیاوران بحث و جدل کنم. ولی تلاش می‌کنم تا یک مجموعه‌داستان را در ایّامِ عید اینجا بنویسم. حرف‌هایم خیلی طولانی شد، می‌دانم. ممنونم از وقتی که می‌گذارید. این متن را ویرایش نمی‌کنم. ایراداتش را ببخشید.
...
...
...
ضمناً، فارغ از کامنت‌هایِ معمول، یک جمله برایم بنویس. با تواَم، تو که می‌خوانی مرا. یک جمله برایم بنویس. هر که هستی، هر جا هستی، بنویس.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

پستان‌‌بند و پنبه

قبل‌التّحریر: این پست در دو بخش تنظیم شده: اوّلی تشکّرنامه‌ای است از شما؛ دوّمی نواقص‌الحکایاتی است در بابِ پستان‌بند و پنبه!
.
.
.کّرنام
1. تشکّرنامه
عارضم حضورِ انورتون که... مررررررسی. واقعاً مرسی از این همه محبتتون و تبریکاتتون بابت قبولیِ ما. این چند روز علاوه بر کامنتا، شاهد مسج‌ها و تماس‌هایِ تلفنیِ شما بودم. کسائی که حتّی تصوّرش رو هم نمی‌کردم، بهم تبریک گفتن. من بی‌نهایت ممنونم؛ از طرفِ خودم و گروهِ عزیزِ اجرائی.
... به زودی یه بلاگ راه‌اندازی خواهیم کرد و از این به بعد سعی می‌کنم اخبارِ مربوط به کارمون رو اونجا به اطّلاعتون برسونم. ممنونم می‌شم که اگه بلاگر هستین، لینکش رو تویِ لیستتون بذارین و اگه بلاگر نیستین، به دوستان و نزدیکانتون در موردش اطّلاع‌رسانی کنین. من رویِ کمکِ شماها خیلی خیلی خیلی حساب کرده‌م.
.
.
.
2. نواقص‌الحکایات
حکیمی را گفتند: «زنی که در پستان‌بندش پنبه نهد، چه کند سپس؟» بگفت: «پنبه شما را زند!»
.
تعلیقات
یک. دروغگو دشمنِ خداست؛
دو. آن زن دروغگوست؛
سه. آن زن دشمنِ خداست؛
چهار. شما با آن زن رفته‌اید؛
پنج. چون با دروغگو بگردید، چون او شوید؛
شش. شما دشمنِ خدائید؛
هفت. حقتان بود که پنبه‌تان را زند؛
هشت. خواهرم، دست از سرِ پنبه و سوتینِ اسفنجی و کوفت و زهرِ مار وردار! مام هیچ‌جامون نسوخته! خوب شد حالا؟!

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

بازبینیِ نمایشِ ما

یه هفته‌س دارم شبی 3 ساعت می‌خوابم. فردا بازبینیِ[1] نمایشِ ناتان و تبیلت به کارگردانیِ پژمان درست در "مرگ‌ترین ساعاتِ روز" یعنی همون ساعتایِ بینِ 7 تا 12 صبح [!] برگزار می‌شه. یه نقشِ ده پونزده دیقه‌ای دارم که ... بذارین اوّل از امروز بگم؛ یعنی روزی که نمایشِ خودم بازبینی شد.
.
بیخوابی آزارم می‌ده. بعد از کلّی فراز و نشیب، بعد از کلّی انتخاب و تعویضِ بازیگر، بعد از کلّی حرص و جوش خوردن، بعد از حدودِ 5 ماه، بالاخره قرارئه که بازبینی بریم. این روزایِ آخر مجبوریم آخرِ شب‌ها تمرین کنیم. چون کسی رو برایِ بازی در نقشِ اوّل نتونسته‌م پیدا کنم، خودم باالاجبار باید برم رویِ صحنه. اصلاً انرژی ندارم؛ اصلاً.
... از اوّل تا آخرْ باید رویِ صحنه دیالوگ بگم و جز یه صحنه کوتاهِ 2 دیقه‌ای، همه‌ش هستم؛ چیزی حدودِ 80 دقیقه! و همه‌ش دیالوگ دارم. دهنم کف می‌کنه. فشارم می‌افته. گهگاه فراموشم می‌شه چه دیالوگی باید بگم. دیالوگایِ من علاوه بر حجمِ زیادشون، سخت‌تر هم حفظ می‌شن، چون اصولاً هر بحثی با من شروع می‌شه. باز خدا رو شکر که متن رو خودم نوشته‌م.
... پژمان، داشی‌آزاده و افسانه واقعاً خوبن. از بابتِ اینا خیالم راحت شده. حتّی نیما با وجودِ بی‌تجربگیش، فراتر از انتظاراتِ من داره بازی می‌کنه. 2 تا نقشِ کوچیک داده‌م بهش. شوخیا و خنده‌هاش سرِ تمرین ما رو سرِ ذوق می‌آره. اون یکی آزاده حواسش به همه‌جا هس. وقتائی که دارم بازی می‌کنم، همه‌ش حواسم هس که نظرش رو بپرسم. حضورِ خستگی‌ناپذیرش خیلی کمک کرده.
... رفقایِ دور و نزدیک براشون خیلی مهم شده که این نمایش قبول بشه. 3 ماه و نیم تمرینِ فشرده و بیش از 1 ماه سگ‌دو زدن دنبالِ بازیگر و اتّفاقاتِ ریز و درشت رو بالاخره تُونستیم پشتِ سر بذاریم. بازیگرایِ اصلیِ نمایشمون هر دو دو‌دَر کرد‌ن: یکی بی حرفِ پس و پیش؛ اون یکی به خاطرِ قراردادِ ازپیش‌نگفته با یه کارِ تله‌تئاتر. فشار رویِ هزار. کار به جائی رسیده که حتّی با پژمان هم کل‌کل می‌کنم. این آدم منظّم‌ترین عضوِ این گروه بوده و تعهّدش نظیر نداره. بازیش هم که اگه از همه بهتر نباشه، قطعاً بدتر نبوده. ولی من خسته‌م. پاچه می‌گیرم. داد می‌کشم. شاخ و شونه می‌کشم. بدم هم نمی‌آد گاهی بی‌دلیل یکی رو وسطِ خیابون بزنم آش و لاش کنم که این اعصابم یه‌کم آروم بگیره. سیگار کشیدنم گاهی به 15 نخ در روز رسیده. چشمِ راستم تیک‌تیک می‌زنه واسه خودش. می‌تونم با یه جرقه منفجر بشم.
.
حینِ تمرینِ این نمایش، سرِ تمرینِ نمایشِ ناتان و تبیلت به کارگردانیِ پژمان هم می‌رم. سیاوش و فریبا بازی می‌کنن. سیاوش مسحورم می‌کنه با بازیش. واقعاً حقّ این بچّه‌ها خیلی بیش از ایناس.
... چند روزِ اوّل خوب نمی‌تونم نقش رو بگیرم. بعد از 3 جلسه پژمان و سیاوش خیلی از بازیم تعریف می‌کنن. من احساس می‌کنم چیزِ خارق‌العاده‌ای تویِ بازیم وجود نداشته.
.
سیاوش وقتی از زمانِ بازبینیِ نمایشِ من باخبر می‌شه، می‌گه هر کاری ازش بربیاد انجام می‌ده. انگار دنیا رو به من داده باشن. تویِ این روزا هر کمکی علاوه بر بارِ شدیدِ کاریش، روحم رو تازه می‌کنه. سیاوش سیاوش سیاوش ازت متشکّرم.
... الهه – دوس‌دخترِ سیاوش – قبلاً جایِ داشی‌آزاده بازی می‌کرد. تُو چشماش می‌بینم که دلش واسه کاری که بالاجبار از ادامه‌ش منصرف شده، غنج می‌زنه.
... قرار می‌شه سیاوش شبِ قبل از بازبینی رو تُو خونه من بخوابه تا صبح از اینجا نیمکتا و سایرِ وسایل رو ببریم فرهنگسرایِ نیاورون. مهدیِ ب. هم از چند شبِ پیش تُویِ چَتی که با هم داشته‌یم، اعلامِ آمادگی کرده. دنیایِ اینترنت به سادگی آدما رو یادِ هم می‌ندازه. این یادآوریا گاهی می‌رینه به رفاقتا، گاهی هم معمولی‌ترین روابط رو به بزرگی و آرومیِ اقیانوسِ آرام تبدیل می‌کنه. مهدی؛ من خیلی خوشحالم که تو بعد از این‌همه وقت، وقتی پیدات شد که بیش از هر وقتِ دیگه‌ای نیازمندت بودم. امروز تُونستم با تو خاطره جادّه کاشون رو دوباره زنده کنم.
.
شبِ قبل از بازبینی رسیده. سیاوش اینجاس. بحث می‌کنیم. از هیپیا، پانکا، جنبشِ سبــز، بازیگری، بوکوفسکی، براتیگان، سلینجر، دوراس و خیلیایِ دیگه می‌گیم. اِم. پی. تری. وار به همدیگه اطّلاعات می‌دیم. از راحتیِ بینمون کمالِ استفاده رو می‌بریم. بالاخره سیاوش خوابش می‌گیره و من دست‌به‌کارِ آماده‌سازیِ کارایِ فردا – یعنی روزِ بازبینی – می‌شم. تا 6 صبح بیدارم. 7 صبح که می‌شه، با صدایِ سیاوش باز از خواب می‌پّرم. همه‌چیز رو بارِ ماشینش می‌کنیم و راه می‌افتیم. قرارم با بچّه‌ها سرِ ساعتِ 9 ئه. ما 10 می‌رسیم، چون سیاوش می‌خواد با میون‌بُرا به ترافیک رکب بزنه و مدام رکب می‌خوره. بچّه بالاس، خیلی بلاس.
... مهدیِ ب. ، فرزادِ ر. و مرتضیِ م.م. هم اونجان. می‌رم واحدِ تئاتر و سینما. باهاشون هماهنگ می‌کنم که واردِ سالن بشیم. می‌شیم. گروهِ بازبینی متشکّل از 2 زن و 2 مرد وارد می‌شن. ابعادِ سالن برامون ناآشناس. داریم به فــاک می‌ریم. آقایِ "ز" وسطِ کار قطع می‌کنه. نباید نمازش قضا بشه. نیم ساعت منتظر می‌مونیم تا برگردن. این بار یه آخوند هم باهاشون اومده؛ چیزی که به عمرم موقعِ بازبینی ندیده بودم.
... سوتیامون یکی دوتا نیس. می‌رسیم به صحنه آخر؛ حسّی‌ترین صحنه. ناغافل مرتضی یه موزیکِ بی‌کلام پخش می‌کنه که من رو به شدّت به وجد می‌آره. بهترین برداشتمون از این صحنه اتّفاق می‌افته و بازبینی تموم می‌شه.
... یک ساعت می‌گذره و ما با آقایِ "ز" و 2 تا بازبینِ دیگه مشغولِ صحبت می‌شیم. "ز" حسابی حرف می‌زنه و من حسابی جواب می‌دم. به کلاه‌گیسِ داشی‌آزاده گیر داده و شرابی که ادایِ خوردنش رو درمی‌آریم. تا می‌تونه ایراد می‌گیره و گاهی داد و بیداد می‌کنه. آخرش می‌گه: «شما خیلی آدمِ آینده‌داری هستین.»
... قرار می‌شه با اصلاحِ بعضی از موارد، بعد از عید اجرا رو شروع کنیم. تُو ماتحتم داریه و دمبک می‌زنن. یکی از خانومایِ بازبین به شدّت تحتِ تأثیر قرار گرفته. با افسردگی از تلخیِ نمایش حرف می‌زنه. می‌گه: «اینجا سالی سی چهل‌تا گروه می‌آن و می‌رن، ولی شما واقعاً اینکاره‌این.» کاش بچّه‌ها بودن و این جمله رو می‌شنیدن. این کار ثمره تلاشِ اوناس. اون زن به حرفاش ادامه می‌ده و متن رو با کارایِ رادی و چخوف قیاس می‌کنه. دلش از این‌همه درد، درد گرفته.
.
می‌رم سرِ تمرینِ پژمان. فردا باز ساعتِ 9 صبح بازبینی داریم. کاش این‌بار هم قبول شیم.
.
.
.
تشکّرنامه: آزاده عزیزم، داشی‌آزاده گلم، پژمانِ کرّه‌خر، دافی‌افسانه، نیمایِ گوزو، سیاوشِ بامرام، مهدیِ جادّه‌کاشون، مرتضی (طرّاحِ صحنه کار)، فرزاد (طرّاحِ پوستر و بروشورِ کار) ... از همه‌تون به خاطرِ تمامِ خوبیاتون ممنونم.
.
.
[1] . بازبینی اصطلاحی است که در موردِ نمایش‌هائی که قرار است در جشنواره‌ای خاص یا در سالن‌هایِ نمایش به رویِ صحنه روند، موردِ استفاده قرار می‌گیرد. بازبینی نوعی داوری است در جهتِ قبول یا ردّ یک اثر برایِ اجرا. اگر اثری برایِ بیش از یک بار نمایش – یعنی برایِ اجرایِ عمومی – موردِ بازبینی قرار گیرد، اصل بر اصلاحِ مواردِ ممیزی (سانسور) است. گاه هر دویِ اینها در موردِ برخی کارگردانانِ کم‌سابقه‌تر موردِ نظر قرار می‌گیرد و امکانِ مردود شدنِ نمایش وجود خواهد داشت. اثرِ مذکور جزءِ این دسته محسوب می‌شود.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

میگساری

تولّدِ "پ" است. به خاطرِ دو روز تعطیلی، خبری از کسی نیست. قرار است هر که می‌تواند، با خودش دوستانی گردِ هم آوَرَد. با "آ" صحبت می‌کنم که با شوهرش بیایند. به "ف" زنگ می‌زنم و می‌گوید آمده کیش. آن یکی "ف" هم جایِ دیگری دعوت است. "د" هم که از دو روز قبل تقریباً مسجّل شده که جایِ دیگری را پیش‌پیش قبول کرده. در نهایت من با "ب" به مهمانیِ "پ" می‌رویم.
ک "م" که قرار شده مشروبِ مهمانی را مهیّا کند، شبِ قبلش ‌می‌آید و تا صبح پیاله می‌زنیم. دو تا 4 لیتری را می‌گذارد اینجا تا فردا راحت‌تر ببردشان برایِ تولّدِ "پ". سرِ هر دو تمرینِ تئاتری که پنجشنبه می‌روم، بی‌خوابی آزارم می‌دهد. آخرش دیشب تا 6 صبح پیاله زده‌ و بیدار بوده‌ام.
ک با اندکْ تأخیری همراه با "ب" به مهمانی می‌رسیم. همه‌چیز خوب است و مشروب بهتر از همه‌چیز. جایِ خیلی‌ها را خالی می‌کنم و بیش از همه، جایِ "آ" و شوهرش را. مستِ مست شده‌ام. رویِ مبل افتاده‌ام و هر کس متلکی بارِ من می‌کند. خیالی نیست؛ من مستم و همه‌چیز را به یک‌ورم بستم. یکی بدتر از من آن روبرو جلوی ضبط نشسته و با کنترلِ تلویزیون می‌خواهد آهنگ‌ها را عوض کند.

ک
مهمانی به پایان می‌رسد. "م" می‌گوید "ب" را خواهد رساند. خانه "ب" خیلی دورتر از این حرف‌هاست. از اوّلش هم قرارمان بر همین رساندن بود. "م" رفته "الف" نامی را برساند. می گوید خانه "الف" شهرکِ غرب است. دروغ می‌گوید. از "پ" می‌پرسم که خانه "الف" کجاست؟ می‌گوید شهران. به "م" زنگ می‌زنم. می‌گوید تا 4 دقیقه دیگر می‌رسم. "ب" می‌گوید دیرش شده. 15 دقیقه گذشته. به "م" زنگ می‌زنم. می‌گوید تا 4 دقیقه دیگر می‌رسم. 10 دقیقه بعد دوباره زنگ می‌زنم. برنمی‌دارد. اس.ام.اس. می‌دهم: «کجائی؟ اگر نمی‌رسی، "پ" گفته که "ب" را خواهد رساند.» "م" زنگ می‌زند. می‌گوید تا 4 دقیقه دیگر می‌رسم. 10 دقیقه بعد تماس می‌گیرم. می‌گوید تا 4 دقیقه دیگر می‌رسم. "پ" می‌گوید: «اگر همان موقع راه افتاده بودیم، "ب" تا کنون رسیده بود.» راست می‌گوید. "م" همچنان معتقد است که تا 4 دقیقه دیگر خواهد رسید. از "پ" می‌خواهم که "ب" را برساند. قبول می‌کند.
ک من و "ب" لباس‌هایمان را می‌پوشیم. "پ" می‌گوید کجا می‌روید؟ هنوز که "م" نرسیده! انگار نه انگار که قرار شده با خودش برویم. یک 4 لیتری را بیرون می‌آورد و می‌گوید بگذارمش در خانه تا بعدها کنارِ هم لبی تر کنیم.
ک "پ" با ما تا ورودیِ ساختمان می‌آید. "م" سرانجام پس از 4 دقیقه از راه می‌رسد. لاستیکِ جلویِ اتومبیلش پنچر شده. از دهکده المپیک تا پاسداران را با همین حال آمده. کس‌خل است؟ شاید اوّلش اینطور به نظر بیاید، ولی برخی معتقدند که مرامش از حد فزون است. من هم جزءِ همین دسته‌ام. آنقدر با او روزهایِ سخت داشته‌ام که می‌دانم سرش برود، رفاقتش نمی‌رود. امیدوارم روزی بتوانم یک‌صدمِ رفاقتش را برایِ خاطرِ خودم هم که شده، جبران کنم.
ک "م" می‌گوید: «لازم نیست با "پ" برویم. اگر 4 دقیقه صبر کنید، پنچری را می‌گیرم.» حرفِ مرد یکی است و او بیخیالِ این 4 دقیقه نمی‌شود. اصرارِ من و "ب" برایِ خبر کردنِ آژانس سرانجام "پ" را دچارِ عواقبِ تعارفِ شاه‌عبدالعظیمی می‌کند. هر سه‌مان را می‌رساند. اینکه این‌همه راهش دور می‌شود، مانع از این است که 4 لیتری را به من بسپارد. شاید ایستِ بازرسی باشد.
ک "ب" را می‌رسانیم. من، "پ" و "م" برمی‌گردیم. "م" قرار است شب را خانه من بخوابد. با او می‌رویم تا خانه "پ". لاستیک را تعویض می‌کنیم. 44 دقیقه طول می‌کشد. وقتِ رفتن است. به اصرارِ من و "م"، "پ" 4 لیتری را می‌آورد تا ما شب را تا صبح با ملائکه پیاله بزنیم. تا "پ" بخواهد برود بالا، 3 بار به او زنگ زده‌ام. احتمالاً پخشِ اتومبیلِ "م" در اتومبیلِ او جا مانده. پخش پیدا می‌شود و "پ" همان‌ بالا می‌ماند. "م" دنده‌عقب می‌گیرد که از کوچه خارج شود، امّا سر و کلّه نیرویِ انتظامی پیدا می‌شود.
ک به "م" می‌گویم با 4 لیتری چه کنم؟ می‌گوید بگذارش زیرِ صندلی. بعد پشیمان می‌شود. می‌گوید بگذارمش تویِ کیفش. برایِ نیرویِ انتظامی خیلی مهم است که ما این وقتِ شب در خیابان چه می‌کنیم. دوباره به "پ" زنگ می‌زنم. می‌گویم پایمان گیر است. باید بیاید پائین تا بدانند ما خانه کسی بوده‌ایم. می‌آید. از بیرون سر و صدایِ ستوان یکم بلند می‌شود. "م" سراسیمه با کیفش می‌آید تُو، او هم به دنبالش. 4 لیتری لو رفته. از هر سه‌مان می‌خواهند ها کنیم. "پ" نفسش را تُو می‌کشد. سروان می‌گوید: «کون‌کش می‌خواهی سرِ من کلاه بگذاری؟» 4 لیتری را خالی می‌کنند تُویِ جوی. قبلش هم تُویِ دلِ ما را خالی کرده بودند. ولی جز این، هیچ کاری با ما ندارند. حتّی گواهینامه هم گرو نمی‌گیرند. می‌رویم خانه.
ک
مانده‌ام که ما به عنوانِ شهروندانِ این مملکت، آیا باید از میگساری بپرهیزیم؟ یعنی آیا باید به قوانین پایبند باشیم؟ آیا اینکه شلّاقمان نزدند و به ریختنِ عرقمان اکتفا کردند، نشانه لطفشان بود؟ آیا ما حقِ اعتراض داشتیم؟ آیا آنها حقِ ورودِ غیرِقانونی به داخلِ منزل و بیرون آوردنِ 4 لیتری را داشتند؟ آیا نیمه‌شب در خیابان بودن، جرم است؟ اگر مچبندهایِ سبزمان را می‌دیدند، چه می‌کردند؟
ک
به خانه رسیده‌ایم. همه این اتّفاقات خاطره‌ شده‌اند. عرقِ جلفا را برایِ "م" می‌آورم. بهترین مشروبِ تمامِ دوران‌هاست. آنها که خورده‌اند، می‌دانند. می‌گوید: «به سلامتیِ هرچه مأمورِ مرد است!»

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

در مدح و ثنا!

می‌روم به گا
می‌آیم زِ گا
و هنوز خبری از تو نیست
لوپه‌ دِوِگا*
.
.
.
هـ. ز.ز.
1388/12/10
.
*نمایشنامه‌نویسِ مشهورِ اسپانیائی (1635-1562) که در دورانِ حیاتِ خود 3 رمان، 4 نوول، 9 شعرِ حماسی، 1800 نمایشنامه و 3000 سونات (قطعه موسیقیِ کلیسائی) به رشته تحریر در آورد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

درباره سکس و نیستی

آیا یه نفر فیلمساز، کارگردانِ تئاتر یا امثالهم، باید وقتی یه نمایشنامه یا فیلمنامه‌ای رو دستش گرفت، کاملاً موبه‌مو اون رو اجرا کنه؟
ک
این سؤال رو به این خاطر مطرح کردم که یه عدّه از شما تُویِ کامنتایِ پستِ سکس و نیستی از اینکه ایرجِ راد به متن وفادار نبوده، ناراحت شده بودین. به اعتقادِ این عدّه از خواننده‌ها و رفقایِ عزیز، شاید اصلاً نباید تُویِ نمایشنامه دست برد. برایِ روشن شدنِ ذهنِ شما تصمیم گرفتم چند خطّی در اینباره بنویسم.
ک
در ادبیاتْ ما اصطلاحی داریم به نامِ "اقتباس". اقتباس در لغت یعنی: فایده گرفتن و دانش گرفتن از کسی؛ البته معانیِ دیگه‌ای هم داره که اینجا به دردِ ما نمی‌خوره. در سینما و تئاتر از اقتباس بیشتر به منظورِ استفاده از یه اثرِ اوّلیّه (بخونین ماده خام) واسه تبدیلش به فیلمنامه یا نمایشنامه استفاده می‌شه. یعنی مثلاً من از یه داستان یا رمانی خوشم می‌آد و می‌آم تبدیلش می‌کنم به فیلمنامه. گاهی حتّی ممکن هس که من از یه اتّفاقِ واقعی، یا حتّی از یه بریده روزنامه واسه نوشتنِ فیلمنامه استفاده کنم. این‌ها هم اقتباس محسوب می‌شن.
ک حالا بر این اساس ما 3 نوع اقتباس داریم:
1. انتقالی: یعنی اینکه اثرِ اوّلیّه رو عیناً با همون ویژگی‌ها به فیلمنامه یا نمایشنامه (بخونین اثرِ ثانویه) تبدیل کنیم. مثلاً اقتباس‌هائی که زندگیِ ائمه و معصومین در صدا و سیمایِ عزیزِ ما انجام می‌شه، جزءِ این دسته قرار می‌گیره. چون‌که نمی‌تونن روایات و تاریخِ مذهب رو دستکاری کنن؛
2. تفسیری: یعنی اینکه با دیدِ خودمون بیایم و ضمنِ حفظِ بدنه اثرِ اوّلیّه، اقتباس کنیم. مثلاً همین فیلمِ The Reader که تویِ یه پستی ازش حرف زدم، جزءِ این دسته قرار می‌گیره. اگه رمانش رو خونده باشین (به اسمِ برایم کتاب بخوان ترجمه شده)، متوجّه می‌شین که رمان‌نویس هرگز رویِ مسئله اساسیِ فیلم زوم نکرده و ما یه روایتِ معمولی رو داریم می‌بینیم؛
3. قیاسی: یعنی اقتباسی که شاید در نگاهِ اوّل هیچ ربطی بینِ اثرِ اوّلیّه و ثانویه پیدا نکنین. بیشتر می‌تونه بر پایه الهام یا چند جمله ساده از یه خبر یا فیلم باشه. یا مثلاً یه شخصیتی رو از بینِ تمومِ شخصیت‌هایِ یه داستان پرورش بدیم و حول و حوشِ اون بنویسیم.
.
با تعاریفی که داده شد، شاید اینجوری به نظر بیاد که اقتباسْ محدود به نوشتنِ نمایشنامه و فیلمنامه یا کلاً ادبیات باشه، ولی اینجوری نیس. در هر هنری اقتباس وجود داره. همین‌که از رویِ چیزی نقّاشی بشه، این یعنی اقتباس از طبیعت. حتّی عدّه‌ای معتقدن که اصولاً چون ما بر اساسِ داشته‌هامون خلق می‌کنیم، پس هر اثرِ هنری‌ای اقتباس محسوب می‌شه. من اینجا می‌خوام تأکید کنم که چیزی رو اقتباس می‌دونم که بر اساسِ دانسته‌هامون و به طورِ عمدی خلق شده باشه.
ک این وسط حتّی کارگردانی که می‌آد از رویِ یه نمایشنامه یه نمایش رو آماده می‌کنه و می‌بره رویِ صحنه، داره در وهله اوّل کلمات رو به تصاویر تبدیل می‌کنه. پس این خودش یه جورائی می‌شه اقتباس. بعد اینکه امکان داره این کارگردان بیاد و دیدگاه‌هایِ خودش رو هم واردِ اثر کنه. این هم باز اقتباس محسوب می‌شه. تا اینجاش ما با نفسِ ماجرا مشکلی نداریم؛ امّا یه کارگردانِ خوب به کارگردانی می‌گن که دیدگاهش به ارزشِ اثرِ اوّلیّه کمک کنه، نه که مثِ آقایِ راد بزنه درب و داغونش کنه. فیلمِ The Reader اقتباسِ خوبی محسوب می‌شه، چون از یه رمانِ معمولی، یه شاهکار ساخته.
ک اصولاً ما تا جائی اجازه داریم اثرِ اوّلیّه رو انگولک کنیم که به خوب‌شدنش کمک کرده باشیم؛ وگرنه خب مگه مریضیم؟

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

اکنون می‌دانم...

«حالا دیگر چیزهائی می‌دانم؛ از بعضی چیزها سر درمی‌آورم. می‌دانم که آنچه زن‌ها را بیش و کم زیبا جلوه می‌دهد نه لباس و جامه است، نه بَزک، نه سرخاب و سفیداب، نه زیورآلات و نه حتّی نادِرِگی؛ می‌دانم که چیزِ دیگریست. چه چیز؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم همانی نیست که زن‌ها می‌پندارند...»
.
.
.
برگرفته از داستانِ بلندِ عاشق، نوشته مارگریت دوراس، ص 21.

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

سکس و نیستی

کتاب رو به دست می‌گیرم. چه اسمی داره: عیش و نیستی. تصمیم می‌گیرم قبل از دیدنِ اجرایِ عیش و نیستی به کارگردانیِ ایرجِ راد، یه بار کامل بخونمش. می‌رم سراغِ انتشاراتِ نیلوفر، ناشرِ کتاب. هادی می‌گه: «داره چاپش تموم می‌شه.» قبلاً هم یه‌بار حسین‌آقا گفته بود: «مگه نخونده‌یش؟» «نه.» «اممممکاااااان نداره. خودم بهت دادمش اون دفعه.» و من تمامِ پریشب وسطِ کتابام دنبالِ عیش و نیستی می‌گشتم. نیست آقا، نیست. زور که نیست. من هم که آدمِ آنچنان نامنظّمی نیستم که گمش کرده باشم. از قضا به کسی کتاب هم قرض نمی‌دم که الان بخوام بینِ این همه رفیق و هم‌دانشکده‌ای و همکلاسی دنبالِ قارضِ (قرض‌گیرنده!) ادبی بگردم؛ پس تصمیم می‌گیرم قبل از دیدنِ اجرایِ عیش و نیستی، یه بار کامل بخونمش. می‌رم سراغِ انتشاراتِ نیلوفر، ناشرِ کتاب. هادی می‌گه: «داره چاپش تموم می‌شه.»
ک شروع می‌کنم به خوندن. قبلش یه نگاه به شناسنامه کتاب می‌ندازم. عنوانِ فرانسه‌ش هس: Le sexe et le neant. یعنی سکس به عیش ترجمه شده؟! اون هم توسّطِ ابوالحسنِ نجفی؟! سریع پی. ام. می‌دم به امین. اون باید بدونه ترجمه دقیقش چی می‌شه؛ آخه خیرِ سرش داره تُو فرانسه هنر می‌خونه. می‌گم: «سکس و نیستی نیس مگه؟» می‌گه: «نه.» بعدش دوباره می‌گه: «البته چرا. باید همون باشه.»
ک کتاب رو می‌خونم. آنیبال لوبورنی مردی است که با همسرِ سبکسرش، اوگوستا، زندگی می‌کند. نویسنده‌ای است که گویا – به قولِ خویش – بایستی پس از مرگْ معروف شود. چرا؟ چون معاصرانش نمی‌فهمندش. آنیبال می‌نویسد و چاپ نمی‌کنند. می‌نویسد و چاپ نمی‌کنند. و سرانجام از این زندگی و این زن به ستوه می‌آید. چه کند؟ خودکشی. برایِ کسی مهم است؟ اصلا و ابدا (نخونید اصلاً و ابداً). خود را در رودخانه سِن غرق می‌کند و از آن پس نوشته‌هایش شهرتی عالمگیر می‌یابند و آن زنِ کم‌مایه وارثِ سرمایه می‌شود...
ک ادامه‌ش رو نمی‌گم که برید بخونید. اسمِ کتابی که آنیبال رو به شهرت می‌رسونه، سکس و نیستی هستش؛ اسمِ نمایشنامه. یه تیکه از دیالوگاش رو براتون نقلِ قول می‌کنم تا بیشتر جذبش شین:
.
آنیبال: ... تو به من سرکوفت می‌زنی که از کارم پول در نمی‌آد. خب حالا اگه کارِ مفت بکنم، پس دارم کار می‌کنم؛ اگر هم کار نکنم، نمی‌تونی ایراد بگیری که چرا کارِ مفت می‌کنم!
اوگوستا: تو هم با این استدلالات!
آنیبال: بله. من استدلال می‌کنم... وقتی مرد شروع می‌کند به استدلال کردن، زن شروع می‌کند به نفهمیدن... عجب حرفِ جالبی!
[چند کلمه رویِ کاغذ می‌نویسد.]
اوگوستا: چیکار می‌کنی؟
آنیبال: دارم این جمله رو ثبت می‌کنم. در حدّ نیچه‌س!

.
توضیح اینکه ترجمه آقایِ نجفی مطابق با کلامِ محاوره مرسوم در نمایشنامه‌نویسی نیس. ایشون هم مثِ سایرِ قدمایِ ترجمه در ایران، شکستنِ کلامِ ادبی رو انگار جرم دونسته بوده. آل‌احمد و جمالزاده و سایرین هم همین اخلاق رو داشتن.
.
برگردیم به کتاب... دارم می‌خونمش و لحظه به لحظه بیشتر خوشم می‌آد. یه کمدیِ سیاهِ تمام‌عیار. کمدیِ سیاه به کمدی‌ای گفته می‌شه که پایانِ ناخوش داشته باشه. عکسش رو هم داریم: تراژیکمدی؛ یعنی تراژدی‌ای که پایانِ خوشی داشته باشه.
ک ساعتِ 6 باید تئاترِشهر باشم. نمایش رأسِ 6.30 شروع می‌شه. قبلش باید یه سر برم انتشاراتِ نیلوفر. با پویا قرار دارم. دو تا فیلم درباره آشویتس می‌خواد برام بیاره. می‌رسم اونجا. حسین‌آقا هس. فرزاد هم هس. می‌گم پس پویا نیومده؟ «الان می‌آدش.» این رو حسین‌آقا می‌گه. 30 صفحه مونده تا این لعنتی تموم بشه. دارم با این نوشته سکس می‌کنم؛ یه سکسِ تموم‌عیار. سکسی که انگاری تهش به نیستی می‌رسه.
ک می‌آم بیرون، شروع می‌کنم به خوندنِ ادامه کتاب و یه نخ سیگارِ مارلبورویِ پایه‌بلندِ قرمز روشن می‌کنم (دقیقاً خواستم از درازیش بگم تا نشون بدم زمان رو باید بیشتر کش داد). پس چرا این پویا نمی‌آد؟ اگه نیاد، حدّاقل 10 روزی طول می‌کشه تا ببینمش. آخه تمامِ هفته آینده رو تمرین دارم عصرا. سیگار تموم می‌شه. پویا می‌رسه. من رو نمی‌بینه و می‌ره تویِ مغازه. می‌شنوم که کسی صدام می‌کنه. برمی‌گردم. مربّیِ باشگاس! می‌گه پس چرا نمی‌آی؟ می‌گم به زودی بهت سر می‌زنم. یک سالی می‌شه که مثِ آدم نرفته‌م باشگاه.
ک باز می‌رم تویِ مغازه. پویا یکی از فیلما رو آورده. من هم یادم رفته نمایشنامه‌م رو براش بیارم تا بخونه و نظر بده. حسین‌آقا می‌گه: «پس کجا می‌ری؟» «می‌رم اجراتون رو ببینم!» «اجرایِ ما که نیس. ما فقط نمایشنامه رو چاپ کرده‌یم.» «خب تا شما مجوّز ندین که کسی نمی‌تونه ببرتش رُو صحنه.»
ک می‌رم تئاترِشهر. اجرا با شکلی متفاوت از متن شروع می‌شه. یه دلقک به کار اضافه شده و این یعنی آغازِ دلقک‌بازی. نمایشنامه رو با لودگی و نفهمیِ هرچه تمام‌تر اجرا می‌کنن. البته جاهائی هم هس که تحسین‌برانگیزن. فرزانه و سامان هم بازی دارن. همینطور خیّام. وااااای از دستِ شماها... چرا متن رو نمی‌فهمین؟ یه فاجعه رخ داده و شما عوضِ نشون دادنِ اون فاجعه، خودتون فاجعه‌این. ایرجِ راد چرا باید نقشِ یه بازیگرِ 40 ساله رو با این سن بازی کنه و مجبور بشه بگه: «این مرد 60 ساله است!» آره ارواحِ عمّه‌ت. چرا هوشنگِ قوانلو داره نقشِ یه جوون رو بازی می‌کنه؟ چرا فرزانه اینقدر از شخصیتی که بازی می‌کنه دور افتاده؟ شخصیتِ «کلو» باید کاملاً شیفته آنیبال باشه. سامان تو چرا اینقدر دلقک‌بازی و لودگی درمی‌آری؟ این دیالوگا رو از کجاتون درمی‌آرین بچّه‌ها؟ عمو هوشنگِ عزیزِ من چرا اینجوری می‌کنه؟ این بود بازیگرِ سال‌هایِ دورِ گروهِ پیتر بروک؟ این بود؟
ک فاجعه بالاخره تموم می‌شه. از سالن می‌آم بیرون. یه‌خرده کاغذکاهی می‌گیرم. سوارِ مترو می‌شم و شروع می کنم به خوندنِ 30 صفحه پایانی. تیری مونیه (نویسنده کتاب) هم انگاری یه چیزائی رو یادش رفته انجام بده (ببخشید از ذکرشون محرومم، چون نمی‌خوام داستان براتون لو بره).
ک از مترو که پیاده می‌شم، هنوز چند صفحه مونده. می‌شینم رویِ صندلی‌هایِ ایستگاه و تا آخر می‌خونمش. سوارِ پله‌برقی که می‌شم، هیشکی جز من حضور نداره. پله‌ها وقتی به بالاترین نقطه می‌رسن، آدم رو یادِ آبشار می‌ندازن. اگه برسم به آبشار، چه بلائی سرم می‌آد؟

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

اسکولیسم

کاش آدم دلْ‌درد بگیره، ولی دلش درد نگیره.
.
.
امروز یه‌سر رفته بودم به کتابفروشی‌ای که همیشه بهش سر می‌زنم. یعنی در واقع اینجا پاتوقِ من محسوب می‌شه. یه کتابفروشی با قفسه‌هایِ چوبیِ قدیمی و دکوری که فقط شبیهِ دکورِ یه کتابفروشی می‌مونه، نه چیزِ دیگه. انگار کتابایِ این کتابفروشی هم فقط به آدمائی فروخته می‌شه که دلشون کتاب بخواد، نه چیزِ دیگه. اینجا جایِ آدمائی نیس که کتاب می‌خونن تا فخر بفروشن. اینجا جایِ آدمائی نیس که مردم رو سرکیسه می‌کنن. اینجا جایِ روشنفکربازها و روشنفکرنماها نیس. اینجا یه کتابفروشی‌ئه که جایِ هیچ چیزی جز مثلثِ «کتابفروش، کتاب و کتابخون» نیس.
ک آره؛ امروز اونجا بودم. هادی و فرزاد هم که پیشِ حسین‌آقا کار می‌کنن، بودن. رفتم کتابِ مَغازی رو برداشتم؛ همون‌که از غزوه‌هایِ پیامبر گفته. خیلی وقت‌ئه که دلم می‌خواد بخونمش، ولی پول ندارم. یعنی پولِ اون رو ندارم و چیزایِ واجب‌تری رو باید با اون پول بخرم. عادت هم ندارم کتاب از کسی قرض بگیرم، چون به کسی کتاب قرض نمی‌دم. از کتابخونه هم چیزی نمی‌گیرم. کتاب باید مالِ خودِ آدم باشه. پس نتیجتاً مدّتهاس تُو کفم.
.
هادی – که اصلاً هم اسمش به خودش نمی‌آد – شروع کرد به تعریف کردنِ کتاب. از اشکِ محمّد بگیر، تا خیمه عایشه؛ همه رو گفت. یهو فرزاد یه‌کاره برگشت گفت: «ولی تو حق نداری در موردِ حضرتِ محمّد اینجوری حرف بزنی.» هادی گفت: «اینا حرفایِ من نیس، تُو کتاب نوشته.» «قرار نیس هرچی تُو این کتابا نوشته باشه که درست باشه.» «اتّفاقاً مو لا درزِ این کتاب نمی‌ره. الکی که معروف نشده.»
ک خلاصه 5 دقه‌ای داشتن بحث می‌کردن. من با شناختی که ازشون دارم، مطمئن بودم یه جایِ این بحث داره می‌لنگه. آخه فرزاد آدمی نیس که بالاخواهِ محمّد در بیاد که! آخرش هم همین شد. جفتشون خنده‌شون گرفت. بعد رو به من کردن و گفتن هـ. ز.ز. ما یه مشتری داریم، هر روز که می‌آد اینجا، بساطمون همین‌ئه. یه روز من می‌شم کمونیست، یه روز اون؛ یه روز من می‌شم شیعه اثنی‌عشری، یه روز اون. یارو هم گه‌گیجه گرفته این وسط. باورش نمی‌شه دو تا آدم اینقدر منطقی با هم بحث کنن و همه بحثاشون از رویِ فان باشه!
ک راستش من هم اون لحظه خنده‌م گرفت از وضعیتِ اون کسی که هر روز به دستِ این دو تا، اسکول می‌شه. ولی بعد به شدّت فکری شدم...
.
واقعاً چرا آدما می‌خوان وقتشون رو با اسکول کردنِ بقیه بگذرونن؟ و ما چه حقّی داریم که همدیگه رو سرِ کار بذاریم؟ بعد ناغافل یادِ اینترنت افتادم و ابزاری که واسه همه مهیّا کرده تا بتونن خودشون رو پشتِ یه نقاب مخفی کنن و هر کاری دلشون خواس، انجام بدن. حالا باز این دو تا باید هر روز سعی کنن جلویِ خنده‌هاشون رو بگیرن؛ آرشیوی از حرفاشون ندارن که چک کنن ببینن قبلاً چی به کی گفته‌ن؛ و هزار تا محدودیتِ ریز و درشتی که تُو اینترنت وجود نداره، واسه اینا وجود داره. ولی وقتی یه نفر پشتِ مانیتور نشسته باشه، راحت می‌تونه بخنده؛ راحت می‌تونه با یه آیکون چیزی رو نشون بده که 180 درجه با خودش مغایرت داره؛ همیشه می‌تونه آرشیوِ حرفاش رو چک کنه و سوتی نده؛ می‌تونه این مطالب رو واسه یه ایل آدمِ علّاف و بیکارِ مثِ خودش کاپی پِیست کنه و دسته‌جمعی بخندن؛ و هزار و یک ترفندِ مزخرفِ دیگه.
ک واقعاً بیایْن بشینیم صادقانه به رفتارایِ خودمون فکر کنیم. چقدر تا حالا از اینترنت سوءاستفاده کرده‌یم؟ دقیقاً "سوءاستفاده" رو به کار می‌برم تا قضاوت کرده باشم. آیا شده که یه دفعه – فقط یه دفعه – خودمون رو در موقعیتِ کسی بذاریم که داریم اسکولش می‌کنیم؟ آیا اسکول‌بازی‌هایِ ما محدود به همین بازی‌هایِ بچّگونه‌ای می‌شه که هادی و فرزاد راه انداختن؟ آیا شده که ما - حتّی سهواً - عمیق‌ترین روابطِ نزدیکانمون رو از هم پاشونده باشیم؟ یا اینکه خدایِ نکرده ناموس‌بازی رو جایگزینِ بچّه‌بازی کرده باشیم...
ک به نظرِ من اگه آدم تُویِ زندگیش بتونه یک لحظه – فقط یک لحظه - خودش رو به جایِ طرفِ مقابلش – حالا تُو هر زمینه‌ای – قرار بده، دس به خیلی از کارها نمی‌زنه.
ک اگه سرتون رو درد آوردم و این رو نوشتم، دلیلش این بود که انگار اجباری تُویِ کار بود. اجبارررررر که من این رو بنویسم. این اتّفاقِ ساده یه زنگِ خطر بود واسه همه ما. دلم درد گرفت از حرفایِ فرزاد و هادی... کاش اقلّاً این اتّفاق یه جائی جز اون کتابفروشی افتاده بود.
ک و کاش آدم دلْ‌درد بگیره، ولی دلش درد نگیره...
.
.
.
بعد التّحریر: این بحث در کامنت‌ها ادامه یافته است.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

مرض - 1

قبل‌التّحریر: رفقا! من بدونِ داشتنِ ئی‌میلتون که نمی‌تونم براتون مقاله (مربوط به پستِ قبلی) رو بفرستم که! هرکی می‌خواد باید یه آدرسی بذاره قاعدتاً! البت گمونم این مسئله خیلی واضح‌تر از این حرفاس.
.
.
آقا من اساساً آدمِ مشکل‌داری‌ام. یعنی تو بالا بری، پائین بیای، وحی باشه، نهی باشه، من سرِ حرفِ خودم هستم!
من
آدمِ
مشکل‌داری
اَم!
.
.
حالا چرا؟ عرض می‌کونم خدمتتون.
ک خیلی از ما همیشه دیده‌یم که شبایِ امتحان و درس و دانشگاه و کوفت و زهرِمار، هر چیزی رو می‌خوایم بخونیم، الّا اون چیزی رو که فرداش باس جواب پس بدیم. حالا آیا این عمل سادیستیک (دیگرآزارانه) یا مازوخیستیک (خودآزارانه) بوده یا نه رو نمی‌شه دقیقاً مشخّص کرد، چرا که هر دویِ اینا امکان داره. اگه پدر مادرِ بدبختتون با هزار بدبختی دارن خرجِ تحصیل و حیات و مماتِ شما رو می‌دن، که خب درس نخوندنتون واقعاً سادیستیک محسوب می‌شه؛ ولی اگه خودتون دارین با هزار بدبختی دارن خرجِ تحصیل و حیات و مماتِ خودتون رو می‌دین، خب این عملتون مازوخیستیک محسوب می‌شه. امّا پول همه ماجرا نیس؛ همین که شما رو مخِ خودتون یا بقیه قدم بزنین، این یعنی اینکه "آزار" شکل گرفته! خب عزیزِ من! با احساساتِ خودت و بقیه بازی نکون! انگشت تُو ماتحتِ احساساتِ خودت و بقیه نکون! د نکون بهت می‌گم! ببند اون نیش رو! مگه آزار داری تو؟!
ک امّا چرا دارم می‌گم من آدمِ مشکل‌داری‌اَم؟ خب این مسئله یه مثالِ زنده داره که در فوق مطرح شد. امّا کاش فقط به همون شبایِ مریض و والدینِ عزیزمون محدود بود؛ قضیه پابلیک شده آقا، پابلیک! یعنی چی؟ یعنی اینکه من هر غلطی قرارئه تُو زندگیم بکنم، تازه یادِ خوندنِ چیزایِ نخونده می‌افتم. مثلاً یه موردِ اخیرش این بوده که من قرار بوده از 2 ماه پیش بتمرگم سرِ جام، آئین‌نامه انجمنِ علمیِ ادبیاتِ نمایشیِ خانه تئاترِ دانشگاهی رو تدوین کنم. حالا عدل هر وقت یادِ این موضوع می‌افتم، عینِ بنز می‌شینم کتابایِ متفرّقه می‌خونم! به عنوانِ مثال برایِ عدمِ تدوینِ این آئین‌نامه 10 صفحه‌ای، من تا حالا بالغ بر 3000 صفحه کتاب خونده‌م تُو این 2 ماه! به خدا این یه مریضی باید باشه، وگرنه کدوم آدمِ سالمی می‌تونه همچین ماتحتِ بسیطی به هم بزنه؟
ک یا حالا مثلاً کتاب که نخونم چیکار می‌کنم؟ می‌رم سرِ تمرینِ تئاتر. به راحتی روزی 3 الی 4 ساعت دارم تمرین می‌کنم و اصلاً مهم نیس که همین زمان برایِ اتمامِ اون آئین‌نامه کافی باشه یا نه؛ چون قرار بر این بوده که من بالاخره از زیرِ این موضوع در برم دیگه.
ک یا مثلاً تمرین هم نمی‌کنم، عوضش می‌رم یه گوشه می‌شینم با خودم فکر می‌کنم که آخه هدف از خلقتِ این همه آدمِ بیکار و علّاف چی بوده؟ بعد هی بیشتر فکر می‌کنم، هی بیشتر حرص می‌خورم. با خودم می‌گم چیکار کنم که این آئین‌نامه رو یادم بره؟ می‌شینم واسه خودم سیگار آتیش می‌زنم. یعنی لذّتی داره این دود کردنِ حرص... لذّتی داره آقا.
ک یا شما فرض کن که من نه کتابی دمِ دستم هس (که عمراً نباشه)، نه تمرینی دارم (که خدا از دهنت بشنوه، ما که ندیدیم) و نه سیگار دارم... به نظرت آیا من بازم می‌تونم از زیرِ این کار در برم؟ خب بله که می‌تونم. چیکار می‌کنم؟ یهو یه هفته پا می‌شم می‌رم سفر!
ک من اینجور آدمی هستم خلاصه و این هم تازه یکی از امراضم بود. بعداً به بقیه‌ش هم می‌رسیم.
ک راستی می‌گن یه قرصائی اومده به اسمِ «قرصِ انقباضِ باسن». اینقدر دلم می‌خواد یه بسته‌ش رو گیر بیارم...

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

The Reader

قبل‌التّحریر: این پست در واقع بخشی از یه مقاله 9 صفحه‌ای به نامِ جانم فدای جانی! هستش. این مقاله تویِ شماره اسفندماهِ فصلنامه سینمائیِ هنر و اندیشه به چاپ می‌رسه. این نشریه به صورتِ داخلی چاپ می‌شه و قابلِ خرید و فروش نیس؛ واسه همین هم تصمیم گرفتم که مهم‌ترین بخشِ مقاله رو براتون اینجا بذارم و اگه خوشتون اومد، متنِ کاملش رو هم بهتون برسونم. این کار از یه نظرِ دیگه هم برام مهم بود، چون شما به این ترتیب پیش از چاپ می‌تونین مقاله رو بخونین و در واقع اوّلین خواننده‌هاش باشین.
ک این مقاله یه نقدِ اخلاقی بود که رویِ فیلمِ The Reader ساخته استفن دالدری نوشته‌م. سؤالم هم این بوده که ما چرا با شخصیتِ اصلیِ فیلم که یه جنایتکارِ جنگی باشه، همدردی می‌کنیم. کیت وینسلت به خاطرِ بازی در این نقش، تونست اسکار بگیره. فیلم هم در موردِ جنگِ دوّمِ جهانی‌ئه.
ک پیشنهاد می‌کنم اگه تا حالا فیلم رو ندیده‌ین، حتماً این کار رو بکنین. ضمناً رفقائی که اصلِ مقاله رو (شاملِ چکیده، مقدّمه، بدنه و نتیجه‌گیری) می‌خوان، ئی‌میلشون رو برام کامنت بذارم تا در اسرعِ وقت براشون بفرستم. پیش‌پیش از وقتی که می‌ذارین ممنونم. این شما و این مهم‌ترین قسمتِ مقاله:
.
.
چرا با هانا اشمیتز همدردی می‌کنیم؟
در ابتدایِ فیلم با کمکِ هانا اشمیتز به نوجوانِ 15 ساله‌ای به نامِ مایکل بِرگ روبرو هستیم. او مایکل را به خانه‌شان می‌رساند و مایکل که چندی بعد از تبِ مخملک رهائی یافته، برایِ قدردانی به نزدِ او می‌رود. کم‌کم ارتباطِ این دو عمیق‌تر شده و به یک رابطة عاطفیِ عمیق بدل می‌گردد. در بررسیِ فلسفة فضیلتِ کانت اشاره شد که «سعادتِ ذاتِ غیر» از جمله غایاتِ تکلیفِ اخلاقی است. یک‌سوّمِ آغازینِ اثر دربرگیرندة 3 مرحله از تأمینِ سعادتِ مایکل توسّطِ هانا است: اوّل، کمک به مایکل در رساندنِ وی به منزل و نتیجتاً مداوایِ بیماریِ او؛ دوّم، آموزشِ آدابِ معاشقه به وی؛ و سوّم، ایفایِ نقشِ مادری که پسربچّه‌ای را مدام تر و خشک می‌کند. او در موردِ مایکل تا انتهایِ فیلمْ تنها از لفظِ «Kid» (پسربچّه، کوچولو) استفاده می‌کند.
ک رابطة این دو رفته‌رفته کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود، تا زمانی که مایکلِ 23 ساله را در سالِ 1966 در دانشگاه و در حالِ تحصیلِ رشتة حقوق می‌بینیم. دادگاهِ متّهمانِ جنایتِ آشویتْس در حالِ برگزاری است و دانشجویانِ رشتة حقوق در تمامیِ جلساتِ این دادگاه حضور می‌یابند. از میانِ 8000 نفری که در آنجا کار می‌کرده‌اند، تنها 19 مجرم و 6 متّهم به قتل وجود دارد که هانا اشمیتز یکی از آنهاست. وی متّهم به شرکت در قتلِ 300 نفر است. او نگهبانِ اردوگاهی بوده که در آن آتش‌سوزی رخ داده و تعدادِ زیادی – به جز یک دختر و مادرش – مُرده‌اند. هانا تنها کسی است که اتّهامِ خود را قبول می‌کند. او حق نداشته به عنوانِ یک نگهبانْ در را باز کند تا زندانیان فرار کنند. اخلاقی که او پیش گرفته، بر اساسِ اصولِ عقلی – و نه عاطفی – پایه‌ریزی شده است و از این رو نباید برخوردی مصلحت‌آمیز داشت. او به موجبِ قانون – حتّی اگر نادانسته و یا از سرِ اجبارْ این شغل را پذیرفته باشد – در قِبالِ آن مسئولیت دارد (عمل به تکلیف). اینها نباید از او یک شیطان بسازد و نمی‌سازد. نمی‌توان فراموش کرد که او همان کسی است که به مایکل بِرگِ جوان کمک کرده بود تا از بیماری نجات یابد. از طرفی، از دیدگاهِ کانت هرچه تکلیف گسترده‌تر باشد، الزامِ آن کمتر است. یعنی اگر هدفْ حفظِ جانِ یک نفر باشد، الزامِ آن بیشتر است؛ امّا اگر پایِ جانِ 300 نفر در میان باشد، گستردگیِ تکلیفْ ناخودآگاهْ منجر به کاهشِ الزاماتِ آن می‌شود و طبیعتاً تعهّدِ فرد نیز کاهش می‌یابد.
ک در فاصلة برگزاریِ جلساتِ دادگاه، صحنه‌ای وجود دارد که در آن دانشجویانِ رشتة حقوق سرِ کلاس نشسته‌اند و دربارة اتّفاقاتِ دادگاه صحبت می‌کنند. یکی از آنها که احساساتش به شدّت برانگیخته شده، نمی‌تواند شرایطِ هانا اشمیتز را درک کند و بدین جهت او را محکوم می‌کند. مایکل به او می‌گوید: «باید درک کنی» و این همان نکته‌ای است که فیلمساز از مخاطبش انتظار دارد. اخلاقیات را باید با فهم و درکِ قوانینِ سازندة آن موردِ قضاوت قرار داد؛ تا مبنائی وجود نداشته باشد، داوری معنا نخواهد داشت.
ک دادگاه مدرکی علیهِ اشمیتز در دست دارد: دستْ‌نوشته‌ای حاکی از جنایت که سایرِ متّهمان مدّعی‌ شده‌اند به دستِ او نوشته شده. ولی اشمیتز بی‌سواد است و نمی‌توانسته چنین کرده باشد. بخشِ مهمّی از رابطة او با مایکل به این سبب بوده که مایکل هر روز برایش کتاب می‌خوانده. در واقع در یک‌سوّمِ ابتدائیِ فیلم، «کتابخوانِ» ما پسربچّه است. کتاب‌هایِ زیادی هم خوانده می‌شوند که مهم‌ترینشان عبارتند از: ادیسه (هومر) که حکایتِ یک سفر است، بانوئی با سگِ کوچولویش (چخوف) که حکایتِ یک عشقِ سَردَرْگم و نامتعارف است، و جنگ و صلح (تولستوی) که به مهم‌ترین وقایعِ قرنِ پیش (قرنِ 19) و عناصرِ اخلاقی - فلسفیِ آنها اشاره دارد.
ک دادگاه از اشمیتز می‌خواهد تا رویِ کاغذ چند خطّی بنویسد تا مشخّص شود که این سند به دستِ او مکتوب شده یا نه. او امتناع می‌ورزد و حبسِ ابد نصیبش می‌شود. این عمل بر اساسِ غرور اتّفاق نمی‌افتد، چرا که قبولِ بی‌سوادیْ یعنی توقّف در جائی که جایِ ماندن نیست؛ یعنی توقّفِ مراحلِ کمالِ شخصیت. کمالِ خودِ شخص از جمله غایاتی است که تکلیفْ محسوب می‌شوند. اعترافِ او به بی‌سوادی، او را به پذیرشِ این ضعف وادار خواهد کرد. تاوانش حبسِ ابد است؟ خب باشد؛ کمال‌طلبی ارزش بیشتری دارد. همین طرزِ نگرش موجب می‌شود تا در زندان این زنِ میانسالِ شیفتة ادبیات، بالاخره خواندن و نوشتن را بیاموزد.
ک ماجرایِ آموختنِ خواندن و نوشتن هم در نوعِ خود جالبِ توجّه است. در مقابلِ شخصیتِ هانا اشمیتز که مدام مراحلِ کمال را طی می‌کند، شخصیتِ مایکل بِرگ قرار دارد؛ مایکل از ابتدا تا انتها همان پسربچّه باقی می‌ماند و از سویِ هانا با همین لفظ مورد خطاب قرار می‌گیرد. در اوایلِ فیلمْ او را ناظریم که همواره با نوعی وهم و رازآلودگی در ارتباط با هانا مواجه است و حتّی نامش را پس از چندین مراجعه و معاشقه متوجّه می‌شود. درست همان‌جاست که معلّمِ ادبیاتِ او از «نظریة سرّی» به عنوانِ محورِ ادبیاتِ غرب یاد می‌کند و از شخصیت‌هایِ افسانه‌ای می‌گوید که تنها با حفظِ اطّلاعاتِ ویژه مردم تعریف می‌شوند. معلّم خاطرنشان می‌سازد که این مسئله – یعنی اطّلاعات – گاه تعابیری متناقض از یک شخصیت به دست می‌دهد، به طوری که شخصیت‌هایِ افسانه‌ای می‌توانند گاهی هرزه و گاه نجیب باشند؛ آنها همچون هانا هرگز فاش نمی‌شوند.
ک هانا برایِ مایکل در هیئتِ یک شخصیتِ افسانه‌ای ظاهر می‌شود؛ کسی که بیش از هر کتابی به ادیسة هومر علاقمند است؛ کتابی که درباره سفر بوده و استعاره‌ای از شناخت و کمال را به همراه دارد. سفرِ هانا نیز در 3 مقطع از فیلم رخ می‌دهد: اوّل، زمانِ آشنائی با مایکلِ جوان و ارضایِ تمایلْ به ادبیات؛ دوّم، زمانی که به زندان می‌افتد و مایکل تصمیم می‌گیرد تا دوباره کتابخوانی را برایِ او آغاز کند. در اینجا نیز کتابخوانی با خواندنِ ادیسه شروع می‌شود. سفر مجدداً آغاز شده است. بانوئی با سگِ کوچولویش آرزویِ خواندن و نوشتن را یاری می‌بخشد و از همین‌جاست که «کتابخوان» تعویض می‌شود. هنوز امّا سفرِ نهائی آغاز نشده است؛ سوّمین مقطع، موجباتِ این سفر را فراهم می‌آورد. هانا به زودی آزاد خواهد شد و از مایکل بِرگ خواسته می‌شود تا سرپرستی او را در بیرون از زندان بر عهده گیرد، چرا که او کسی را ندارد. وی نیز برایِ هانا کار و محلّی برایِ سکونت فراهم می‌کند. امّا هانا اشمیتز نمی‌تواند مراحلِ کمال را توقّف بخشد. او نباید زیرِ دِیْنِ «کوچولو» برود. پس کتاب‌ها را یکی‌یکی رویِ میز می‌چیند؛ رویِ ادیسه، جنگ و صلح و بانوئی با سگِ کوچولویش می‌ایستد؛ طنابِ دار را بر گردنِ خود حلقه می‌زند؛ و مرگ را به عنوانِ آخرین سفرِ خویش آغاز می‌کند...
ک هانا اشمیتز سلامتِ نفْسِ خویش را به خطر نمی‌اندازد و از این رو همدردیِ ما را بر می‌انگیزد. یادآوریِ این جملة کانت خالی از لطف نیست: «جنایاتِ بزرگ، طغیان‌هائی هستند که چشم‌اندازِ آنها سلامتِ نفْس را به مخاطره می‌اندازد.» (کانت– 38 :1388)

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

تشریک مساعی!

یعنی منِ هـ. ز.ز. که شاخ در بیارم، بقیه حتماً باس برن جلو بوق بزنن!
ک حالا جریان از چه قرار بود؟ عرض می‌کنم خدمتتون... القصّه اینکه یکی از رفقایِ ما به اسمِ امیرخان، یه دوس‌دختری داشت به اسمِ سارا. این سارا هم مثِ اکثریتِ قریب‌به‌اتّفاقِ ساراها، دافی بود واس خودش.
ک علی‌آقا یه مهمونی‌ای ترتیب دادن و امیر و سارا رو دعوت کردن. سپس علی‌آقا با شدّت و حدّتِ هرچه تمام‌تر مجذوبِ بالاتنه سارا خانم شدن – البته به چشمِ رفیق و برادر و از اینجور حرفاها... ! سؤالی براشون پیش اومده بود: «آیا سارا خانم بستن یا نبستن؟» حالا چطور می‌شد از این جهل رهائی یافت؟ عارضم که اتّفاقاً هیشکی تُو این دنیا به سادگیِ علی‌آقا جوابِ این سؤال رو نمی‌تُونست پیدا کنه. ایشون مرحمت فرمودن و امیرخان رو بردن به اتاقِ پشتی. فرمودن:‌ «امیر! سارا سوتین بسته یا این همینجوری اینقدر خوب واستاده؟!» امیر هم انگار تازه از خوابِ غفلت بیدار شده باشه:‌ «نمی‌دونم جونِ تو... راس می‌گیا! اصلاً دقّت نکرده بودم. بذار برم بپرسم!» و امیرخان بعد از دقایقی برگشتن به اتاق و رو به علی‌آقا گفتن: «نه، نبسته علی!» علی‌آقا هم کف کردن: «لامصّب عجب هیــــــــــکلی دارررررررره!!!» و انگار نه انگار که این دوس‌دخترِ تو بود و تو رفیقِ گرمابه و گلستونِ اون و اصلاً چرا دارین دس‌به‌دامنِ امریکایِ جهانخوار می‌شین؟ ما تهاجمِ فرهنگی که هیچ، خودمون اصلِ تجاوزِ فرهنگی‌ایم بابا!
.
.
(به جونِ خودم که واسه خودم لااقل خیلی عزیزئه، یه کلمه‌ش خالی‌بندی نبود.)

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ولنتاینیّه

علاقمندیم تا به مناسبتِ روزِ عشّاق چند خطی بنگاریم. اوّلا که من حالم از این سپندارمذگان‌بازیا به هم می‌خوره. این قرتی‌بازیا یعنی چی؟ همه‌ش به زور داریم همه چیز رو به اسمِ خودمون ثبت ‌می‌کنیم. برادرِ من، خواهرِ من، قرار نیس کونِ آسمون پاره شده باشه و نژادِ من و شما تِلِپّی افتاده باشه پائین. به خدا بقیه هم آدمن. به خدا «هنر نزدِ ایرانیان است و بس» یه شایعه‌ست و بس.
ک اصلاً ما خودمون چقدر از این سپندارمذگان می‌دونیم؟ هرکی ادّعاش می‌شه، بیاد همین‌جا یه تاریخچه از سپندارمذگان بده تا بعدش بشینیم با هم یه گفتمانی راه بندازیم. ما حتّی هیچ بدمون نمیاد که بگیم مزدک اوّلین کمونیستِ تاریخ بوده. خب بعله. با توجّه به تعاریفی که از زندگیِ اشتراکی وجود داره، بوده. ولی نکته داره عزیزِ من... پس چرا همه کمونیسم رو با اسمِ مارکس می‌شناسن؟ خب جوابش خیلی ساده‌س: هر حرفی، هر چیزی، هر کاری، تثبیت نمی‌شه، مگه اینکه در زمان و مکانِ مناسبِ خودش ظهور کنه. یعنی اگه یه بنده خدائی ورداشت تا مچ دستش رو تُو ماتحتش کرد، نمی‌تونه بگه این کار به اسمش ثبت شده. ایشون وقتی می‌تونن چنین ادعائی کنن که در زمان و مکان مناسب دستشون تو کونشون رفته باشه.
ک فی‌الواقع لُبِ مطلب اینکه: هر سخن جائی و هر نکته مقامی دارد. اگه چیزی به وقتش گفته یا انجام نشه، انگار اصلاً وجودِ خارجی نداشته. فرهنگِ غربی مدام داره نوبه‌نو می‌شه. به قولِ اجنبیا در حالِ آپدیتینگ به سر می‌بره. ما اینجوری نیستیم. پس الکی به خودمون گیر ندیم بهترئه.
.
.
و یه جمله قصار: عزیزِ مصر هم که باشی، گر نزد عزیزِ دلت عزیزی، عزیزی؛ ورنه، میرزی به پشیزی...

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

سهرابِ سپهری و خانه آن روزها

قبل‌التّحریر: با کمکِ سرور تمهیداتی اندیشیده شده تا دوستان به راحتی کامنت بذارن. جوابِ کامنتِ هر پست در همون پست داده خواهد شد. چاکس.
.
.
تا 1 بهمن نمایشگاهِ آثارِ نقّاشیِ سهراب سپهری بود. اگه نرفتین سر بزنین، مطمئن باشین یه چیزی از کفتون رفته. من 30 دی بود که بعد از امتحان و بعد از باشگاه و ورزش سرم رو کج کردم سمتِ موزه هنرهایِ معاصر. «آقا فقط نیم ساعت وقتِ بازدید دارینا...» این رو بلیط‌فروشِ موزه گفت. گفتم باشه و رفتم تُو.
ک اوّلین نکته‌ مربوط می‌شد به عکسایِ خودِ سهراب. جوونیاش ریش نداشته. ولی الحق که هزار ماشاءالله به فهم و شعورش که بعداً ریش گذاشت. بنده‌خدا خیلی تخمی بود قیافه جوونیاش. من همونجا بود که به روانِ پاکِ کسی که آینه رو اختراع کرد، درود فرستادم. البته حالا ما این رو می‌گیم، ولی یهو دیدی الهام اومد گفت: «می‌دونی چی‌ئه؟ باور کن اگه اون اختراع نمی‌کرد، یکی دیگه اختراع می‌کرد!» باشه الهام جون! منم به روانِ پاکِ اون یکی درود می‌فرستادم!
ک دوّمین نکته‌ای که نظرم رو خیلی جلب کرد، یه سری از وسایلِ شخصیِ سهراب بود. مثلاً تختِ خوابش رو گذاشته بودن. آقا یه تختخوابی بودا... اصلاً اگه می‌رفتی روُش دلت نمی‌اومد بیدار شی. پایه‌هایِ چوبیِ خوشگلش واقعاً بینظیر بود.
ک سوّمین نکته برمی‌گشت به خبری که از قولِ خواهرِسهراب توُیِ تابناک خونده بودم. گویا سهراب تعدادی از کاراش رو قبلِ مرگش داده بوده به یه خانمی. خواهرِ سهراب‌اَم بعداً می‌ره و ازش می‌خواد که اونا رو پس بده. اونم 10 تا کار پسش می‌ده. بعدِها یه نمایشگاهی برگزار می‌شه از کلیه آثارِ سهراب که اونجا از مجموعه‌دارا خواسته بوده‌ن که هرکی هرچی داره یه مدّت قرض بده. خواهرِ سهراب می‌ره و می‌بینه یه تعداد کار هس که اصلاً ندیده بوده و از مجموعه همون خانم‌ئه. حتّی اون خانم یه کتاب از این کارا چاپ کرده بوده. خلاصه کاشف به عمل میاد که 168 تا کارِ سهراب پیشِ این خانم‌ مونده! خواهرِ سهراب می‌گه که سهراب اخلاقش اینجوری بود که وقتی یکی می‌گفت بده کارات رو یه مدّت داشته باشم، نه نمی‌گفت! حالا اللهُ اَعْلم، ولی شما منکرِ روابطِ آقا سهراب با یه خانمِ دیگه‌این؟ نه که عیبی داشته باشه‌ها، نه؛ ولی آخه کدوم نقّاشی میاد 168 تاااااا کارش رو همینجوری بده دستِ کسی؟ حالا بخشِ جالب‌ترِ این توجیه این‌ئه که خواهرِ سهراب می‌گه سهراب اینا رو هدیه نداده بوده (اون خانم می‌گه اینا هدیه‌س)، چون سفرِ‌آخری که از انگلیس برمی‌گشته، 2 آلبوم آورده بوده که حتماً اونا رو واسه بهتر نگهداری کردنِ‌ کاراش می‌خواسته! آره خب. من که قانع شدم با این دلیل.
ک خلاصه که شما بدونین سهراب دل نداشته!
.
.
بعد از نمایشگاه، از موزه هنرهایِ معاصر راه افتادم به سمتِ بلوار کشاورز. به موازاتِ بلوار یه خیابونی هس به اسمِ قدر. اینجا همون جائی‌ئه که من 6 سال پیش تُوش زندگی می‌کردم. وارد کوچه سابقمون شدم. وااااااای خدایِ من... خیلی از خونه‌ها رو خراب کرده بودن و دوباره ساخته بودن. دلم گرفت. حیفِ اون خونه‌ها نبود؟
ک یهو چشمم افتاد به خونه‌مون. یه لحظه با خودم گفتم نکنه خرابش کرده باشن... دلم هُرّی ریخت پائین. شب بود و خونه درست معلوم نبود. دل رو زدم به دریا و رفتم جلو. دیدم یه نفر داره پرایدش رو از تهِ پارکینگ هُل می‌ده به طرفِ کوچه و تا می‌رسه دمِ در، زِرت سوار می‌شه و استارت می‌زنه، ولی ماشین روشن نمی‌شه. خواستم برم کمکش کنم، بعد دیدم خب اگه روشن بشه که من تفریحم از دست می‌ره! طرفم هی ماشین رو می‌برد تا تهِ پارکینگ، هُل می‌داد تا دمِ در، می‌پرید تُو ماشین، دوباره استارت می‌زد و باز تفریحاتِ من رو مهیّا می‌شد! مرگِ من صحنه رو مجسّم کن!
ک بالاخره رسیدم به خونه. خدایا شکرت. هنوز مثِ سابق‌ئه. یه‌کم کنارش واستادم. تمامِ خاطراتم زنده شد. حالم بد شد. انگارِ بغض داشت گلوم رو فشار می‌داد. به پنجره خونه نگاه کردم. دیدم یه تیکه پارچه رو به جایِ پرده آویزون کردن. یادِ خودم افتادم که با همین مشکل مواجه بودم. انگار الانم یه دانشجویِ ترم‌اوّلی داره اونجا زندگی می‌کنه. خواستم زنگ بزنم برم بالا، ولی منصرف شدم. دیدم اگه کوچکترین چیزی ببینم که بابِ میلم نباشه، حالم بدتر می‌شه. بغضم بدتر شد. برگشتم. دیدم یارو داره همونجوری ماشین رو از تهِ پارکینگ هُل می‌ده و استارت می‌زنه. رفتم کمکش.

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

زنِ همسایه - 1

این مردم واقعاً پیشِ خودشون چه فکری می‌کنن؟ زنِ همسایه رو دیده‌م، برگشته می‌گه: «معذرت می‌خوام، می‌شه لطف کنین شماره تلفنِ صاحبخونه‌تون رو بدین؟» می‌گم فرمایشتون؟ می‌گه: «من کاری باهاشون ندارم، یه آقائی باهاشون کار داشتن، می‌گفتن شماره‌شون از تُو موبایلشون پاک شده. گفتن من از شما بگیرم.» گفتم خب ایشون کی‌اَن؟ می‌گه: «نمی‌دونم... یه آقائی بودن!» گفتم خب شما یه زحمتی بکشین؛ شماره این آقا رو بگیرین، بدین به من تا من خودم بدم به صاحبخونه‌م. معذرت می‌خواما، ولی من اجازه ندارم شماره‌شون رو به شما بدم. این بدبختم دیگه چیزی نگفت و رفت تُو.
ک واقعاً چی فکر کرده بود پیشِ خودش؟ حالا درست‌ئه که ما از پشتِ کوه برگشته‌یم، ولی رفته بودیم اون پشت بشاشیم و برگردیم. من فقط منتظرم تا بره شماره رو بیاره، تا خودم به اون آقا زنگ بزنم ببینم با صاحبخونه‌م چیکار داره. چُلمنایِ سنّتی...

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

جهلِ مرکّب

دیشب یه خوابی دیدم که خدائی خودم هنوز اَن‌کفم. خواب دیدم با یکی از دوستام که از بچّه‌محلایِ سابقِ هم بود، رفته بودیم کتابفروشی. کجا؟ نشرِ چشمه. کجا؟ زیرِ پلِ کریمخان. اونجا یکی از پاتوغایِ من‌ئه، چون یکی از دوستایِ من اونجا کار می‌کنه. حالا جالب اینجاس که من دیشب بعد از اینکه کارم تموم شد، رفتم یه سر آرژانتین بلیط بگیرم تا بعدِ یه عمری مثلاً برم سفر. خلاصه بعدش رفتم نشرِ چشمه و کلّی در موردِ انقلابِ روسیه و تروتسکی و آیزاک دویچر و کوفت و زهرِمار با احسان - دوستم - حرف زدیم. همینجوری یه کتاب ورداشتم از اونجا. وسطش رو باز کردم و این بیت شعر اومد:
ک نگارِ کلّه‌پزِ من که دل سراچه اوست/ تمامِ لذّتِ عالم میانِ پاچه اوست!
ک برام خیلی عجیب بود که چطوری مجوّز گرفته. اینقدر تحریکم کرد که خریدمش. خدافظی کردم و رفتم از زیرِ پل اون‌ طرف. بعد که رسیدم خونه، بالاخره سرِ صبح که شد و صدایِ خروسِ فرضی رو شنیدم، خوابم برد. خواب دیدم با یکی از دوستام که از بچّه‌‌محلایِ سابق بود، رفته‌یم کتابفروشی. کجا؟ نشرِ چشمه. کجا؟ زیرِ پلِ کریمخان. اونجا یکی از پاتوغایِ من‌ئه. برخلافِ همیشه خبری از احسان نبود. با دوستم در موردِ کتاب و اون بیت شعر حرف زدیم. مونده بود که چطوری مجوّز گرفته. با چشمایِ سبزش زُل زده بود بهش:
ک نگارِ کلّه‌پزِ من که دل سراچه اوست / تمامِ لذّتِ عالم میانِ پاچه اوست
ک اومدیم بیرون. چشمایِ سبزِ دوستم از همیشه سبزتر شده بود. گفتم بیا بریم اون‌ورِ خیابون. جالب بود. هیچ خبری از پلِ کریمخان نبود. یهو یه کتابفروشیِ کتابایِ دست‌دوّم نظرم رو جلب کرد. با اینکه زیاد می‌رم کریمخان، تا حالا این کتابفروشی رو ندیده بودم. رفتیم تُو. نگاه کردم دیدم خبری از دوستم نیس، ولی چشمایِ سبزش انگار هنوز داشت به همه‌چیز نگاه می‌کرد. یه نمایشنامه قدیمی از انتشاراتِ بنگاهِ کتاب چشمم رو گرفت. اسمش بود: جهلِ مرکّب. خواستم ورش دارم که پیرمردِ صاحبِ کتابفروشی مانع شد. گفت: «نمی‌شه. بذارش سرِ جاش!» همین کار رو کردم. مغازه هِی شلوغ‌تر می‌شد. تصمیم گرفتم اون نمایشنامه رو با دو تا نمایشنامه قدیمیِ دیگه‌ای که اونجا بود، کف برم. جالب اینجاس که من آخرین باری که دزدی کرده‌م، برمی‌گرده به دورانِ دبستانم که می‌رفتم از کتابفروشیِ محلّه‌مون کتابایِ هزار و یک شب رو کش می‌رفتم. دو تا نمایشنامه رو ورداشتم و اصلاً نمی‌دونم چرا دس به جهلِ مرکّب نزدم. با چشمایِ سبزِ دوستم داشتم بهش نگاه می‌کردم. خودم رو دیدم که دارم دور می‌شم. از زیرِ پلِ کریمخان رد شدم و رفتم پیشِ احسان.

اندر حکایتِ اخوانِ رابع

همینجوریش از نظرِ زمانی خیلی جلو بودیم، بازیگرِ نقش اوّلمونم رفت! خب آقا جون چه اصراری‌ئه شما تئاتر کار کنی؟! قحطیِ شغل و لذّت که نیس. برو یه کابینت‌سازی باز کن، یه پستواَم بذار تنگش و شب به شب به یکی از این دخترایِ طفلِ معصوم جا بده که از سرما[؟!] سگ‌لرز نزنن. بهت نمی‌چسبه؟ خب برو دبی محافظِ یکی از این دیسکوها بشو و شب به شب یه صیغه بخون و اون وقتی که ضعیفه طرف رو فتیله‌پیچ کرد و خودش هنوز تُو کف بود، شما برو جورِ نامردیِ مردونگیِ اون مردایِ طفلِ معصوم رو بکش. بازم بهت حال نداد؟ خب برو دانشگاه درس بده و رویِ نمره، یه چیز‌ِ دیگه‌م دستِ بچّه‌هایِ مردم بده. راضی نمی‌شی؟ پاشو برو درِ خونه مردِ همسایه و از جزئیاتِ رابطه‌شون بپرس. هنوزم راس واستاده؟ خب گربه‌ها گشنه‌شون‌ئه جونِ تو. برو بنداز جلو گربه که به قولِ اخوانِ رابع: طرف بس ناجوانمردانه مرد است! د ارضا شو دیگه مادر مُرده.
ک ولی من واقعاً نمی‌دونم چرا هر کاری که می‌کنم، بازم یه بن‌بستِ جدید سرِ این کار پیش میاد. قرار شده خودم بازی کنم. فکر کن که هم خودت نوشته باشی، هم خودت کارگردانی کرده باشی، هم نقشِ اوّل رو باز کنی! د خب مگه من چارلی چاپلینم؟!! نمی‌دونم اگه کسی جایِ من بود و بعد از رفت‌و‌آمدِ 30 تا بازیگرِ جور واجور و بعضاً ناجور، و بعد از این همه مشکلاتِ فسقلی و قلقلی، آیا بازم حاضر بود این کار رو به سرانجام برسونه یا نه؟ آخه چطور یه بازیگر بعدِ 3 ماه تمرین ناغافل گم و گور می‌شه؟
ک خلاصه که زندگیم فیلم شده، خودم کارگردان و نویسنده و بازیگر و تدارکات و غیره و ذلک. جالبیش اینجاس که تُو این هاگیر واگیر دیشب بچّه‌ها زنگ زدن گفتن فلانی تو وقتت آزادئه بیای واسه ما یه نقش تو فلان نمایش بازی کنی؟! گفتم ببین، رفتی امومزاده صالح، یه دخیلم واس من ببند.
ک هرچی از عمرم می‌گذره، عوضِ اینکه پخته بشم، جزغاله می‌شم.
بعدالتّحریر: به کامنت‌ها از این پس در پستِ مربوطه جواب داده خواهد شد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

جروم نده سلینجر

خیلی وقت پیش بود که قبلِ اینکه هر کس و ناکسی تو رو بشناسه و اینقدر نوشته‌هات محبوبیتِ خَزطوری پیدا بکنه، تویِ یه کتابفروشی پیدات کردم. اسمت چسبیده بود زیرِ اسمِ کتابت: ناتورِ دشت. دیوید من همون بارِ اوّلی که کتابت رو خوندم، شستم خبردار شد که این داستان باید واقعی باشه. بالاخره نخوردیم نونِ گندم/ دیدیم تُو دستِ مردم. بعداً که حماقت کردم و تو رو به این و اون معرّفی کردم، خیلیا برگشتن گفتن: سلینجر جر می‌ده! ولی دیوید، تو یه جهود بودی و یه جهود همیشه جر می‌خوره. تو اگه خودِ خودِ خدایِ ادبیاتِ داستانی‌ام باشی، آخرش یه جهودی. من نژادپرست – یا به قولِ تو: Racist – نیستم، ولی تُو زندگیم هیچ وقت هم خوش نداشته‌م کتمان کنم که حقیقت مثِ کونِ خیار می‌مونه. این عقده تُو تمومِ نوشته‌هات وجود داره و من عاشقِ آدمایِ عقده‌ای‌ام. پشیمونم که چرا این همه آدم باید نوشته‌هایِ تو رو با من شریک بشن.
ک ولی دیوید، روزی که تو مُردی، دو نفر تُویِ همین مملکت از چوبة دار آویزون شدن. ملّت خودشون رو جِر می‌دادن که آآآآآی‌ی‌ی سلینجر مُرد! خب به تخمم که مُرد. تو که از دهة 1960 دیگه هیچی ننوشته بودی؛ تو که آخرین مصاحبه‌ت برمی‌گشت به سالِ 1980؛ تو که رفته بودی تُویِ اون مِلکِ شخصیت و این همه سال همة عاشقایِ خودت رو به تخمت هم حساب نکرده بودی... خب من چرا باید ناراحت بشم که تو مُردی؟ اون وخ شاخ در میارم وقتی می‌بینم این آقایون و خانومائی که فقط اسمی از تو شنیده‌ن یا نهایتاً همون ناتورِ دشت رو نصفه‌کاره خونده‌ن، میان خودشون رو واسه تو جِر می‌دن.
ک من به شرفم قسم می‌خورم که نصفشون نمی‌دونن ناتورِ دشت اتوبیوگرافی بوده. بالای سه چارُمِشون خبر ندارن که اسپیلبرگ خوار و مادرِ خودش رو گائید تا از رویِ ناتورِ دشت یه فیلم بسازه و تو نذاشتی. همینا هیچ وقت در جریانِ دزدیِ آقایِ داریوش خانِ مهرجوئی قرار نگرفتن که اومد و بدونِ اجازه از رویِ فرانی و زوئی، پری رو ساخت. اینا اگه جنگلِ واژگون رو بخونن، حتماً مثِ منگلا بهت نگاه می‌کنن و می‌گن: خب که چی؟ با این تفاسیر اصلاً منتظر نباش که یکیشون بره یک روزِ خوش برایِ موزماهی رو بخونه.
ک اون وخ همین انقلابیونِ محترم، بدونِ هیچ زمینة قبلی‌ای میان و مرگِ تو رو تبلیغ می‌کنن. آشغالا! دو نفر به خاطرِ من و شما پنجشنبه به گا رفتن. می‌فهمین؟ به گا رفتن. شما همون عوضیائی هستین که وسطِ تظاهراتِ روزایِ گرمِ تابستون، واسه مایکل جکسون اشک ریختین، ولی خونِ این همه جوون فقط سُخرة شما رو همراهِ خودش آورد. شما حتّی حاضر نبودین یه بار یکی از شوهایِ مایکل رو تا ته ببینین، ولی وقتی مُرد، تازه یادتون افتاد که لقبِ مایکل "سلطانِ پاپ" بوده. مایکل یه نابغة واقعی بود و سال‌ها باید بگذره تا یه نفر بتونه به گردِ پاش برسه. یعنی واقعاً امکانش هس؟ من که شک دارم.
ک دیوید جون عارضم خدمتت که تو نهایتاً تا سالِ 1980 زنده بودی. من وقتی اوّلین نوشتة تو رو خوندم، به خاطرِ مرگت اشک ریختم. از اون روز سالایِ زیادی می‌گذره و من فقط آرزو به‌دلم که چرا یه بار نشد یه‌جا گیرت بیارم و تو وایْسی مثِ یه همجنسباز زل بزنی به من، و من سیگارم رو روشن کنم و در سکوت ازت دور بشم و تو رو به تخمم هم حساب نکنم. پنجشنبه روزِ عزایِ تو نبود...

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

زِناشوئی

زِناشوئی
.
.
آرکایو (Archive) گوش می‌کنم.
ک Fuck You Anyway همه‌ش تویِ گوشم تکرار می‌شه.
ک بیمارستان روبروم‌ئه.
ک من رویِ خطِ عابر واستاده‌م.
ک ماشینا دونه‌دونه از جلوم رد می‌شن.
ک Fuck You Anyway بلندتر تُو گوشم نعره می‌شه.
ک اوّلین قدم رو که ورمی‌دارم، اون پرادویِ کوفتی همچین بوق رو می‌کشه سرم که سه قدم می‌پرم عقب.
ک دوّمین قدم رو که ورمی‌دارم، یه موتوری بهم ثابت می‌کنه که فقط من نیستم که خیلی دیرم شده.
ک سوّمین قدم یعنی اینکه آمبولانس داره "نجات" بشریت رو تُو چشات می‌کنه.
ک یادم به صبح می‌افته که رویِ سفیدیِ سنگِ مستراحْ اسمش رو بالا می‌آوردم.
ک عوضی... اسمت عصمت می‌بره.
ک دوباره برمی‌گردم به خیابونِ شلوغ.
ک خدایا، بیمارستان با من فقط به اندازه عرضِ یه خیابون فاصله داره و من رویِ خطّ عابر واستاده‌م.
ک چقدر این خطّایِ سفید شبیهِ سنگِ مستراحن.
ک شروع می‌کنم به دویدن و داد زدن: آهای جاکشا! اون پایِ کیریتون رو فشار بدین رویِ پدالِ وسطی! من می‌خوام بچّه‌م رو بندازم...
ک Fuck You Anyway همه‌ش تویِ گوشم تکرار می‌شه.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

ازل

آهای!
کس نگو مؤمن
اگر خدا عقلِ امروزش را داشت
دیگر مرا از حلق خلق نمی‌کرد
.
.
.
هـ. ز.ز.
1388/11/2

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

نامه‌ای برایِ سوابقِ یک مجریِ سابق

این پست در 2 بخش تنظیم شده که کاملاً از هم جدا بوده و نیازی به خواندنِ یکی برایِ تکمیلِ دیگری نیست. اوّلی جوابیه‌ای است به رفیقی ناشناس که کامنتِ خود را درباره پستِ پیشین گذاشته بود؛ و دوّمی بیشتر جزوِ نوشته‌هایِ شخصی محسوب می‌شود. طولِ نوشته‌ها زیاد است، می‌دانم. پس اگر قرار است یکی را بخوانید، اوّل دوّمی را دریابید. امیدوارم آنقدرها به بطالت نگذرانده باشید...
.
.
.
1
در میانِ کامنت‌هایِ پستِ قبلی که پرسه می‌زنم، یکی نظرم را بیش از بقیه به خود جلب می‌کند:
ک «ناشناس گفت...
می‌گم الان که آقای موسوی توی بیانیه‌شون دولت را به رسمیت شناخته، باز هم این تحریم لازمه؟
ممنون می شوم جواب بدی.»
ک من هم به نوبه خود متشکّرم از تو و تمامِ اذهانی که زحمتِ تجزیه و تحلیلِ مسائل را بر خود هموار می‌سازند. امّا در موردِ کامنتی که گذاشته‌ای، سه نکته را لازم به ذکر می‌دانم:
ک 1. آقایِ موسوی نه در بیانیه هفدهم و نه در هیچ سخنرانی، مکتوب و محفلی، حاضر به "به رسمیت شناختنِ دولت" نشده. چیزی که در بیانیه هفدهم آمده این است که: «دولت باید پاسخگو باشد.» امّا آیا این دولت برآمده از رأیِ مردم است؟ موسوی هرگز از دولتی مردمی صحبت نکرده. ما هم در شعارهایِ سبزمان می‌گفتیم: «دولتِ کودتا/ استعفا، استعفا» و آیا این به معنایِ به رسمیت شناختنِ این دولت از سویِ ما بود؟ من چنین فکری نمی‌کنم. موسوی در ادامه همان بیانیه‌اش افزوده که باید ساز و کاری درست و بیطرف در کار باشد تا از این پس انتخابات در سلامت برگزار شود. آیا کسی که چنین حرفی می‌زند، دولتِ احدی‌نژاد را به رسمیت شناخته؟
ک 2. فرضِ محال را بر این می‌گذاریم که نه موسوی، که تمامِ سیاسیون این دولت را به رسمیت شناخته باشند. باز هم این موضوع خللی در عزمِ ما در تحریم وارد نمی‌کند. چرا؟ چون جنبشِ سبز یک جنبشِ کاملاً مردمی است که به جایِ دنبالِ رهبر گشتن، کاری کرده که هر کسی هوسِ رهبری به سرش بزند. نمونه‌اش مخملباف و پهلوی و دیگرانی هستند که همه‌مان می‌شناسیمشان. به واقع موسوی‌ها باید منتظرِ تصمیماتِ ما باشند، نه بالعکس؛
ک 3. و امّا نکته اخر برمی‌گردد به شخصِ شما که با عنوانِ ناشناس آمده‌اید. اگر می‌شناسمتان، ارائه اسمِ خالی هم کفایت می‌کرد تا بدانم مخاطبم کیست؛ اگر هم آشنائیتِ قبلی نداریم، با یک اسم می‌شد لااقل صدایتان کنم. ممنون می‌شوم که این بار چنین کنید.
ک توضیح اینکه بنده هیچ ادّعائی نسبت به صحّتِ نظراتِ سیاسیِ خود ندارم و اینها تنها زائیده فکرِ خودم هستند. از این رو نقدِ شما را با آغوشِ باز پذیرایم.
.
.
.
2
نامه‌ای برایِ سوابقِ یک مجریِ سابق
آقایِ خاتمی مرا یادت هست؟ دوّمِ خرداد بود. شور و حالی در میان آمده بود که بیا و ببین. گمانم هیچ بنی‌بشری در تاریخِ ایران از عشقِ یک ملّت به خود آنگونه که تو مطّلع شدی، مطّلع نشده باشد. من یکی دو سال کم داشتم تا رأیت دهم. یادت هست؟ اشک‌هایِ کودکانه‌ام را چه؟ یادت هست؟ کتک‌هائی که تویِ ستاد از همین لباس‌شخصی‌ها خوردیم را چه؟ یادت هست؟ آن همه تبلیغاتت که کردیم را چه؟ یادت هست؟
ک شور و حالی در میان آمده بود که بیا و ببین... ولی آیا آمدی؟ سیّد به چشم‌هایِ من نگاه کن. آمدی؟
ک سیّد من دورۀ بعدی به تو رأی دادم. خیلی‌ها می‌گفتند خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم. حرف از این بود که مجلسِ اصولگرا اجازۀ کار به دولتِ اصلاحات نداده. مجلسِ اصلاحات هم آمد و دولتِ اصلاحات حرف‌هایش بزرگتر از اعمالش باقی ماند. نمی‌گویم کاری نکردی‌ها، نه. کار کردی. کم هم نکردی. ولی «تو نمایندۀ یک ملّتِ واقعی بودی، نه نمایندۀ واقعیِ یک ملّت...» از همینجا بود که همه در ناخودآگاهشان آگاه شدند. به قولِ پدرم، تو 8 سال "گفتاردرمانی" کردی ما را. سیّد ولی اینها دلیلِ دلشورۀ من نبود. دلشوره‌ام از خوابی می‌آمد که دیده بودم. دیده بودم تو هم یکی هستی مثلِ باقیشان. متأسّفم، من هنوز هم به خوابم ایمان دارم سیّد...
ک سیّد یادت هست که آمده بودی تویِ دانشگاهِ تهران و در جوابِ او که گفت: «تو برایِ من چه کردی؟»، چه گفتی؟ گفتی من کاری کردم که تو بتوانی از رئیس‌جمهورت "راحت" انتقاد کنی! عذرم را بپذیر سیّد، ولی مگر قرار بود ما از تو "ناراحت" انتقاد کنیم؟!
ک حوصله داری برایت خاطره‌ای بگویم؟ نداری؟ پس بگذار تا بگویم. دیشب سوارِ مترو که بودم، مردی حدوداً 60 ساله همصحبتم شد. می‌گفت از 9 سالگی پیروِ ولایتِ فقیه بوده! نمی‌دانستم نظریۀ "ولایتِ فقیه" را آن دوران هم پیاده کرده بودند و ما بیخبر بوده‌ایم. می‌گفت شما حواستان نیست که این انقلاب ثمرۀ خون ششصد هفتصد هزار شهید است که مفت و مجّانی به دستِ شما رسیده! سیّد به جانِ تو مانده بودم چه بگویم. یعنی می‌گوئی این ششصد هفتصد هزارتا را هم باید بگذارم رویِ خونِ پامال شدۀ ندا و سهراب و یعقوبِ بروایه و سایرِ شهدایِ امروزمان؟ سیّد چرا هر که آن بالاترها نشسته خود را بیشتر وارثِ این همه خون می‌داند؟ به خدا نمی‌سوختم اگر گروه‌خونیتان به این خون‌ها می‌خورد. امّا دردِ من از این است که چرا ما حاضر نیستیم بپذیریم که گاه هزینه‌هایِ هنگفتمان، الزاماً به نتایجی درست و عادلانه منتهی نمی‌شود؟
ک طرف می‌گفت شما بی‌قانونی کردید. گفتم خب چرا مؤمنِ لباس‌شخصی؟ گفت چون تظاهراتِ بدونِ مجوّزتان بستر ساخت. برایش اصلِ 27 قانونِ اساسی را که از کتابچۀ قانونش پاک کرده بود، با قلمِ سبزم از نو نوشتم: «تشکیلِ اجتماعات و راهپیمائی‌ها، بدونِ حملِ سِلاح، به شرطِ آنکه مخلّ به مبانیِ اسلام نباشد، آزاد است.» گفت بله، به شرطِ مجوّز! یعنی سیّد راحتت کنم، همه چیز را مصادره به مطلوب می‌کنید. اصلِ قانون را زیرِ سؤال‌هایتان لِه می‌کنید. خودتان را پشتِ مردم پنهان می‌کنید. قلبِ ما را تویِ جیب‌هاتان قایم می‌کنید. آخرش هم دایرۀ دیدتان تا نوکِ دماغِ خودتان و هم‌مسلکانتان بیشتر نمی‌رود.
ک سیّد ناراحت شدی که تو را با آن لباس‌شخصی یکی کردم؟ خب چرا سیّد؟ مگر نه این است که هر دوتان مردم را نمی‌بینید؟ مگر نه این است که هر دوتان فقط به خودتان فکر می‌کنید؟ مگر نه این است که ما از هر دوتان خوشمان نمی‌آید؟ پس چرا یکی‌تان نکنم؟
ک سیّد یک چیزی بگویم اشکت در آید، امّا از خنده! طرف می‌گفت از دستاوردهایِ این نظام یکی همین است که من و شما می‌توانیم اینجا راحت با یکدیگر حرف بزنیم!!! باور کن آن لحظه که این را گفت، یادِ تو و آن دانشجویِ دانشگاهِ تهران افتادم. مگر قرار بود ناراحت با هم حرف بزنیم؟! به او گفتم که فلانی، یک تکّه عکسِ امام را که تویِ جوب پیدا کرده بودید، آوردید و پیراهنِ عثمانش کردید. پس چرا شیشه‌هایِ جماران که پائین آمد، رفتید رویِ سایْلِنت؟ گفت چون می‌خواستند برایِ منتظری مراسم بگیرند. حقّشان بود. گفتم بیتِ امام اجازه می‌دهد و شما نه؟ گفت بیخود اجازه می‌دهند! منتظری مطرودِ امام بود. گفتم بله، و مرجعِ تقلیدِ جمعی کثیر هم بود. زیرِ بار نرفت سیّد. ولی سرِ یک عکسِ پاره خودش را پاره کرده بود. خدا را شکر که منتظریِ شریف نیست تا این روزهاتان را ببیند سیّد. تو آن سبو بشکستی و آن پیمانه ریختی...
ک راستش را بخواهی، از دستاوردهایِ این نظام یکی همین است که من و شما می‌توانیم اینجا راحت با یکدیگر حرف بزنیم و هرگز کسی به حرفِ من محلّ سگ هم نگذارد...
ک هر که این نامه را بخواند، می‌گوید از رویِ احساسات نوشته شده. من هم منکرش نیستم. ما با تمامِ احساسمان به تو رأی داده بودیم. ما با تمامِ احساسمان تو را حمایت کرده بودیم و 18 تیر را ساخته بودیم. ما با تمامِ احساسمان از تو خوشمان یا بدمان می‌آمد. و تو دستت را تا دسته کردی تویِ ماتحتِ احساساتِ ما. پس چرا نامه‌ام از رویِ احساسات نوشته نشده باشد؟
ک سیّد دلم درد می‌کند. ولی این بار حکایتمان کمی فرق کرده. برو به رهبر نامه بده و همراهِ آن لباس‌شخصی‌ای که در مترو دیدمش، بگو جانم فدایِ رهبر! برو باز هم نامه بده و با پشتوانۀ احساساتِ ما ساخت و پاختِ سیاسی راه بینداز. ولی یادت باشد، یک تارِ مویِ گندیدۀ سرِ کچلِ احمدِ زیدآبادی را به صد تا مثلِ تو نمی‌فروشم. یک قطره هم از آن اشک‌هائی که نثارش کردم را برایت سرریز نمی‌کنم. اشکم، بدرقۀ راهِ تبعیدش باشد. خودش ندانست، امّا جایِ اینکه او را از فعّالیت‌هایِ اجتماعی و سیاسی محروم کنند، اجتماع و سیاست را از فعّالیت‌هایِ او محروم کردند.
ک سیّد آن لباس‌شخصی می‌گفت در راهپیمائیِ 19 دی هم شرکت داشته. به یادش آوردم که برادر، 9 دی، نه 19 دی. نمی‌خواستم جائی بگوید و به سخره‌اش بگیرند. ذکرِ خیرت هم بود. گفتم مردمِ عزیزتان شعار می‌دادند که: «لعن علی عدوک یا حسین/ خاتمی و کرّوبی و میرحسین»، نظرت چیست؟ گفت این اصلاح‌طلبان فتنه‌اند. یعنی سیّد، جلویِ او هم باید حمایتت می‌کردم. و کردم... افسوس که هر دوتان مثلِ هم هستید.
ک ما با جان و دل برایِ ندا جشنِ تولّد می‌گیریم و مطمئن باش او هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. بترس از روزی که به یادت آوَرَند که تو کوچک و کوچک‌تر شده‌ای.
ک سیّد نامه‌ام مطوّل شده گویا. نکند نیمه بخوانی‌اش؟ این را بشنو و برو: دیگر مردم نیستند که شما را انتخاب می‌کنند، شمائید که بینِ مردم و حکومت یکی را انتخاب می‌کنید. انتخابش با خودتان. ما راهمان را می‌رویم. ولی یادت باشد که گفتاردرمانی نکنی‌ها سیّد...
.
.
.
بعدالتّحریر:
بنده هرگز نظرم نسبت به خاتمی، کرّوبی و میرحسین تغییری نکرده. اصلاً از دستِ کرّوبی ناراحت نیستم. از اوّلشم از خاتمی و مواضعش خوشم نمی‌اومده. تنها فرقی که کرده‌م این بوده که الان یه‌کمی واضح‌تر از حسّم حرف زده‌م. معتقدم که هر حرف و عملی خصوصاً در این شرایط باید از رویِ درایت باشه. این بارزترین ویژگیِ میرحسین‌ بوده از اوّل تا حالا. کرّوبی امروز این مدلی نباید حرف می‌زد. ولی بازم می‌گم، من اصلاً ناراحت نشدم از حرفش. چیزِ بدی‌ام نگفته به نظرم. ولی چون راحت می‌شه تفسیرش کرد، باید با یه لحنِ دیگه‌ای گفته می‌شد. معتقدم که حضرات وظیفه دارن آدمایِ مستقلی مثل زیدآبادی رو هم حساب کنن، ولی خاتمی اونقدرا در این زمینه مثبت نیس به نظرم.
ک من اگه اینجا دارم اینجوری حرف می‌زنم، دلیل دارم. آقایِ خاتمی و امثالهم باید بدونن که مردم حاضر نیستن که معامله بشن. ما باید اعتراضِ خودمون رو نسبت به رفتارایِ غلط نشون بدیم. این وظیفه ماست. من به نظرم کار خاتمی درست و منصفانه نیس. امیدوارم که رویه‌ش عوض بشه.
ک و در نهایت امیدوارم با فرسایشِ کمتری جلو بریم، چون ما بیشماریم...