۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

زِناشوئی

زِناشوئی
.
.
آرکایو (Archive) گوش می‌کنم.
ک Fuck You Anyway همه‌ش تویِ گوشم تکرار می‌شه.
ک بیمارستان روبروم‌ئه.
ک من رویِ خطِ عابر واستاده‌م.
ک ماشینا دونه‌دونه از جلوم رد می‌شن.
ک Fuck You Anyway بلندتر تُو گوشم نعره می‌شه.
ک اوّلین قدم رو که ورمی‌دارم، اون پرادویِ کوفتی همچین بوق رو می‌کشه سرم که سه قدم می‌پرم عقب.
ک دوّمین قدم رو که ورمی‌دارم، یه موتوری بهم ثابت می‌کنه که فقط من نیستم که خیلی دیرم شده.
ک سوّمین قدم یعنی اینکه آمبولانس داره "نجات" بشریت رو تُو چشات می‌کنه.
ک یادم به صبح می‌افته که رویِ سفیدیِ سنگِ مستراحْ اسمش رو بالا می‌آوردم.
ک عوضی... اسمت عصمت می‌بره.
ک دوباره برمی‌گردم به خیابونِ شلوغ.
ک خدایا، بیمارستان با من فقط به اندازه عرضِ یه خیابون فاصله داره و من رویِ خطّ عابر واستاده‌م.
ک چقدر این خطّایِ سفید شبیهِ سنگِ مستراحن.
ک شروع می‌کنم به دویدن و داد زدن: آهای جاکشا! اون پایِ کیریتون رو فشار بدین رویِ پدالِ وسطی! من می‌خوام بچّه‌م رو بندازم...
ک Fuck You Anyway همه‌ش تویِ گوشم تکرار می‌شه.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

ازل

آهای!
کس نگو مؤمن
اگر خدا عقلِ امروزش را داشت
دیگر مرا از حلق خلق نمی‌کرد
.
.
.
هـ. ز.ز.
1388/11/2

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

نامه‌ای برایِ سوابقِ یک مجریِ سابق

این پست در 2 بخش تنظیم شده که کاملاً از هم جدا بوده و نیازی به خواندنِ یکی برایِ تکمیلِ دیگری نیست. اوّلی جوابیه‌ای است به رفیقی ناشناس که کامنتِ خود را درباره پستِ پیشین گذاشته بود؛ و دوّمی بیشتر جزوِ نوشته‌هایِ شخصی محسوب می‌شود. طولِ نوشته‌ها زیاد است، می‌دانم. پس اگر قرار است یکی را بخوانید، اوّل دوّمی را دریابید. امیدوارم آنقدرها به بطالت نگذرانده باشید...
.
.
.
1
در میانِ کامنت‌هایِ پستِ قبلی که پرسه می‌زنم، یکی نظرم را بیش از بقیه به خود جلب می‌کند:
ک «ناشناس گفت...
می‌گم الان که آقای موسوی توی بیانیه‌شون دولت را به رسمیت شناخته، باز هم این تحریم لازمه؟
ممنون می شوم جواب بدی.»
ک من هم به نوبه خود متشکّرم از تو و تمامِ اذهانی که زحمتِ تجزیه و تحلیلِ مسائل را بر خود هموار می‌سازند. امّا در موردِ کامنتی که گذاشته‌ای، سه نکته را لازم به ذکر می‌دانم:
ک 1. آقایِ موسوی نه در بیانیه هفدهم و نه در هیچ سخنرانی، مکتوب و محفلی، حاضر به "به رسمیت شناختنِ دولت" نشده. چیزی که در بیانیه هفدهم آمده این است که: «دولت باید پاسخگو باشد.» امّا آیا این دولت برآمده از رأیِ مردم است؟ موسوی هرگز از دولتی مردمی صحبت نکرده. ما هم در شعارهایِ سبزمان می‌گفتیم: «دولتِ کودتا/ استعفا، استعفا» و آیا این به معنایِ به رسمیت شناختنِ این دولت از سویِ ما بود؟ من چنین فکری نمی‌کنم. موسوی در ادامه همان بیانیه‌اش افزوده که باید ساز و کاری درست و بیطرف در کار باشد تا از این پس انتخابات در سلامت برگزار شود. آیا کسی که چنین حرفی می‌زند، دولتِ احدی‌نژاد را به رسمیت شناخته؟
ک 2. فرضِ محال را بر این می‌گذاریم که نه موسوی، که تمامِ سیاسیون این دولت را به رسمیت شناخته باشند. باز هم این موضوع خللی در عزمِ ما در تحریم وارد نمی‌کند. چرا؟ چون جنبشِ سبز یک جنبشِ کاملاً مردمی است که به جایِ دنبالِ رهبر گشتن، کاری کرده که هر کسی هوسِ رهبری به سرش بزند. نمونه‌اش مخملباف و پهلوی و دیگرانی هستند که همه‌مان می‌شناسیمشان. به واقع موسوی‌ها باید منتظرِ تصمیماتِ ما باشند، نه بالعکس؛
ک 3. و امّا نکته اخر برمی‌گردد به شخصِ شما که با عنوانِ ناشناس آمده‌اید. اگر می‌شناسمتان، ارائه اسمِ خالی هم کفایت می‌کرد تا بدانم مخاطبم کیست؛ اگر هم آشنائیتِ قبلی نداریم، با یک اسم می‌شد لااقل صدایتان کنم. ممنون می‌شوم که این بار چنین کنید.
ک توضیح اینکه بنده هیچ ادّعائی نسبت به صحّتِ نظراتِ سیاسیِ خود ندارم و اینها تنها زائیده فکرِ خودم هستند. از این رو نقدِ شما را با آغوشِ باز پذیرایم.
.
.
.
2
نامه‌ای برایِ سوابقِ یک مجریِ سابق
آقایِ خاتمی مرا یادت هست؟ دوّمِ خرداد بود. شور و حالی در میان آمده بود که بیا و ببین. گمانم هیچ بنی‌بشری در تاریخِ ایران از عشقِ یک ملّت به خود آنگونه که تو مطّلع شدی، مطّلع نشده باشد. من یکی دو سال کم داشتم تا رأیت دهم. یادت هست؟ اشک‌هایِ کودکانه‌ام را چه؟ یادت هست؟ کتک‌هائی که تویِ ستاد از همین لباس‌شخصی‌ها خوردیم را چه؟ یادت هست؟ آن همه تبلیغاتت که کردیم را چه؟ یادت هست؟
ک شور و حالی در میان آمده بود که بیا و ببین... ولی آیا آمدی؟ سیّد به چشم‌هایِ من نگاه کن. آمدی؟
ک سیّد من دورۀ بعدی به تو رأی دادم. خیلی‌ها می‌گفتند خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم. حرف از این بود که مجلسِ اصولگرا اجازۀ کار به دولتِ اصلاحات نداده. مجلسِ اصلاحات هم آمد و دولتِ اصلاحات حرف‌هایش بزرگتر از اعمالش باقی ماند. نمی‌گویم کاری نکردی‌ها، نه. کار کردی. کم هم نکردی. ولی «تو نمایندۀ یک ملّتِ واقعی بودی، نه نمایندۀ واقعیِ یک ملّت...» از همینجا بود که همه در ناخودآگاهشان آگاه شدند. به قولِ پدرم، تو 8 سال "گفتاردرمانی" کردی ما را. سیّد ولی اینها دلیلِ دلشورۀ من نبود. دلشوره‌ام از خوابی می‌آمد که دیده بودم. دیده بودم تو هم یکی هستی مثلِ باقیشان. متأسّفم، من هنوز هم به خوابم ایمان دارم سیّد...
ک سیّد یادت هست که آمده بودی تویِ دانشگاهِ تهران و در جوابِ او که گفت: «تو برایِ من چه کردی؟»، چه گفتی؟ گفتی من کاری کردم که تو بتوانی از رئیس‌جمهورت "راحت" انتقاد کنی! عذرم را بپذیر سیّد، ولی مگر قرار بود ما از تو "ناراحت" انتقاد کنیم؟!
ک حوصله داری برایت خاطره‌ای بگویم؟ نداری؟ پس بگذار تا بگویم. دیشب سوارِ مترو که بودم، مردی حدوداً 60 ساله همصحبتم شد. می‌گفت از 9 سالگی پیروِ ولایتِ فقیه بوده! نمی‌دانستم نظریۀ "ولایتِ فقیه" را آن دوران هم پیاده کرده بودند و ما بیخبر بوده‌ایم. می‌گفت شما حواستان نیست که این انقلاب ثمرۀ خون ششصد هفتصد هزار شهید است که مفت و مجّانی به دستِ شما رسیده! سیّد به جانِ تو مانده بودم چه بگویم. یعنی می‌گوئی این ششصد هفتصد هزارتا را هم باید بگذارم رویِ خونِ پامال شدۀ ندا و سهراب و یعقوبِ بروایه و سایرِ شهدایِ امروزمان؟ سیّد چرا هر که آن بالاترها نشسته خود را بیشتر وارثِ این همه خون می‌داند؟ به خدا نمی‌سوختم اگر گروه‌خونیتان به این خون‌ها می‌خورد. امّا دردِ من از این است که چرا ما حاضر نیستیم بپذیریم که گاه هزینه‌هایِ هنگفتمان، الزاماً به نتایجی درست و عادلانه منتهی نمی‌شود؟
ک طرف می‌گفت شما بی‌قانونی کردید. گفتم خب چرا مؤمنِ لباس‌شخصی؟ گفت چون تظاهراتِ بدونِ مجوّزتان بستر ساخت. برایش اصلِ 27 قانونِ اساسی را که از کتابچۀ قانونش پاک کرده بود، با قلمِ سبزم از نو نوشتم: «تشکیلِ اجتماعات و راهپیمائی‌ها، بدونِ حملِ سِلاح، به شرطِ آنکه مخلّ به مبانیِ اسلام نباشد، آزاد است.» گفت بله، به شرطِ مجوّز! یعنی سیّد راحتت کنم، همه چیز را مصادره به مطلوب می‌کنید. اصلِ قانون را زیرِ سؤال‌هایتان لِه می‌کنید. خودتان را پشتِ مردم پنهان می‌کنید. قلبِ ما را تویِ جیب‌هاتان قایم می‌کنید. آخرش هم دایرۀ دیدتان تا نوکِ دماغِ خودتان و هم‌مسلکانتان بیشتر نمی‌رود.
ک سیّد ناراحت شدی که تو را با آن لباس‌شخصی یکی کردم؟ خب چرا سیّد؟ مگر نه این است که هر دوتان مردم را نمی‌بینید؟ مگر نه این است که هر دوتان فقط به خودتان فکر می‌کنید؟ مگر نه این است که ما از هر دوتان خوشمان نمی‌آید؟ پس چرا یکی‌تان نکنم؟
ک سیّد یک چیزی بگویم اشکت در آید، امّا از خنده! طرف می‌گفت از دستاوردهایِ این نظام یکی همین است که من و شما می‌توانیم اینجا راحت با یکدیگر حرف بزنیم!!! باور کن آن لحظه که این را گفت، یادِ تو و آن دانشجویِ دانشگاهِ تهران افتادم. مگر قرار بود ناراحت با هم حرف بزنیم؟! به او گفتم که فلانی، یک تکّه عکسِ امام را که تویِ جوب پیدا کرده بودید، آوردید و پیراهنِ عثمانش کردید. پس چرا شیشه‌هایِ جماران که پائین آمد، رفتید رویِ سایْلِنت؟ گفت چون می‌خواستند برایِ منتظری مراسم بگیرند. حقّشان بود. گفتم بیتِ امام اجازه می‌دهد و شما نه؟ گفت بیخود اجازه می‌دهند! منتظری مطرودِ امام بود. گفتم بله، و مرجعِ تقلیدِ جمعی کثیر هم بود. زیرِ بار نرفت سیّد. ولی سرِ یک عکسِ پاره خودش را پاره کرده بود. خدا را شکر که منتظریِ شریف نیست تا این روزهاتان را ببیند سیّد. تو آن سبو بشکستی و آن پیمانه ریختی...
ک راستش را بخواهی، از دستاوردهایِ این نظام یکی همین است که من و شما می‌توانیم اینجا راحت با یکدیگر حرف بزنیم و هرگز کسی به حرفِ من محلّ سگ هم نگذارد...
ک هر که این نامه را بخواند، می‌گوید از رویِ احساسات نوشته شده. من هم منکرش نیستم. ما با تمامِ احساسمان به تو رأی داده بودیم. ما با تمامِ احساسمان تو را حمایت کرده بودیم و 18 تیر را ساخته بودیم. ما با تمامِ احساسمان از تو خوشمان یا بدمان می‌آمد. و تو دستت را تا دسته کردی تویِ ماتحتِ احساساتِ ما. پس چرا نامه‌ام از رویِ احساسات نوشته نشده باشد؟
ک سیّد دلم درد می‌کند. ولی این بار حکایتمان کمی فرق کرده. برو به رهبر نامه بده و همراهِ آن لباس‌شخصی‌ای که در مترو دیدمش، بگو جانم فدایِ رهبر! برو باز هم نامه بده و با پشتوانۀ احساساتِ ما ساخت و پاختِ سیاسی راه بینداز. ولی یادت باشد، یک تارِ مویِ گندیدۀ سرِ کچلِ احمدِ زیدآبادی را به صد تا مثلِ تو نمی‌فروشم. یک قطره هم از آن اشک‌هائی که نثارش کردم را برایت سرریز نمی‌کنم. اشکم، بدرقۀ راهِ تبعیدش باشد. خودش ندانست، امّا جایِ اینکه او را از فعّالیت‌هایِ اجتماعی و سیاسی محروم کنند، اجتماع و سیاست را از فعّالیت‌هایِ او محروم کردند.
ک سیّد آن لباس‌شخصی می‌گفت در راهپیمائیِ 19 دی هم شرکت داشته. به یادش آوردم که برادر، 9 دی، نه 19 دی. نمی‌خواستم جائی بگوید و به سخره‌اش بگیرند. ذکرِ خیرت هم بود. گفتم مردمِ عزیزتان شعار می‌دادند که: «لعن علی عدوک یا حسین/ خاتمی و کرّوبی و میرحسین»، نظرت چیست؟ گفت این اصلاح‌طلبان فتنه‌اند. یعنی سیّد، جلویِ او هم باید حمایتت می‌کردم. و کردم... افسوس که هر دوتان مثلِ هم هستید.
ک ما با جان و دل برایِ ندا جشنِ تولّد می‌گیریم و مطمئن باش او هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. بترس از روزی که به یادت آوَرَند که تو کوچک و کوچک‌تر شده‌ای.
ک سیّد نامه‌ام مطوّل شده گویا. نکند نیمه بخوانی‌اش؟ این را بشنو و برو: دیگر مردم نیستند که شما را انتخاب می‌کنند، شمائید که بینِ مردم و حکومت یکی را انتخاب می‌کنید. انتخابش با خودتان. ما راهمان را می‌رویم. ولی یادت باشد که گفتاردرمانی نکنی‌ها سیّد...
.
.
.
بعدالتّحریر:
بنده هرگز نظرم نسبت به خاتمی، کرّوبی و میرحسین تغییری نکرده. اصلاً از دستِ کرّوبی ناراحت نیستم. از اوّلشم از خاتمی و مواضعش خوشم نمی‌اومده. تنها فرقی که کرده‌م این بوده که الان یه‌کمی واضح‌تر از حسّم حرف زده‌م. معتقدم که هر حرف و عملی خصوصاً در این شرایط باید از رویِ درایت باشه. این بارزترین ویژگیِ میرحسین‌ بوده از اوّل تا حالا. کرّوبی امروز این مدلی نباید حرف می‌زد. ولی بازم می‌گم، من اصلاً ناراحت نشدم از حرفش. چیزِ بدی‌ام نگفته به نظرم. ولی چون راحت می‌شه تفسیرش کرد، باید با یه لحنِ دیگه‌ای گفته می‌شد. معتقدم که حضرات وظیفه دارن آدمایِ مستقلی مثل زیدآبادی رو هم حساب کنن، ولی خاتمی اونقدرا در این زمینه مثبت نیس به نظرم.
ک من اگه اینجا دارم اینجوری حرف می‌زنم، دلیل دارم. آقایِ خاتمی و امثالهم باید بدونن که مردم حاضر نیستن که معامله بشن. ما باید اعتراضِ خودمون رو نسبت به رفتارایِ غلط نشون بدیم. این وظیفه ماست. من به نظرم کار خاتمی درست و منصفانه نیس. امیدوارم که رویه‌ش عوض بشه.
ک و در نهایت امیدوارم با فرسایشِ کمتری جلو بریم، چون ما بیشماریم...

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

تحریمِ فجر؟

تحریمِ جشنواره‌هایِ تئاتر و فیلمِ فجر درست هس یا نه؟
ک من چند ماه پیش یه مدّتی ذهنم مشغول شده بود که آیا این تحریم تحریمی که می‌گن، درست‌ئه یا نه. از همون دوران بود که یه رأی‌گیری تویِ بلاگم گذاشتم و از شما نظرخواهی کردم. سعی کردم همه موارد رو هم لحاظ کنم. امّا رأی‌گیریِ من اگه صِرفاً بنا به جشنواره‌هایِ فجر باشه، یه ایرادی بهش واردئه؛ اونم اینکه جشنواره فجر به تدریج بینِ هنرمندا تبدیل به یه نمادِ مخالفت شد. در واقع حکایتش از سایرِ جشنواره‌ها جدا شد و چه خوب شد که شد.
ک مثالی بزنم از اینکه چطور ما می‌تونیم یه جشنواره رو با سایرِ جشنواره‌ها متفاوتش کنیم. همین دیروز روزِ سکوتِ سبز بود. قرار شد که از 7 صبح تا 8 شب کسی به مخابرات محل نذاره. بماند که من هرجا می‌رفتم با کمالِ تعجّب می‌دیدم که مردم دارن پشتِ تلفناشون از سکوتِ سبز حرف می‌زنن! خلاصه از این حواشی که بگذریم، همه ما به دیوث‌بازیایِ این مخابرات تُویِ این چند ماهِ اخیر واقفیم. امّا مخابرات بیش از اینکه به ما وابسته باشه، تونسته که ما رو به خودش وابسته کنه. واسه همینم هس که ما نمی‌تونیم هر روز سکوتِ سبز کنیم، بلکه خودمون رو راضی می‌کنیم به روزِ 30 دیِ 1388 که واسه‌مون تبدیل شد به یه نماد؛ نمادِ انزجار از جریانِ غالبِ سرکوبگر تُویِ کشورمون. ولی در عینِ حال یه شب همگی شاید تصمیم بگیریم به 90 اس.ام.اس. بزنیم و اصلاً هم به این فکر نکنیم که چقدر پول تُو جیبِ مخابرات می‌ره.
ک حکایتِ جشنواره‌هایِ تئاتر و فیلمِ فجر هم همین‌ئه. تئاتری که وابسته به کمکِ دولت‌ئه و بدونِ این کمک قادر نیس رُو پایِ خودش بایسته، نمی‌تونه تمومِ جشنواره‌ها رو نادیده بگیره. پس میاد و واسه خودش یه نماد وضع می‌کنه.
ک الان من می‌خوام به سؤالی که اوّلِ این پست پرسیدم جواب بدم: تحریمِ جشنواره‌هایِ تئاتر و فیلمِ فجر از نظرِ من درست‌ئه؛ چه واسه هنرمندا، چه واسه تماشاگرا. برایِ همین بنده به عنوانِ یه آدمی که بینِ هنرمند و تماشاگر واستاده، اعلام می‌کنم که بنده نه تنها امسال تُویِ هیچ کاری همکاری نکردم، بلکه هیچ کاری رو هم نمی‌رم ببینم.
ک این آدما اینقدر حقیرن و اینقدر حتّی از این اعتراضایِ کوچیک می‌ترسن که رفته‌ن بزرگترین کارگردانِ تئاترِ دنیا، یعنی پیتر بروک رو هم آورده‌ن به جشنواره. البته من یه خبری خوندم که تئاتریا به بروک نامه زده‌ن که فلونی، یارِ جونی، داری چیکار می‌کونی؟ (با لهجه اصفونی بخونین لطفاً) و پیتر رو منصرفش کردن. امّا همچنان اسمِ پیتر تُویِ برنامه جشنواره هس. ولی من حتّی حاضر نیستم کارِ اون رو هم برم ببینم. بابا شوخی که نیس؛ بالاخره هر کدوممون یه اعتقادی داریم (البته فرض می‌کنیم که اینطوری باشه) و اگه کسی دلی واسه جنبش می‌سوزونه، یه امسال و یه جشنواره فجر رو بیخیال بشه لطفاً. رفقامون تُو زندونا دارن مبارزه می‌کنن. بچّه‌ها بیرون از زندان از هر طرف تحتِ فشارن. قرار هم نیس هنرمندا تا ابد نرن تُویِ این جشنواره‌ها. یه امسال‌ئه و یه جشنواره فجر. کوتاه بیاین دیگه.
ک اگه قرار بود همه جشنواره‌ها تحریم بشن، من کاملاً مخالف بودم. از نوعِ سؤالی‌ام که تُویِ رأی‌گیری آورده‌م مشخّص‌ئه که با تحریمِ کلّیِ جشنواره‌ها مخالفم. در واقع جوابم تُویِ سؤال وجود داره. بالاخره اهلِ هنر باید از یه جائی نون بخورن. نمی‌شه که همه جشنواره‌ها رو بیخیال شد.
ک بیاین همیاری کنیم و امسال حتّی تماشاگر هم نباشیم. می‌دونم که یه عدّه می‌گن خب که چی؟ به خیالت سالنا خالی اجرا می‌رن؟ خب معلوم‌ئه که نه. سالنا همیشه تُو جشنواره‌ها پُرَن. ولی آیا 30 دی همه موبایلاشون خاموش بود و در سکوتِ مخابراتی به سر می‌بردن؟ معلوم‌ئه که نه. یه عدّه حتّی به هم زنگ می‌زدن و تبریک می‌گفتن که هی فلونی! امروز باز سبزا دارن می‌ترکونن! امّا این همبستگی باید دیده بشه، نه تُویِ سالنایِ پر و خالی، بلکه بینِ خودمون. همین‌که پدر و مادر و دوستایِ ما بدونن که ما با همه علاقه‌مون امسال یه هدفِ بزرگتری رو داریم دنبال می‌کنیم، قطعاً به زنده موندنِ جنبشمون کمک می‌کنه. بذارین نفسایِ همدیگه رو احساس کنیم.
ک دوستانِ محترم؛ اگه با حرفائی که زدم موافق هستین، خوشحال می‌شم که شما هم توی بلاگاتون یا تویِ جمعایِ خونوادگی و دوستانه‌تون این موضوع و دلایلش رو مطرح کنین. اگه هم مایل باشین که عیناً همین پست رو تویِ بلاگتون بذارین، من هرگز منعی در موردش ندارم. خیلی‌ام خوشحال می‌شم که افتخارِ مهمانیِ بلاگِ شما رو داشته باشم.
ک در آخر بگم که از هرگونه نظرِ مخالفت‌آمیز به شدّت استقبال می‌شه. اگه کسی تُونست این پست رو به بالاترین بفرسته، ازش تشکّر می‌کنم.

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

اتلافِ وقت

متأسّفم
برایش و برایم
به خاطرِ عبورِ مغرورِ عقربه‌هایِ ساعتِ عفریته
و پاهائی که در حرکت نیز ایستاده‌ بودند
.
.
.
به قولِ شاعر:
ک دین و دول به یک دیدن، باختیم و خرسندیم/در قمارِ عشق ای دل، کِی بود پشیمانی؟
ک ولی عشقِ کی؟ کشکِ چی؟
ک یعنی می‌دونی چی‌ئه؟ یه عمر کونِ خودت رو پاره می‌کنی. همۀ تلاشت این‌ئه که یه گهی خورده باشی. دلت می‌خواد واقعاً یه حالی به خودت و این دنیایِ وانفْسا داده باشی. ولی آخرش می‌مونی تُوش. آدما اونجوری که تو فکر می‌کنی به زندگی نگاه نمی‌کنن. یعنی تا دلت بخواد آدمِ بیکار و کس‌خل ریخته. ببین از این مدلِ حرف زدنِ من بدت نیادا... من یه عمر اینجوری حرف زده‌م و نوشته‌م. شاید اینجوری راحت‌تر فهمیده بشم.
ک داشتم زِر خیرات می‌کردم... ببخشید. آدما اونجوری که تو فکر می‌کنی به زندگی نگاه نمی‌کنن. یعنی تا دلت بخواد آدمِ بیکار و کس‌خل ریخته. قرار نیس همه بخوان یه انگشتی تُو ماتحتِ دنیا بکنن. ولی خب این دیگه خیلی جالب‌ئه که بدونِ اینکه بدونن، فقط دارن صبحشون رو شب می‌کنن. شایدم دارن شبشون رو صبح می‌کنن. باز خوش به حالِ این دستۀ دوّم. اقلّاً چار تا جنده 5 زاری از تُوشون در میاد. البت بگم که من به جنده‌جماعت ارادتِ خاصّی دارم. یه جورائی تکلیفشون با خودشون روشن‌ئه. گاهی وقتا فکر می‌کنم که جنده‌ها از شعر و ادبیات خیلی بیشتر می‌فهمن تا آدمایِ معمولی. البته این واضح‌ئه که قرار نیس هر کی از شعر و ادبیات چیزی بارش بود، لزوماً جک و جنده باشه.
ک شاید سرِ همین چیزاس که من از فیلمِ آب و آتشِ جیرانی خوشم میاد. اینکه فهمید اون زن باید شعر رو دوس داشته باشه؛ اینکه یه نویسنده می‌تونه به همین سادگی بره پیِ یه جنده؛ اینکه مرگِ زنِ اون نویسنده چه بهونۀ خوبی‌ئه واسه تیک زدن با اون پتیاره... به خدا اینا ایده‌هایِ خوبی‌ان. کاش جیرانی شعورش به حدّ ایده‌هاش می‌رسید. البته من الان نقدِ خاصّی رویِ اون فیلم ندارما، چون که خیلی سال پیش دیدمش. اون روزا هم کلّاً از نقد خیلی کمتر از الان می‌فهمیدم. امّا فعلاً فقط دلم می‌خواد شیرفلکۀ اَن رو باز کنم و برینم به جیرانی. شایدم چون جیرانی خایه‌مال‌ئه، این مزیدِ بر علّت شده. خلاصه‌ که از همین تریبون به تمومِ جنده‌هایِ 5 زاری به بالا سلام می‌کنم. امیدوارم حالِ همه‌تون خوب باشه. ایشالّا چیزتون خیس و جاتون خشک باشه. دوستتون دارم تا حدّی.
ک برگردیم سرِ حرفمون... خلاصه آدما اونجوری که تو فکر می‌کنی به زندگی نگاه نمی‌کنن. یعنی تا دلت بخواد آدمِ بیکار و کس‌خل ریخته. بعد اینقدر اینا بیکارن که تو باورت نمی‌شه. واسه وقتگذرونیشون دس به هر خبطی می‌زنن. می‌شینن ساعت‌ها و روزها وقت می‌ذارن که یه کس‌شعری در موردت سرِ هم کنن. بعد، تمومِ این اتّفاقات انگاری فقط واسه یه لحظه‌س. این لحظه دقیقاً همونجائی‌ئه که یارو یه خندۀ نخودی می‌کنه و می‌ره پیِ نفرِ بعدی. خب که چی؟ عزیزم پا شو برو وسطِ خیابون 180 بزن بلکه یه کار و کاسبی راه بندازی و به دنیایِ شعر و ادبیات راه پیدا کنی. والله به خدا...
ک بعد تازه می‌دونی جالب‌ترین بخشِ این قضیه چی‌ئه؟ همین آدمایِ بیکار و کس‌خل که تعدادشون واقعاً سر به ثریّا می‌کشه، وقتی این حرفا رو بهشون می‌زنی، با ناراحتی تأئیدت می‌کنن و می‌رینن به سر تا پایِ آدمایِ بیکار و کس‌خل. دِ خب کس‌خلن دیگه!
ک هنریک ایبسن – نمایشنامه‌نویسِ معروفِ نروژی – یه نمایشنامه داره به اسمِ دشمنِ مردم. خودش رو گائیده تا تُو این نمایشنامه بگه که ملّت اساساً بیکار و کس‌خلن. یعنی خودش رو پاره می‌کنه تا این حرف رو بزنه‌ها... آخرشم یه جملۀ معروف داره که می‌گه: قوی‌ترین فرد، تنهاترین فرد است.
ک امّا ایناش مهم نیس؛ مهم این‌ئه که هنوز که هنوزئه وقتی این جماعتِ بیکار و کس‌خل این نمایشنامه رو می‌خونن یا اجراش رو می‌بینن، می‌شینن به تودۀ بیکار و کس‌خلِ بشری فحش می‌دن و سرزنششون می‌کنن. خب ابلها! این رو واسه شماها نوشته دیگه. چرا فرافکنی می‌کنین؟

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

حرمت نگه دار دلم، گلم، رفیقِ کس‌خلم

دِ داره حالم از این اخلاقیاتِ گهِ یه عدّه به هم می‌خوره. دِ تو گه می‌خوری به کسی فحش بدی و ناموسْ‌مالیش کنی وقتی فردا ظهرش داری باهاش کلّه‌پاچه می‌زنی. دِ من ریدم تُو این اراده. ریدم تُو این رفتارایِ پُر از اِفاده. آخه چلغوزْ فرنگی، تو که از صبح تا شب می‌شَنگی، تو چرا یه جوری می‌گوزی که انگار تا همین دو دَقه پیش هواخوری بوده‌ی؟ اون وقت بذار ببینم؛ با این همه ریا، کی گفته پیشْ ما بیا؟ آخه عنتر، آدم نبود از تو اَن‌تر؟
ک طرف همین دیشب پیش پایِ ما چنان زارت و گوز و هارت و پورتی راه انداخته بود که بیا و ببین. سرِ چی؟ من چه می‌دونم چی. مگه من قیافه‌م شبیهِ نوستراداموس‌ئه؟ فقط این رو بهت بگم که حرف و نقلی نبود که مثِ نُقل و نبات از دهنِ این حضراتِ آیات در نیاد. بعدِ اون همه حرف، یکیشون که صاحبخونه بود، تمرگید سرِ جاش. اون یکی چلغوزم رفت خونه‌شون. من موندم و این دیّوثِ بددهن. گفتم لاشی، تو رو چه به نقّاشی؟ چرا به رفیقت می‌شاشی؟ گفت حاجی به مرگِ مادرم این خزِ افراطی آبرو نذاشته واس ما. گفتم از اونی که داشتی حرف بزن. سرش رو انداخت پائین و شروع کرد با پاش رُو سرامیکِ قهوه‌ایِ کفِ خونه‌شون به دایره کشیدن. یکی زدم زیرِ پاش که به ولایِ علی کسی ندید، ولی، همچین با پوز خورد به میزْ بغلی... دِ آخه گه ‌خورده فحش می‌ده مرتیکه دیّوث.
ک شب موندم پیشش. نمی‌شه که یه میمون با دهنِ پر از خون تنها بمونه که. مردم چی می‌گن؟‌
ک صبح صداش زدم بریم بیرون ناهار بزنیم خیرِ سرمون. همینجوری داشتیم می‌رفتیم که ناغافل اون رفیقِ دیشبی رو دیدیم. این دو تا یه حال و احوالی کردن... یه حال و احوالی کردن... به خدا پشمایِ هرچی مؤمن‌ئه سه‌سوت‌ئه فِرِ بدفرم می‌خوره. یکی نیس بگه آخه دیّوثا، شما که بلد نیستین حرمتِ قهر و کینه رو نگه دارین، رُو چه حسابی می‌پیچین به پروپاچه و بعدش می‌زنین کلّه‌پاچه؟

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

بعضی...

نمی‌دانم این حکایت را پیشتر قصّه کرده‌ام یا نه، ولی دوباره گفتنش خالی از لطف نیست.
ک یک روز نمایشنامه‌ای را که نوشته بودم، دادم به محمودِ استادمحمّد -از نمایشنامه‌نویسانِ به‌نامِ کشور- تا بخواند و نظر بدهد. قراری گذاشتیم و رفتم خانه‌اش. هنوز ننشسته بودم و لَنگِ لِنگ رویِ لِنگ انداختن بودم که رو به زمین نگاه کرد و سیگارش را روشن. گفت چرا این را نوشتی؟ اگر نمی‌نوشتی چه می‌شد؟ واقعاً به نظرت اتّفاقِ بد و ناگواری در تاریخِ هنر می‌افتاد؟
ک یک مدّت چنان این جملات رویِ مغزم قدم‌رنجه می‌فرمودند که اصلاً رغبتی به نوشتن پیدا نمی‌کردم. بالاخره رویِ کارم ادّعا داشتم و 6 ماه برایش زحمت کشیده بودم. امّا به سادگی شیرفهم شدم که هی رفیق، حذفت می‌کنند و حذف می‌شوی، آن هم به صورتِ اضطراری. غمت هم نباشد. کونِ لقّت. ایراد از خودت است.
ک در زندگی بعضی وقت‌ها اتّفاقاتی می‌افتد که ظاهراً نباید، ولی خوب که نگاه کنی، اتّفاقاً باید. بعضی آثار، بعضی اتّفاقات و بعضی افراد و وجود دارند که اگر نبودند، انگار یک چیزی در تاریخ مغفول واقع شده بود. مثلاً هیتلر یکی از این افراد است. جنبشِ سبزِ خودمان یکی از این اتّفاقات است. و نمایشنامه ملکه زیبائیِ لی‌نِین یکی از این آثار است. نمی‌دانم چرا 10 سال زودتر نخواندمش...
.
.
راستی یک حرفِ خواندنی را از مجریِ سال‌هایِ نه‌چندان دورِ صدا و سیما، یعنی حسینِ پاکدل بخوانید:
«اتفاقي كه در كشور ما افتاد پيش از آنكه اتفاقي اجتماعي باشد، رسانه‌اي بود. من با تمام گوشت و پوست و استخوانم احساس كردم منشأ تمام اتّفاقاتي كه در جامعه افتاد، رسانه بود. اين ماجراها و انباشتگي‌ها پيش از انتخابات هم بود. رسانه آتشفشاني را بيدار كرد و بعد تلاش كرد آن را با آفتابه خاموش كند! رسانه در اين ماجرا بد عمل كرد و رسانه تلويزيون تا ابد تاوان جفايي را كه به اين جامعه كرد، خواهد پرداخت.»
ک پاکدل این روزها در تئاترِ شهر نمایشِ رقصِ زمین را رویِ صحنه دارد. به پاسِ احساسِ مسئولیتش در قبالِ اجتماع هم که شده، پیشنهاد می‌کنم از دستش ندهید.
ک ضمناً برایِ خواندنِ کلّ مصاحبه پاکدل، اینجا کلیک کنید.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

شرافت

بازوهایش را رویِ سینه انداخت و گفت: شما آدمِ خطرناکی هستید. و می‌دانید چرا آدمِ خطرناکی هستید؟
- نه جنابِ رئیس.
- چون شرافتمندید.
عینکِ طلایش برقی زد. پیِ حرفش را گرفت که: آدم‌هایِ شرافتمند همه از دم خطرناکند. فقط آدم‌هایِ نادرست و دغلْ مردمِ بی‌آزار و بی‌ضرری هستند. و علّتش را می‌دانید؟
- نه جنابِ رئیس.
- چون‌که مردمِ دغلِ نادرست تنها برایِ خاطرِ منافعشان دست به اقدام و عملی می‌زنند. به عبارتِ دیگر، اقداماتشان «حقیرانه» است. شما شرافتمندید، چرا که به آلمان فکر می‌کنید، نه به خودتان. اگر زیرِ بارِ منّتِ دکتر می‌رفتید، 5 سال از مجازاتتان کم می‌شد. ولی قبول نکردید. شما خطرناکید...
(ص240 از یه کتابی)

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

وظیفه همگانی

در تمامِ ایستگاه‌هایِ مترو با این بَنِرِ بزرگ مواجهیم: تذکّرِ لسانی/وظیفۀ همگانی.
ک و این چنین است که هر کس و ناکسی در این مملکت اجازه پیدا می‌کند تا واردِ حریمِ خصوصیِ سایرین شود.
امّا بر اساسِ کدام قانون؟
با چه منطقی؟
با چه اعتمادبنفسی؟
با چه نفْسی؟
.
می‌شود بپرسم رویِ شما چقدر است؟ به خدا فقط می‌خواهم اندازۀ نقابِ رویِ رویتان را بدانم.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

برایِ گربه‌هایِ ایرانی

کسی از گربه‌هایِ ایرانی خبر نداره.
کسی از سگ‌هایِ شناسنامه‌دار خبر نداره.
کسی از طویله گاوها خبر نداره.
کسی از باغ‌وحشِ بزرگِ ما خبر نداره...
.
فیلمِ بهمنِ قبادی را دیدم. به خدا این نه حکایتِ بچّه‌هایِ موسیقی، که حکایتِ همه بچّه‌هایِ اهلِ هنرِ این مملکت است. یک مثال برایتان بزنم... من امسال تصمیم گرفتم که در جشنواره تئاترِ فجر شرکت کنم. بعد از اتّفاقاتی که افتاد، تصمیمم عوض شد. تحریمِ فجر نوعی حرکتِ نمادین بود که از هر دلبسته آزادی برمی‌آمد. من هم تافته جدابافته نبودم. خونم هم از میرحسین و ندا و سهراب و سرهایِ زیرِ آب رنگین‌تر نبود. پس به جایش نمایشنامه‌ام را به دوّمین جشنواره بزرگِ تئاترِ کشور، یعنی جشنواره بین‌المللیِ تئاترِ دانشگاهیِ ایران سپردم.
ک نمایشنامه‌ام دو سال پیش در همین جشنواره – سهواً یا از رویِ پرمایگی – برگزیده جایزه اکبرِ رادی شده بود. پس نیازی نبود تا به تأئیدِ همان جشنواره برسد. امّا گفتند تو تافته جدابافته نیستی و باید بفرستی‌اش برایِ تأئید. فرستادم و از میانِ صدها متن، از معدود متونی بود که عنوانِ «قبولِ قطعی» را یافت. من هم با اعتماد به نفسِ بالائی رفتم سراغِ بازیگر. از بچّه‌هایِ دانشکده نمی‌توانستم استفاده کنم، به دو دلیلِ عمده:
1. قدیمی‌ها نبودند و جدیدالورودها را چندان نمی‌شناختم؛
2. قدیمی‌ها نبودند و جدیدالورودها چندان مرا نمی‌شناختند.
ک دست به دامنِ همان قدیمی‌ها و کارکرده‌هایِ خارج از دانشکده شدم. گروهی سرانجام گرد آمد و پس از 2 ماه تمرینِ مستمر توانستیم یک سوّمِ کار را برایِ داوریِ مرحله اوّل آماده کنیم. بدِ ماجرا از همین ابتدا دامنگیرمان شد: یکی از داوران همان کسی بود که 2 سال پیش جلویِ اجرایِ این متن را به خاطرِ ممیزی گرفته بود. این بار امّا گویا ماجرا تفاوت می‌کرد، چرا که دبیرخانه عنوانِ «قبولِ قطعی» را بر متن نهاده بود؛ یعنی نه منوط به تقویتِ کیفیِ اثر و نه منوط به اصلاحِ مواردِ منافی منافعِ مسلمان و کشورِ مسلمان.
ک پیش از داوری به سراغِ آن داور رفتم. گفتم سرِ اجدادت امسال ممیز نباش. داور باش. متن قبولِ قطعی خورده. به کیفیتِ اجرا بپرداز. گفت حتماً.
ک 2 ماه تمرین کردیم و هیچ‌یک از بچّه‌ها حتّی یک لحظه هم تأخیر نداشتند. تئاتری‌ها می‌دانند که این «سرِ وقت بودن» بیشتر به یک معجزه می‌ماند. با قدرتِ تمام برایِ روزِ داوری آماده شده بودیم.
ک تنها گروهی بودیم که بدونِ تأخیر کارش را به نمایش گذاشت؛
ک تنها گروهی بودیم که ماکتِ صحنه‌مان را ساخته بودیم؛
ک تنها گروهی بودیم که هیچ حرفی نداشتیم، جز بیانِ دغدغه‌هایِ این نسلِ سوّمِ از اینجا رانده و از آنجا مانده.
ک کار را دیدند و گفتند کیفیتِ پائینی داشته! پیگیر که شدم، فهمیدم همان داور کارِ خود را کرده و در لوایِ «عدمِ کیفیت»، سرِ ما و کارِ ما را برایِ دوّمین بار زیرِ آب برده. کاش واقعاً دلیلِ این اتّفاق همان کیفیت بود و بس. امّا ماجرا این است که گاهی تو بدنام می‌شوی. مثلاً همین آقایِ داور بارها و بارها به من گفته سمت و سویِ موضوعاتِ نمایشنامه‌هایت مورد دارد! نمی‌دانم این چه موردی است که بنا بر آن ما دیگر نمی‌توانیم هنرِ اجتماعی را بسط دهیم.
ک یک «موردی» که خودشان از آن می‌نالند این است که دوره قبل که برگزار می‌شد، یالثارات و کیهان علیهِ جشنواره مطلب کار کرده بود. این توهّم هم بر ایشان غالب گشته که نکند می‌خواسته‌اند جشنواره را تخته کنند و ما جلویش را گرفته‌ایم؟ بعد هم که جشنواره خم به ابرو نیاورده بود، تصمیم گرفتند ممیزیِ سختی را اِعمال کنند. به واقع به نوعی «توهّمِ توطئه» را چاشنیِ کارشان کردند. امّا آخر چرا متن را می‌خوانید و می‌گوئید قبولِ قطعی، بعدش زیرش می‌زنید؟ چرا برایِ یک بخشِ دیگر دعوتش می‌کنید؟ مگر ممیزی نخورده؟ چرا ما را علّافِ این کلافِ سر در گمِ توهّم‌هایتان می‌کنید؟
ک ما یک صحنه داشتیم که در آن 4 نفر شراب می‌ریزند و حتّی نمی‌خورندش. 2 صحنه هم داشتیم که در آنها سیگاری می‌کشیدند. اینها تمامِ مواردِ ممیزی بود. متأسّفانه قابلِ حذف هم نبودند. که اگر هم بودند، خودم پیش از این حذفشان کرده بودم.
.
.
امشب که گربه‌هایِ ایرانی را دیدم، دلم سوخت برایِ تمامِ دوستانم. برایِ تمامِ کسانی که کارِ هنری می‌کنند. کار به قدرت و ضعفشان ندارم. بالاخره دارند زحمتی می‌کشند و سرکوفتی می‌خورند و هرگز حمایتی نمی‌شوند. یکی مثلِ من تا می‌خواهد یک بازیگر از خارجِ دانشکده‌اش بیاورد، وادارش می‌کنند تا عطایِ سالن‌هایِ تمرینِ دانشکده را به لقایش ببخشد. چرا؟ چون طبقِ قانون هیچ‌یک از عوامل نباید خارجی باشند. حال یکی مثلِ من خانه‌ای دارد و می‌تواند در آن تمرین کند. دیگران چه؟ به چشم دیده‌ام خیلی‌هاشان تویِ پارک تمرین می‌کنند. خودِ ما هم روزگاری تویِ همین پارک‌ها تمرین می‌کردیم. صغیر و کبیر و بسیج و هویج و پلیس و سوسیسِ افغانی هم دست از سرمان برنمی‌داشت. به هر کس و ناکسی جواب پس می‌دادیم. حالا هم که در چاردیواریِ اختیاریِ خودمان داریم تمرین می‌کنیم، باید جوابِ مردِ همسایه را بدهیم که چرا شب‌ها بیداریم و می‌نویسیم و کتاب می‌خوانیم و نورِ منزلمان از همکف به طبقه سوّم که ایشان ساکنِ آن هستند، تراوش می‌کند! بعدش هم طرف می‌گوید نصفه‌شب چرا 5 تا جنده می‌آوری؟ اوّلاً که 5 تا نبود و 2 تا بود؛ ثانیاً به تو چه؟ ثالثاً کسی همبستر نشد. یعنی من که مدّت‌هاست حالم از «میله فوری» بودن به هم می‌خورَد. از سرِ راه که نیاورده‌ام تا سرِ راه بگذارمش.
ک خلاصه نمی‌خواهم ورّاجی کنم. بچّه‌هائی که درگیرِ کارند، گیر و دار را بهتر از من می‌شناسند. تویِ این فیلم این جوانان قانع شده بودند که بروند و حتّی شده کنارِ خیابان سازکنند، نه تویِ طویله. نه تویِ زیرزمین. نه رویِ پشتِ‌بام.یکی‌شان آروزیِ یک اتاقِ آکوستیک را داشت. من هم خودم مدّت‌هاست آرزویِ یک مکانِ تمرینِ آکوستیک و خالی از هر مردِ همسایه‌ای را دارم.
ک نباید کار به جائی برسد که برایِ یک کنسرتِ زیرزمینی جان بدهی. قبادی بیخود به نگار گفته بود خودت را از ارتفاع به پائین بینداز تا مثلِ اشکان بمیری. نگار از همان لحظه مرگِ اشکان مرده بود. به قولِ دلشادیتو شاید اصلاً آدمکشی لازم نبود. همه مرده بودند پیشتر...
.
.
ک من می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم و باز هم از همین اجتماعمان می‌نویسم. کارم را هم به هر نحو که شده به اجرا می‌رسانم. ما ریشه‌مان در همین سرزمین است. چرا خودم را تبعید کنم؟ من از مخملباف شدن بدم می‌آید. نمی‌خواهم نان را به نرخِ روز بخورم. نمی‌خواهم در 47 سالگی به دلیلِ فقرِ علمی و هنری به جائی برسم که فیلم‌هایم مضحکه‌ای بیش نباشند. نمی‌خواهم بنشینم آن طرف به امیدِ روزی که میرحسین و کرّوبی را بگیرند و من فریاد بزنم:‌ «رهبریِ جنبش از این پس به خارج از مرزها می‌رود!» (حرفی که یک بار آن اوائل وقتی خیال کرده بود سرانِ اصلاحات را می‌گیرند، گفته بودش.) من ایرانی‌ام. من مأوایم همین‌جاست.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

مردِ همسایه-2-تهرانِ امروز

تهران خلوت شده. خیلی خلوت. به طورِ تقریبی اگر سابق بر این 100 پرنده در ثانیه پر می‌زد، امروز این رقم به چیزی کمتر از 13 پرنده رسیده. آن وقت مردِ همسایه از شلوغیِ خانۀ ما دلچرکین است. گمانش اگر جوانانمان به خانه ما نیایند، مشکلاتِ ساختمان حل می‌شود. گمانش ما ضدّ انقلاب و تروریست و کمونیست و منافق و ایضاً موافقِ صهیونیسمِ پلیدیم. خسته‌ام از این همه تهمت. گوشش را می‌کشم به سمتِ دهانم و می‌گویم: «اگر جوانان در خانه نباشند، لاجرم به خیابان‌ها می‌ریزند و تهران شلوغ می‌شود.»

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

مردِ همسایه-1

مردِ همسایه هم از الگویِ بازجویانِ اوین و ساختمانِ بی‌در و پیکرِ وزارتِ اطلاعات (واقع در صبایِ شمالی) الگوبرداری کرده و فرا می‌خوانَدَم. با عبارتِ "جونم عزیزم؟" به استقبالش می‌روم. می‌گوید دو شب پیش شنیده‌ایم که مردی جوان دستِ 5 زن را گرفته و واردِ خانه‌ات شده.
ک مردِ همسایه نمی‌داند که ما از زمانِ قبله عالم به این طرف، حرمسرائی نداشته‌ایم.
ک مردِ همسایه خیال می‌کند که ما غل و زنجیر از آلتِ خویش گشوده‌ و همخوابگی‌ها بخشوده‌ایم.
ک مردِ همسایه در دل آرزو می‌کند که ای کاش در آن شبِ رؤیائی جایش را با ما یا ما را با جایش عوض می‌نمود.
.
.
.
اگر باز هم تکرار شود، مردِ همسایه بازداشتم خواهد کرد.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

متارکه

پس از مکاشفاتِ طولانی؛
پس از مشاهداتِ پنهانی؛
پس از مراجعاتِ تکراری؛
بنده به این نتیجه رسیده‌ام که این من نیستم که نمی‌توانم سیگار را ترک کنم، بلکه این سیگار است که مرا ترک نمی‌کند.