۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

آدرس جدید

.
.
.
.
.
.
.
از این به بعد در این آدرس مرا بخوانید:
اینجا کلیک کنید
.
.
.
برای برقرار ماندن این بلاگ نیز یک نسخه از نوشته‌ها در این محل درج خواهد شد، اما لطفا در صورتی که پیش از این لینک این بلاگ را در بلاگتان داده بودید، آدرس فوق را جایگزین کنید.
.
سپاسگزارم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

چرا؟

یک زن برایمان بیاور سگ‌مصّب. حوصله‌ام از این همه مردی و مردانگیتان سر رفته. کمی حماقت مزه مشروبمان کن. این سیگارِ پیچ چرا تا پک نمی‌زنی خاموش می‌شود؟ حوصله‌ام سر رفته. ریدنم می‌آید. مستراح کجاست؟
... می‌رینم. خوب می‌رینم. صدایِ امیر می‌آید. از 2 میلیون پولی که دستِ فلانی دارد نطق می‌کند. می‌آید دمِ مستراح: «هومن به نظرت این پسره حسابش درست‌ئه؟» من چه می‌دانم که حسابش درست است یا نه. من دارم می‌رینم. می‌گوید: «500 میلیون نزول می‌خواد. بدم بهش؟» من چه می‌دانم. من دارم می‌رینم. «ماهی 15 میلیون باید بده. می‌تونه؟» من چه می‌دانم.
... ریدنم تمام می‌شود و حرف‌هایِ امیر نه. رفته آن‌طرف از برادرم نظر بخواهد. می‌خواهد سندِ یک میلیاردی بگیرد محضِ تأمینِ اعتبار. می‌رود برایِ مادرم توضیح می‌دهد. همه‌اش حرف از پول است. حرف از اینکه من 500 میلیون دارم که نزولش را بدهند. که آنها محتاجِ منند. که مثلِ خر تویِ گِل مانده‌اند. من کمی این‌طرف‌تر خدا را شکر می‌کنم که از ریدنم هم نوشته‌ام.
... دخترخاله زنگ می‌زند. می‌گوید فردا با کسی ازدواج خواهد کرد. چه جالب! بی‌دلیل تبریک می‌گویم. تا همین چند روز پیش اشکش را دوست می‌داشتم، فردا لبخندش را. از طرفی تویِ کونمان عروسی است، از طرفی دیگر سوگوارِ کسی هستیم. کسی که آلزایمر داشت و اگر امروز هم زنده بود، نمی‌دانست چرا ما می‌گرییم یا می‌خندیم. قطعاً می‌گفت: «زنده باشیند! من به شوما افتخار می‌کونم.» و فرقی نمی‌کرد ما ریده باشیم، عروسی کرده باشیم، مست باشیم، یا مرده باشیم. گاهی وقت‌ها زندگی رویِ دورِ تند می‌افتد.
... من یک جامِ دگر می‌خواهم. می‌خواهم جانسوز باشد. فردا عقدِ دخترخاله‌ام است. باید مست شد تا فراموش کرد.
... این سیگارِ پیچ را تا پک نزنی، خاموش می‌شود. روشنش خواهم کرد. برادرم باید بریزد. نمی‌ریزد. من می‌خواهم همه‌چیز را فراموش کنم. از بیخ فراموش کنم. انگار که نه کسی مرده، نه عروسی کرده، نه مست است و نه ریده. برادر نگرانِ حالم است. او را راضی به ریختن می‌کنم:
... من بنده آن دمم که ساقی گوید/ یک جامِ دگر بگیر و من نتوانم
... این سیگارِ پیچ را تا پک نزنی، خاموش می‌شود. رشته افکارت را جر می‌دهد و باز به همه‌چیز فکر می‌کنی. من تا دسته به این روزها فکر می‌کنم. یادم می‌ماند. دلم می‌خواهد برایِ عقدِ دخترخاله‌ام یک شعر بگویم. در سوگِ آن پیرمرد شاید. محضِ ریدنِ خود. برایِ اینکه این لحظه‌ها بمیرد باید کاری کرد. باید مرد.