۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

ان‌در حکایتِ منزلگُه

قرارداد روز پنجشنبه 12 شهریور بسته شده بود. بالاخره بعد از دیدن حدود 50 تا خونه و یک ماه گردش در فضای باز و تحمل گرما و فشار روزه، یه جائی پیدا شده بود. باید جشن می‌گرفتم. یه خونه با بهترین دسترسی (انتهای سهروردی، دو تا کوچه مونده به سید خندان) و مناسب‌ترین قیمت گیرم اومده بود. این قرارداد یه فرقی با قراردادای قبلی داشت و اون این بود که این بار مکتوب و امضا شده بود. 19 شهریور قرارداد فعلی به اتمام می‌رسید و این بهترین فرصت بود. یه هفته با خیال راحت و طیب خاطر می‌شد اثاثا رو جمع کنم و برم. چی بهتر از این؟ فقط مونده بود که صاحبخونه باقی پولم رو بده تا من بلند شم. خب؛ بنده خدا خیلی باهام راه اومد تو این مدّت. اوّلش که یه ماه گذاشت بیشتر بمونم. بعدشم که من قرارداد رو واسه 21 شهریور بستم، باز حرفی نزد. بعدترشم که روز 19 شهریور ازش خواستم تا پول رو 2 روز زودتر بده تا من بتونم سرِ حوصله اثاث‌کشی کنم و با خاورْ کفِ کوچه وانستم، بازم قبول کرد. امّا اصلِ ماجرا از اینجا شروع شد...
ک زنگ زدم به بنگاهی‌ئه. گفتم پیمان، این پول اگه امروز آماده بشه، مستأجر بلند می‌شه تا من سر صبر اثاث‌کشی کنم؟ گفت بذار یه زنگ بهش بزنم و جواب بدم. راستیاتش از روزِ قرارداد حرفِ پیمان این بود که تو هر وقت پولت حاضر باشه، مستأجر بلند می‌شه. و در واقع مستأجر هیچ اسباب و اثاثی نداشت. یه خوشخواب (بدون تخت)، یه یخچال کوچیک، 2 تا فرش کوچیک و 4 تا صندلی. کلهم اجمعین نیم ساعت هم وقت نمی‌گرفت. امّا مشکلِ من به این نیم ساعتا برنمی‌گشت، به شرافت و درجهٔ تنگی و گشادی آدما برمی‌گشت.
ک یک ساعت گذشت و پیمان خبر نداد. دوباره گرفتمش. اوّلش نشناخت. بعد گفت ببخشید من پشت رل بودم و الان زنگ می‌زنم و خبرت می‌کنم. دوباره یک ساعت گذشت و زنگ نزد و بهش زنگ زدم. ورنداشت. با خونه گرفتمش. ورنداشت. زنگ زدم به مردِ مسنی که توی بنگاه کار می‌کرد و واسطهٔ آشنائیِ من با پیمان و نهایتاً این خونه بود. گفتم چرا ورنمی‌داره؟ نکنه دوباره داره یه چیزی می‌کشه روی اجاره؟ ان‌قلت نیاره تو کارمون؟ گفت شما عصبی نشو. من الان پیگیری می‌کنم. قطع کردم و ساعت 4 دم بنگاه بودم. کاردم می‌زدی خونم در نمی‌اومد. خبری از پیمان نبود. محسنی بود و یه نفر دیگه. محسنی خیلی تو هم بود. برگشت به اون یکی گفت خونهٔ جمع و جور تو دست و بالت نداری؟
ک به محسنی گفتم پس کو این پیمان؟ گفت صبر کن الان زنگ می‌زنم. زنگ زد و ورنداشت. گفت من برم دم باشگاه، شاید اونجا باشه. پیمان اهل باشگاه بود. اصلاً یکی از دلایلی که روز اوّل ازش بدم نیومد، همین بود. حتّی پیش خودم فکر می‌کردم که قیافهٔ مشاوری که پس‌فردا تو همین محل باهاش بری باشگاه، خیلی جالب می‌تونه باشه. مخصوصاً اینکه طرف یه آدمِ کس‌خلی مث پیمان باشه. یه جاهائی می‌تونی بهش بگی فلان حرکتت اشتباس. یا داری به کمرت فشار میاری و فشارِ کمری رو باید بذاری واسه خوشخوابِ اون مستأجر.
ک محسنی از باشگاه برگشت. گفت داره میاد. نیم ساعتی شد و خبریش نشد. گفت پس کو؟ دوباره زنگ زد و پیمان گویا داشت دوش می‌گرفت. طرف حتّی حاضر نبود دو دقیقه از دوش و دمبلش بزنه و بیاد تکلیف زندگیِ یه آدم رو روشن کنه. گفتم آقای محسنی، مشکل چی‌ئه؟ گفت راستیاتش انگار این خونه نمی‌شه. پا شدم رفتم دم باشگاهِ پیمان. واستادم تا بیاد بیرون و بردمش دم بنگاه. گفت به خدا این مستأجر امروز صبح کار براش پیش اومده، رفته دبی.گفتم نگه می‌شه وقتی پس‌فردا باید خونه رو خالی کنه و کلیدشم دست شماس، بذاره بره دبی؟ گفت رفته دیگه. من به داداشش زنگ زد گفتم بابا تو کلید داری، اقلّاً تو بیا وسایل رو وردار تا این بنده خدا بشینه، ولی گفت همچین اجازه‌ای نداره و طرف باید برگرده تا خودش خالی کنه. گفتم شمارهٔ‌ دبی رو بده بهش زنگ بزنم. گفت داداشش یا نداره، یا نمی‌ده. گفتم داداشش رو بگیر. گفت بابا! اونم همینا رو باز بهت می‌گه. اجازه نداره خالی کنه. گفتم بگیرش. گفت د آخه فرقی نداره. گفتم بگیرش. تو اثاثت وسط کوچه نیس. من باید باهاش حرف بزنم. گفت اون برگرده جائی نداره. گفتم من بهش جا می‌دم تا جا پیدا کنه. بگیرش. موبایلش رو ورداشت تا مثلاً شمازه رو پیدا کنه. گفت موبایل من خط نمی‌ده. شما آنتن دارین؟ گفتم موبایل من خط می‌ده. شماره رو بگو تا بگیرمش. گفت نه خب با ثابت می‌گیرمش. و دیدم داره اس.ام.اس. می‌زنه. گفتم اس.ام.اس. نزن. شماره رو بده من زنگ بزنم. گفت اس.ام.اس. کجا بود بابا؟! گرفتش. گفت سلام آقا. من به اون آقائی که قرار بود بیا جای داداشتون، گفتم که داداش رفتن دبی و معلوم نیس کی بیان. این آقا فکر می‌کنه من دروغ می‌گم که اون به شما اجازه نمی‌ده سر خود اثاثا رو وردارین و از طرفشون پول بگیرین. بیا خودت به ایشون بگو.
ک گوشی رو گرفتم. آمار که کامل منتقل شده بود. گفتم آقا مشکل چی‌ئه؟ گفت ما منصرف شده‌یم از پس دادنِ خونه. به پیمان گفتم دیدی حرفاتون 2 تاس؟ باز گوشی رو ازم گرفت و گفت آقای پوریامهر، این آقا فکر می‌کنه من دارم بهش دروغ می‌گم. بگو که چون داداش اینجا نیس، نمی‌شه. گوشی رو گرفتم. گفتم آقای پوریامهر، من شنبه با اثاثم کف کوچه‌م. چرا از اوّل نگفتین منصرف شده‌ین؟ گفت من به پیمان از دوشنبه (16 شهریور) به پیمان گفتم که داداش ایران نیس. به پیمان گفتم مگه نگفتی امروز یهوئی مجبور شد بره؟ چرا همون روز نگفتی؟ پای روح پدر و مادرش و ایضاً شبِ عزیزِ قدر رو کشید وسط و گفت باید برمی‌گشته تا امروز. گفتم د آخه تو امروزم اگه من نیومده بودم باز حرفی نمی‌زدی تا شاید شنبه با اثاثم کف سیدخندان می‌اومدم و نطقت واز می‌شد. بازم به اون 3 مسئلهٔ فوق‌الذّکر سوگند یاد کرد و گفت من به آقا محسنی ظهر گفتم به شما خبر بده. گفتم اوّلاً که آقای محسنی ظهر بنگاه نبود. من زنگ زدم و در جریانم. بعدشم شما خودت قرار بود خبر بدی، نه آقای محسنی. دیدم باز داره بهونه میاره. گفتم ببین، برو پولا رو وردار بیار. آخرش به همینجا می‌رسیم. من وقت ندارم. فردا جمعه‌س و شنبه ظهر من باید آواره بشم. گفت مگه می‌ذاریم؟ برات یه خونه جور می‌کنیم. گفتم لازم نکرده. پول رو بیار و رسید رو بگیر و برو. شروع کرد به زنگ زدن به بنگاهای اطراف و اکناف. گفتم ببین، ول کن. پول کو؟ نکنه اونم نیس؟ که محسنی رفت و از اتاق پول من رو آورد. 100 تومنش کم بود که دست مدیر بنگاه مونده بود. یه رسید بابتش گرفتم و اومدم بیرون.
ک با خودم فکر کردم هیچ چاره‌ای نیس جز اینکه برم اصفهان. اونجا یکی از واحدای آپارتمانمون خالی شده و همه بعد از 6 سال چشمشون به جمال بنده روشن می‌شه. برگشتنم به اصفهان می‌تونست نکات مثبت زیادی داشته باشه. تقریباً با خودم کنار اومده بودم که 2 روز از هفته بیام تهران سرِ کلاس، بعدشم برگردم. هفته‌ای یه بار هم می‌رفتم هتل. مسئلهٔ پیچیده‌ای نبود. تهران هم که دیگه کار نمی‌کنم. یه هفته از استعفام می‌گذره. یه دستی به قلم می‌گیرم و توی همون اصفهان همه چیز می‌نویسم و سر وقتش می‌فرستم اینجا. خونواده هم که دیگه –به قول این سریال تخمیِ ماه رمضون- جفت پا می‌رن تو عسل. فقط می‌موند خستگی راه و از دست دادنِ شهری که دوستش می‌‌داشتم. من از تهران خاطره دارم. از قدم به قدمش حرف دارم. محلّه‌هاش من رو خوب می‌شناسن. آدماش دیگه بهم عادت کرده‌ن. بعضی وقتا که با خودم خلوت می‌کنم، می‌بینم که من از دود خوشم میاد. از ترافیک خوشم میاد. از شلوغی خوشم میاد. از رفیق و نارفیق خوشم میاد. از راستهٔ انقلاب خوشم میاد.از دورِ همی‌های مدامم خوشم میاد. از گوشه‌نشینی‌های مسخره‌م خوشم میاد. وَ وَ وَ...
ک مَپ وسط همین فکر و ذکرا بود که زنگ زد. بهش ماجرا رو گفتم. اون بدتر از من کُپ کرده بود. سریع هماهنگ کرد تا با «آب» و«لوده» بریم شبِ آخری بیرون. یه سر هم به دارالزّهرای محتشمی‌پور زدیم تا سبزیِ خونمون پائین نیاد. اینقدر نامهٔ پریشبِ سورش براشون جالب بود که پیر و جوون و مرد و زن و صغیر و کبیر داشتن می‌خوندنش. ولی این حرفا چیزی از ارزشِ کارِ آب و لوده و مپ کم نمی‌کنه. این 3 تا چنان مخی از من زدن که من مجاب شدم به موندن. شاید اگه پیشنهادِ مّپ مبنی بر قرار دادنِ اثاثم توی پارکینگشون نبود، امشب من از اصفهان داشتم خاطراتم رو می‌نوشتم. ولی قرار شد فعلاً زندگیم بره توی پارکینگ، تا بتونم یه جای خوب پیدا کنم. این محبّت هرگز از یادم نمی‌ره و هرگز از یادم نمی‌ره که یک ماهِ تمام وقت گذاشتم تا با اثاثم کفِ کوچه نباشم، و آخرش رفتم کفِ کوچه. امروز داشتم به مادرم می‌گفتم که این یک امتحانِ ابلهانهٔ الهی بود! وقتی این 3 تا داشتن توجیهم می‌کردن که نرو، یه لحظه دیدم نمی‌تونم از دوستام به این سادگی دور بشم. خیلی حسّ عجیبی بود. بگذریم.
ک احتمالاً تا وقتی که نتونم خونه بگیرم، علاوه بر شبی که گذشت، شبای بیشتری نتونم به نوشتن خاطراتم ادامه بدم. این یعنی شکنجه. شاید زیرِ این شکنجه حاضر بشم به انقلاب مخملی‌ام اعتراف کنم!
من
هنوز
معتقدم
یه خونه‌ای
یه‌جائی
توی این شهر
منتظر
نشسته
تا
من
برم
تووووووووووش.
خونه‌ای که مالِ من‌ئه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

آغاز دور دوّم دستگیری‌ها

واقعاً داره چه اتّفاقی می‌افته؟
الویری رو می‌گیرن؛
علیرضا بهشتی رو می‌گیرن؛
دفتر کرّوبی رو پلمپ می‌کنن؛
دفتر حزب اعتماد ملّی رو پلمب می‌کنن؛
دفتر پیگیری امور کشته‌شدگان و بازداشت‌شدگان رو پلمپ می‌کنن؛
دفتر حفظ و نشر آثار بهشتی رو پلمپ می‌کنن؛
انجمن دفاع از حقوق زندانیان رو پلمپ می‌کنن؛
کونِ سحام نیوز می‌ذارن؛
اطّلاع‌رسانی رو محدود می‌کنن؛
یکی رو جای مرتضوی می‌ذارن که هنوز نیومده جای 3 سال کار می‌کنه؛
صادق لاریجانی میاد می‌گه تقلب نشده؛
موسوی احساس می‌کنه که می‌خوان بگیرنش؛
تو خیابونا به بهونهٔ طرح امنیت اجتماعی و جلوگیری از تخلّفات رانندگی قدم به قدم مأمور می‌ذارن؛
و این اتّفاقاتِ مسخره همچنان ادامه داره...
.
ک وقتی این چیزا رو دیدم، با خودم گفتم آخرش که چی؟ آدمیزاد دنبالِ بهونه‌ای واسه زندگی کردن می‌گرده. همه‌مون نیاز به هیجان داریم. ولی روش؟ ولی منش؟
ک مخملباف کم‌کم داره به هدفش نزدیک می‌شه. گفته اگه موسوی و کرّوبی رو بگیرن، رهبری جنبش به خارج از ایران منتقل می‌شه. البته بعدشم تأکید می‌کنه که مردم رهبرِ واقعی‌ان. باید نسبت به این حرفای مخملباف‌ها خوشبین بود یا بدبین؟ کار داره به کجا می‌رسه؟ از تهِ دل شادم که علناً هیشکی نمی‌تونه حرکت مردمی رو به اسمِ خودش مصادره کنه، حتّی میرحسین. حرگت و برکت بعد از مدّت‌ها یه جا جمع شده. ولی آیا حاکمین محترم می‌دونن که:
ک چه شود گر غمِ ما تازه شود؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

ورود مادر و خودکشی با تأخیر

اینقدر زندگیم پر از اتفاق شده که گاهی یادم می‌ره بنویسمشون یا حتّی بهشون اشاره‌ای کنم. مثلاً همین دیروز توی بن‌بستِ پشتِ دانشکده بودیم که دیدیم یه دختر واستاده روی لبهٔ پنجره و خودش رو می‌خواد بندازه از طبقهٔ 4 پائین. یه پسری‌ام از اون پائین خیره داشت با ترس نگاش می‌کرد. نفسای عمیقِ دختر به حدّی شدّت گرفته بود که سینه‌های درشتش به وضوح بالا پائین می‌شدن. پسر که حسابی ترسیده بود، نتونست اون صحنه رو ببینه و دور شد از اونجا. یکی از بچّه‌ها هم که طاقت دیدن این صحنه رو نداشت، بقیه‌مون رو مجاب به رفتن داشت می‌کرد که یهو دختر منصرف شد و برگشت تو. جالب اینکه وقتی از در ساختمون خارج شد، لباسش رو کاملاً عوض کرده بود و این حرکت مشخّصاً در عرض کمتر از 5 دیقه اتّفاق افتاد.
.
.
.

امروز طبق وعدهٔ قبلیم با 3 نسخه کپی از جزوه درس امتحانیم رفتم دانشکده. یه نامه هم برای رئیس بردم که گویا قرارئه از اعضای کمیتهٔ ویژهٔ تجدید نظر باشه. یه نامه هم واسه مدیر گروه. توی این نامه‌ها هم نوشتم که علّتِ تقدیمِ این جزوه‌ها این بود که طبعاً باید یه معیاری واسه تصحیح مجدّد برگه وجود داشته باشه. زیاد به افزایشِ نمره خوشبین نیستم، ولی شک ندارم این حرکتم با وجود ضررِ شخصی، یه نفعِ عمومی داشت واسه همهٔ بچّه‌ها. دلم می‌خواس همه همیشه پشتِ هم بودیم توی این جریانات. همین بچّه‌ها یه عمر فکر می‌کردن من و مدیر گروه روابط فوق‌العاده‌ای داریم که باعث شده من بدون کنکور برم فوق لیسانس. جالب اینکه من با معدّل 18 خودم اتوماتیک‌وار رفتم فوق و این قضیه توسّط هیچ کس جز خودم پیگیری نشده بود. الان اگه همون آدما سر از اتّفاقات اخیر در بیارن، واکنششون چی‌ئه؟
.
.
.

امروز صبح که از خواب پا شدم، دیدم مادرم اومده. می‌خواد کمک کنه واسه اثا‌ث‌کشی. دستش درد نکنه. همراهش آلبالوپلو آورده بود. من این غذا رو می‌پرستم. حضور خانواده همیشه دلگرم کننده‌س. فقط ایرادش این‌ئه که هرچی با حرکاتت سعی کنی به مادرت بفهمونی که در حالِ خوندنِ یه متن هستی، اون بازم به حرف زدنش با تو ادامه می‌ده و به هیچ نحو بیخیال نمی‌شه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

نامه و ناله

رفتم دانشکده و رفتم دفتر رئیس. گفتم سرنوشت نامهٔ من در خصوص نمره گویا به اینجا رسیده. گفتن که رئیس یه نامه زده به مدیر گروه واسه پیگیری ماجرا و تشکیل کمیتهٔ ویژهٔ تجدید نظر. به مدیر گروه زنگ زدم. ورنداشت. نشستم توی دانشکده تا سر و کلّه‌ش پیدا بشه. شد. گفت ببخشید وقتی زنگ زدی توی جلسه بودم نشد جواب بدم. منم گفتم حدس می‌زدم. البته اون نفهمید که منظورم این بوده که حدس می‌زدم تو همچین جوابی بدی، نه که حدس می‌زدم توی جلسه باشی. گفت قرارئه بدیم آقای قار(مخفف اسم فرد مذکور) صحیح کنه و نتیجهٔ نهائی رو اعلام کنه.
ک آقای قار یکی از سگ‌نمره‌ترین اساتید تمامِ دوران‌ئه. در واقع این آدم مث شورای نگهبان می‌مونه که به ظاهر بیطرف‌ئه و در واقع طرف حق‌خوری. حس می‌کنم مدیر گروه بهش گفته این بچّه‌پررو باید 12 بگیره تا روش کم بشه. برو ببینم چه می‌کنی! یعنی در واقع رفتارایِ این چند وقتشون همچین حسّی رو بهم انتقال می‌ده. گفتم ببخشیدا، کمیته نمی‌شه با یه نفر تشکیل بشه. گفت هم من و هم رئیس دانشکده هم برگه رو تصحیح می‌کنیم. گفتم پس من فردا جزوهٔ آقا رو براتون میارم. از روی اون تصحیح کنین. یه خرده نگام کرد، بعد گفت باشه. بیار. یعنی گمونم دلش می‌خواس فرمالیته برگزارش کنه و اصلاً تو ذهنش نبود که جزوه باید باشه، و گرنه از روی چی می‌خوان نمره رو مشخّص کنن؟ بعد از 6 سال جون کندن واسه این آدما و این دانشکده، تا یه کلوم اومدیم حرف حق بزنیم اینجوری دارن باهامون رفتار می‌کنن. توی نامه‌هام و به صورت حضوری بارها بهشون گفتم که آدما در قبال هم مسئولن.
ک امّا از جمله تأثیراتِ نامهٔ من یکیش این بود که یه سری از استادای مدعو رو دیگه دعوت نمی‌کنن. حرفشونم این‌ئه که اینا دارن کیلوئی نمره می‌دن و دانشگاه جای اینجور نمره دادن نیس. من موافقِ این نظرم، امّا چرا بعد از این همه سال تازه به این نتایج باید برسن؟ کلّاً همیشه دنبال حذف صورت‌مسئله‌ایم. نمیان یه آئین‌نامه چیزی بنویسن یا از قوانینِ موجود استفاده کنن و طبقش رفتار کنن، چون همیشه خودشون دارن از این قانونا فرار می‌کنن.
.
.
.
امروز دو تا تئاتر دیدم:« من-تو-مکبث» و «بوبوک». به نظرم هنوز بزرگترین ضعف ما تویِ عدم وجودِ یه طرحِ دقیق از نمایشنامه‌هامون خلاصه می‌شه. هر وقتم مبهم می‌شیم، می‌گیم که مخاطب شعورش نرسید. همین‌ئه که مردم با تئاتر قهرن.
ک امروز ت.ش. که متنم رو واسه جشنوارهٔ بانوان داده بود زنگ زد و گفت تمریناش شروع شده. دعوت کرد سر بزنم بهش. باید ببینم چی می‌شه. خیلی روی متنِ «فروغ» متعصّبم. اصلاً نمی‌خوام به گا بره.
.
.
.
امروز 500 تومن از یه میلیونی که نیاز داشتم، رسید. بقیه‌شم می‌رسه. شک ندارم. مگه می‌شه چیزی رو بخوای و نشه؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

بلاتکلیفی در انتخاب واحد

امروز بز زنگ زد. گفت 500 می‌فرسته و تا 3 ماه دیگه باید بهش برگردونم. نمی‌دونم از این بابت باید خوشحال باشم یا ناراحت، ولی به هر حال جالب بود برام.
ک یه سر هم به حراج بنتون زدم. به 3 تا از فروشگاهاش. شعبهٔ دولت تقریباً غارت شده بود. انگار دشمن حمله کرده باشه و هر چیزی رو برده باشه. حراجای آدیداس و جیوردانو و بالنو هم تعریفی نداشت.
ک فردا باید برم تکلیف انتخاب واحدم رو روشن کنم. این ترم روش عوض شده و همه گوزپیچن فعلاً. سرِ نامه‌های من توی دفتر گروه بلوائی به پا شده. اگه 4 نفر مثل من نامه‌نگاری کرده بودن الان معلوم نبود تکلیف گروه چی بود. انگاری بدجوری از این نامه‌ها عصبانی‌ان. از اون طرف هم حرف خاصّی ندارن بزنن، چون من قانونی عمل کرده‌م. نامهٔ آخر پیش رئیس دانشکده مونده. باید کمیته تشکیل بدن و نمرهٔ نهائی رو مشخّص کنن. وای به حالشون اگه باز ناز کنن. کاری‌ئه که شروعش کرده‌م و تا آخرشم وامی‌ستم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

و قرارداد بسته شد...

بالاخره پیدا شد. بماند که چرا و چطور، ولی من یک ماه تمام سرگردون بودم. بماند که چقدر دیدم و چقدر نخواستن شرایط من رو به عنوان یه دانشجو توی این مملکت ببینن. روی صحبتم با دولت و حکومت نیس؛ حرفم برمی‌گرده به خودمون. به همین مردمی که راس راس جلوت راه می‌رن و دم از رفاقت و انسانیت می‌زنن و وقتی پای عمل می‌رسه، همه چیز یادشون می‌ره. بزرگترین ایراد ما شاید این باشه که نه تنها خودمون رو جای بقیه نمی‌ذاریم، که حتّی یادمون می‌ره که روزی ما هم توی این شرایط بوده‌یم. درست‌ئه که ما دریای نفت و گاز و گوز و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه زیر پامون‌ئه و دولت طبق قانون اساسی ملزم به تهیه مسکن واسهٔ ماس، امّا ما خودمون چقدر برای همنوع و همفکر و همزبونمون ارزش قائلیم که وجودِ بی‌وجودی مث دولت-اونم این دولت-واسه ما ارزش قائل باشه؟ کاش کتابام بسته‌بندی نشده بودن تا دقیقاً می‌نوشتم که بر طبق کدوم اصل قانون اساسی دولت ملزم به تهیه مسکن برای تمام ایرونیاس.
ک این مدّت از این مردم چیزائی دیدم که وصفش به تنهائی یه کتاب می‌شه. مثلاً همین امروز تا پیش از بستن این قرارداد، با مَپ رفتیم چند تا خونه دیدیم. چون مَپ ماشین داشت راحت‌تر می‌شد دنبال خونه گشت. یکی از خونه‌ها رو که می‌خواستم ببینم، پیش یه بنگاهی رفتم توی بهار شیراز. طرف پرسید کارت شناسائی داری؟ گفتم ببخشید واسه چی؟ گفت داری یا نه؟ گفتم آره. نشونش دادم. گرفت. دس کرد یه دسته کلید درآورد و گفت خونه توی همین مجتمع روبروئی‌ئه. گفتم خب بریم. اومدم کارتم رو وردارم که نذاشت. گفتم چرا؟ گفت من می‌مونم، شما با دسته کلید می‌ری و نگاه می‌کنی میای. خنده‌م گرفته بود از این طرز رفتار. یه پیرمرد تپل با یه عینک ته‌استکانی و پیرهن آبی‌رنگِ بسیجی‌واری که تنش بود و انداخته بودش روی شلوار، برای اوّلین بار ازم می‌خواس با کلید برم یه خونه رو تنهائی ببینم. رفتم دیدم. بد نبود، ولی اتاقش خیلی کوچیک بود. برگشتم پیش طرف. گفت ضمناً من حرفِ آخر رو می‌خوام اوّل بزنم. اینجا چند تا واحد بود؟ گفتم گمونم 20 تا. گفت خیله خب. 20 تا 2 تا می‌شه چند تا؟ گفتم 40 تا. گفت 40 جفت چشم حواسشون به تو هس. اینکه پس‌فردا برگردی بگی این دخترخاله‌م بود و اون یکی دخترعمّه‌م بود نداریما. باز خنده‌م گرفت. گفتم الله اکبر! گفت اگه بچّه مسلمون باشی تازه باید خوشتم بیاد. بیشتر خنده‌م گرفت. گفت می‌گه 8 تومن و 350 تومن. گفتم من تا 5 و 350 بیشتر ندارم. گفت پس دنبال خونه نگرد. یکی دارم به دردت می‌خوره. یه اتاق‌ئه که دستشوئیش توی حیاط‌‌ئه و حمومشم مشترک‌ئه. واسه مجرّد همین رو داریم. پا شدم اومدم بیرون و توی راه به این فکر می‌کردم که ما داریم به کجا می‌ریم؟ آیا اینجا تهران است؟ اینجاس همون شهر تمدّن و نماد فرهنگِ بازِ ایرانی؟ هیشکی تا بین این مردم نره، این سطح از تحجّر (که من تازه خیلی خیلی بدترشم دیده‌م) براش باورپذیر نیس. حالا اگه طرف زن داشت و کرکی بود و زن‌باز بود و هر شب صدای عرعر بچّه و بزن برقصِ مهموناش به راه بود، هیچ مشکلی نداشت. امّا اینکه طرف مجرّدئه و ممکن ئه با دوس‌دخترش بیاد توی خونهٔ خودش، ممکن‌ئه فاجعه به بار بیاره. به قولِ مّپ، انگار می‌خوای کون‌لختی طرف رو از در خونه رد کنی. می‌خواستم به طرف بگم که عمو، اسلامتون ارزونیتون. منم بچّه‌مسلمونم و واسه همین تا صیغه رو جاری نکنم، با کسی پسرخاله نمی‌شم. نگفتم.
ک یه خونهٔ دیگه هم توی تخت‌طاووس دیدم. قدیمی و دوس‌داشتنی. توی راه‌پلّه با سر و صدا رفتم بالا تا ببینم عکس‌العمل همسایه‌ها چی‌ئه. بلافاصله یه زنِ چادری که ساکن طبقهٔ همکف بود، اومد بالا. تا فهمید من مجرّدم رنگش پرید. انگار قاتلی چیزی دیده باشه. بنگاه‌دار رو کشید کنار و کلّی در مذمّت تجرّد و مجرّد کس‌شعر گفت. گفت مجرّدا مزاحمت ایجاد می‌کنن و از این حرفا. گفتم ببین خانم، من اگه بیام اینجا، ما یه سال باید کنار هم زندگی کنیم. من هم رفت‌وآمد دارم، هم اینکه آدم هرزه‌ای نیستم. نباید هنوز اومده و نیومده با هم جرّ و بحث راه بندازیم. شما منظورت از مزاحمت چی‌ئه؟ گفت همین رفت‌وآمدای نصفه‌
شبی و سر و صدا و از اینجور چیزا دیگه. گفتم خانم شما که مالک این واحد نیستین؟ گفت نه. گفتم پس بذارین بهتون بگم. من خودم به شدّت با رفت‌وآمدای نصفه‌شبی و سر و صدای زائد مشکل دارم. اینا ربطی به تجرّد و تأهّل نداره. شمام اگه قواعد آپارتمان‌نشینی رو رعایت نکنین، من اوّل از همه بهتون تذکّر می‌دم. ولی اینکه توی چاردیواریِ من چی می‌گذره، اصلاً به شما مربوط نیس. حتّی به مالک هم مربوط نیس. من که زندانی نیستم، دارم اجاره می‌دم و تا وقتی به حقوق شما تعرّضی نکرده‌م، شما حق ندارین حرفی بزنین. بعدشم با بنگاه‌دار اومدم بیرون و بهونه گرفتم و واسه اوّلین بار از خونه‌ای که دوسش داشتم گذشتم.
ک امّا خونه‌ای که گرفتم همون خونه‌ای بود که یه هفته‌س دارم به بنگاه زنگ می‌زنم و ازش خبر می‌گیرم. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. دیگه آدم نمی‌تونه وقتی یه هفته تا قراردادش مونده، بازم دل‌نگرون نباشه. بماند که من همیشه روحیه‌م رو حفظ کردم توی این مدّت و خم به ابرو نیاوردم و گفتم که یه جائی توی این شهر، یه خونه‌ای منتظر نشسته تا من بیام، ولی واقعاً دیگه داشت دیر می‌شد. پا قدمِ مَپ بود که خونه گیرم اومد و بالاخره بعد از بسته‌نشدن 7 قرارداد و گذر از هفتخوان، این اتّفاق افتاد. امّا یه مشکلی وجود داره: من 1 میلیون تومن کم دارم و باید روی پول پیشم بذارم. اگه جور نکنم، قرارداد کأن لم یکن تلقی می‌شه. امیدوارم که جور بشه. من مطمئنم یه جائی پیش یه کسی 1 میلیون تومن منتظر نشسته تا من قرضش کنم!
ک الا ایهاالحال، روز 21 شهریور همزمان با اثاث‌کشی بنده، به عنوان روز جهانی مستأجرین نامگذاری خواهد شد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

خونه و محمود

یکی از بچّه‌ها پیشم‌ئه و داریم روی رسالهٔ نظریش کار می‌کنیم. امیدوارم بتونه دفاع خوبی داشته باشه. گویا 21 شهریور دفاع داره. به هر حال براش آرزوی موفّقیت می‌کنم. امروز همراه 3 نفر دیگه از دوستام اومدن اینجا که بهم توی جمع و جور کردن اسباب اثاثیه کمک کنن. انگاری دیگه راستی راستی داریم رفتنی می‌شیم. امروز یه خونهٔ دیگه هم دیدم که امیدوارم این یکی دیگه قراردادش بسته بشه!! دیگه دارم از سرِ این خونه دچار خنده‌های هیستریک می‌شم! بس‌ئه دیگه بابا. یکی یه خونه به ما بده خیالمون راحت بشه دیگه. چقدر بگردم؟ اونقدر که من واسه خونه گرفتن وقت گذاشتم، محمود واسه انتخاب وزراش وقت نذاشت. البته که انتخاب همچین آدمائی بیشتر شبیه این می‌مونه که من بخوام توی شوش اوّلین خونه‌ای که می‌بینم رو انتخاب کنم و زحمت گشتن به خودم ندم. من مونده‌م مجلس چطور فقط 3 تا رو رد کرد؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

دقیقاً یک هفته تا موعد قرارداد

به کارت بنگاهائی که رفته بودم نگاه کردم. شمردمشون. بیشتر از 80 تا بنگاه می‌شه که من شخصاً رفتم بهشون سر زدم. با احتساب جاهائی که مدام باهاشون در تماس بوده‌م، یه چیزی حول و حوش 120 تا 130 تا بنگاه می‌شه. از 4 هفتهٔ پیش هر روز نیازمندیهای همشهری جلو روم بازئه. با دوس و آشنا و غریب و کاسب و بیکار و بیعار در مورد خونه حرف زده‌م و سراغ گرفته‌م. دو سه تا سایت حسابی رو چک کرده‌م. و نهایتاً حدود 40 تا مِلک رو از نزدیک دیده‌م و واسه 5 تاشون تا پای قرارداد رفته‌م و متأسّفانه هنوز هیچی به هیچی...
ک خونه بهونه‌س. ولی من نیاز دارم بهونه‌ای واسه زندگیم داشته باشم و هنوز هم حتم دارم که یه خونه‌ای یه گوشهٔ این شهر منتظرم نشسته.
.
.
.

اون شاهدِ مورد تجاوز قرار گرفتهٔ کرّوبی از دست مرتضویسم فرار کرده و ناپدید شده. «بکن در رو» شنیده بودیم، ولی «بده در رو» نه! قربون برم قدرت خدا رو که به یُمن جمهوری اسلامی ما شاهد هرگونه شگفتی‌ای هستیم.
.
.
.

امروز از سر کار بهم زنگ زدن. قرار بود دبیر فکراش رو بکنه که ببینه می‌تونه با رقم پیشنهادی من کنار بیاد یا نه. یکی از بچّه‌ها که چشاش سگ داره و این سگ رو به جائی نبسته (در حدّی که ممکن‌ئه بهت حمله کنه!) بهم زنگ زد و گفت که دبیر نخواسته بیفتی توی رودرواسی واسه جواب دادن و واسه همین خودش زنگ نزده، ولی رقم بالا نرفته. میای؟ گفتم نه. ضمناً چه رودرواسی‌ای وقتی من رک و راس تو روش می‌گم انقدر می‌خوام؟ فهم بعضی رفتارا برام سخت‌ئه و به خاطرشون اغلب می‌خندم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

اتمام حجّت

آدم مو به تنش سیخ می‌شه وقتی از این سطح وسیع شکنجه و شکنجهٔ جنسی توی زندانای ما می‌شنوه. آدم روش نمی‌شه فحش بده به کسائی که توی بیت رهبری به مفعولان ماجرا می‌خوان پول بدن تا حرفی نزنن. یا اینکه تهدیدشون می‌کنن که دیگه طرف کرّوبی و امثالهم نرن. جمهوری اسلامی داره خودویرانگری می‌کنه.
ک دیشب با یه عدّه از بچّه‌ها داشتیم می‌رفتیم سینما. من با یکی از دوستام بودم و به خاطر نبودن جای پارک، رفتیم توی کوچه زدیم کنار تا ماشینا رد شن و دنده عقب بگیریم بریم تو پارک. ماشین نیروی انتظامی زد کنار و پیاده شدن و من برای اوّلین بار توی زندگیم بازرسی بدنی شدم. کم مونده بود توی شرتمم بگردن. اینقدر این عمل برام غریب بود که موقع برگشتن به پشت،‌آرنجم محکم خورد توی سر یارو! جالب اینجاس که هیچ چیزی پیدا نکردن و طرف گفت ما دنبال یه ماشین دزدی هستیم و مجبوریم بگردیم. اون وقت حتّی از دوستم گواهینامه و کارت ماشین نخواست. همه جا رو که گشت،بدون یه کلمه عذرخواهی راهش رو کشید و رفت. فضای عجیبی‌ئه. به اسم طرح انضباط اجتماعی همه جا رو پر از مأمور کرده‌ن و ملّت رو بازخواست می‌کنن. نیروی انتظامی قربونش برم خیلی بَلاس. زندگی می‌کنم با این کاراشون.
.
.
.

امروز توی دبیرخونه اتمام حجّت کردم. احتمال قریب به یقین ادامه نمی‌دم. همه چیز تا جمعه مشخّص می‌شه. اصلاً دلم نمی‌خواد برگردم. بچّه‌های دبیرخونه امشب جمعاً حدود 2 ساعت تلفنی با من حرف زدن تا راضیم کنن که برگردم. حیف که من خیلی قاطع‌تر از این حرفام و تصمیم لحظه‌ای نگرفته بودم، و گر نه قطعاّ از سر مرامشون هم که شده برمی‌گشتم. یه جوری شدم وقتی این همه محبّتشون رو دیدم.
.
.
.

بعد از افطار صاحبخونه‌م اومد و گفت بیا، اینم نصف پول پیشت. امیدوارم بهترین خونه رو گیر بیاری. گفت چند تا مورد هم برات سراغ دارم. متأسّفانه من محلّه‌ها رو دوس نداشتم. حتّی زنش گفت یه جائی هس که همسایه‌ش دو تا دختر دانشجوی خیلی خوب و محجوب داره که ما گفتیم شاید بری اونجا و خدا بخواد با یکیشون ازدواج کنی. اون زن خیکّی که عمری روی مخم بود، داشت نقش مادر رو بازی می‌کرد. واقعاً از ته دل به قول خودشون می‌خواستن من سر و سامون بگیرم. اونا با دادن اون پول در پیش از موعد مقرر، لطف زیادی به من کردن که هرگز فراموشم نمی‌شه.
.
.
.
فصل‌الخطاب امشب: از آرزوهای بزرگِ آدمای کوچیک خوشم میاد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

من طلسم ملسم حالیم نیس!

رفته‌م به یارو می‌گم که آقای بنگاه، این خونه رو تا 11 صبح قرار بود خبرش رو بدی. می‌گه تازه الان اومدم و زنگ می‌زنم. چشم. 5 ساعت بعد باز حرفم رو تکرار می‌کنم. اونم همینطور. نیم ساعت بعد زنگ زده می‌گه که صاحبخونه اتاق رو واسه وسایلش می‌خواد. می‌گم مگه من خرچنگم که تو 20 متر جا زندگی کنم؟ می‌گه خب حالا شما بیا، بعداً اعتمادش رو جلب می‌کنیم اون اتاق رو هم ازش می‌گیریم! می‌گم اومدیم و اعتماد نکرد. اصلاً چه جوری جلبش کنم حالا؟ می‌گه خب چرا نشه؟ می‌شه. می‌گم تو قرارداد ذکر می‌شه که اتاق در اختیارش‌ئه؟ می‌گه بله. می‌گم خدافظ شما. و اینجوری چهارمین قرارداد هم به فاک عظمی می‌ره.
ک من خسته نمی‌شم. قطعاً یه خونهٔ بهتری هس که منتظر نشسته تا من پیداش کنم. من شک ندارم. یه خونه‌ای که خونهٔ امیدم باشه. کاری ندارم که فقط 9 روز تا قراردادم مونده، من به دستش میارم.