۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

آسمان ابریِ بی‌باران

کوله‌ام زیر دستم جا می‌ماند. این شاید آخرین عید باشد. آمده‌ام مانده‌ام در این شهر برای بیش از 2 هفته. نمی‌خواهم بهانه‌ای دست دهد. رفقا خبریشان نیست، مگر ارتباطی از این‌سو برقرار شود. مهم نیست. من عادت کرده‌ام بهانه دستِ کسی ندهم.
... پدرش می‌میرد پس از 78 سال. چند سالِ آخر آلزایمر دمار از دیگران درآورد و از او نه. همسرِ پیرمرد مدام می‌گرید. چاره‌ای جز این ندارد. سرِ میت را خودم می‌گیرم در جاش می‌گذارم. دخترخاله نیز می‌گرید. چشم‌هایش وقتی اشک‌بارند، زیباترین چشم‌هایِ زمینند. بگذار بگرید. مرا سیراب می‌کند این همه زیبائی.
... برادر خانه نیست. شاید دیگر فرصتی دست ندهد برایِ این همه باهم‌بودن. خیالی نیست. دلِ خوش سیری چند؟ من دلم برایِ آش‌رشته‌هایِ سیدمهدی تنگ است. برایِ قلهک تنگ است. برایِ مهدی. برایِ خانه‌ام. دلِ خوش سیری چند؟ همه اینجا مستند. پسرخاله از بویِ سیگارم می‌گریزد. چه‌کارش کنم؟ خودم هم گریزانم. دلم برایِ ورزش تنگ است. برایِ دویدن تویِ پارکِ نزدیکِ خانه.
... به‌جایِ اینکه به برادرم اس.ام.اس. دهم، به شوهرخاله‌ام می‌دهم. مزاح می‌کند مردکِ میانسال. بگذار بکند. شاید این آخرین عیدمان باشد.
... تا یک هفته دیگر تولد پدرم است. حال و حوصله‌اش را ندارم. به‌سانِ رویا، بی‌پدرم! شاید آن روز را هم اصفهان باشم، اما حس و حالش نیست. دلم برایِ اردیبهشت تنگ است. برایِ سالروزم. هیچ‌یک از اعضایِ خانواده جز خاله‌ام آن را نخواهند دید. اگر او هم نبیند خیالی نیست. دلِ خوش سیری چند؟
... شبانه‌روز فیلم می‌بینم. فحشِ ناموسی می‌دهم به کاترین بیگلو و آن همسرِ سابقش که چطور این دو ملعون توانستند 9 اسکار را درو کنند؟ Hurt Locker چه داشت؟ Avatar چه؟ یعنی اینقدر اوضاعِ اسکار بی‌ریخت شده؟ کون لقشان. بگذار اسکار ببرند. آنقدر ببرند تا اسکاردانشان جر بخورد. دلِ خوش سیری چند؟
... خبری از هویت‌دوست هم نشد. بگذار شیراز را بچسبد. جواب تلفن‌ها را هم ندهد. او که نمی‌داند شاید امسال آخرین عیدمان باشد. لعنت به من که عیدِ تهران را بخشیده‌ام به اینجا. حماقتی بالاتر از این؟
... از 10 روزِ عید، 8 روزش به دیدارِ عمویم رفته‌ام. می‌گوید چرا به من سر نمی‌زنی؟ گمانم بو برده که شاید این آخرین عیدمان باشد. دلش خوش است از قضا.
... برادر مدام در قهر و گشت‌وگذار است. خبرم که می‌کند، قطعاً قبلش دستم جائی بند است. قرار و مدار هم نمی‌شود با او گذاشت. هول و بدقول است. دلِ خوش سیری چند؟ من آمده‌ام که ناز بنیاد کند... اگر هم نکرد، ایراد از ناز است، نه از من.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

از خاکستر به خاکستر

شعرهایِ آن سال‌ها کِز کرده‌اند رویِ پایه نت خانه پدری. شعرهایِ سال‌هایِ 19 تا 21 سالگی‌ام. با رنگِ طلائی نوشته بودمشان رویِ زمینه سیاه. سیاه مثلِ آن روزهایم. پیش‌تر می‌چسباندمشان دانه‌دانه برگ‌برگ رویِ دیوارِ کوچکِ سوئیتی که در خیابانِ شیخ‌هادی داشتم. قراری داشتم با خودم، با شخصِ خودم: دیوار که پر از شعرهایت شد، شاعر را بسوزان. او نه ققنوس است که دوباره جان گیرد؛ نه ماندنی است. در حدّ یک‌مشت خاکستر؟ کمتر از اینهاست. بسوزانش. بسوزانش.
.
... می‌شویَم
جایِ لب‌هایت را
......... از جامِ شراب
..... با بوسه‌هایم
.............. و مست می‌شوم
....................... در دلزدگی
.......... با یادِ فریبائیِ تو
.
چشم‌هایم را می‌بستم. شب را به تعجیل وامی‌داشتم. می‌گفتم:
در بستگیِ چشمانت
..... هماغوشم باش
.. من از چشم‌هایِ باز منزجرم
بینش از بوسه تهی‌ست
... تو از بوسه
........ من از تو
آغوشِ باز، چشمانِ بسته می‌طلبد
.
و باز بر دیوار می‌زدم شعرهایم را، آنگاه که کمیت را "کم‌آوردن" معنی می‌کردم:
برگ‌برگِ شعرهایم را
.......... به دیوار می‌کوبم
.... حرف‌حرفِ جملاتش را
به قلبم
..... بندبندِ دلم را پاره می‌کنم
.. زخم‌هایم را
....... چاره
این تاوان است
.... صمیمیتی را
....... که دوست‌داشتنم را لحظه‌ای فرصت نداد
.
راحت که می‌شدم از سوختن، سپوختن آغاز می‌گشت. به قولِ او که عادل است: «چه می‌کند این زندگی!» دام می‌نهد واپسین معشوق. می‌دانستی معشوقه‌ام؟ و من گنگ می‌شدم در خواسته‌ام. این یکی را دیگر می‌دانستی، نه؟ بدت که نمی‌آید اگر بگویم:
... «بزرگترین گناهْ ترس است!»
تف
.... بر میعادِ دستان و چشمان و پاهایِ ما
........... این‌چنین است
................. پایانِ ما
.
نگو که بدت می‌آید معشوقه‌ام، نگو. من سوختن را می‌زیستم. و نیست می‌شد شرمم در انقیاد. ازدیادِ حضورت چه ناگزیر بود به وقتِ گریزت از من، در من. یادِ آن روزها نثرم را شاعرانه می‌کند طفلکِ من. آن دیوار باید پر می‌شد تا شاعر بسوزد. برایِ همیشه بسوزد با برگ‌برگِ شعرهایش. باید آخرین سال‌هایِ نوجوانی را اینگونه فریاد می‌زدم:
وقتی در آغوشت می‌کشم
... از من دور می‌شوی
هماغوشم مباش
...... تا همیشه در آغوشم باشی
.
به قولِ این شعرایِ کس‌خلِ زمانه: وَه که چه معصومانه شعری بود!
... معصومانه نیست، محشرِ صغری است عزیزکم. سال‌هایِ نرفته و کارهایِ نکرده، اسمش می‌شود عصمت. نکبت بر این عصمت، نکبت. خیانت بودم، اهانت بودم، امّا پیش از تو شاعر نبودم. به خاکسترم سوگند که شاعر نبودم.
... من فقط خودم را گول می‌زدم دیوانه. به یادِ نیما می‌نشستم در خانه و عصمت خرجِ دیوار می‌کردم. دیواری که هیچ نمی‌شنید. من هیچ شعری برایِ هیچ دیواری نگفته بودم.
... پیش از آنکه بسوزانمش شاعر را، گفت:
زین پس
... عاشق می‌شوم در ناخودآگاهم
....... تا حل کنم
ستایشِ بی‌منّتِ لحظه را
.... در خود
.
.

نمی‌دانم پدرم چرا برایِ مرگِ مایکل جکسون ساعت‌ها گریست و روزهایِ متمادی به بهشتِ زهرا رفت، امّا شعرهایِ سوخته را که دید، لحظه‌ای به دنبالِ خاکسترِ شاعر نرفت. شعرها خاک می‌خورند رویِ پایه نت. سؤالاتِ بی‌جواب را می‌گذارد برایِ شاعری که فرزندش بود و نبود از او حتّی خاکستریْ ملتمس بر رویِ زمین. اکنون زمان و زمانه منتظرِ آخرین شعرِ شاعرند. واضح‌ترین شعرِ شاعر همین است:
مصیبت است
.... عزایِ سکوت
.. در واپسین لحظه
منجمد است
.... رثایِ سخن
.. در جمله‌هایِ مخوف و شکسته
و ملتهب است
.... دلِ من
.. از گفتنِ آنچه نیک می‌داند چیست...

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

اولین یادداشت در سال 1389

مثل مگسی که بالا سرِ یه تیکه گه واستاده باشه، بالا سرِ زندگیم واستادم و دارم دستام رو به هم می‌مالم. نه اینکه گه اذیتم کنه‌ها، نه؛ اصولاً اگه زندگیم این مدلی نباشه، نه می‌تونم بنویسم، نه می‌تونم بخونم، نه می‌تونم یه نخ سیگار دود کنم. زندگی من همیشه تا حدی محتاج گه بوده. اومده‌یم اصفهان و اینجا به ظاهر هیچ مشکلی نیس، ولی خب از حق نگذریم، خیلی همه داغونن. خیلی زیاد. همین حد بالای داغونیشون بوده که مانع نوشتنِ آنلاینِ یه سفرنامه شده. دو سه سال پیش یادم می‌آد یه بار توی 360 یه سفرنامه اصفهان نوشتم که با اقبال شدید و باتشدیدِ مخاطب روبرو شد! خیلیا بعد از اون جریان بود که مشتری ثابت بلاگ من شدن. ولی خب اون موقع فرق داشت؛ نه من حالات دلمردگیِ الانم رو داشتم، نه اوضاع اینقدر داغون بود. خلاصه که ما هر کاری می‌کنیم تا چهار خط سفرنامه واسه این بلاگمون بنویسیم، می‌بینیم نمی‌شه. البته باز هم تأکید دارم که این وضعیت من رو اذیت نمی‌کنه. شاید بیشتر به خاطرِ وارد نشدن به حیطه زندگی خصوصی اطرافیانم باشه که سفرنامه‌ای در کار نیس.

... راستی عیدی چه خبر؟! فک و فامیل ما بعدِ یه عمری امسال دارن سرِ کیسه رو شل می‌کنن. بالاخره دارن می‌فهمن که زندگی مجردی خرجش بالاس. من نمی‌دونم چرا در طولِ این 7 سال نخواستن بفهمن؟ یعنی اصولاً چرا ما تا یه چیزی رو رد می‌کنیم، درکمون از اون چیز رو از دست می‌دیم؟ یادم می‌آد وقتی بچه بودم، هر وقت می‌خواستیم تو کوچه با بچه‌ها فوتبال بازی کنیم، این همسایه‌ها کون ما رو پاره می کردن. از همون زمان تصمیم گرفتم که وقتی بزرگ شدم، به هیچ بچه‌ای نگم صدات رو بیار پائین. نگم برو اون‌ورتر بازی کن. توپش رو پاره نکنم. اگه شیشه خونه‌م رو شکست، با لبخند بگم فدایِ سرت. و از وقتی خودم تجرد اختیار کردم، جز این نبوده.
... یه چیز دیگه‌ای که باز وقتی بچه بودم خیلی اذیتم می‌کرد، این بود که بچه‌های بزرگترِ محله ما کوچیکترا رو بازی نمی‌دادن. البته باز من خیلی بیش از همسنام باهاشون بازی می‌کردم. بالاخره فوتبالم یه نمه ازشون بهتر بود. حتی گاهی سرِ اینکه تو کدوم تیم باشم، دعوا بود. ولی تصمیم گرفتم که اگه یه روز بچه‌ها رو اطراف بازیمون دیدم، حتماً بیارمشون تو زمین. و این کار رو کردم.
... حرفم این‌ئه که باید آدم درکش نسبت به شرایط رو حفظ کنه تا بتونه لذتِ بیشتری رو عایدِ بقیه کنه. عمده آسیبی که ما در روابطمون متحمل می‌شیم یا تحمیل می‌کنیم، به خاطرِ عدمِ وجودِ این درک‌ئه. امیدوارم امسال تلاشِ بیشتری کنیم که همدیگه رو درک کنیم.
.
.

یه خبرِ خوب واسه شما: روزنامه شرق از 14 فروردین منتشر می‌شه. قبل از عید هم 4 شماره آزمایشی کار کرده بودن. احتمالاً به طورِ رسمی اسمی از محمـد قـوچانی نخواهیم دید. رویِ اسمِ این آدم حساس شده‌ن. قبل از عید خیلی اتفاقی قوچانی رو با زنش تویِ رستورانِ لبنانیا دیدم. گفت دیگه اسمش رو جائی نمی‌زنه. یه ماهنامه هم هس به اسمِ مهرنامه. سردبیرش قوچانی‌ئه. تیمشون هم همون تیمِ شهروند و اعتماد ملی و ایراندخت هستن. خیلی خوشحالم که بعد از این همه سال، باز می‌تونم یه روزنامه خوب رو هر روز ورق بزنم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

امسال سالِ من بود...

دست می‌کنم تویِ کتابخانه. دیوانِ اشعارِ ناصرخسرو را می‌کشم بیرون. صفحه‌ اوّلش نوشته: «تقدیم به شازده عزیزتر از جان. امسال سالِ توست! – فروردین 1388 – گلرخ ملک – امضاء.»
... اینها را شازده داف‌السّلطنه - یا به قولِ رفقا، گلرخ - نوشته است. از جمله آدم‌هائی است که نبودنش را به کرّات احساس می‌کنم.
... شازده اوایل نمی‌خواست رأی بدهد. بعد گفت اگر هم رأی بدهد، به احمدی‌نژاد خواهد داد. چرایش هم جوابی داشت: «می‌خوام این خفقان به اوج برسه تا اینا ساقط شن!» ساقط را جوری می‌گفت که ما "سَقط" را در چشمانش می‌دیدیم. نزدیکِ انتخابات که شد، بیش از هر کسی که می‌شناختم برایِ میرحســین تبلیغات کرد و جمع کرد رأی‌هاشان را. فردایِ روزِ انتخابات هم باید برایِ همیشه از ایران می‌رفت. قرار بود در خانه من که خانه او و تمامِ دوستانِ عزیزم بوده و هست، جمع شویم و مهمانیِ خداحافظی را برپا کنیم. شناسنامه شازده مانده بود در یک دفترِ اسنادِ رسمی و او نتوانست رأی دهد.
... روزِ مهمانیِ شازده همه استرس داشتیم. می‌گفتند ستادِ قیطریه را گرفته‌اند. مردمِ دورِ ستاد حلقه انسانی تشکیل داده بودند تا کسی نتواند بیرون برود. نمی‌دانم چرا اینها را که می‌نویسم، می‌گریم...
... بچّه‌ها دیوانه شده بودند. لادن می‌گفت اگر تقلب کنند چه؟ گفتم مردم می‌ریزند به خیابان‌ها. گفت مردمِ ما بی‌بخارترند از این حرف‌ها. و فردایِ انتخابات مردم ریختند تویِ خیابان‌ها... هفته اوّل جز 25 خرداد را بیرون نرفتم. نه از ترس، که اعتقادی به خون‌بازی نداشتم. هفته اوّل کمترین خون‌ها ریخته شد. بعد از نمازِ جمعه معروف بود که واقعاً خون ریخته شد. یعقوبِ بروایـه را 30 خرداد (شنبه خونین) کشتند. بچّه‌ها از رویِ فیلمش با کمکِ کارشناسِ گروهِ نمایش توانسته بودند بشناسندش. یعقوب کارشناسی‌ارشدِ کارگردانی می‌خواند. جنوبی بود؛ سبز و سبزه. بغضِ یعقوب هنوز با ماست. هنوز با ماست...
.
بچّه‌ها آن روزها دو دسته بودند: دسته اوّل نمی‌خواستند در امتحانات شرکت کنند و دسته دوّم نمی‌توانستند. امّا همکلاسی‌هایِ یعقوب جزءِ دسته سوّم بودند. اینان گفتند یا همه امتحان ندهیم، یا بالعکس. رویِ "همه" تأکید داشتند. آخرش هم همه امتحان دادند. اوضاعِ سایرِ بچّه‌هایِ دانشکده هم چندان توفیری با اینها نداشت. دسته سوّم هر روز جانِ بیشتری می‌گرفت. دانشکده اعلام کرده بود که امتحانات لغو نخواهد شد، امّا آنها که نمی‌توانند امتحان دهند، شهریور ماه (یا شاید مرداد ماه. درست خاطرم نیست) همین دروس را امتحان دهند. ما که امتحانات را تحریم کردیم، 50 نفر هم نبودیم. بقیه آن دروسی را که آماده‌اش بودند، دادند و باقیِ دروس را سرِ صبر در شهریورماه از سر گذراندند. به خاطرِ همین موضوع، پایان‌نامه‌ام یک ترم عقب افتاد. این حرکتِ بچّه‌ها از تلخ‌ترین خاطراتِ زندگی‌ام است.
... یک شعر برایِ یعقوب گفته‌ام اگر اردیبهشت‌ماه جایزه‌ای نصیبم شود، خواهمش خواند.
.
انتخابات و حوادثِ پس از آن را واقعاً دوست داشتم. همه ذاتشان را رو کردند. خیلی‌ها را شناختم.
... درست از 30 خرداد بود که دیگر کسی نمی‌توانست از خیابان جمعم کند. تمامِ روزها را رفتم بیرون. شب‌هایِ قدر و دهه اوّلِ محرّم را هم از دست ندادم. با مهدی و پیام می‌رفتیم دارالزّهــرا. اینجا همه دوّم‌خردادی بودند. یک شب ابطــحی آمد دارالزّهرا. همه تحویلش گرفتند، امّا نه از تهِ دل. خاتــمی هم یک بار آمد. خیلی از همین شب‌ها دعا می‌کردیم برایِ آزادیِ زندانیان. یک شب خیلی دلم گرفته بود. دعا کردم محمّدرضا جــلائی‌پور آزاد شود. فردایش آزاد شد! روزِ قدس را هم فراموش نمی‌کنم. زبانِ روزه کف کرده بودیم. یک‌بار پیام را بینِ جمعیت گم کردم. دیدمش دارد می‌رود به سمتِ یگانِ ویژه. گفتم کجا؟ گفت: «می‌خوام از این دیّوث بپرسم اشک‌آور روزه رو باطل می‌کنه یا نه!» و اشک‌آور، اجرِ مؤمنِ آن روزها بود؛ اشکِ مانده در چشمه چشمانمان.
... منتـظری مُرد... پدرِ معـنویِ جنبشِ ســبز مُرد. در معصومیت مُرد؛ مثلِ سیاوش. و مثلِ سیاوش از خونش گیاهی روئید که تا ابد سبز خواهد بود. پدر، دوستت دارم. دوستت دارم پدر. میرحســینِ عزیز، تو را هم دوست دارم. تو مَردی، نمُردی و تا ابد درباره‌ات ترانه‌ها خواهند ساخت.
... موســوی حتّی کــرّوبی هم نبود که لااقل اتومبیلش ضدّگلوله باشد. خـاتمی هم نبود که وجهه بین‌المللی داشته باشد. در ذهنِ من و ما هم پیشینه‌ای نداشت. ولی او مَرد بود، مَرد. بیـانیه‌هایش سیاستِ شاعرانه را بروز می‌دادند. باختین زیاد خوانده بود گویا. و حرفش در دو موردِ کلّی خلاصه می‌شد:
1. من قانون را قبول دارم، مجریِ آن را نه؛
2. امام خمیــنی ولیِ فقیهی بود که برآمده از رأیِ ملّت بود، نه مصلحتِ حکومت.
... منتظــری هم عمری را سرِ همین بندِ دوّم گذاشت. اینکه اقوام میر را ترور کردند و این بلا را بر سرِ شیخ نیاوردند، دلیلش همین بینشِ عمیقِ موســوی بود. چنان با تعقّل رفتار کرد که دوست و دشمن دهانشان از حیرت واماند. او «یک دشت بود که کوه پیشش زانو زد...»
...
این روزها را همه با هم زیستیم. این شب‌ها را همه با هم گریستیم. تجربه‌ای از سر گذراندیم که هیچ ملّتی حالا حالاها به دستش نخواهد آورد. ما مثلِ هیپی‌ها بنیان‌هایِ جامعه را دگرگون کردیم. بله؛ ما نسلِ سوّمی‌ها. من به نسلم افتخار می‌کنم. ما روشنفکریِ هیپی‌ها را گرفتیم، نه ظواهرِ کلبی‌مسلکانه اعتراضشان به بورژوازی و انفعال را. ما مثلِ آنها نبودیم که واکنش باشیم، ما موج بودیم؛ جنبش بودیم. و هستیم تا همه با هم هستیم. ما بیشماریم...
... هیچ می‌دانستید هیپی‌ها هم به هم ویکتوری نشان می‌دادند؟ یا اینکه بیل کلینتون هم هیپی بوده؟ یا اینکه تصوّراتی که از هیپی‌ها برایمان ساخته‌اند، به طرزِ ناجوانمردانه‌ای از حقیقت به دور است؟ بعداً در این مورد و شباهتِ نسلمان با آنها خواهم گفت.
.
.
امّا اینها همه سیاستِ شاعرانه امسال بود؛ امسال کار هم کم نکردم. با دو جایزه هنری در اردیبهشت‌ماه آغاز شد: اوّل به عنوانِ دانشجویِ برگزیده دانشکده؛ بعدش هم جایزه نمایشنامه‌نویسی. استعفاء از شورایِ تئاترِ دانشگاهیانِ کشور کامم را تلخ کرد. این یکی هم اردیبهشت‌ماه بود. تولّدم هم همینطور. برایِ اوّلین بار مجبور شدم در 2 وعده مهمانانم را دعوت کنم. دلیلش برایِ خودم محفوظ، ولی راستش ارزشش را نداشت. هرگز نباید درگیرِ خوددرگیریِ آدم‌ها شد.
... تابستان و شب‌هایِ دردآورش بود که نوشتنِ نمایشنامه‌ای درباره حوادثِ اخیر را آغاز کردم. وقتی نمایشنامه را تمام کردم، برایِ اوّلین بار به خاطرِ نوشته‌ام گریستم. این اوّلین بار بود. یک ساعتی طول کشید. تقدیمش کردم به:
زنده‌یاد منتــظری
... محمّدرضا جــلائی‌پور
........ و خلوصِ نابِ آن روزها...
... با حفظِ احترامِ همه شما، نه به کسی دادمش که بخواند، و نه خواهم داد که بخواند.
... 5 آذر بود که تمریناتِ فروغ را آغاز کردیم. این نمایشنامه را از 3 سال پیش آغاز به نوشتن کرده بودم. سالِ گذشته جایزه اکبرِ رادی را گرفته بود. نمایشنامه بدی نبود، امّا به مذاقِ سانسورچی‌ها خوش نمی‌آمد. به همین خاطر، از حضور در جشنواره‌ها بازماند. گفتنش تکرارِ مکرّرات است، ولی اگر یک‌دهمِ موانعِ این کار بر سرِ هر کاری پیش آمده بود، 10 بار تا کنون تعطیل شده بود. امّا ادامه دادیم و 16 اسفندماه کارمان قبول شد برایِ اجرایِ عمومی. این تجربه‌ای است که اگر به دستش نمی‌آوردم، انگار بخشی از پازلِ زندگی‌ام ناقص می‌ماند.
... در همان روزها یکی از دوستانِ سینمائی‌ام توانسته بود دستیار یکیِ داریـوشِ مهـرجوئی را برایم جفت‌وجور کند. نرفتم. دلم می‌خواست فروغ را کار کنم. اگر با مهرجـوئی کار کرده بودم، تجربه‌ای گرانبها را زیرِ بال‌وپرِ او می‌آموختم، امّا فروغ هرگز تکرار نمی‌شد. بله؛ باید از خیلی چیزها گذشت.
...
و رسیدیم به آخرِ سال. طیِ صحبتی که با دبیرِ خانه تئاترِ دانشگاهی کرده بودم، بالاخره امروز انجمنِ علمیِ ادبیاتِ نمایشی خانه تئاترِ دانشگاهی رسماً کارش را آغاز کرد. 7 نفر هستیم. همه‌شان را دوست دارم. لطفِ بیش از حدّشان باعث شد تا دبیرِ انجمن شوم. وقتی دیدم همه‌شان به دبیریِ من رأی داده‌اند، خجالت کشیدم. آنقدر خودخواه بودم که خودم هم به خودم رأی داده بودم! امیدوارم با تأسیسِ این انجمن بتوانیم سر و سامانی به نمایشنامه‌نویسانِ جوانی بدهیم که بیشترین رنج را در تئاترِ کشورمان متحمّل می‌شوند. خیلی کارها می‌خواهیم انجام دهیم، امّا این مهمترین و اوّلین قدمِ ماست.
.
راستی امسال زندگی‌ام عاری از عشق بود. نداشتم. نشد. نمی‌دانم چرا، ولی دیگر به این سادگی‌ها نه به کسی پا می‌دهم، نه کسی به من پا می‌دهد. گاهی آنقدر حوصله‌ام از زندگی سر می‌رود که بیا و ببین و نمان و برو که تو را هم جو می‌گیرد، بدبخت می‌شوی شبِ عیدی.
... دوست داشتم آنقدر خیالم از بابتِ زندگی راحت بود که راحت و آسوده چند وقتی افسرده می‌شدم و می‌خزیدم کنجِ خانه‌ام. لامصّب این زندگی دست و پایمان را بسته. مهلتِ افسردگی هم نمی‌دهد. دلم برایِ فکرهایِ تنهائی تنگ شده. دلم برایِ شعرهائی که رویِ دیوار می‌نوشتم تنگ شده. دلم برایِ خودم تنگ شده. خسته‌ام از این همه ارتباطِ عقیم.
.
.

و امّا شبِ عید... من عاشقِ این شب‌هام. عاشقِ ماهیِ قرمز. عاشقِ خرجِ اضافه‌ای که رویِ دستمان می‌ماند. عاشقِ شلوغیِ احمقانه این خیابان‌هائی که هیچ‌گاه ظرفیتِ شورِ این مردم را نداشته‌اند. من عاشقِ عیدم. عاشقِ بویِ عیدی، بویِ توپ. بویِ کاغذ رنگی...
... احتمالش هست که تا پایانِ سال باز هم بنویسم، امّا برخلافِ سال‌هایِ قبل، ویژه‌نامه نوروزی را وقت نداشتم آماده کنم. همین فردا باید بروم سرِ فروغ و مواردِ مشکوکش [!] با نیاوران بحث و جدل کنم. ولی تلاش می‌کنم تا یک مجموعه‌داستان را در ایّامِ عید اینجا بنویسم. حرف‌هایم خیلی طولانی شد، می‌دانم. ممنونم از وقتی که می‌گذارید. این متن را ویرایش نمی‌کنم. ایراداتش را ببخشید.
...
...
...
ضمناً، فارغ از کامنت‌هایِ معمول، یک جمله برایم بنویس. با تواَم، تو که می‌خوانی مرا. یک جمله برایم بنویس. هر که هستی، هر جا هستی، بنویس.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

پستان‌‌بند و پنبه

قبل‌التّحریر: این پست در دو بخش تنظیم شده: اوّلی تشکّرنامه‌ای است از شما؛ دوّمی نواقص‌الحکایاتی است در بابِ پستان‌بند و پنبه!
.
.
.کّرنام
1. تشکّرنامه
عارضم حضورِ انورتون که... مررررررسی. واقعاً مرسی از این همه محبتتون و تبریکاتتون بابت قبولیِ ما. این چند روز علاوه بر کامنتا، شاهد مسج‌ها و تماس‌هایِ تلفنیِ شما بودم. کسائی که حتّی تصوّرش رو هم نمی‌کردم، بهم تبریک گفتن. من بی‌نهایت ممنونم؛ از طرفِ خودم و گروهِ عزیزِ اجرائی.
... به زودی یه بلاگ راه‌اندازی خواهیم کرد و از این به بعد سعی می‌کنم اخبارِ مربوط به کارمون رو اونجا به اطّلاعتون برسونم. ممنونم می‌شم که اگه بلاگر هستین، لینکش رو تویِ لیستتون بذارین و اگه بلاگر نیستین، به دوستان و نزدیکانتون در موردش اطّلاع‌رسانی کنین. من رویِ کمکِ شماها خیلی خیلی خیلی حساب کرده‌م.
.
.
.
2. نواقص‌الحکایات
حکیمی را گفتند: «زنی که در پستان‌بندش پنبه نهد، چه کند سپس؟» بگفت: «پنبه شما را زند!»
.
تعلیقات
یک. دروغگو دشمنِ خداست؛
دو. آن زن دروغگوست؛
سه. آن زن دشمنِ خداست؛
چهار. شما با آن زن رفته‌اید؛
پنج. چون با دروغگو بگردید، چون او شوید؛
شش. شما دشمنِ خدائید؛
هفت. حقتان بود که پنبه‌تان را زند؛
هشت. خواهرم، دست از سرِ پنبه و سوتینِ اسفنجی و کوفت و زهرِ مار وردار! مام هیچ‌جامون نسوخته! خوب شد حالا؟!

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

بازبینیِ نمایشِ ما

یه هفته‌س دارم شبی 3 ساعت می‌خوابم. فردا بازبینیِ[1] نمایشِ ناتان و تبیلت به کارگردانیِ پژمان درست در "مرگ‌ترین ساعاتِ روز" یعنی همون ساعتایِ بینِ 7 تا 12 صبح [!] برگزار می‌شه. یه نقشِ ده پونزده دیقه‌ای دارم که ... بذارین اوّل از امروز بگم؛ یعنی روزی که نمایشِ خودم بازبینی شد.
.
بیخوابی آزارم می‌ده. بعد از کلّی فراز و نشیب، بعد از کلّی انتخاب و تعویضِ بازیگر، بعد از کلّی حرص و جوش خوردن، بعد از حدودِ 5 ماه، بالاخره قرارئه که بازبینی بریم. این روزایِ آخر مجبوریم آخرِ شب‌ها تمرین کنیم. چون کسی رو برایِ بازی در نقشِ اوّل نتونسته‌م پیدا کنم، خودم باالاجبار باید برم رویِ صحنه. اصلاً انرژی ندارم؛ اصلاً.
... از اوّل تا آخرْ باید رویِ صحنه دیالوگ بگم و جز یه صحنه کوتاهِ 2 دیقه‌ای، همه‌ش هستم؛ چیزی حدودِ 80 دقیقه! و همه‌ش دیالوگ دارم. دهنم کف می‌کنه. فشارم می‌افته. گهگاه فراموشم می‌شه چه دیالوگی باید بگم. دیالوگایِ من علاوه بر حجمِ زیادشون، سخت‌تر هم حفظ می‌شن، چون اصولاً هر بحثی با من شروع می‌شه. باز خدا رو شکر که متن رو خودم نوشته‌م.
... پژمان، داشی‌آزاده و افسانه واقعاً خوبن. از بابتِ اینا خیالم راحت شده. حتّی نیما با وجودِ بی‌تجربگیش، فراتر از انتظاراتِ من داره بازی می‌کنه. 2 تا نقشِ کوچیک داده‌م بهش. شوخیا و خنده‌هاش سرِ تمرین ما رو سرِ ذوق می‌آره. اون یکی آزاده حواسش به همه‌جا هس. وقتائی که دارم بازی می‌کنم، همه‌ش حواسم هس که نظرش رو بپرسم. حضورِ خستگی‌ناپذیرش خیلی کمک کرده.
... رفقایِ دور و نزدیک براشون خیلی مهم شده که این نمایش قبول بشه. 3 ماه و نیم تمرینِ فشرده و بیش از 1 ماه سگ‌دو زدن دنبالِ بازیگر و اتّفاقاتِ ریز و درشت رو بالاخره تُونستیم پشتِ سر بذاریم. بازیگرایِ اصلیِ نمایشمون هر دو دو‌دَر کرد‌ن: یکی بی حرفِ پس و پیش؛ اون یکی به خاطرِ قراردادِ ازپیش‌نگفته با یه کارِ تله‌تئاتر. فشار رویِ هزار. کار به جائی رسیده که حتّی با پژمان هم کل‌کل می‌کنم. این آدم منظّم‌ترین عضوِ این گروه بوده و تعهّدش نظیر نداره. بازیش هم که اگه از همه بهتر نباشه، قطعاً بدتر نبوده. ولی من خسته‌م. پاچه می‌گیرم. داد می‌کشم. شاخ و شونه می‌کشم. بدم هم نمی‌آد گاهی بی‌دلیل یکی رو وسطِ خیابون بزنم آش و لاش کنم که این اعصابم یه‌کم آروم بگیره. سیگار کشیدنم گاهی به 15 نخ در روز رسیده. چشمِ راستم تیک‌تیک می‌زنه واسه خودش. می‌تونم با یه جرقه منفجر بشم.
.
حینِ تمرینِ این نمایش، سرِ تمرینِ نمایشِ ناتان و تبیلت به کارگردانیِ پژمان هم می‌رم. سیاوش و فریبا بازی می‌کنن. سیاوش مسحورم می‌کنه با بازیش. واقعاً حقّ این بچّه‌ها خیلی بیش از ایناس.
... چند روزِ اوّل خوب نمی‌تونم نقش رو بگیرم. بعد از 3 جلسه پژمان و سیاوش خیلی از بازیم تعریف می‌کنن. من احساس می‌کنم چیزِ خارق‌العاده‌ای تویِ بازیم وجود نداشته.
.
سیاوش وقتی از زمانِ بازبینیِ نمایشِ من باخبر می‌شه، می‌گه هر کاری ازش بربیاد انجام می‌ده. انگار دنیا رو به من داده باشن. تویِ این روزا هر کمکی علاوه بر بارِ شدیدِ کاریش، روحم رو تازه می‌کنه. سیاوش سیاوش سیاوش ازت متشکّرم.
... الهه – دوس‌دخترِ سیاوش – قبلاً جایِ داشی‌آزاده بازی می‌کرد. تُو چشماش می‌بینم که دلش واسه کاری که بالاجبار از ادامه‌ش منصرف شده، غنج می‌زنه.
... قرار می‌شه سیاوش شبِ قبل از بازبینی رو تُو خونه من بخوابه تا صبح از اینجا نیمکتا و سایرِ وسایل رو ببریم فرهنگسرایِ نیاورون. مهدیِ ب. هم از چند شبِ پیش تُویِ چَتی که با هم داشته‌یم، اعلامِ آمادگی کرده. دنیایِ اینترنت به سادگی آدما رو یادِ هم می‌ندازه. این یادآوریا گاهی می‌رینه به رفاقتا، گاهی هم معمولی‌ترین روابط رو به بزرگی و آرومیِ اقیانوسِ آرام تبدیل می‌کنه. مهدی؛ من خیلی خوشحالم که تو بعد از این‌همه وقت، وقتی پیدات شد که بیش از هر وقتِ دیگه‌ای نیازمندت بودم. امروز تُونستم با تو خاطره جادّه کاشون رو دوباره زنده کنم.
.
شبِ قبل از بازبینی رسیده. سیاوش اینجاس. بحث می‌کنیم. از هیپیا، پانکا، جنبشِ سبــز، بازیگری، بوکوفسکی، براتیگان، سلینجر، دوراس و خیلیایِ دیگه می‌گیم. اِم. پی. تری. وار به همدیگه اطّلاعات می‌دیم. از راحتیِ بینمون کمالِ استفاده رو می‌بریم. بالاخره سیاوش خوابش می‌گیره و من دست‌به‌کارِ آماده‌سازیِ کارایِ فردا – یعنی روزِ بازبینی – می‌شم. تا 6 صبح بیدارم. 7 صبح که می‌شه، با صدایِ سیاوش باز از خواب می‌پّرم. همه‌چیز رو بارِ ماشینش می‌کنیم و راه می‌افتیم. قرارم با بچّه‌ها سرِ ساعتِ 9 ئه. ما 10 می‌رسیم، چون سیاوش می‌خواد با میون‌بُرا به ترافیک رکب بزنه و مدام رکب می‌خوره. بچّه بالاس، خیلی بلاس.
... مهدیِ ب. ، فرزادِ ر. و مرتضیِ م.م. هم اونجان. می‌رم واحدِ تئاتر و سینما. باهاشون هماهنگ می‌کنم که واردِ سالن بشیم. می‌شیم. گروهِ بازبینی متشکّل از 2 زن و 2 مرد وارد می‌شن. ابعادِ سالن برامون ناآشناس. داریم به فــاک می‌ریم. آقایِ "ز" وسطِ کار قطع می‌کنه. نباید نمازش قضا بشه. نیم ساعت منتظر می‌مونیم تا برگردن. این بار یه آخوند هم باهاشون اومده؛ چیزی که به عمرم موقعِ بازبینی ندیده بودم.
... سوتیامون یکی دوتا نیس. می‌رسیم به صحنه آخر؛ حسّی‌ترین صحنه. ناغافل مرتضی یه موزیکِ بی‌کلام پخش می‌کنه که من رو به شدّت به وجد می‌آره. بهترین برداشتمون از این صحنه اتّفاق می‌افته و بازبینی تموم می‌شه.
... یک ساعت می‌گذره و ما با آقایِ "ز" و 2 تا بازبینِ دیگه مشغولِ صحبت می‌شیم. "ز" حسابی حرف می‌زنه و من حسابی جواب می‌دم. به کلاه‌گیسِ داشی‌آزاده گیر داده و شرابی که ادایِ خوردنش رو درمی‌آریم. تا می‌تونه ایراد می‌گیره و گاهی داد و بیداد می‌کنه. آخرش می‌گه: «شما خیلی آدمِ آینده‌داری هستین.»
... قرار می‌شه با اصلاحِ بعضی از موارد، بعد از عید اجرا رو شروع کنیم. تُو ماتحتم داریه و دمبک می‌زنن. یکی از خانومایِ بازبین به شدّت تحتِ تأثیر قرار گرفته. با افسردگی از تلخیِ نمایش حرف می‌زنه. می‌گه: «اینجا سالی سی چهل‌تا گروه می‌آن و می‌رن، ولی شما واقعاً اینکاره‌این.» کاش بچّه‌ها بودن و این جمله رو می‌شنیدن. این کار ثمره تلاشِ اوناس. اون زن به حرفاش ادامه می‌ده و متن رو با کارایِ رادی و چخوف قیاس می‌کنه. دلش از این‌همه درد، درد گرفته.
.
می‌رم سرِ تمرینِ پژمان. فردا باز ساعتِ 9 صبح بازبینی داریم. کاش این‌بار هم قبول شیم.
.
.
.
تشکّرنامه: آزاده عزیزم، داشی‌آزاده گلم، پژمانِ کرّه‌خر، دافی‌افسانه، نیمایِ گوزو، سیاوشِ بامرام، مهدیِ جادّه‌کاشون، مرتضی (طرّاحِ صحنه کار)، فرزاد (طرّاحِ پوستر و بروشورِ کار) ... از همه‌تون به خاطرِ تمامِ خوبیاتون ممنونم.
.
.
[1] . بازبینی اصطلاحی است که در موردِ نمایش‌هائی که قرار است در جشنواره‌ای خاص یا در سالن‌هایِ نمایش به رویِ صحنه روند، موردِ استفاده قرار می‌گیرد. بازبینی نوعی داوری است در جهتِ قبول یا ردّ یک اثر برایِ اجرا. اگر اثری برایِ بیش از یک بار نمایش – یعنی برایِ اجرایِ عمومی – موردِ بازبینی قرار گیرد، اصل بر اصلاحِ مواردِ ممیزی (سانسور) است. گاه هر دویِ اینها در موردِ برخی کارگردانانِ کم‌سابقه‌تر موردِ نظر قرار می‌گیرد و امکانِ مردود شدنِ نمایش وجود خواهد داشت. اثرِ مذکور جزءِ این دسته محسوب می‌شود.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

میگساری

تولّدِ "پ" است. به خاطرِ دو روز تعطیلی، خبری از کسی نیست. قرار است هر که می‌تواند، با خودش دوستانی گردِ هم آوَرَد. با "آ" صحبت می‌کنم که با شوهرش بیایند. به "ف" زنگ می‌زنم و می‌گوید آمده کیش. آن یکی "ف" هم جایِ دیگری دعوت است. "د" هم که از دو روز قبل تقریباً مسجّل شده که جایِ دیگری را پیش‌پیش قبول کرده. در نهایت من با "ب" به مهمانیِ "پ" می‌رویم.
ک "م" که قرار شده مشروبِ مهمانی را مهیّا کند، شبِ قبلش ‌می‌آید و تا صبح پیاله می‌زنیم. دو تا 4 لیتری را می‌گذارد اینجا تا فردا راحت‌تر ببردشان برایِ تولّدِ "پ". سرِ هر دو تمرینِ تئاتری که پنجشنبه می‌روم، بی‌خوابی آزارم می‌دهد. آخرش دیشب تا 6 صبح پیاله زده‌ و بیدار بوده‌ام.
ک با اندکْ تأخیری همراه با "ب" به مهمانی می‌رسیم. همه‌چیز خوب است و مشروب بهتر از همه‌چیز. جایِ خیلی‌ها را خالی می‌کنم و بیش از همه، جایِ "آ" و شوهرش را. مستِ مست شده‌ام. رویِ مبل افتاده‌ام و هر کس متلکی بارِ من می‌کند. خیالی نیست؛ من مستم و همه‌چیز را به یک‌ورم بستم. یکی بدتر از من آن روبرو جلوی ضبط نشسته و با کنترلِ تلویزیون می‌خواهد آهنگ‌ها را عوض کند.

ک
مهمانی به پایان می‌رسد. "م" می‌گوید "ب" را خواهد رساند. خانه "ب" خیلی دورتر از این حرف‌هاست. از اوّلش هم قرارمان بر همین رساندن بود. "م" رفته "الف" نامی را برساند. می گوید خانه "الف" شهرکِ غرب است. دروغ می‌گوید. از "پ" می‌پرسم که خانه "الف" کجاست؟ می‌گوید شهران. به "م" زنگ می‌زنم. می‌گوید تا 4 دقیقه دیگر می‌رسم. "ب" می‌گوید دیرش شده. 15 دقیقه گذشته. به "م" زنگ می‌زنم. می‌گوید تا 4 دقیقه دیگر می‌رسم. 10 دقیقه بعد دوباره زنگ می‌زنم. برنمی‌دارد. اس.ام.اس. می‌دهم: «کجائی؟ اگر نمی‌رسی، "پ" گفته که "ب" را خواهد رساند.» "م" زنگ می‌زند. می‌گوید تا 4 دقیقه دیگر می‌رسم. 10 دقیقه بعد تماس می‌گیرم. می‌گوید تا 4 دقیقه دیگر می‌رسم. "پ" می‌گوید: «اگر همان موقع راه افتاده بودیم، "ب" تا کنون رسیده بود.» راست می‌گوید. "م" همچنان معتقد است که تا 4 دقیقه دیگر خواهد رسید. از "پ" می‌خواهم که "ب" را برساند. قبول می‌کند.
ک من و "ب" لباس‌هایمان را می‌پوشیم. "پ" می‌گوید کجا می‌روید؟ هنوز که "م" نرسیده! انگار نه انگار که قرار شده با خودش برویم. یک 4 لیتری را بیرون می‌آورد و می‌گوید بگذارمش در خانه تا بعدها کنارِ هم لبی تر کنیم.
ک "پ" با ما تا ورودیِ ساختمان می‌آید. "م" سرانجام پس از 4 دقیقه از راه می‌رسد. لاستیکِ جلویِ اتومبیلش پنچر شده. از دهکده المپیک تا پاسداران را با همین حال آمده. کس‌خل است؟ شاید اوّلش اینطور به نظر بیاید، ولی برخی معتقدند که مرامش از حد فزون است. من هم جزءِ همین دسته‌ام. آنقدر با او روزهایِ سخت داشته‌ام که می‌دانم سرش برود، رفاقتش نمی‌رود. امیدوارم روزی بتوانم یک‌صدمِ رفاقتش را برایِ خاطرِ خودم هم که شده، جبران کنم.
ک "م" می‌گوید: «لازم نیست با "پ" برویم. اگر 4 دقیقه صبر کنید، پنچری را می‌گیرم.» حرفِ مرد یکی است و او بیخیالِ این 4 دقیقه نمی‌شود. اصرارِ من و "ب" برایِ خبر کردنِ آژانس سرانجام "پ" را دچارِ عواقبِ تعارفِ شاه‌عبدالعظیمی می‌کند. هر سه‌مان را می‌رساند. اینکه این‌همه راهش دور می‌شود، مانع از این است که 4 لیتری را به من بسپارد. شاید ایستِ بازرسی باشد.
ک "ب" را می‌رسانیم. من، "پ" و "م" برمی‌گردیم. "م" قرار است شب را خانه من بخوابد. با او می‌رویم تا خانه "پ". لاستیک را تعویض می‌کنیم. 44 دقیقه طول می‌کشد. وقتِ رفتن است. به اصرارِ من و "م"، "پ" 4 لیتری را می‌آورد تا ما شب را تا صبح با ملائکه پیاله بزنیم. تا "پ" بخواهد برود بالا، 3 بار به او زنگ زده‌ام. احتمالاً پخشِ اتومبیلِ "م" در اتومبیلِ او جا مانده. پخش پیدا می‌شود و "پ" همان‌ بالا می‌ماند. "م" دنده‌عقب می‌گیرد که از کوچه خارج شود، امّا سر و کلّه نیرویِ انتظامی پیدا می‌شود.
ک به "م" می‌گویم با 4 لیتری چه کنم؟ می‌گوید بگذارش زیرِ صندلی. بعد پشیمان می‌شود. می‌گوید بگذارمش تویِ کیفش. برایِ نیرویِ انتظامی خیلی مهم است که ما این وقتِ شب در خیابان چه می‌کنیم. دوباره به "پ" زنگ می‌زنم. می‌گویم پایمان گیر است. باید بیاید پائین تا بدانند ما خانه کسی بوده‌ایم. می‌آید. از بیرون سر و صدایِ ستوان یکم بلند می‌شود. "م" سراسیمه با کیفش می‌آید تُو، او هم به دنبالش. 4 لیتری لو رفته. از هر سه‌مان می‌خواهند ها کنیم. "پ" نفسش را تُو می‌کشد. سروان می‌گوید: «کون‌کش می‌خواهی سرِ من کلاه بگذاری؟» 4 لیتری را خالی می‌کنند تُویِ جوی. قبلش هم تُویِ دلِ ما را خالی کرده بودند. ولی جز این، هیچ کاری با ما ندارند. حتّی گواهینامه هم گرو نمی‌گیرند. می‌رویم خانه.
ک
مانده‌ام که ما به عنوانِ شهروندانِ این مملکت، آیا باید از میگساری بپرهیزیم؟ یعنی آیا باید به قوانین پایبند باشیم؟ آیا اینکه شلّاقمان نزدند و به ریختنِ عرقمان اکتفا کردند، نشانه لطفشان بود؟ آیا ما حقِ اعتراض داشتیم؟ آیا آنها حقِ ورودِ غیرِقانونی به داخلِ منزل و بیرون آوردنِ 4 لیتری را داشتند؟ آیا نیمه‌شب در خیابان بودن، جرم است؟ اگر مچبندهایِ سبزمان را می‌دیدند، چه می‌کردند؟
ک
به خانه رسیده‌ایم. همه این اتّفاقات خاطره‌ شده‌اند. عرقِ جلفا را برایِ "م" می‌آورم. بهترین مشروبِ تمامِ دوران‌هاست. آنها که خورده‌اند، می‌دانند. می‌گوید: «به سلامتیِ هرچه مأمورِ مرد است!»

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

در مدح و ثنا!

می‌روم به گا
می‌آیم زِ گا
و هنوز خبری از تو نیست
لوپه‌ دِوِگا*
.
.
.
هـ. ز.ز.
1388/12/10
.
*نمایشنامه‌نویسِ مشهورِ اسپانیائی (1635-1562) که در دورانِ حیاتِ خود 3 رمان، 4 نوول، 9 شعرِ حماسی، 1800 نمایشنامه و 3000 سونات (قطعه موسیقیِ کلیسائی) به رشته تحریر در آورد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

درباره سکس و نیستی

آیا یه نفر فیلمساز، کارگردانِ تئاتر یا امثالهم، باید وقتی یه نمایشنامه یا فیلمنامه‌ای رو دستش گرفت، کاملاً موبه‌مو اون رو اجرا کنه؟
ک
این سؤال رو به این خاطر مطرح کردم که یه عدّه از شما تُویِ کامنتایِ پستِ سکس و نیستی از اینکه ایرجِ راد به متن وفادار نبوده، ناراحت شده بودین. به اعتقادِ این عدّه از خواننده‌ها و رفقایِ عزیز، شاید اصلاً نباید تُویِ نمایشنامه دست برد. برایِ روشن شدنِ ذهنِ شما تصمیم گرفتم چند خطّی در اینباره بنویسم.
ک
در ادبیاتْ ما اصطلاحی داریم به نامِ "اقتباس". اقتباس در لغت یعنی: فایده گرفتن و دانش گرفتن از کسی؛ البته معانیِ دیگه‌ای هم داره که اینجا به دردِ ما نمی‌خوره. در سینما و تئاتر از اقتباس بیشتر به منظورِ استفاده از یه اثرِ اوّلیّه (بخونین ماده خام) واسه تبدیلش به فیلمنامه یا نمایشنامه استفاده می‌شه. یعنی مثلاً من از یه داستان یا رمانی خوشم می‌آد و می‌آم تبدیلش می‌کنم به فیلمنامه. گاهی حتّی ممکن هس که من از یه اتّفاقِ واقعی، یا حتّی از یه بریده روزنامه واسه نوشتنِ فیلمنامه استفاده کنم. این‌ها هم اقتباس محسوب می‌شن.
ک حالا بر این اساس ما 3 نوع اقتباس داریم:
1. انتقالی: یعنی اینکه اثرِ اوّلیّه رو عیناً با همون ویژگی‌ها به فیلمنامه یا نمایشنامه (بخونین اثرِ ثانویه) تبدیل کنیم. مثلاً اقتباس‌هائی که زندگیِ ائمه و معصومین در صدا و سیمایِ عزیزِ ما انجام می‌شه، جزءِ این دسته قرار می‌گیره. چون‌که نمی‌تونن روایات و تاریخِ مذهب رو دستکاری کنن؛
2. تفسیری: یعنی اینکه با دیدِ خودمون بیایم و ضمنِ حفظِ بدنه اثرِ اوّلیّه، اقتباس کنیم. مثلاً همین فیلمِ The Reader که تویِ یه پستی ازش حرف زدم، جزءِ این دسته قرار می‌گیره. اگه رمانش رو خونده باشین (به اسمِ برایم کتاب بخوان ترجمه شده)، متوجّه می‌شین که رمان‌نویس هرگز رویِ مسئله اساسیِ فیلم زوم نکرده و ما یه روایتِ معمولی رو داریم می‌بینیم؛
3. قیاسی: یعنی اقتباسی که شاید در نگاهِ اوّل هیچ ربطی بینِ اثرِ اوّلیّه و ثانویه پیدا نکنین. بیشتر می‌تونه بر پایه الهام یا چند جمله ساده از یه خبر یا فیلم باشه. یا مثلاً یه شخصیتی رو از بینِ تمومِ شخصیت‌هایِ یه داستان پرورش بدیم و حول و حوشِ اون بنویسیم.
.
با تعاریفی که داده شد، شاید اینجوری به نظر بیاد که اقتباسْ محدود به نوشتنِ نمایشنامه و فیلمنامه یا کلاً ادبیات باشه، ولی اینجوری نیس. در هر هنری اقتباس وجود داره. همین‌که از رویِ چیزی نقّاشی بشه، این یعنی اقتباس از طبیعت. حتّی عدّه‌ای معتقدن که اصولاً چون ما بر اساسِ داشته‌هامون خلق می‌کنیم، پس هر اثرِ هنری‌ای اقتباس محسوب می‌شه. من اینجا می‌خوام تأکید کنم که چیزی رو اقتباس می‌دونم که بر اساسِ دانسته‌هامون و به طورِ عمدی خلق شده باشه.
ک این وسط حتّی کارگردانی که می‌آد از رویِ یه نمایشنامه یه نمایش رو آماده می‌کنه و می‌بره رویِ صحنه، داره در وهله اوّل کلمات رو به تصاویر تبدیل می‌کنه. پس این خودش یه جورائی می‌شه اقتباس. بعد اینکه امکان داره این کارگردان بیاد و دیدگاه‌هایِ خودش رو هم واردِ اثر کنه. این هم باز اقتباس محسوب می‌شه. تا اینجاش ما با نفسِ ماجرا مشکلی نداریم؛ امّا یه کارگردانِ خوب به کارگردانی می‌گن که دیدگاهش به ارزشِ اثرِ اوّلیّه کمک کنه، نه که مثِ آقایِ راد بزنه درب و داغونش کنه. فیلمِ The Reader اقتباسِ خوبی محسوب می‌شه، چون از یه رمانِ معمولی، یه شاهکار ساخته.
ک اصولاً ما تا جائی اجازه داریم اثرِ اوّلیّه رو انگولک کنیم که به خوب‌شدنش کمک کرده باشیم؛ وگرنه خب مگه مریضیم؟