دست میکنم تویِ کتابخانه. دیوانِ اشعارِ ناصرخسرو را میکشم بیرون. صفحه اوّلش نوشته: «تقدیم به شازده عزیزتر از جان. امسال سالِ توست! – فروردین 1388 – گلرخ ملک – امضاء.»
... اینها را شازده دافالسّلطنه - یا به قولِ رفقا، گلرخ - نوشته است. از جمله آدمهائی است که نبودنش را به کرّات احساس میکنم.
... شازده اوایل نمیخواست رأی بدهد. بعد گفت اگر هم رأی بدهد، به احمدینژاد خواهد داد. چرایش هم جوابی داشت: «میخوام این خفقان به اوج برسه تا اینا ساقط شن!» ساقط را جوری میگفت که ما "سَقط" را در چشمانش میدیدیم. نزدیکِ انتخابات که شد، بیش از هر کسی که میشناختم برایِ میرحســین تبلیغات کرد و جمع کرد رأیهاشان را. فردایِ روزِ انتخابات هم باید برایِ همیشه از ایران میرفت. قرار بود در خانه من که خانه او و تمامِ دوستانِ عزیزم بوده و هست، جمع شویم و مهمانیِ خداحافظی را برپا کنیم. شناسنامه شازده مانده بود در یک دفترِ اسنادِ رسمی و او نتوانست رأی دهد.
... روزِ مهمانیِ شازده همه استرس داشتیم. میگفتند ستادِ قیطریه را گرفتهاند. مردمِ دورِ ستاد حلقه انسانی تشکیل داده بودند تا کسی نتواند بیرون برود. نمیدانم چرا اینها را که مینویسم، میگریم...
... بچّهها دیوانه شده بودند. لادن میگفت اگر تقلب کنند چه؟ گفتم مردم میریزند به خیابانها. گفت مردمِ ما بیبخارترند از این حرفها. و فردایِ انتخابات مردم ریختند تویِ خیابانها... هفته اوّل جز 25 خرداد را بیرون نرفتم. نه از ترس، که اعتقادی به خونبازی نداشتم. هفته اوّل کمترین خونها ریخته شد. بعد از نمازِ جمعه معروف بود که واقعاً خون ریخته شد. یعقوبِ بروایـه را 30 خرداد (شنبه خونین) کشتند. بچّهها از رویِ فیلمش با کمکِ کارشناسِ گروهِ نمایش توانسته بودند بشناسندش. یعقوب کارشناسیارشدِ کارگردانی میخواند. جنوبی بود؛ سبز و سبزه. بغضِ یعقوب هنوز با ماست. هنوز با ماست...
.
بچّهها آن روزها دو دسته بودند: دسته اوّل نمیخواستند در امتحانات شرکت کنند و دسته دوّم نمیتوانستند. امّا همکلاسیهایِ یعقوب جزءِ دسته سوّم بودند. اینان گفتند یا همه امتحان ندهیم، یا بالعکس. رویِ "همه" تأکید داشتند. آخرش هم همه امتحان دادند. اوضاعِ سایرِ بچّههایِ دانشکده هم چندان توفیری با اینها نداشت. دسته سوّم هر روز جانِ بیشتری میگرفت. دانشکده اعلام کرده بود که امتحانات لغو نخواهد شد، امّا آنها که نمیتوانند امتحان دهند، شهریور ماه (یا شاید مرداد ماه. درست خاطرم نیست) همین دروس را امتحان دهند. ما که امتحانات را تحریم کردیم، 50 نفر هم نبودیم. بقیه آن دروسی را که آمادهاش بودند، دادند و باقیِ دروس را سرِ صبر در شهریورماه از سر گذراندند. به خاطرِ همین موضوع، پایاننامهام یک ترم عقب افتاد. این حرکتِ بچّهها از تلخترین خاطراتِ زندگیام است.
... یک شعر برایِ یعقوب گفتهام اگر اردیبهشتماه جایزهای نصیبم شود، خواهمش خواند.
.
انتخابات و حوادثِ پس از آن را واقعاً دوست داشتم. همه ذاتشان را رو کردند. خیلیها را شناختم.
... درست از 30 خرداد بود که دیگر کسی نمیتوانست از خیابان جمعم کند. تمامِ روزها را رفتم بیرون. شبهایِ قدر و دهه اوّلِ محرّم را هم از دست ندادم. با مهدی و پیام میرفتیم دارالزّهــرا. اینجا همه دوّمخردادی بودند. یک شب ابطــحی آمد دارالزّهرا. همه تحویلش گرفتند، امّا نه از تهِ دل. خاتــمی هم یک بار آمد. خیلی از همین شبها دعا میکردیم برایِ آزادیِ زندانیان. یک شب خیلی دلم گرفته بود. دعا کردم محمّدرضا جــلائیپور آزاد شود. فردایش آزاد شد! روزِ قدس را هم فراموش نمیکنم. زبانِ روزه کف کرده بودیم. یکبار پیام را بینِ جمعیت گم کردم. دیدمش دارد میرود به سمتِ یگانِ ویژه. گفتم کجا؟ گفت: «میخوام از این دیّوث بپرسم اشکآور روزه رو باطل میکنه یا نه!» و اشکآور، اجرِ مؤمنِ آن روزها بود؛ اشکِ مانده در چشمه چشمانمان.
... منتـظری مُرد... پدرِ معـنویِ جنبشِ ســبز مُرد. در معصومیت مُرد؛ مثلِ سیاوش. و مثلِ سیاوش از خونش گیاهی روئید که تا ابد سبز خواهد بود. پدر، دوستت دارم. دوستت دارم پدر. میرحســینِ عزیز، تو را هم دوست دارم. تو مَردی، نمُردی و تا ابد دربارهات ترانهها خواهند ساخت.
... موســوی حتّی کــرّوبی هم نبود که لااقل اتومبیلش ضدّگلوله باشد. خـاتمی هم نبود که وجهه بینالمللی داشته باشد. در ذهنِ من و ما هم پیشینهای نداشت. ولی او مَرد بود، مَرد. بیـانیههایش سیاستِ شاعرانه را بروز میدادند. باختین زیاد خوانده بود گویا. و حرفش در دو موردِ کلّی خلاصه میشد:
1. من قانون را قبول دارم، مجریِ آن را نه؛
2. امام خمیــنی ولیِ فقیهی بود که برآمده از رأیِ ملّت بود، نه مصلحتِ حکومت.
... منتظــری هم عمری را سرِ همین بندِ دوّم گذاشت. اینکه اقوام میر را ترور کردند و این بلا را بر سرِ شیخ نیاوردند، دلیلش همین بینشِ عمیقِ موســوی بود. چنان با تعقّل رفتار کرد که دوست و دشمن دهانشان از حیرت واماند. او «یک دشت بود که کوه پیشش زانو زد...»
...
این روزها را همه با هم زیستیم. این شبها را همه با هم گریستیم. تجربهای از سر گذراندیم که هیچ ملّتی حالا حالاها به دستش نخواهد آورد. ما مثلِ هیپیها بنیانهایِ جامعه را دگرگون کردیم. بله؛ ما نسلِ سوّمیها. من به نسلم افتخار میکنم. ما روشنفکریِ هیپیها را گرفتیم، نه ظواهرِ کلبیمسلکانه اعتراضشان به بورژوازی و انفعال را. ما مثلِ آنها نبودیم که واکنش باشیم، ما موج بودیم؛ جنبش بودیم. و هستیم تا همه با هم هستیم. ما بیشماریم...
... هیچ میدانستید هیپیها هم به هم ویکتوری نشان میدادند؟ یا اینکه بیل کلینتون هم هیپی بوده؟ یا اینکه تصوّراتی که از هیپیها برایمان ساختهاند، به طرزِ ناجوانمردانهای از حقیقت به دور است؟ بعداً در این مورد و شباهتِ نسلمان با آنها خواهم گفت.
.
.
امّا اینها همه سیاستِ شاعرانه امسال بود؛ امسال کار هم کم نکردم. با دو جایزه هنری در اردیبهشتماه آغاز شد: اوّل به عنوانِ دانشجویِ برگزیده دانشکده؛ بعدش هم جایزه نمایشنامهنویسی. استعفاء از شورایِ تئاترِ دانشگاهیانِ کشور کامم را تلخ کرد. این یکی هم اردیبهشتماه بود. تولّدم هم همینطور. برایِ اوّلین بار مجبور شدم در 2 وعده مهمانانم را دعوت کنم. دلیلش برایِ خودم محفوظ، ولی راستش ارزشش را نداشت. هرگز نباید درگیرِ خوددرگیریِ آدمها شد.
... تابستان و شبهایِ دردآورش بود که نوشتنِ نمایشنامهای درباره حوادثِ اخیر را آغاز کردم. وقتی نمایشنامه را تمام کردم، برایِ اوّلین بار به خاطرِ نوشتهام گریستم. این اوّلین بار بود. یک ساعتی طول کشید. تقدیمش کردم به:
زندهیاد منتــظری
... محمّدرضا جــلائیپور
........ و خلوصِ نابِ آن روزها...
... با حفظِ احترامِ همه شما، نه به کسی دادمش که بخواند، و نه خواهم داد که بخواند.
... 5 آذر بود که تمریناتِ فروغ را آغاز کردیم. این نمایشنامه را از 3 سال پیش آغاز به نوشتن کرده بودم. سالِ گذشته جایزه اکبرِ رادی را گرفته بود. نمایشنامه بدی نبود، امّا به مذاقِ سانسورچیها خوش نمیآمد. به همین خاطر، از حضور در جشنوارهها بازماند. گفتنش تکرارِ مکرّرات است، ولی اگر یکدهمِ موانعِ این کار بر سرِ هر کاری پیش آمده بود، 10 بار تا کنون تعطیل شده بود. امّا ادامه دادیم و 16 اسفندماه کارمان قبول شد برایِ اجرایِ عمومی. این تجربهای است که اگر به دستش نمیآوردم، انگار بخشی از پازلِ زندگیام ناقص میماند.
... در همان روزها یکی از دوستانِ سینمائیام توانسته بود دستیار یکیِ داریـوشِ مهـرجوئی را برایم جفتوجور کند. نرفتم. دلم میخواست فروغ را کار کنم. اگر با مهرجـوئی کار کرده بودم، تجربهای گرانبها را زیرِ بالوپرِ او میآموختم، امّا فروغ هرگز تکرار نمیشد. بله؛ باید از خیلی چیزها گذشت.
...
و رسیدیم به آخرِ سال. طیِ صحبتی که با دبیرِ خانه تئاترِ دانشگاهی کرده بودم، بالاخره امروز انجمنِ علمیِ ادبیاتِ نمایشی خانه تئاترِ دانشگاهی رسماً کارش را آغاز کرد. 7 نفر هستیم. همهشان را دوست دارم. لطفِ بیش از حدّشان باعث شد تا دبیرِ انجمن شوم. وقتی دیدم همهشان به دبیریِ من رأی دادهاند، خجالت کشیدم. آنقدر خودخواه بودم که خودم هم به خودم رأی داده بودم! امیدوارم با تأسیسِ این انجمن بتوانیم سر و سامانی به نمایشنامهنویسانِ جوانی بدهیم که بیشترین رنج را در تئاترِ کشورمان متحمّل میشوند. خیلی کارها میخواهیم انجام دهیم، امّا این مهمترین و اوّلین قدمِ ماست.
.
راستی امسال زندگیام عاری از عشق بود. نداشتم. نشد. نمیدانم چرا، ولی دیگر به این سادگیها نه به کسی پا میدهم، نه کسی به من پا میدهد. گاهی آنقدر حوصلهام از زندگی سر میرود که بیا و ببین و نمان و برو که تو را هم جو میگیرد، بدبخت میشوی شبِ عیدی.
... دوست داشتم آنقدر خیالم از بابتِ زندگی راحت بود که راحت و آسوده چند وقتی افسرده میشدم و میخزیدم کنجِ خانهام. لامصّب این زندگی دست و پایمان را بسته. مهلتِ افسردگی هم نمیدهد. دلم برایِ فکرهایِ تنهائی تنگ شده. دلم برایِ شعرهائی که رویِ دیوار مینوشتم تنگ شده. دلم برایِ خودم تنگ شده. خستهام از این همه ارتباطِ عقیم.
.
.
و امّا شبِ عید... من عاشقِ این شبهام. عاشقِ ماهیِ قرمز. عاشقِ خرجِ اضافهای که رویِ دستمان میماند. عاشقِ شلوغیِ احمقانه این خیابانهائی که هیچگاه ظرفیتِ شورِ این مردم را نداشتهاند. من عاشقِ عیدم. عاشقِ بویِ عیدی، بویِ توپ. بویِ کاغذ رنگی...
... احتمالش هست که تا پایانِ سال باز هم بنویسم، امّا برخلافِ سالهایِ قبل، ویژهنامه نوروزی را وقت نداشتم آماده کنم. همین فردا باید بروم سرِ فروغ و مواردِ مشکوکش [!] با نیاوران بحث و جدل کنم. ولی تلاش میکنم تا یک مجموعهداستان را در ایّامِ عید اینجا بنویسم. حرفهایم خیلی طولانی شد، میدانم. ممنونم از وقتی که میگذارید. این متن را ویرایش نمیکنم. ایراداتش را ببخشید.
...
...
...
ضمناً، فارغ از کامنتهایِ معمول، یک جمله برایم بنویس. با تواَم، تو که میخوانی مرا. یک جمله برایم بنویس. هر که هستی، هر جا هستی، بنویس.