۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

اکنون می‌دانم...

«حالا دیگر چیزهائی می‌دانم؛ از بعضی چیزها سر درمی‌آورم. می‌دانم که آنچه زن‌ها را بیش و کم زیبا جلوه می‌دهد نه لباس و جامه است، نه بَزک، نه سرخاب و سفیداب، نه زیورآلات و نه حتّی نادِرِگی؛ می‌دانم که چیزِ دیگریست. چه چیز؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم همانی نیست که زن‌ها می‌پندارند...»
.
.
.
برگرفته از داستانِ بلندِ عاشق، نوشته مارگریت دوراس، ص 21.

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

سکس و نیستی

کتاب رو به دست می‌گیرم. چه اسمی داره: عیش و نیستی. تصمیم می‌گیرم قبل از دیدنِ اجرایِ عیش و نیستی به کارگردانیِ ایرجِ راد، یه بار کامل بخونمش. می‌رم سراغِ انتشاراتِ نیلوفر، ناشرِ کتاب. هادی می‌گه: «داره چاپش تموم می‌شه.» قبلاً هم یه‌بار حسین‌آقا گفته بود: «مگه نخونده‌یش؟» «نه.» «اممممکاااااان نداره. خودم بهت دادمش اون دفعه.» و من تمامِ پریشب وسطِ کتابام دنبالِ عیش و نیستی می‌گشتم. نیست آقا، نیست. زور که نیست. من هم که آدمِ آنچنان نامنظّمی نیستم که گمش کرده باشم. از قضا به کسی کتاب هم قرض نمی‌دم که الان بخوام بینِ این همه رفیق و هم‌دانشکده‌ای و همکلاسی دنبالِ قارضِ (قرض‌گیرنده!) ادبی بگردم؛ پس تصمیم می‌گیرم قبل از دیدنِ اجرایِ عیش و نیستی، یه بار کامل بخونمش. می‌رم سراغِ انتشاراتِ نیلوفر، ناشرِ کتاب. هادی می‌گه: «داره چاپش تموم می‌شه.»
ک شروع می‌کنم به خوندن. قبلش یه نگاه به شناسنامه کتاب می‌ندازم. عنوانِ فرانسه‌ش هس: Le sexe et le neant. یعنی سکس به عیش ترجمه شده؟! اون هم توسّطِ ابوالحسنِ نجفی؟! سریع پی. ام. می‌دم به امین. اون باید بدونه ترجمه دقیقش چی می‌شه؛ آخه خیرِ سرش داره تُو فرانسه هنر می‌خونه. می‌گم: «سکس و نیستی نیس مگه؟» می‌گه: «نه.» بعدش دوباره می‌گه: «البته چرا. باید همون باشه.»
ک کتاب رو می‌خونم. آنیبال لوبورنی مردی است که با همسرِ سبکسرش، اوگوستا، زندگی می‌کند. نویسنده‌ای است که گویا – به قولِ خویش – بایستی پس از مرگْ معروف شود. چرا؟ چون معاصرانش نمی‌فهمندش. آنیبال می‌نویسد و چاپ نمی‌کنند. می‌نویسد و چاپ نمی‌کنند. و سرانجام از این زندگی و این زن به ستوه می‌آید. چه کند؟ خودکشی. برایِ کسی مهم است؟ اصلا و ابدا (نخونید اصلاً و ابداً). خود را در رودخانه سِن غرق می‌کند و از آن پس نوشته‌هایش شهرتی عالمگیر می‌یابند و آن زنِ کم‌مایه وارثِ سرمایه می‌شود...
ک ادامه‌ش رو نمی‌گم که برید بخونید. اسمِ کتابی که آنیبال رو به شهرت می‌رسونه، سکس و نیستی هستش؛ اسمِ نمایشنامه. یه تیکه از دیالوگاش رو براتون نقلِ قول می‌کنم تا بیشتر جذبش شین:
.
آنیبال: ... تو به من سرکوفت می‌زنی که از کارم پول در نمی‌آد. خب حالا اگه کارِ مفت بکنم، پس دارم کار می‌کنم؛ اگر هم کار نکنم، نمی‌تونی ایراد بگیری که چرا کارِ مفت می‌کنم!
اوگوستا: تو هم با این استدلالات!
آنیبال: بله. من استدلال می‌کنم... وقتی مرد شروع می‌کند به استدلال کردن، زن شروع می‌کند به نفهمیدن... عجب حرفِ جالبی!
[چند کلمه رویِ کاغذ می‌نویسد.]
اوگوستا: چیکار می‌کنی؟
آنیبال: دارم این جمله رو ثبت می‌کنم. در حدّ نیچه‌س!

.
توضیح اینکه ترجمه آقایِ نجفی مطابق با کلامِ محاوره مرسوم در نمایشنامه‌نویسی نیس. ایشون هم مثِ سایرِ قدمایِ ترجمه در ایران، شکستنِ کلامِ ادبی رو انگار جرم دونسته بوده. آل‌احمد و جمالزاده و سایرین هم همین اخلاق رو داشتن.
.
برگردیم به کتاب... دارم می‌خونمش و لحظه به لحظه بیشتر خوشم می‌آد. یه کمدیِ سیاهِ تمام‌عیار. کمدیِ سیاه به کمدی‌ای گفته می‌شه که پایانِ ناخوش داشته باشه. عکسش رو هم داریم: تراژیکمدی؛ یعنی تراژدی‌ای که پایانِ خوشی داشته باشه.
ک ساعتِ 6 باید تئاترِشهر باشم. نمایش رأسِ 6.30 شروع می‌شه. قبلش باید یه سر برم انتشاراتِ نیلوفر. با پویا قرار دارم. دو تا فیلم درباره آشویتس می‌خواد برام بیاره. می‌رسم اونجا. حسین‌آقا هس. فرزاد هم هس. می‌گم پس پویا نیومده؟ «الان می‌آدش.» این رو حسین‌آقا می‌گه. 30 صفحه مونده تا این لعنتی تموم بشه. دارم با این نوشته سکس می‌کنم؛ یه سکسِ تموم‌عیار. سکسی که انگاری تهش به نیستی می‌رسه.
ک می‌آم بیرون، شروع می‌کنم به خوندنِ ادامه کتاب و یه نخ سیگارِ مارلبورویِ پایه‌بلندِ قرمز روشن می‌کنم (دقیقاً خواستم از درازیش بگم تا نشون بدم زمان رو باید بیشتر کش داد). پس چرا این پویا نمی‌آد؟ اگه نیاد، حدّاقل 10 روزی طول می‌کشه تا ببینمش. آخه تمامِ هفته آینده رو تمرین دارم عصرا. سیگار تموم می‌شه. پویا می‌رسه. من رو نمی‌بینه و می‌ره تویِ مغازه. می‌شنوم که کسی صدام می‌کنه. برمی‌گردم. مربّیِ باشگاس! می‌گه پس چرا نمی‌آی؟ می‌گم به زودی بهت سر می‌زنم. یک سالی می‌شه که مثِ آدم نرفته‌م باشگاه.
ک باز می‌رم تویِ مغازه. پویا یکی از فیلما رو آورده. من هم یادم رفته نمایشنامه‌م رو براش بیارم تا بخونه و نظر بده. حسین‌آقا می‌گه: «پس کجا می‌ری؟» «می‌رم اجراتون رو ببینم!» «اجرایِ ما که نیس. ما فقط نمایشنامه رو چاپ کرده‌یم.» «خب تا شما مجوّز ندین که کسی نمی‌تونه ببرتش رُو صحنه.»
ک می‌رم تئاترِشهر. اجرا با شکلی متفاوت از متن شروع می‌شه. یه دلقک به کار اضافه شده و این یعنی آغازِ دلقک‌بازی. نمایشنامه رو با لودگی و نفهمیِ هرچه تمام‌تر اجرا می‌کنن. البته جاهائی هم هس که تحسین‌برانگیزن. فرزانه و سامان هم بازی دارن. همینطور خیّام. وااااای از دستِ شماها... چرا متن رو نمی‌فهمین؟ یه فاجعه رخ داده و شما عوضِ نشون دادنِ اون فاجعه، خودتون فاجعه‌این. ایرجِ راد چرا باید نقشِ یه بازیگرِ 40 ساله رو با این سن بازی کنه و مجبور بشه بگه: «این مرد 60 ساله است!» آره ارواحِ عمّه‌ت. چرا هوشنگِ قوانلو داره نقشِ یه جوون رو بازی می‌کنه؟ چرا فرزانه اینقدر از شخصیتی که بازی می‌کنه دور افتاده؟ شخصیتِ «کلو» باید کاملاً شیفته آنیبال باشه. سامان تو چرا اینقدر دلقک‌بازی و لودگی درمی‌آری؟ این دیالوگا رو از کجاتون درمی‌آرین بچّه‌ها؟ عمو هوشنگِ عزیزِ من چرا اینجوری می‌کنه؟ این بود بازیگرِ سال‌هایِ دورِ گروهِ پیتر بروک؟ این بود؟
ک فاجعه بالاخره تموم می‌شه. از سالن می‌آم بیرون. یه‌خرده کاغذکاهی می‌گیرم. سوارِ مترو می‌شم و شروع می کنم به خوندنِ 30 صفحه پایانی. تیری مونیه (نویسنده کتاب) هم انگاری یه چیزائی رو یادش رفته انجام بده (ببخشید از ذکرشون محرومم، چون نمی‌خوام داستان براتون لو بره).
ک از مترو که پیاده می‌شم، هنوز چند صفحه مونده. می‌شینم رویِ صندلی‌هایِ ایستگاه و تا آخر می‌خونمش. سوارِ پله‌برقی که می‌شم، هیشکی جز من حضور نداره. پله‌ها وقتی به بالاترین نقطه می‌رسن، آدم رو یادِ آبشار می‌ندازن. اگه برسم به آبشار، چه بلائی سرم می‌آد؟

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

اسکولیسم

کاش آدم دلْ‌درد بگیره، ولی دلش درد نگیره.
.
.
امروز یه‌سر رفته بودم به کتابفروشی‌ای که همیشه بهش سر می‌زنم. یعنی در واقع اینجا پاتوقِ من محسوب می‌شه. یه کتابفروشی با قفسه‌هایِ چوبیِ قدیمی و دکوری که فقط شبیهِ دکورِ یه کتابفروشی می‌مونه، نه چیزِ دیگه. انگار کتابایِ این کتابفروشی هم فقط به آدمائی فروخته می‌شه که دلشون کتاب بخواد، نه چیزِ دیگه. اینجا جایِ آدمائی نیس که کتاب می‌خونن تا فخر بفروشن. اینجا جایِ آدمائی نیس که مردم رو سرکیسه می‌کنن. اینجا جایِ روشنفکربازها و روشنفکرنماها نیس. اینجا یه کتابفروشی‌ئه که جایِ هیچ چیزی جز مثلثِ «کتابفروش، کتاب و کتابخون» نیس.
ک آره؛ امروز اونجا بودم. هادی و فرزاد هم که پیشِ حسین‌آقا کار می‌کنن، بودن. رفتم کتابِ مَغازی رو برداشتم؛ همون‌که از غزوه‌هایِ پیامبر گفته. خیلی وقت‌ئه که دلم می‌خواد بخونمش، ولی پول ندارم. یعنی پولِ اون رو ندارم و چیزایِ واجب‌تری رو باید با اون پول بخرم. عادت هم ندارم کتاب از کسی قرض بگیرم، چون به کسی کتاب قرض نمی‌دم. از کتابخونه هم چیزی نمی‌گیرم. کتاب باید مالِ خودِ آدم باشه. پس نتیجتاً مدّتهاس تُو کفم.
.
هادی – که اصلاً هم اسمش به خودش نمی‌آد – شروع کرد به تعریف کردنِ کتاب. از اشکِ محمّد بگیر، تا خیمه عایشه؛ همه رو گفت. یهو فرزاد یه‌کاره برگشت گفت: «ولی تو حق نداری در موردِ حضرتِ محمّد اینجوری حرف بزنی.» هادی گفت: «اینا حرفایِ من نیس، تُو کتاب نوشته.» «قرار نیس هرچی تُو این کتابا نوشته باشه که درست باشه.» «اتّفاقاً مو لا درزِ این کتاب نمی‌ره. الکی که معروف نشده.»
ک خلاصه 5 دقه‌ای داشتن بحث می‌کردن. من با شناختی که ازشون دارم، مطمئن بودم یه جایِ این بحث داره می‌لنگه. آخه فرزاد آدمی نیس که بالاخواهِ محمّد در بیاد که! آخرش هم همین شد. جفتشون خنده‌شون گرفت. بعد رو به من کردن و گفتن هـ. ز.ز. ما یه مشتری داریم، هر روز که می‌آد اینجا، بساطمون همین‌ئه. یه روز من می‌شم کمونیست، یه روز اون؛ یه روز من می‌شم شیعه اثنی‌عشری، یه روز اون. یارو هم گه‌گیجه گرفته این وسط. باورش نمی‌شه دو تا آدم اینقدر منطقی با هم بحث کنن و همه بحثاشون از رویِ فان باشه!
ک راستش من هم اون لحظه خنده‌م گرفت از وضعیتِ اون کسی که هر روز به دستِ این دو تا، اسکول می‌شه. ولی بعد به شدّت فکری شدم...
.
واقعاً چرا آدما می‌خوان وقتشون رو با اسکول کردنِ بقیه بگذرونن؟ و ما چه حقّی داریم که همدیگه رو سرِ کار بذاریم؟ بعد ناغافل یادِ اینترنت افتادم و ابزاری که واسه همه مهیّا کرده تا بتونن خودشون رو پشتِ یه نقاب مخفی کنن و هر کاری دلشون خواس، انجام بدن. حالا باز این دو تا باید هر روز سعی کنن جلویِ خنده‌هاشون رو بگیرن؛ آرشیوی از حرفاشون ندارن که چک کنن ببینن قبلاً چی به کی گفته‌ن؛ و هزار تا محدودیتِ ریز و درشتی که تُو اینترنت وجود نداره، واسه اینا وجود داره. ولی وقتی یه نفر پشتِ مانیتور نشسته باشه، راحت می‌تونه بخنده؛ راحت می‌تونه با یه آیکون چیزی رو نشون بده که 180 درجه با خودش مغایرت داره؛ همیشه می‌تونه آرشیوِ حرفاش رو چک کنه و سوتی نده؛ می‌تونه این مطالب رو واسه یه ایل آدمِ علّاف و بیکارِ مثِ خودش کاپی پِیست کنه و دسته‌جمعی بخندن؛ و هزار و یک ترفندِ مزخرفِ دیگه.
ک واقعاً بیایْن بشینیم صادقانه به رفتارایِ خودمون فکر کنیم. چقدر تا حالا از اینترنت سوءاستفاده کرده‌یم؟ دقیقاً "سوءاستفاده" رو به کار می‌برم تا قضاوت کرده باشم. آیا شده که یه دفعه – فقط یه دفعه – خودمون رو در موقعیتِ کسی بذاریم که داریم اسکولش می‌کنیم؟ آیا اسکول‌بازی‌هایِ ما محدود به همین بازی‌هایِ بچّگونه‌ای می‌شه که هادی و فرزاد راه انداختن؟ آیا شده که ما - حتّی سهواً - عمیق‌ترین روابطِ نزدیکانمون رو از هم پاشونده باشیم؟ یا اینکه خدایِ نکرده ناموس‌بازی رو جایگزینِ بچّه‌بازی کرده باشیم...
ک به نظرِ من اگه آدم تُویِ زندگیش بتونه یک لحظه – فقط یک لحظه - خودش رو به جایِ طرفِ مقابلش – حالا تُو هر زمینه‌ای – قرار بده، دس به خیلی از کارها نمی‌زنه.
ک اگه سرتون رو درد آوردم و این رو نوشتم، دلیلش این بود که انگار اجباری تُویِ کار بود. اجبارررررر که من این رو بنویسم. این اتّفاقِ ساده یه زنگِ خطر بود واسه همه ما. دلم درد گرفت از حرفایِ فرزاد و هادی... کاش اقلّاً این اتّفاق یه جائی جز اون کتابفروشی افتاده بود.
ک و کاش آدم دلْ‌درد بگیره، ولی دلش درد نگیره...
.
.
.
بعد التّحریر: این بحث در کامنت‌ها ادامه یافته است.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

مرض - 1

قبل‌التّحریر: رفقا! من بدونِ داشتنِ ئی‌میلتون که نمی‌تونم براتون مقاله (مربوط به پستِ قبلی) رو بفرستم که! هرکی می‌خواد باید یه آدرسی بذاره قاعدتاً! البت گمونم این مسئله خیلی واضح‌تر از این حرفاس.
.
.
آقا من اساساً آدمِ مشکل‌داری‌ام. یعنی تو بالا بری، پائین بیای، وحی باشه، نهی باشه، من سرِ حرفِ خودم هستم!
من
آدمِ
مشکل‌داری
اَم!
.
.
حالا چرا؟ عرض می‌کونم خدمتتون.
ک خیلی از ما همیشه دیده‌یم که شبایِ امتحان و درس و دانشگاه و کوفت و زهرِمار، هر چیزی رو می‌خوایم بخونیم، الّا اون چیزی رو که فرداش باس جواب پس بدیم. حالا آیا این عمل سادیستیک (دیگرآزارانه) یا مازوخیستیک (خودآزارانه) بوده یا نه رو نمی‌شه دقیقاً مشخّص کرد، چرا که هر دویِ اینا امکان داره. اگه پدر مادرِ بدبختتون با هزار بدبختی دارن خرجِ تحصیل و حیات و مماتِ شما رو می‌دن، که خب درس نخوندنتون واقعاً سادیستیک محسوب می‌شه؛ ولی اگه خودتون دارین با هزار بدبختی دارن خرجِ تحصیل و حیات و مماتِ خودتون رو می‌دین، خب این عملتون مازوخیستیک محسوب می‌شه. امّا پول همه ماجرا نیس؛ همین که شما رو مخِ خودتون یا بقیه قدم بزنین، این یعنی اینکه "آزار" شکل گرفته! خب عزیزِ من! با احساساتِ خودت و بقیه بازی نکون! انگشت تُو ماتحتِ احساساتِ خودت و بقیه نکون! د نکون بهت می‌گم! ببند اون نیش رو! مگه آزار داری تو؟!
ک امّا چرا دارم می‌گم من آدمِ مشکل‌داری‌اَم؟ خب این مسئله یه مثالِ زنده داره که در فوق مطرح شد. امّا کاش فقط به همون شبایِ مریض و والدینِ عزیزمون محدود بود؛ قضیه پابلیک شده آقا، پابلیک! یعنی چی؟ یعنی اینکه من هر غلطی قرارئه تُو زندگیم بکنم، تازه یادِ خوندنِ چیزایِ نخونده می‌افتم. مثلاً یه موردِ اخیرش این بوده که من قرار بوده از 2 ماه پیش بتمرگم سرِ جام، آئین‌نامه انجمنِ علمیِ ادبیاتِ نمایشیِ خانه تئاترِ دانشگاهی رو تدوین کنم. حالا عدل هر وقت یادِ این موضوع می‌افتم، عینِ بنز می‌شینم کتابایِ متفرّقه می‌خونم! به عنوانِ مثال برایِ عدمِ تدوینِ این آئین‌نامه 10 صفحه‌ای، من تا حالا بالغ بر 3000 صفحه کتاب خونده‌م تُو این 2 ماه! به خدا این یه مریضی باید باشه، وگرنه کدوم آدمِ سالمی می‌تونه همچین ماتحتِ بسیطی به هم بزنه؟
ک یا حالا مثلاً کتاب که نخونم چیکار می‌کنم؟ می‌رم سرِ تمرینِ تئاتر. به راحتی روزی 3 الی 4 ساعت دارم تمرین می‌کنم و اصلاً مهم نیس که همین زمان برایِ اتمامِ اون آئین‌نامه کافی باشه یا نه؛ چون قرار بر این بوده که من بالاخره از زیرِ این موضوع در برم دیگه.
ک یا مثلاً تمرین هم نمی‌کنم، عوضش می‌رم یه گوشه می‌شینم با خودم فکر می‌کنم که آخه هدف از خلقتِ این همه آدمِ بیکار و علّاف چی بوده؟ بعد هی بیشتر فکر می‌کنم، هی بیشتر حرص می‌خورم. با خودم می‌گم چیکار کنم که این آئین‌نامه رو یادم بره؟ می‌شینم واسه خودم سیگار آتیش می‌زنم. یعنی لذّتی داره این دود کردنِ حرص... لذّتی داره آقا.
ک یا شما فرض کن که من نه کتابی دمِ دستم هس (که عمراً نباشه)، نه تمرینی دارم (که خدا از دهنت بشنوه، ما که ندیدیم) و نه سیگار دارم... به نظرت آیا من بازم می‌تونم از زیرِ این کار در برم؟ خب بله که می‌تونم. چیکار می‌کنم؟ یهو یه هفته پا می‌شم می‌رم سفر!
ک من اینجور آدمی هستم خلاصه و این هم تازه یکی از امراضم بود. بعداً به بقیه‌ش هم می‌رسیم.
ک راستی می‌گن یه قرصائی اومده به اسمِ «قرصِ انقباضِ باسن». اینقدر دلم می‌خواد یه بسته‌ش رو گیر بیارم...

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

The Reader

قبل‌التّحریر: این پست در واقع بخشی از یه مقاله 9 صفحه‌ای به نامِ جانم فدای جانی! هستش. این مقاله تویِ شماره اسفندماهِ فصلنامه سینمائیِ هنر و اندیشه به چاپ می‌رسه. این نشریه به صورتِ داخلی چاپ می‌شه و قابلِ خرید و فروش نیس؛ واسه همین هم تصمیم گرفتم که مهم‌ترین بخشِ مقاله رو براتون اینجا بذارم و اگه خوشتون اومد، متنِ کاملش رو هم بهتون برسونم. این کار از یه نظرِ دیگه هم برام مهم بود، چون شما به این ترتیب پیش از چاپ می‌تونین مقاله رو بخونین و در واقع اوّلین خواننده‌هاش باشین.
ک این مقاله یه نقدِ اخلاقی بود که رویِ فیلمِ The Reader ساخته استفن دالدری نوشته‌م. سؤالم هم این بوده که ما چرا با شخصیتِ اصلیِ فیلم که یه جنایتکارِ جنگی باشه، همدردی می‌کنیم. کیت وینسلت به خاطرِ بازی در این نقش، تونست اسکار بگیره. فیلم هم در موردِ جنگِ دوّمِ جهانی‌ئه.
ک پیشنهاد می‌کنم اگه تا حالا فیلم رو ندیده‌ین، حتماً این کار رو بکنین. ضمناً رفقائی که اصلِ مقاله رو (شاملِ چکیده، مقدّمه، بدنه و نتیجه‌گیری) می‌خوان، ئی‌میلشون رو برام کامنت بذارم تا در اسرعِ وقت براشون بفرستم. پیش‌پیش از وقتی که می‌ذارین ممنونم. این شما و این مهم‌ترین قسمتِ مقاله:
.
.
چرا با هانا اشمیتز همدردی می‌کنیم؟
در ابتدایِ فیلم با کمکِ هانا اشمیتز به نوجوانِ 15 ساله‌ای به نامِ مایکل بِرگ روبرو هستیم. او مایکل را به خانه‌شان می‌رساند و مایکل که چندی بعد از تبِ مخملک رهائی یافته، برایِ قدردانی به نزدِ او می‌رود. کم‌کم ارتباطِ این دو عمیق‌تر شده و به یک رابطة عاطفیِ عمیق بدل می‌گردد. در بررسیِ فلسفة فضیلتِ کانت اشاره شد که «سعادتِ ذاتِ غیر» از جمله غایاتِ تکلیفِ اخلاقی است. یک‌سوّمِ آغازینِ اثر دربرگیرندة 3 مرحله از تأمینِ سعادتِ مایکل توسّطِ هانا است: اوّل، کمک به مایکل در رساندنِ وی به منزل و نتیجتاً مداوایِ بیماریِ او؛ دوّم، آموزشِ آدابِ معاشقه به وی؛ و سوّم، ایفایِ نقشِ مادری که پسربچّه‌ای را مدام تر و خشک می‌کند. او در موردِ مایکل تا انتهایِ فیلمْ تنها از لفظِ «Kid» (پسربچّه، کوچولو) استفاده می‌کند.
ک رابطة این دو رفته‌رفته کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود، تا زمانی که مایکلِ 23 ساله را در سالِ 1966 در دانشگاه و در حالِ تحصیلِ رشتة حقوق می‌بینیم. دادگاهِ متّهمانِ جنایتِ آشویتْس در حالِ برگزاری است و دانشجویانِ رشتة حقوق در تمامیِ جلساتِ این دادگاه حضور می‌یابند. از میانِ 8000 نفری که در آنجا کار می‌کرده‌اند، تنها 19 مجرم و 6 متّهم به قتل وجود دارد که هانا اشمیتز یکی از آنهاست. وی متّهم به شرکت در قتلِ 300 نفر است. او نگهبانِ اردوگاهی بوده که در آن آتش‌سوزی رخ داده و تعدادِ زیادی – به جز یک دختر و مادرش – مُرده‌اند. هانا تنها کسی است که اتّهامِ خود را قبول می‌کند. او حق نداشته به عنوانِ یک نگهبانْ در را باز کند تا زندانیان فرار کنند. اخلاقی که او پیش گرفته، بر اساسِ اصولِ عقلی – و نه عاطفی – پایه‌ریزی شده است و از این رو نباید برخوردی مصلحت‌آمیز داشت. او به موجبِ قانون – حتّی اگر نادانسته و یا از سرِ اجبارْ این شغل را پذیرفته باشد – در قِبالِ آن مسئولیت دارد (عمل به تکلیف). اینها نباید از او یک شیطان بسازد و نمی‌سازد. نمی‌توان فراموش کرد که او همان کسی است که به مایکل بِرگِ جوان کمک کرده بود تا از بیماری نجات یابد. از طرفی، از دیدگاهِ کانت هرچه تکلیف گسترده‌تر باشد، الزامِ آن کمتر است. یعنی اگر هدفْ حفظِ جانِ یک نفر باشد، الزامِ آن بیشتر است؛ امّا اگر پایِ جانِ 300 نفر در میان باشد، گستردگیِ تکلیفْ ناخودآگاهْ منجر به کاهشِ الزاماتِ آن می‌شود و طبیعتاً تعهّدِ فرد نیز کاهش می‌یابد.
ک در فاصلة برگزاریِ جلساتِ دادگاه، صحنه‌ای وجود دارد که در آن دانشجویانِ رشتة حقوق سرِ کلاس نشسته‌اند و دربارة اتّفاقاتِ دادگاه صحبت می‌کنند. یکی از آنها که احساساتش به شدّت برانگیخته شده، نمی‌تواند شرایطِ هانا اشمیتز را درک کند و بدین جهت او را محکوم می‌کند. مایکل به او می‌گوید: «باید درک کنی» و این همان نکته‌ای است که فیلمساز از مخاطبش انتظار دارد. اخلاقیات را باید با فهم و درکِ قوانینِ سازندة آن موردِ قضاوت قرار داد؛ تا مبنائی وجود نداشته باشد، داوری معنا نخواهد داشت.
ک دادگاه مدرکی علیهِ اشمیتز در دست دارد: دستْ‌نوشته‌ای حاکی از جنایت که سایرِ متّهمان مدّعی‌ شده‌اند به دستِ او نوشته شده. ولی اشمیتز بی‌سواد است و نمی‌توانسته چنین کرده باشد. بخشِ مهمّی از رابطة او با مایکل به این سبب بوده که مایکل هر روز برایش کتاب می‌خوانده. در واقع در یک‌سوّمِ ابتدائیِ فیلم، «کتابخوانِ» ما پسربچّه است. کتاب‌هایِ زیادی هم خوانده می‌شوند که مهم‌ترینشان عبارتند از: ادیسه (هومر) که حکایتِ یک سفر است، بانوئی با سگِ کوچولویش (چخوف) که حکایتِ یک عشقِ سَردَرْگم و نامتعارف است، و جنگ و صلح (تولستوی) که به مهم‌ترین وقایعِ قرنِ پیش (قرنِ 19) و عناصرِ اخلاقی - فلسفیِ آنها اشاره دارد.
ک دادگاه از اشمیتز می‌خواهد تا رویِ کاغذ چند خطّی بنویسد تا مشخّص شود که این سند به دستِ او مکتوب شده یا نه. او امتناع می‌ورزد و حبسِ ابد نصیبش می‌شود. این عمل بر اساسِ غرور اتّفاق نمی‌افتد، چرا که قبولِ بی‌سوادیْ یعنی توقّف در جائی که جایِ ماندن نیست؛ یعنی توقّفِ مراحلِ کمالِ شخصیت. کمالِ خودِ شخص از جمله غایاتی است که تکلیفْ محسوب می‌شوند. اعترافِ او به بی‌سوادی، او را به پذیرشِ این ضعف وادار خواهد کرد. تاوانش حبسِ ابد است؟ خب باشد؛ کمال‌طلبی ارزش بیشتری دارد. همین طرزِ نگرش موجب می‌شود تا در زندان این زنِ میانسالِ شیفتة ادبیات، بالاخره خواندن و نوشتن را بیاموزد.
ک ماجرایِ آموختنِ خواندن و نوشتن هم در نوعِ خود جالبِ توجّه است. در مقابلِ شخصیتِ هانا اشمیتز که مدام مراحلِ کمال را طی می‌کند، شخصیتِ مایکل بِرگ قرار دارد؛ مایکل از ابتدا تا انتها همان پسربچّه باقی می‌ماند و از سویِ هانا با همین لفظ مورد خطاب قرار می‌گیرد. در اوایلِ فیلمْ او را ناظریم که همواره با نوعی وهم و رازآلودگی در ارتباط با هانا مواجه است و حتّی نامش را پس از چندین مراجعه و معاشقه متوجّه می‌شود. درست همان‌جاست که معلّمِ ادبیاتِ او از «نظریة سرّی» به عنوانِ محورِ ادبیاتِ غرب یاد می‌کند و از شخصیت‌هایِ افسانه‌ای می‌گوید که تنها با حفظِ اطّلاعاتِ ویژه مردم تعریف می‌شوند. معلّم خاطرنشان می‌سازد که این مسئله – یعنی اطّلاعات – گاه تعابیری متناقض از یک شخصیت به دست می‌دهد، به طوری که شخصیت‌هایِ افسانه‌ای می‌توانند گاهی هرزه و گاه نجیب باشند؛ آنها همچون هانا هرگز فاش نمی‌شوند.
ک هانا برایِ مایکل در هیئتِ یک شخصیتِ افسانه‌ای ظاهر می‌شود؛ کسی که بیش از هر کتابی به ادیسة هومر علاقمند است؛ کتابی که درباره سفر بوده و استعاره‌ای از شناخت و کمال را به همراه دارد. سفرِ هانا نیز در 3 مقطع از فیلم رخ می‌دهد: اوّل، زمانِ آشنائی با مایکلِ جوان و ارضایِ تمایلْ به ادبیات؛ دوّم، زمانی که به زندان می‌افتد و مایکل تصمیم می‌گیرد تا دوباره کتابخوانی را برایِ او آغاز کند. در اینجا نیز کتابخوانی با خواندنِ ادیسه شروع می‌شود. سفر مجدداً آغاز شده است. بانوئی با سگِ کوچولویش آرزویِ خواندن و نوشتن را یاری می‌بخشد و از همین‌جاست که «کتابخوان» تعویض می‌شود. هنوز امّا سفرِ نهائی آغاز نشده است؛ سوّمین مقطع، موجباتِ این سفر را فراهم می‌آورد. هانا به زودی آزاد خواهد شد و از مایکل بِرگ خواسته می‌شود تا سرپرستی او را در بیرون از زندان بر عهده گیرد، چرا که او کسی را ندارد. وی نیز برایِ هانا کار و محلّی برایِ سکونت فراهم می‌کند. امّا هانا اشمیتز نمی‌تواند مراحلِ کمال را توقّف بخشد. او نباید زیرِ دِیْنِ «کوچولو» برود. پس کتاب‌ها را یکی‌یکی رویِ میز می‌چیند؛ رویِ ادیسه، جنگ و صلح و بانوئی با سگِ کوچولویش می‌ایستد؛ طنابِ دار را بر گردنِ خود حلقه می‌زند؛ و مرگ را به عنوانِ آخرین سفرِ خویش آغاز می‌کند...
ک هانا اشمیتز سلامتِ نفْسِ خویش را به خطر نمی‌اندازد و از این رو همدردیِ ما را بر می‌انگیزد. یادآوریِ این جملة کانت خالی از لطف نیست: «جنایاتِ بزرگ، طغیان‌هائی هستند که چشم‌اندازِ آنها سلامتِ نفْس را به مخاطره می‌اندازد.» (کانت– 38 :1388)

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

تشریک مساعی!

یعنی منِ هـ. ز.ز. که شاخ در بیارم، بقیه حتماً باس برن جلو بوق بزنن!
ک حالا جریان از چه قرار بود؟ عرض می‌کنم خدمتتون... القصّه اینکه یکی از رفقایِ ما به اسمِ امیرخان، یه دوس‌دختری داشت به اسمِ سارا. این سارا هم مثِ اکثریتِ قریب‌به‌اتّفاقِ ساراها، دافی بود واس خودش.
ک علی‌آقا یه مهمونی‌ای ترتیب دادن و امیر و سارا رو دعوت کردن. سپس علی‌آقا با شدّت و حدّتِ هرچه تمام‌تر مجذوبِ بالاتنه سارا خانم شدن – البته به چشمِ رفیق و برادر و از اینجور حرفاها... ! سؤالی براشون پیش اومده بود: «آیا سارا خانم بستن یا نبستن؟» حالا چطور می‌شد از این جهل رهائی یافت؟ عارضم که اتّفاقاً هیشکی تُو این دنیا به سادگیِ علی‌آقا جوابِ این سؤال رو نمی‌تُونست پیدا کنه. ایشون مرحمت فرمودن و امیرخان رو بردن به اتاقِ پشتی. فرمودن:‌ «امیر! سارا سوتین بسته یا این همینجوری اینقدر خوب واستاده؟!» امیر هم انگار تازه از خوابِ غفلت بیدار شده باشه:‌ «نمی‌دونم جونِ تو... راس می‌گیا! اصلاً دقّت نکرده بودم. بذار برم بپرسم!» و امیرخان بعد از دقایقی برگشتن به اتاق و رو به علی‌آقا گفتن: «نه، نبسته علی!» علی‌آقا هم کف کردن: «لامصّب عجب هیــــــــــکلی دارررررررره!!!» و انگار نه انگار که این دوس‌دخترِ تو بود و تو رفیقِ گرمابه و گلستونِ اون و اصلاً چرا دارین دس‌به‌دامنِ امریکایِ جهانخوار می‌شین؟ ما تهاجمِ فرهنگی که هیچ، خودمون اصلِ تجاوزِ فرهنگی‌ایم بابا!
.
.
(به جونِ خودم که واسه خودم لااقل خیلی عزیزئه، یه کلمه‌ش خالی‌بندی نبود.)

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ولنتاینیّه

علاقمندیم تا به مناسبتِ روزِ عشّاق چند خطی بنگاریم. اوّلا که من حالم از این سپندارمذگان‌بازیا به هم می‌خوره. این قرتی‌بازیا یعنی چی؟ همه‌ش به زور داریم همه چیز رو به اسمِ خودمون ثبت ‌می‌کنیم. برادرِ من، خواهرِ من، قرار نیس کونِ آسمون پاره شده باشه و نژادِ من و شما تِلِپّی افتاده باشه پائین. به خدا بقیه هم آدمن. به خدا «هنر نزدِ ایرانیان است و بس» یه شایعه‌ست و بس.
ک اصلاً ما خودمون چقدر از این سپندارمذگان می‌دونیم؟ هرکی ادّعاش می‌شه، بیاد همین‌جا یه تاریخچه از سپندارمذگان بده تا بعدش بشینیم با هم یه گفتمانی راه بندازیم. ما حتّی هیچ بدمون نمیاد که بگیم مزدک اوّلین کمونیستِ تاریخ بوده. خب بعله. با توجّه به تعاریفی که از زندگیِ اشتراکی وجود داره، بوده. ولی نکته داره عزیزِ من... پس چرا همه کمونیسم رو با اسمِ مارکس می‌شناسن؟ خب جوابش خیلی ساده‌س: هر حرفی، هر چیزی، هر کاری، تثبیت نمی‌شه، مگه اینکه در زمان و مکانِ مناسبِ خودش ظهور کنه. یعنی اگه یه بنده خدائی ورداشت تا مچ دستش رو تُو ماتحتش کرد، نمی‌تونه بگه این کار به اسمش ثبت شده. ایشون وقتی می‌تونن چنین ادعائی کنن که در زمان و مکان مناسب دستشون تو کونشون رفته باشه.
ک فی‌الواقع لُبِ مطلب اینکه: هر سخن جائی و هر نکته مقامی دارد. اگه چیزی به وقتش گفته یا انجام نشه، انگار اصلاً وجودِ خارجی نداشته. فرهنگِ غربی مدام داره نوبه‌نو می‌شه. به قولِ اجنبیا در حالِ آپدیتینگ به سر می‌بره. ما اینجوری نیستیم. پس الکی به خودمون گیر ندیم بهترئه.
.
.
و یه جمله قصار: عزیزِ مصر هم که باشی، گر نزد عزیزِ دلت عزیزی، عزیزی؛ ورنه، میرزی به پشیزی...

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

سهرابِ سپهری و خانه آن روزها

قبل‌التّحریر: با کمکِ سرور تمهیداتی اندیشیده شده تا دوستان به راحتی کامنت بذارن. جوابِ کامنتِ هر پست در همون پست داده خواهد شد. چاکس.
.
.
تا 1 بهمن نمایشگاهِ آثارِ نقّاشیِ سهراب سپهری بود. اگه نرفتین سر بزنین، مطمئن باشین یه چیزی از کفتون رفته. من 30 دی بود که بعد از امتحان و بعد از باشگاه و ورزش سرم رو کج کردم سمتِ موزه هنرهایِ معاصر. «آقا فقط نیم ساعت وقتِ بازدید دارینا...» این رو بلیط‌فروشِ موزه گفت. گفتم باشه و رفتم تُو.
ک اوّلین نکته‌ مربوط می‌شد به عکسایِ خودِ سهراب. جوونیاش ریش نداشته. ولی الحق که هزار ماشاءالله به فهم و شعورش که بعداً ریش گذاشت. بنده‌خدا خیلی تخمی بود قیافه جوونیاش. من همونجا بود که به روانِ پاکِ کسی که آینه رو اختراع کرد، درود فرستادم. البته حالا ما این رو می‌گیم، ولی یهو دیدی الهام اومد گفت: «می‌دونی چی‌ئه؟ باور کن اگه اون اختراع نمی‌کرد، یکی دیگه اختراع می‌کرد!» باشه الهام جون! منم به روانِ پاکِ اون یکی درود می‌فرستادم!
ک دوّمین نکته‌ای که نظرم رو خیلی جلب کرد، یه سری از وسایلِ شخصیِ سهراب بود. مثلاً تختِ خوابش رو گذاشته بودن. آقا یه تختخوابی بودا... اصلاً اگه می‌رفتی روُش دلت نمی‌اومد بیدار شی. پایه‌هایِ چوبیِ خوشگلش واقعاً بینظیر بود.
ک سوّمین نکته برمی‌گشت به خبری که از قولِ خواهرِسهراب توُیِ تابناک خونده بودم. گویا سهراب تعدادی از کاراش رو قبلِ مرگش داده بوده به یه خانمی. خواهرِ سهراب‌اَم بعداً می‌ره و ازش می‌خواد که اونا رو پس بده. اونم 10 تا کار پسش می‌ده. بعدِها یه نمایشگاهی برگزار می‌شه از کلیه آثارِ سهراب که اونجا از مجموعه‌دارا خواسته بوده‌ن که هرکی هرچی داره یه مدّت قرض بده. خواهرِ سهراب می‌ره و می‌بینه یه تعداد کار هس که اصلاً ندیده بوده و از مجموعه همون خانم‌ئه. حتّی اون خانم یه کتاب از این کارا چاپ کرده بوده. خلاصه کاشف به عمل میاد که 168 تا کارِ سهراب پیشِ این خانم‌ مونده! خواهرِ سهراب می‌گه که سهراب اخلاقش اینجوری بود که وقتی یکی می‌گفت بده کارات رو یه مدّت داشته باشم، نه نمی‌گفت! حالا اللهُ اَعْلم، ولی شما منکرِ روابطِ آقا سهراب با یه خانمِ دیگه‌این؟ نه که عیبی داشته باشه‌ها، نه؛ ولی آخه کدوم نقّاشی میاد 168 تاااااا کارش رو همینجوری بده دستِ کسی؟ حالا بخشِ جالب‌ترِ این توجیه این‌ئه که خواهرِ سهراب می‌گه سهراب اینا رو هدیه نداده بوده (اون خانم می‌گه اینا هدیه‌س)، چون سفرِ‌آخری که از انگلیس برمی‌گشته، 2 آلبوم آورده بوده که حتماً اونا رو واسه بهتر نگهداری کردنِ‌ کاراش می‌خواسته! آره خب. من که قانع شدم با این دلیل.
ک خلاصه که شما بدونین سهراب دل نداشته!
.
.
بعد از نمایشگاه، از موزه هنرهایِ معاصر راه افتادم به سمتِ بلوار کشاورز. به موازاتِ بلوار یه خیابونی هس به اسمِ قدر. اینجا همون جائی‌ئه که من 6 سال پیش تُوش زندگی می‌کردم. وارد کوچه سابقمون شدم. وااااااای خدایِ من... خیلی از خونه‌ها رو خراب کرده بودن و دوباره ساخته بودن. دلم گرفت. حیفِ اون خونه‌ها نبود؟
ک یهو چشمم افتاد به خونه‌مون. یه لحظه با خودم گفتم نکنه خرابش کرده باشن... دلم هُرّی ریخت پائین. شب بود و خونه درست معلوم نبود. دل رو زدم به دریا و رفتم جلو. دیدم یه نفر داره پرایدش رو از تهِ پارکینگ هُل می‌ده به طرفِ کوچه و تا می‌رسه دمِ در، زِرت سوار می‌شه و استارت می‌زنه، ولی ماشین روشن نمی‌شه. خواستم برم کمکش کنم، بعد دیدم خب اگه روشن بشه که من تفریحم از دست می‌ره! طرفم هی ماشین رو می‌برد تا تهِ پارکینگ، هُل می‌داد تا دمِ در، می‌پرید تُو ماشین، دوباره استارت می‌زد و باز تفریحاتِ من رو مهیّا می‌شد! مرگِ من صحنه رو مجسّم کن!
ک بالاخره رسیدم به خونه. خدایا شکرت. هنوز مثِ سابق‌ئه. یه‌کم کنارش واستادم. تمامِ خاطراتم زنده شد. حالم بد شد. انگارِ بغض داشت گلوم رو فشار می‌داد. به پنجره خونه نگاه کردم. دیدم یه تیکه پارچه رو به جایِ پرده آویزون کردن. یادِ خودم افتادم که با همین مشکل مواجه بودم. انگار الانم یه دانشجویِ ترم‌اوّلی داره اونجا زندگی می‌کنه. خواستم زنگ بزنم برم بالا، ولی منصرف شدم. دیدم اگه کوچکترین چیزی ببینم که بابِ میلم نباشه، حالم بدتر می‌شه. بغضم بدتر شد. برگشتم. دیدم یارو داره همونجوری ماشین رو از تهِ پارکینگ هُل می‌ده و استارت می‌زنه. رفتم کمکش.

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

زنِ همسایه - 1

این مردم واقعاً پیشِ خودشون چه فکری می‌کنن؟ زنِ همسایه رو دیده‌م، برگشته می‌گه: «معذرت می‌خوام، می‌شه لطف کنین شماره تلفنِ صاحبخونه‌تون رو بدین؟» می‌گم فرمایشتون؟ می‌گه: «من کاری باهاشون ندارم، یه آقائی باهاشون کار داشتن، می‌گفتن شماره‌شون از تُو موبایلشون پاک شده. گفتن من از شما بگیرم.» گفتم خب ایشون کی‌اَن؟ می‌گه: «نمی‌دونم... یه آقائی بودن!» گفتم خب شما یه زحمتی بکشین؛ شماره این آقا رو بگیرین، بدین به من تا من خودم بدم به صاحبخونه‌م. معذرت می‌خواما، ولی من اجازه ندارم شماره‌شون رو به شما بدم. این بدبختم دیگه چیزی نگفت و رفت تُو.
ک واقعاً چی فکر کرده بود پیشِ خودش؟ حالا درست‌ئه که ما از پشتِ کوه برگشته‌یم، ولی رفته بودیم اون پشت بشاشیم و برگردیم. من فقط منتظرم تا بره شماره رو بیاره، تا خودم به اون آقا زنگ بزنم ببینم با صاحبخونه‌م چیکار داره. چُلمنایِ سنّتی...

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

جهلِ مرکّب

دیشب یه خوابی دیدم که خدائی خودم هنوز اَن‌کفم. خواب دیدم با یکی از دوستام که از بچّه‌محلایِ سابقِ هم بود، رفته بودیم کتابفروشی. کجا؟ نشرِ چشمه. کجا؟ زیرِ پلِ کریمخان. اونجا یکی از پاتوغایِ من‌ئه، چون یکی از دوستایِ من اونجا کار می‌کنه. حالا جالب اینجاس که من دیشب بعد از اینکه کارم تموم شد، رفتم یه سر آرژانتین بلیط بگیرم تا بعدِ یه عمری مثلاً برم سفر. خلاصه بعدش رفتم نشرِ چشمه و کلّی در موردِ انقلابِ روسیه و تروتسکی و آیزاک دویچر و کوفت و زهرِمار با احسان - دوستم - حرف زدیم. همینجوری یه کتاب ورداشتم از اونجا. وسطش رو باز کردم و این بیت شعر اومد:
ک نگارِ کلّه‌پزِ من که دل سراچه اوست/ تمامِ لذّتِ عالم میانِ پاچه اوست!
ک برام خیلی عجیب بود که چطوری مجوّز گرفته. اینقدر تحریکم کرد که خریدمش. خدافظی کردم و رفتم از زیرِ پل اون‌ طرف. بعد که رسیدم خونه، بالاخره سرِ صبح که شد و صدایِ خروسِ فرضی رو شنیدم، خوابم برد. خواب دیدم با یکی از دوستام که از بچّه‌‌محلایِ سابق بود، رفته‌یم کتابفروشی. کجا؟ نشرِ چشمه. کجا؟ زیرِ پلِ کریمخان. اونجا یکی از پاتوغایِ من‌ئه. برخلافِ همیشه خبری از احسان نبود. با دوستم در موردِ کتاب و اون بیت شعر حرف زدیم. مونده بود که چطوری مجوّز گرفته. با چشمایِ سبزش زُل زده بود بهش:
ک نگارِ کلّه‌پزِ من که دل سراچه اوست / تمامِ لذّتِ عالم میانِ پاچه اوست
ک اومدیم بیرون. چشمایِ سبزِ دوستم از همیشه سبزتر شده بود. گفتم بیا بریم اون‌ورِ خیابون. جالب بود. هیچ خبری از پلِ کریمخان نبود. یهو یه کتابفروشیِ کتابایِ دست‌دوّم نظرم رو جلب کرد. با اینکه زیاد می‌رم کریمخان، تا حالا این کتابفروشی رو ندیده بودم. رفتیم تُو. نگاه کردم دیدم خبری از دوستم نیس، ولی چشمایِ سبزش انگار هنوز داشت به همه‌چیز نگاه می‌کرد. یه نمایشنامه قدیمی از انتشاراتِ بنگاهِ کتاب چشمم رو گرفت. اسمش بود: جهلِ مرکّب. خواستم ورش دارم که پیرمردِ صاحبِ کتابفروشی مانع شد. گفت: «نمی‌شه. بذارش سرِ جاش!» همین کار رو کردم. مغازه هِی شلوغ‌تر می‌شد. تصمیم گرفتم اون نمایشنامه رو با دو تا نمایشنامه قدیمیِ دیگه‌ای که اونجا بود، کف برم. جالب اینجاس که من آخرین باری که دزدی کرده‌م، برمی‌گرده به دورانِ دبستانم که می‌رفتم از کتابفروشیِ محلّه‌مون کتابایِ هزار و یک شب رو کش می‌رفتم. دو تا نمایشنامه رو ورداشتم و اصلاً نمی‌دونم چرا دس به جهلِ مرکّب نزدم. با چشمایِ سبزِ دوستم داشتم بهش نگاه می‌کردم. خودم رو دیدم که دارم دور می‌شم. از زیرِ پلِ کریمخان رد شدم و رفتم پیشِ احسان.

اندر حکایتِ اخوانِ رابع

همینجوریش از نظرِ زمانی خیلی جلو بودیم، بازیگرِ نقش اوّلمونم رفت! خب آقا جون چه اصراری‌ئه شما تئاتر کار کنی؟! قحطیِ شغل و لذّت که نیس. برو یه کابینت‌سازی باز کن، یه پستواَم بذار تنگش و شب به شب به یکی از این دخترایِ طفلِ معصوم جا بده که از سرما[؟!] سگ‌لرز نزنن. بهت نمی‌چسبه؟ خب برو دبی محافظِ یکی از این دیسکوها بشو و شب به شب یه صیغه بخون و اون وقتی که ضعیفه طرف رو فتیله‌پیچ کرد و خودش هنوز تُو کف بود، شما برو جورِ نامردیِ مردونگیِ اون مردایِ طفلِ معصوم رو بکش. بازم بهت حال نداد؟ خب برو دانشگاه درس بده و رویِ نمره، یه چیز‌ِ دیگه‌م دستِ بچّه‌هایِ مردم بده. راضی نمی‌شی؟ پاشو برو درِ خونه مردِ همسایه و از جزئیاتِ رابطه‌شون بپرس. هنوزم راس واستاده؟ خب گربه‌ها گشنه‌شون‌ئه جونِ تو. برو بنداز جلو گربه که به قولِ اخوانِ رابع: طرف بس ناجوانمردانه مرد است! د ارضا شو دیگه مادر مُرده.
ک ولی من واقعاً نمی‌دونم چرا هر کاری که می‌کنم، بازم یه بن‌بستِ جدید سرِ این کار پیش میاد. قرار شده خودم بازی کنم. فکر کن که هم خودت نوشته باشی، هم خودت کارگردانی کرده باشی، هم نقشِ اوّل رو باز کنی! د خب مگه من چارلی چاپلینم؟!! نمی‌دونم اگه کسی جایِ من بود و بعد از رفت‌و‌آمدِ 30 تا بازیگرِ جور واجور و بعضاً ناجور، و بعد از این همه مشکلاتِ فسقلی و قلقلی، آیا بازم حاضر بود این کار رو به سرانجام برسونه یا نه؟ آخه چطور یه بازیگر بعدِ 3 ماه تمرین ناغافل گم و گور می‌شه؟
ک خلاصه که زندگیم فیلم شده، خودم کارگردان و نویسنده و بازیگر و تدارکات و غیره و ذلک. جالبیش اینجاس که تُو این هاگیر واگیر دیشب بچّه‌ها زنگ زدن گفتن فلانی تو وقتت آزادئه بیای واسه ما یه نقش تو فلان نمایش بازی کنی؟! گفتم ببین، رفتی امومزاده صالح، یه دخیلم واس من ببند.
ک هرچی از عمرم می‌گذره، عوضِ اینکه پخته بشم، جزغاله می‌شم.
بعدالتّحریر: به کامنت‌ها از این پس در پستِ مربوطه جواب داده خواهد شد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

جروم نده سلینجر

خیلی وقت پیش بود که قبلِ اینکه هر کس و ناکسی تو رو بشناسه و اینقدر نوشته‌هات محبوبیتِ خَزطوری پیدا بکنه، تویِ یه کتابفروشی پیدات کردم. اسمت چسبیده بود زیرِ اسمِ کتابت: ناتورِ دشت. دیوید من همون بارِ اوّلی که کتابت رو خوندم، شستم خبردار شد که این داستان باید واقعی باشه. بالاخره نخوردیم نونِ گندم/ دیدیم تُو دستِ مردم. بعداً که حماقت کردم و تو رو به این و اون معرّفی کردم، خیلیا برگشتن گفتن: سلینجر جر می‌ده! ولی دیوید، تو یه جهود بودی و یه جهود همیشه جر می‌خوره. تو اگه خودِ خودِ خدایِ ادبیاتِ داستانی‌ام باشی، آخرش یه جهودی. من نژادپرست – یا به قولِ تو: Racist – نیستم، ولی تُو زندگیم هیچ وقت هم خوش نداشته‌م کتمان کنم که حقیقت مثِ کونِ خیار می‌مونه. این عقده تُو تمومِ نوشته‌هات وجود داره و من عاشقِ آدمایِ عقده‌ای‌ام. پشیمونم که چرا این همه آدم باید نوشته‌هایِ تو رو با من شریک بشن.
ک ولی دیوید، روزی که تو مُردی، دو نفر تُویِ همین مملکت از چوبة دار آویزون شدن. ملّت خودشون رو جِر می‌دادن که آآآآآی‌ی‌ی سلینجر مُرد! خب به تخمم که مُرد. تو که از دهة 1960 دیگه هیچی ننوشته بودی؛ تو که آخرین مصاحبه‌ت برمی‌گشت به سالِ 1980؛ تو که رفته بودی تُویِ اون مِلکِ شخصیت و این همه سال همة عاشقایِ خودت رو به تخمت هم حساب نکرده بودی... خب من چرا باید ناراحت بشم که تو مُردی؟ اون وخ شاخ در میارم وقتی می‌بینم این آقایون و خانومائی که فقط اسمی از تو شنیده‌ن یا نهایتاً همون ناتورِ دشت رو نصفه‌کاره خونده‌ن، میان خودشون رو واسه تو جِر می‌دن.
ک من به شرفم قسم می‌خورم که نصفشون نمی‌دونن ناتورِ دشت اتوبیوگرافی بوده. بالای سه چارُمِشون خبر ندارن که اسپیلبرگ خوار و مادرِ خودش رو گائید تا از رویِ ناتورِ دشت یه فیلم بسازه و تو نذاشتی. همینا هیچ وقت در جریانِ دزدیِ آقایِ داریوش خانِ مهرجوئی قرار نگرفتن که اومد و بدونِ اجازه از رویِ فرانی و زوئی، پری رو ساخت. اینا اگه جنگلِ واژگون رو بخونن، حتماً مثِ منگلا بهت نگاه می‌کنن و می‌گن: خب که چی؟ با این تفاسیر اصلاً منتظر نباش که یکیشون بره یک روزِ خوش برایِ موزماهی رو بخونه.
ک اون وخ همین انقلابیونِ محترم، بدونِ هیچ زمینة قبلی‌ای میان و مرگِ تو رو تبلیغ می‌کنن. آشغالا! دو نفر به خاطرِ من و شما پنجشنبه به گا رفتن. می‌فهمین؟ به گا رفتن. شما همون عوضیائی هستین که وسطِ تظاهراتِ روزایِ گرمِ تابستون، واسه مایکل جکسون اشک ریختین، ولی خونِ این همه جوون فقط سُخرة شما رو همراهِ خودش آورد. شما حتّی حاضر نبودین یه بار یکی از شوهایِ مایکل رو تا ته ببینین، ولی وقتی مُرد، تازه یادتون افتاد که لقبِ مایکل "سلطانِ پاپ" بوده. مایکل یه نابغة واقعی بود و سال‌ها باید بگذره تا یه نفر بتونه به گردِ پاش برسه. یعنی واقعاً امکانش هس؟ من که شک دارم.
ک دیوید جون عارضم خدمتت که تو نهایتاً تا سالِ 1980 زنده بودی. من وقتی اوّلین نوشتة تو رو خوندم، به خاطرِ مرگت اشک ریختم. از اون روز سالایِ زیادی می‌گذره و من فقط آرزو به‌دلم که چرا یه بار نشد یه‌جا گیرت بیارم و تو وایْسی مثِ یه همجنسباز زل بزنی به من، و من سیگارم رو روشن کنم و در سکوت ازت دور بشم و تو رو به تخمم هم حساب نکنم. پنجشنبه روزِ عزایِ تو نبود...