۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

اتمام حجّت

آدم مو به تنش سیخ می‌شه وقتی از این سطح وسیع شکنجه و شکنجهٔ جنسی توی زندانای ما می‌شنوه. آدم روش نمی‌شه فحش بده به کسائی که توی بیت رهبری به مفعولان ماجرا می‌خوان پول بدن تا حرفی نزنن. یا اینکه تهدیدشون می‌کنن که دیگه طرف کرّوبی و امثالهم نرن. جمهوری اسلامی داره خودویرانگری می‌کنه.
ک دیشب با یه عدّه از بچّه‌ها داشتیم می‌رفتیم سینما. من با یکی از دوستام بودم و به خاطر نبودن جای پارک، رفتیم توی کوچه زدیم کنار تا ماشینا رد شن و دنده عقب بگیریم بریم تو پارک. ماشین نیروی انتظامی زد کنار و پیاده شدن و من برای اوّلین بار توی زندگیم بازرسی بدنی شدم. کم مونده بود توی شرتمم بگردن. اینقدر این عمل برام غریب بود که موقع برگشتن به پشت،‌آرنجم محکم خورد توی سر یارو! جالب اینجاس که هیچ چیزی پیدا نکردن و طرف گفت ما دنبال یه ماشین دزدی هستیم و مجبوریم بگردیم. اون وقت حتّی از دوستم گواهینامه و کارت ماشین نخواست. همه جا رو که گشت،بدون یه کلمه عذرخواهی راهش رو کشید و رفت. فضای عجیبی‌ئه. به اسم طرح انضباط اجتماعی همه جا رو پر از مأمور کرده‌ن و ملّت رو بازخواست می‌کنن. نیروی انتظامی قربونش برم خیلی بَلاس. زندگی می‌کنم با این کاراشون.
.
.
.

امروز توی دبیرخونه اتمام حجّت کردم. احتمال قریب به یقین ادامه نمی‌دم. همه چیز تا جمعه مشخّص می‌شه. اصلاً دلم نمی‌خواد برگردم. بچّه‌های دبیرخونه امشب جمعاً حدود 2 ساعت تلفنی با من حرف زدن تا راضیم کنن که برگردم. حیف که من خیلی قاطع‌تر از این حرفام و تصمیم لحظه‌ای نگرفته بودم، و گر نه قطعاّ از سر مرامشون هم که شده برمی‌گشتم. یه جوری شدم وقتی این همه محبّتشون رو دیدم.
.
.
.

بعد از افطار صاحبخونه‌م اومد و گفت بیا، اینم نصف پول پیشت. امیدوارم بهترین خونه رو گیر بیاری. گفت چند تا مورد هم برات سراغ دارم. متأسّفانه من محلّه‌ها رو دوس نداشتم. حتّی زنش گفت یه جائی هس که همسایه‌ش دو تا دختر دانشجوی خیلی خوب و محجوب داره که ما گفتیم شاید بری اونجا و خدا بخواد با یکیشون ازدواج کنی. اون زن خیکّی که عمری روی مخم بود، داشت نقش مادر رو بازی می‌کرد. واقعاً از ته دل به قول خودشون می‌خواستن من سر و سامون بگیرم. اونا با دادن اون پول در پیش از موعد مقرر، لطف زیادی به من کردن که هرگز فراموشم نمی‌شه.
.
.
.
فصل‌الخطاب امشب: از آرزوهای بزرگِ آدمای کوچیک خوشم میاد.

۸ نظر:

صدا گفت...

اسم آدم کوچیک می یاد تنم می لرزه
یاد احمدی می افتم

پدرام گفت...

خیلی خوشحالم که بلاخره تونستم بلاگتو ببینم

پدرام گفت...

هومن خیلی خوبه...
عاشقِ فصل الخطابتم! به نظرِ من کسایی که
آرزوهایِ بزرگ دارن، دلایِ بزرگیم دارن... حالا ظاهر هیچی... خلاصه که درد و بلات تو سرِ هر چی مامورِ مثلا امنیتِ اجتماعیه
.
ارادت
پدرام

PAYAMiN گفت...

حماقت مامورین زحمتکش بدترین چیزیه که منو آزار می‌ده.
یه کوچه پر رفت و آمد بالای سینما، ماشین روشن، دو تا آدم با ظاهر موجه، یه ساعت شلوغ، بلیت سینما توی جیب...

به نظرت به چی مشکوک شده بودن هومی؟

هـ. ز.ز. گفت...

می‌گن اسم پسرعموش روش بوده قبل از اینکه عاشقش بشم!
می‌دونی که، فاطی دماغ رو می‌گم.

نیلو مورچه گفت...

سلام ... هومن من واسه پست قبلیتم کامنت گذاشتم که نیومد ...



از تلویزیون بدم میاد از آدمایی که واسه صدا سیما کار میکنن متنفرم ..
چرا ملتو احمق فرض میکنن .. انگار اینجا تگزاس ملتم یکی یه کلت تو جیباشون دارن ... خاک بر سرشون .. اههههههههه
...


از آدمایی که دودل نیستن خوشم میاد ...



خوووونه .. خوووونه ... خوووونه !!!

اصلا" اسمش که میادا یاد تو میوفتم ... امیدوارم پیدا بشه ...

خاک بر سر این صابخونه ها که همچین مستاءجریو از دس میدن ...



:*

سرور گفت...

از آرزوهاي كوچيك آدماي بزرگ چي ؟

نیلو مورچه گفت...

نیسی امشب ... ؟!؟!؟!