این پست در 2 بخش تنظیم شده که کاملاً از هم جدا بوده و نیازی به خواندنِ یکی برایِ تکمیلِ دیگری نیست. اوّلی جوابیهای است به رفیقی ناشناس که کامنتِ خود را درباره پستِ پیشین گذاشته بود؛ و دوّمی بیشتر جزوِ نوشتههایِ شخصی محسوب میشود. طولِ نوشتهها زیاد است، میدانم. پس اگر قرار است یکی را بخوانید، اوّل دوّمی را دریابید. امیدوارم آنقدرها به بطالت نگذرانده باشید...
.
.
.
1
در میانِ کامنتهایِ پستِ قبلی که پرسه میزنم، یکی نظرم را بیش از بقیه به خود جلب میکند:
ک «ناشناس گفت...
میگم الان که آقای موسوی توی بیانیهشون دولت را به رسمیت شناخته، باز هم این تحریم لازمه؟
ممنون می شوم جواب بدی.»
ک من هم به نوبه خود متشکّرم از تو و تمامِ اذهانی که زحمتِ تجزیه و تحلیلِ مسائل را بر خود هموار میسازند. امّا در موردِ کامنتی که گذاشتهای، سه نکته را لازم به ذکر میدانم:
ک 1. آقایِ موسوی نه در بیانیه هفدهم و نه در هیچ سخنرانی، مکتوب و محفلی، حاضر به "به رسمیت شناختنِ دولت" نشده. چیزی که در بیانیه هفدهم آمده این است که: «دولت باید پاسخگو باشد.» امّا آیا این دولت برآمده از رأیِ مردم است؟ موسوی هرگز از دولتی مردمی صحبت نکرده. ما هم در شعارهایِ سبزمان میگفتیم: «دولتِ کودتا/ استعفا، استعفا» و آیا این به معنایِ به رسمیت شناختنِ این دولت از سویِ ما بود؟ من چنین فکری نمیکنم. موسوی در ادامه همان بیانیهاش افزوده که باید ساز و کاری درست و بیطرف در کار باشد تا از این پس انتخابات در سلامت برگزار شود. آیا کسی که چنین حرفی میزند، دولتِ احدینژاد را به رسمیت شناخته؟
ک 2. فرضِ محال را بر این میگذاریم که نه موسوی، که تمامِ سیاسیون این دولت را به رسمیت شناخته باشند. باز هم این موضوع خللی در عزمِ ما در تحریم وارد نمیکند. چرا؟ چون جنبشِ سبز یک جنبشِ کاملاً مردمی است که به جایِ دنبالِ رهبر گشتن، کاری کرده که هر کسی هوسِ رهبری به سرش بزند. نمونهاش مخملباف و پهلوی و دیگرانی هستند که همهمان میشناسیمشان. به واقع موسویها باید منتظرِ تصمیماتِ ما باشند، نه بالعکس؛
ک 3. و امّا نکته اخر برمیگردد به شخصِ شما که با عنوانِ ناشناس آمدهاید. اگر میشناسمتان، ارائه اسمِ خالی هم کفایت میکرد تا بدانم مخاطبم کیست؛ اگر هم آشنائیتِ قبلی نداریم، با یک اسم میشد لااقل صدایتان کنم. ممنون میشوم که این بار چنین کنید.
ک توضیح اینکه بنده هیچ ادّعائی نسبت به صحّتِ نظراتِ سیاسیِ خود ندارم و اینها تنها زائیده فکرِ خودم هستند. از این رو نقدِ شما را با آغوشِ باز پذیرایم.
.
.
.
2
نامهای برایِ سوابقِ یک مجریِ سابق
آقایِ خاتمی مرا یادت هست؟ دوّمِ خرداد بود. شور و حالی در میان آمده بود که بیا و ببین. گمانم هیچ بنیبشری در تاریخِ ایران از عشقِ یک ملّت به خود آنگونه که تو مطّلع شدی، مطّلع نشده باشد. من یکی دو سال کم داشتم تا رأیت دهم. یادت هست؟ اشکهایِ کودکانهام را چه؟ یادت هست؟ کتکهائی که تویِ ستاد از همین لباسشخصیها خوردیم را چه؟ یادت هست؟ آن همه تبلیغاتت که کردیم را چه؟ یادت هست؟
ک شور و حالی در میان آمده بود که بیا و ببین... ولی آیا آمدی؟ سیّد به چشمهایِ من نگاه کن. آمدی؟
ک سیّد من دورۀ بعدی به تو رأی دادم. خیلیها میگفتند خود غلط بود آنچه میپنداشتیم. حرف از این بود که مجلسِ اصولگرا اجازۀ کار به دولتِ اصلاحات نداده. مجلسِ اصلاحات هم آمد و دولتِ اصلاحات حرفهایش بزرگتر از اعمالش باقی ماند. نمیگویم کاری نکردیها، نه. کار کردی. کم هم نکردی. ولی «تو نمایندۀ یک ملّتِ واقعی بودی، نه نمایندۀ واقعیِ یک ملّت...» از همینجا بود که همه در ناخودآگاهشان آگاه شدند. به قولِ پدرم، تو 8 سال "گفتاردرمانی" کردی ما را. سیّد ولی اینها دلیلِ دلشورۀ من نبود. دلشورهام از خوابی میآمد که دیده بودم. دیده بودم تو هم یکی هستی مثلِ باقیشان. متأسّفم، من هنوز هم به خوابم ایمان دارم سیّد...
ک سیّد یادت هست که آمده بودی تویِ دانشگاهِ تهران و در جوابِ او که گفت: «تو برایِ من چه کردی؟»، چه گفتی؟ گفتی من کاری کردم که تو بتوانی از رئیسجمهورت "راحت" انتقاد کنی! عذرم را بپذیر سیّد، ولی مگر قرار بود ما از تو "ناراحت" انتقاد کنیم؟!
ک حوصله داری برایت خاطرهای بگویم؟ نداری؟ پس بگذار تا بگویم. دیشب سوارِ مترو که بودم، مردی حدوداً 60 ساله همصحبتم شد. میگفت از 9 سالگی پیروِ ولایتِ فقیه بوده! نمیدانستم نظریۀ "ولایتِ فقیه" را آن دوران هم پیاده کرده بودند و ما بیخبر بودهایم. میگفت شما حواستان نیست که این انقلاب ثمرۀ خون ششصد هفتصد هزار شهید است که مفت و مجّانی به دستِ شما رسیده! سیّد به جانِ تو مانده بودم چه بگویم. یعنی میگوئی این ششصد هفتصد هزارتا را هم باید بگذارم رویِ خونِ پامال شدۀ ندا و سهراب و یعقوبِ بروایه و سایرِ شهدایِ امروزمان؟ سیّد چرا هر که آن بالاترها نشسته خود را بیشتر وارثِ این همه خون میداند؟ به خدا نمیسوختم اگر گروهخونیتان به این خونها میخورد. امّا دردِ من از این است که چرا ما حاضر نیستیم بپذیریم که گاه هزینههایِ هنگفتمان، الزاماً به نتایجی درست و عادلانه منتهی نمیشود؟
ک طرف میگفت شما بیقانونی کردید. گفتم خب چرا مؤمنِ لباسشخصی؟ گفت چون تظاهراتِ بدونِ مجوّزتان بستر ساخت. برایش اصلِ 27 قانونِ اساسی را که از کتابچۀ قانونش پاک کرده بود، با قلمِ سبزم از نو نوشتم: «تشکیلِ اجتماعات و راهپیمائیها، بدونِ حملِ سِلاح، به شرطِ آنکه مخلّ به مبانیِ اسلام نباشد، آزاد است.» گفت بله، به شرطِ مجوّز! یعنی سیّد راحتت کنم، همه چیز را مصادره به مطلوب میکنید. اصلِ قانون را زیرِ سؤالهایتان لِه میکنید. خودتان را پشتِ مردم پنهان میکنید. قلبِ ما را تویِ جیبهاتان قایم میکنید. آخرش هم دایرۀ دیدتان تا نوکِ دماغِ خودتان و هممسلکانتان بیشتر نمیرود.
ک سیّد ناراحت شدی که تو را با آن لباسشخصی یکی کردم؟ خب چرا سیّد؟ مگر نه این است که هر دوتان مردم را نمیبینید؟ مگر نه این است که هر دوتان فقط به خودتان فکر میکنید؟ مگر نه این است که ما از هر دوتان خوشمان نمیآید؟ پس چرا یکیتان نکنم؟
ک سیّد یک چیزی بگویم اشکت در آید، امّا از خنده! طرف میگفت از دستاوردهایِ این نظام یکی همین است که من و شما میتوانیم اینجا راحت با یکدیگر حرف بزنیم!!! باور کن آن لحظه که این را گفت، یادِ تو و آن دانشجویِ دانشگاهِ تهران افتادم. مگر قرار بود ناراحت با هم حرف بزنیم؟! به او گفتم که فلانی، یک تکّه عکسِ امام را که تویِ جوب پیدا کرده بودید، آوردید و پیراهنِ عثمانش کردید. پس چرا شیشههایِ جماران که پائین آمد، رفتید رویِ سایْلِنت؟ گفت چون میخواستند برایِ منتظری مراسم بگیرند. حقّشان بود. گفتم بیتِ امام اجازه میدهد و شما نه؟ گفت بیخود اجازه میدهند! منتظری مطرودِ امام بود. گفتم بله، و مرجعِ تقلیدِ جمعی کثیر هم بود. زیرِ بار نرفت سیّد. ولی سرِ یک عکسِ پاره خودش را پاره کرده بود. خدا را شکر که منتظریِ شریف نیست تا این روزهاتان را ببیند سیّد. تو آن سبو بشکستی و آن پیمانه ریختی...
ک راستش را بخواهی، از دستاوردهایِ این نظام یکی همین است که من و شما میتوانیم اینجا راحت با یکدیگر حرف بزنیم و هرگز کسی به حرفِ من محلّ سگ هم نگذارد...
ک هر که این نامه را بخواند، میگوید از رویِ احساسات نوشته شده. من هم منکرش نیستم. ما با تمامِ احساسمان به تو رأی داده بودیم. ما با تمامِ احساسمان تو را حمایت کرده بودیم و 18 تیر را ساخته بودیم. ما با تمامِ احساسمان از تو خوشمان یا بدمان میآمد. و تو دستت را تا دسته کردی تویِ ماتحتِ احساساتِ ما. پس چرا نامهام از رویِ احساسات نوشته نشده باشد؟
ک سیّد دلم درد میکند. ولی این بار حکایتمان کمی فرق کرده. برو به رهبر نامه بده و همراهِ آن لباسشخصیای که در مترو دیدمش، بگو جانم فدایِ رهبر! برو باز هم نامه بده و با پشتوانۀ احساساتِ ما ساخت و پاختِ سیاسی راه بینداز. ولی یادت باشد، یک تارِ مویِ گندیدۀ سرِ کچلِ احمدِ زیدآبادی را به صد تا مثلِ تو نمیفروشم. یک قطره هم از آن اشکهائی که نثارش کردم را برایت سرریز نمیکنم. اشکم، بدرقۀ راهِ تبعیدش باشد. خودش ندانست، امّا جایِ اینکه او را از فعّالیتهایِ اجتماعی و سیاسی محروم کنند، اجتماع و سیاست را از فعّالیتهایِ او محروم کردند.
ک سیّد آن لباسشخصی میگفت در راهپیمائیِ 19 دی هم شرکت داشته. به یادش آوردم که برادر، 9 دی، نه 19 دی. نمیخواستم جائی بگوید و به سخرهاش بگیرند. ذکرِ خیرت هم بود. گفتم مردمِ عزیزتان شعار میدادند که: «لعن علی عدوک یا حسین/ خاتمی و کرّوبی و میرحسین»، نظرت چیست؟ گفت این اصلاحطلبان فتنهاند. یعنی سیّد، جلویِ او هم باید حمایتت میکردم. و کردم... افسوس که هر دوتان مثلِ هم هستید.
ک ما با جان و دل برایِ ندا جشنِ تولّد میگیریم و مطمئن باش او هر روز بزرگ و بزرگتر میشود. بترس از روزی که به یادت آوَرَند که تو کوچک و کوچکتر شدهای.
ک سیّد نامهام مطوّل شده گویا. نکند نیمه بخوانیاش؟ این را بشنو و برو: دیگر مردم نیستند که شما را انتخاب میکنند، شمائید که بینِ مردم و حکومت یکی را انتخاب میکنید. انتخابش با خودتان. ما راهمان را میرویم. ولی یادت باشد که گفتاردرمانی نکنیها سیّد...
.
.
.
1
در میانِ کامنتهایِ پستِ قبلی که پرسه میزنم، یکی نظرم را بیش از بقیه به خود جلب میکند:
ک «ناشناس گفت...
میگم الان که آقای موسوی توی بیانیهشون دولت را به رسمیت شناخته، باز هم این تحریم لازمه؟
ممنون می شوم جواب بدی.»
ک من هم به نوبه خود متشکّرم از تو و تمامِ اذهانی که زحمتِ تجزیه و تحلیلِ مسائل را بر خود هموار میسازند. امّا در موردِ کامنتی که گذاشتهای، سه نکته را لازم به ذکر میدانم:
ک 1. آقایِ موسوی نه در بیانیه هفدهم و نه در هیچ سخنرانی، مکتوب و محفلی، حاضر به "به رسمیت شناختنِ دولت" نشده. چیزی که در بیانیه هفدهم آمده این است که: «دولت باید پاسخگو باشد.» امّا آیا این دولت برآمده از رأیِ مردم است؟ موسوی هرگز از دولتی مردمی صحبت نکرده. ما هم در شعارهایِ سبزمان میگفتیم: «دولتِ کودتا/ استعفا، استعفا» و آیا این به معنایِ به رسمیت شناختنِ این دولت از سویِ ما بود؟ من چنین فکری نمیکنم. موسوی در ادامه همان بیانیهاش افزوده که باید ساز و کاری درست و بیطرف در کار باشد تا از این پس انتخابات در سلامت برگزار شود. آیا کسی که چنین حرفی میزند، دولتِ احدینژاد را به رسمیت شناخته؟
ک 2. فرضِ محال را بر این میگذاریم که نه موسوی، که تمامِ سیاسیون این دولت را به رسمیت شناخته باشند. باز هم این موضوع خللی در عزمِ ما در تحریم وارد نمیکند. چرا؟ چون جنبشِ سبز یک جنبشِ کاملاً مردمی است که به جایِ دنبالِ رهبر گشتن، کاری کرده که هر کسی هوسِ رهبری به سرش بزند. نمونهاش مخملباف و پهلوی و دیگرانی هستند که همهمان میشناسیمشان. به واقع موسویها باید منتظرِ تصمیماتِ ما باشند، نه بالعکس؛
ک 3. و امّا نکته اخر برمیگردد به شخصِ شما که با عنوانِ ناشناس آمدهاید. اگر میشناسمتان، ارائه اسمِ خالی هم کفایت میکرد تا بدانم مخاطبم کیست؛ اگر هم آشنائیتِ قبلی نداریم، با یک اسم میشد لااقل صدایتان کنم. ممنون میشوم که این بار چنین کنید.
ک توضیح اینکه بنده هیچ ادّعائی نسبت به صحّتِ نظراتِ سیاسیِ خود ندارم و اینها تنها زائیده فکرِ خودم هستند. از این رو نقدِ شما را با آغوشِ باز پذیرایم.
.
.
.
2
نامهای برایِ سوابقِ یک مجریِ سابق
آقایِ خاتمی مرا یادت هست؟ دوّمِ خرداد بود. شور و حالی در میان آمده بود که بیا و ببین. گمانم هیچ بنیبشری در تاریخِ ایران از عشقِ یک ملّت به خود آنگونه که تو مطّلع شدی، مطّلع نشده باشد. من یکی دو سال کم داشتم تا رأیت دهم. یادت هست؟ اشکهایِ کودکانهام را چه؟ یادت هست؟ کتکهائی که تویِ ستاد از همین لباسشخصیها خوردیم را چه؟ یادت هست؟ آن همه تبلیغاتت که کردیم را چه؟ یادت هست؟
ک شور و حالی در میان آمده بود که بیا و ببین... ولی آیا آمدی؟ سیّد به چشمهایِ من نگاه کن. آمدی؟
ک سیّد من دورۀ بعدی به تو رأی دادم. خیلیها میگفتند خود غلط بود آنچه میپنداشتیم. حرف از این بود که مجلسِ اصولگرا اجازۀ کار به دولتِ اصلاحات نداده. مجلسِ اصلاحات هم آمد و دولتِ اصلاحات حرفهایش بزرگتر از اعمالش باقی ماند. نمیگویم کاری نکردیها، نه. کار کردی. کم هم نکردی. ولی «تو نمایندۀ یک ملّتِ واقعی بودی، نه نمایندۀ واقعیِ یک ملّت...» از همینجا بود که همه در ناخودآگاهشان آگاه شدند. به قولِ پدرم، تو 8 سال "گفتاردرمانی" کردی ما را. سیّد ولی اینها دلیلِ دلشورۀ من نبود. دلشورهام از خوابی میآمد که دیده بودم. دیده بودم تو هم یکی هستی مثلِ باقیشان. متأسّفم، من هنوز هم به خوابم ایمان دارم سیّد...
ک سیّد یادت هست که آمده بودی تویِ دانشگاهِ تهران و در جوابِ او که گفت: «تو برایِ من چه کردی؟»، چه گفتی؟ گفتی من کاری کردم که تو بتوانی از رئیسجمهورت "راحت" انتقاد کنی! عذرم را بپذیر سیّد، ولی مگر قرار بود ما از تو "ناراحت" انتقاد کنیم؟!
ک حوصله داری برایت خاطرهای بگویم؟ نداری؟ پس بگذار تا بگویم. دیشب سوارِ مترو که بودم، مردی حدوداً 60 ساله همصحبتم شد. میگفت از 9 سالگی پیروِ ولایتِ فقیه بوده! نمیدانستم نظریۀ "ولایتِ فقیه" را آن دوران هم پیاده کرده بودند و ما بیخبر بودهایم. میگفت شما حواستان نیست که این انقلاب ثمرۀ خون ششصد هفتصد هزار شهید است که مفت و مجّانی به دستِ شما رسیده! سیّد به جانِ تو مانده بودم چه بگویم. یعنی میگوئی این ششصد هفتصد هزارتا را هم باید بگذارم رویِ خونِ پامال شدۀ ندا و سهراب و یعقوبِ بروایه و سایرِ شهدایِ امروزمان؟ سیّد چرا هر که آن بالاترها نشسته خود را بیشتر وارثِ این همه خون میداند؟ به خدا نمیسوختم اگر گروهخونیتان به این خونها میخورد. امّا دردِ من از این است که چرا ما حاضر نیستیم بپذیریم که گاه هزینههایِ هنگفتمان، الزاماً به نتایجی درست و عادلانه منتهی نمیشود؟
ک طرف میگفت شما بیقانونی کردید. گفتم خب چرا مؤمنِ لباسشخصی؟ گفت چون تظاهراتِ بدونِ مجوّزتان بستر ساخت. برایش اصلِ 27 قانونِ اساسی را که از کتابچۀ قانونش پاک کرده بود، با قلمِ سبزم از نو نوشتم: «تشکیلِ اجتماعات و راهپیمائیها، بدونِ حملِ سِلاح، به شرطِ آنکه مخلّ به مبانیِ اسلام نباشد، آزاد است.» گفت بله، به شرطِ مجوّز! یعنی سیّد راحتت کنم، همه چیز را مصادره به مطلوب میکنید. اصلِ قانون را زیرِ سؤالهایتان لِه میکنید. خودتان را پشتِ مردم پنهان میکنید. قلبِ ما را تویِ جیبهاتان قایم میکنید. آخرش هم دایرۀ دیدتان تا نوکِ دماغِ خودتان و هممسلکانتان بیشتر نمیرود.
ک سیّد ناراحت شدی که تو را با آن لباسشخصی یکی کردم؟ خب چرا سیّد؟ مگر نه این است که هر دوتان مردم را نمیبینید؟ مگر نه این است که هر دوتان فقط به خودتان فکر میکنید؟ مگر نه این است که ما از هر دوتان خوشمان نمیآید؟ پس چرا یکیتان نکنم؟
ک سیّد یک چیزی بگویم اشکت در آید، امّا از خنده! طرف میگفت از دستاوردهایِ این نظام یکی همین است که من و شما میتوانیم اینجا راحت با یکدیگر حرف بزنیم!!! باور کن آن لحظه که این را گفت، یادِ تو و آن دانشجویِ دانشگاهِ تهران افتادم. مگر قرار بود ناراحت با هم حرف بزنیم؟! به او گفتم که فلانی، یک تکّه عکسِ امام را که تویِ جوب پیدا کرده بودید، آوردید و پیراهنِ عثمانش کردید. پس چرا شیشههایِ جماران که پائین آمد، رفتید رویِ سایْلِنت؟ گفت چون میخواستند برایِ منتظری مراسم بگیرند. حقّشان بود. گفتم بیتِ امام اجازه میدهد و شما نه؟ گفت بیخود اجازه میدهند! منتظری مطرودِ امام بود. گفتم بله، و مرجعِ تقلیدِ جمعی کثیر هم بود. زیرِ بار نرفت سیّد. ولی سرِ یک عکسِ پاره خودش را پاره کرده بود. خدا را شکر که منتظریِ شریف نیست تا این روزهاتان را ببیند سیّد. تو آن سبو بشکستی و آن پیمانه ریختی...
ک راستش را بخواهی، از دستاوردهایِ این نظام یکی همین است که من و شما میتوانیم اینجا راحت با یکدیگر حرف بزنیم و هرگز کسی به حرفِ من محلّ سگ هم نگذارد...
ک هر که این نامه را بخواند، میگوید از رویِ احساسات نوشته شده. من هم منکرش نیستم. ما با تمامِ احساسمان به تو رأی داده بودیم. ما با تمامِ احساسمان تو را حمایت کرده بودیم و 18 تیر را ساخته بودیم. ما با تمامِ احساسمان از تو خوشمان یا بدمان میآمد. و تو دستت را تا دسته کردی تویِ ماتحتِ احساساتِ ما. پس چرا نامهام از رویِ احساسات نوشته نشده باشد؟
ک سیّد دلم درد میکند. ولی این بار حکایتمان کمی فرق کرده. برو به رهبر نامه بده و همراهِ آن لباسشخصیای که در مترو دیدمش، بگو جانم فدایِ رهبر! برو باز هم نامه بده و با پشتوانۀ احساساتِ ما ساخت و پاختِ سیاسی راه بینداز. ولی یادت باشد، یک تارِ مویِ گندیدۀ سرِ کچلِ احمدِ زیدآبادی را به صد تا مثلِ تو نمیفروشم. یک قطره هم از آن اشکهائی که نثارش کردم را برایت سرریز نمیکنم. اشکم، بدرقۀ راهِ تبعیدش باشد. خودش ندانست، امّا جایِ اینکه او را از فعّالیتهایِ اجتماعی و سیاسی محروم کنند، اجتماع و سیاست را از فعّالیتهایِ او محروم کردند.
ک سیّد آن لباسشخصی میگفت در راهپیمائیِ 19 دی هم شرکت داشته. به یادش آوردم که برادر، 9 دی، نه 19 دی. نمیخواستم جائی بگوید و به سخرهاش بگیرند. ذکرِ خیرت هم بود. گفتم مردمِ عزیزتان شعار میدادند که: «لعن علی عدوک یا حسین/ خاتمی و کرّوبی و میرحسین»، نظرت چیست؟ گفت این اصلاحطلبان فتنهاند. یعنی سیّد، جلویِ او هم باید حمایتت میکردم. و کردم... افسوس که هر دوتان مثلِ هم هستید.
ک ما با جان و دل برایِ ندا جشنِ تولّد میگیریم و مطمئن باش او هر روز بزرگ و بزرگتر میشود. بترس از روزی که به یادت آوَرَند که تو کوچک و کوچکتر شدهای.
ک سیّد نامهام مطوّل شده گویا. نکند نیمه بخوانیاش؟ این را بشنو و برو: دیگر مردم نیستند که شما را انتخاب میکنند، شمائید که بینِ مردم و حکومت یکی را انتخاب میکنید. انتخابش با خودتان. ما راهمان را میرویم. ولی یادت باشد که گفتاردرمانی نکنیها سیّد...
.
.
.
بعدالتّحریر:
بنده هرگز نظرم نسبت به خاتمی، کرّوبی و میرحسین تغییری نکرده. اصلاً از دستِ کرّوبی ناراحت نیستم. از اوّلشم از خاتمی و مواضعش خوشم نمیاومده. تنها فرقی که کردهم این بوده که الان یهکمی واضحتر از حسّم حرف زدهم. معتقدم که هر حرف و عملی خصوصاً در این شرایط باید از رویِ درایت باشه. این بارزترین ویژگیِ میرحسین بوده از اوّل تا حالا. کرّوبی امروز این مدلی نباید حرف میزد. ولی بازم میگم، من اصلاً ناراحت نشدم از حرفش. چیزِ بدیام نگفته به نظرم. ولی چون راحت میشه تفسیرش کرد، باید با یه لحنِ دیگهای گفته میشد. معتقدم که حضرات وظیفه دارن آدمایِ مستقلی مثل زیدآبادی رو هم حساب کنن، ولی خاتمی اونقدرا در این زمینه مثبت نیس به نظرم.
ک من اگه اینجا دارم اینجوری حرف میزنم، دلیل دارم. آقایِ خاتمی و امثالهم باید بدونن که مردم حاضر نیستن که معامله بشن. ما باید اعتراضِ خودمون رو نسبت به رفتارایِ غلط نشون بدیم. این وظیفه ماست. من به نظرم کار خاتمی درست و منصفانه نیس. امیدوارم که رویهش عوض بشه.
ک و در نهایت امیدوارم با فرسایشِ کمتری جلو بریم، چون ما بیشماریم...
۲۳ نظر:
عالی بود زندی!
به قول خودت قرآن و اون شماره حساب و یادت نره د..وس
حیف ِ گفتاردرمانی والا
دربارهی ناشناس جالب است که اومدن برای من کامنت گذاشتن ! نه لینکی نه ایمیلی نه مشخصاتی ! جالبه انتظار جواب هم دارند ! جواب من کاملاًواضحه ! باید بگم که چرا از سوال یه سوال دیگه در میارین شما پرسیدین موسوی بیانیه داد که اینگونه ! منم گفتم موسوی (امروزم کروبی و خاتمی اضافه شدن) کی هستند که بخوان تعیین کننده باشند ! اونا جزئی از مردم هستن نه ما رهرو اونا !
راستی خوبه این اتفاقا بیفته تا مردم انقدر از هرکسی بت نسازند !
موسوی داغدار هستند ! اوکی امّا هنوز داره از مدرسهی عشق و اون بسیجججج فلان فلان شده که دست کم من رو کم بیچاره نکرده حرف میزنه ! هنوز داره از خط ولایت فقیه حرف میزنه ! بعد مردم بت میسازند که نگاه تو بیانیه است!
اعصابم میریزه بهم وقتی میبینم مردم نخونده و ندیده کورکورانه حرف میزنند! بدبختی این ملّت همینه! اونایی که ساندیسخور شدن از ندیدناشونه از نشنیدناشونه ! امروز آ.ب گفت چند در صد ما سیاسی فکر میکنن؟ واقعاً جوابش تلخه !
من بعد این که برای مرگ اصلاحطلبی یعنی دورهی اول انتصاب احمدی نژاد غمگین بودم ! داشتم توی نت میچرخیدم بعد یه کلیپ دیدم که تصویرارو به هم چسبونده بودن و آهنگ یار دبستانی بود بعد رسید به یه عکسی هنوز از جلوی چشمام پاک نشدن یه عکس بود یه اتاق بود سقفش نسبتاً کوتاه بود سیّد خندان بودند و چند نفر دیگه ! سید همچنان خندان بود! جلوش یه اقایی بود که از پا آویزون شده بود ! تصویر هم جوری نبود که بشه گفت فتوشاپ یا به قول حداد عادل پی.هوتوشاپیه ! این خرداد یه بار من و شازده و بقیه بچه های ستاد توی ون بودیم داشتیم بحث میکردیم شازده گفت اگه خاتمی بود من تبلیغ نمیکردم منم باهاش موافق بودم بماند که ما کلی حالا درست یا نادرست سعی میکردیم موسوی و قتل های 67 رو توجیه کنیم امّا یه چیزایی تو وجود درونی آدم یه تصویرایی رو ماندگار میکنه یه تصویرایی هرچند تلختر رو میتونی توجیهشون کنی این که موسوی به مرگ اینا نخندید و حداقل سعی کرد از خودش دفاع کنه هرچند که ما دلیلمون برای توجیه اینها از روی امیدمون نبود بلکه از نگرانی ای که برای این وضع ایران داشتیم بود.....
چون از دل برآید..لاجرم بر دل نشیند
اسیرتم زندی
اون شب وقت نشد در مورد این یارو درست حسابی بحث کنیم.
یه چیزی یادم نره راستی در جواب به آذری:
الینا اون عکسه واقعیه منتهی مال دیدار خاتمی از موزه عبرت (شکنجهگاه سابق کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک) هستش و اون یارو هم که اویزونه ماکته. اینو واسه ثبت در تاریخ گفتم! و گرنه با فحوای کلامت مث همیشه موافقم.
راستی ... من یه اشتباهی کردم که این بالا توضیح ندادم ... کامنتی که اوّلش نوشتم دربارهی ناشناس، فقط پاراگراف اولش خطاب به شماس آقا/خانم ناشناس. راستی دوستمون راس میگه ها ! من به یه اسم مستعار هم راضیم والا ! سخته مطمئن نباشی با کی طرفی ولی از اون سخت تر اینه که اصلاً ندونی با کی طرفی ...
مرسی پیام که گفتی من از چهار سال پیش شک داشتم ولی همون که گفتم خندیدن به جنایت قشنگ نیس :)
راستی پاسخی کوتاه هم به سوالتان در وبلاگم دادم
دس مریزاد
شمائید که بینِ مردم و حکومت یکی را انتخاب میکنید. انتخابش با خودتان. ما راهمان را میرویم. ولی یادت باشد که گفتاردرمانی نکنیها سیّد...
با اين موافق بودم هومن
ولي ... بقيه ش يکم کم لطفي بود
که بازم نظرت محترمه
لادن
دوست ناشناسمون کلا بنج مارک بزرگانشونن
این تیکه اش خیلی عالی بود واقعا...
راستش را بخواهی از دستاورد های این نظام یکی همین است که من و شما می توانیم این جا راحت با یکدیگر حرف بزنیم و هرگز کسی به حرف من محل سگ هم نگذارد!
آخر این داستان چی می خواد بشه...؟ روزی می رسه که اینا جواب خون ریخته شده ی ندا ها و سهراب ها رو بدن؟! سید و امثال سید بدجوری پاشون گیره!
من به هیچ عنوان از موسوی برای خودم بت نساختم چون تجربه ی تلخ شکست بعد از بت ساختنو دارم.
رهبر به معنی بت نیست، صرفا کسیم نیس که همه حرفاش درسته و عینن باید ازش پیروی شه ولی برای پیشبرد هدف باید یه حرف مشترک داشته باشیم که این با رهبری مردم میسر نمیشه.بالاخره یکی باید این جمعیتو رهبری کنه؟
من ضد شما نیستم،اتفاقا با حرفت موافقم فقط این سوالی بود که ممکنه برای کسای دیگیم پیش اومده باشه.
منظورمو گرفتی؟
هومن جان يك بار برات كامنت گذاشتم, نظرم هنوز همونه. خودت ميدوني چي ميگم.كار ديگه از اين حرفا گذشته رفيق... خودت خيلي خوب ميدوني كه اين مردم بدبخت يك عمر معامله شدن,اين بار هم ميشن.هيچ چيزي عوض نميشه. يعغوب رو خوب ميشناختمش روحش شاد. اما بايد بدوني نه تنها خون اون و ندا و سهراب و..... همون بيش از هفتصدهزار شهيد پايمال ميشه بلكه اين مردم خيلي زود همه چيز رو فراموش مي كنند.مثل هميشه... هيچ كدومشون هم ككشون نميگزه. خستم هومن , خيلي خستم, هممون خسته ايم. ديگه حرفي ندارم. به ياد جاده كاشان...خواب خوبي بود... ( - :)
سروش :
سلام
شماره یکو کاملا موافقم
در مورد شماره دو و سید ، باید با خودم کلنجار برم
مرسی
***
اگر هنوز هم فکر می کنید ، مشکل ما حکومت ها و نظام ها هستند ، سخت در اشتباهید !
سید بزرگوار هم همین را فهمیده بود و برای حل مشکل اصلی چه خوب برنامه ریزی کرده بود و چه خوب پیش می رفت .
صدها و هزار ها سال است که نظام ها و حکومت ها را عوض کرده ایم و هیچ نتیجه ای هم نگرفته ایم ، آخر کی می خواهیم از تاریخمان درس بگیریم ؟ نباید بفهمیم که مشکل جای دیگری است ؟ نباید ببینیم آن مردمی را که به احمدی نزاد رای دادند ؟ نباید ببینیم آنانی را که نفت را بر سر سفره هایشان می خواهند ؟
انتقادی که می کنم به خودم هم وارد است . مدتی است که در اطرافمان کسانی می بینیم و "ما" می گوییم ، انگار که همه مردم ایران ، "ما" هستیم !
نخیر "آن ها" هم هستند و تعدادشان هم زیاد است .
...
حالا چه شده که دلگیر می شویم از اینکه یک نفر می آید و می خواهد بین ما و آن ها پیوندی برقرار کند ، شاید که نداها و سهراب ها و محسن ها دیگر بار جان نبازند .
اشتباه از کسانی است که حرف های صدا و سیما را باور کردند و اندیشیدند که به راستی ، سران "اصلاحات" انقلابی و براندازند ! نخیر آن ها به دنبال "اصلاحات" بوده و هستند و من نیز ! و خیلی از مردم ایران هم ! حالا اگر "اصلاحات " با به رسمیت شناختن دولت پیش برود ، خب به پیشش می رانند . دولتی که از هفت ماه گذشته بیشترین بهره را برد تا بدون وجود هیچ نظارتی در حالی که نیروهای منتقد یا در زندان بودند یا مشغول بحث های دیگر ، هر کاری که می خواهد بکند و برای آینده این مردم تصمیم بگیرد ! تداوم این روند به نفع هیچ کس نبود و سران اصلاحات این را چه خوب فهمیدند .
حالا وظیفه ما اینست که روی عملکرد دولت متمرکز شویم و ناکارآمدی آن را به اثبات برسانیم .
***
Elham
***
خاتمی رو کلن میشه گفت ازینور رونده و ازونور مونده
نه اونوری ها قبولش دارن و کلن باعث و بانی از بین رفتن همه ارزشها میدوننش ، هم ما بهش خرده میگیرم و ....
نه اینکه مخالف باشم با نظر شما
کلن من یا ماها بجز سبز بودنمون و اینهکه خودمونو جزئی از جنبش بدونیم ، دلمون هم میسوزه
برای خاتمی بودن ها و ...
و حتی من دلم برای ا.ن هم می سوزه
ازینکه اینهمه آدم ازش متنفرن و اصلا شده قربانی دست ِ اینا .
s_holden_27@yahoo.com
این ایمیل منه خوشحال می شم در این مورد باهم بحث کنیم تا من منظورمو واضح تر بیان کنم
ممنون
نظر الهام برام جالب بود
دقیقن
چقدر توضیحات خوبی دادی الهام
مرسی
خیلی وقته فکر میکنم
به جای هربار رفتن و کتک خوردن و دستگیر شدن و برگشتن
اگه این جنبش با یه هدایت جامع
روی باقی اقاشر هم کار میکرد
دیگه یکدست میشدیم
حداقل اکثریت می شدیم
ما فراموش کردیم مردمی رو که بعد از انتخابات توی جشن احمدی نژاد شرکت کرده بودن و اون زنی رو که وقتی دید هاج و واج وایسادم اشک میریزم و جشن اونا رو نگاه میکنم ، گفت
خانوم ببین
ما همه تقلبیم؟؟؟؟
ببین
گفته بودید که یه جوری خودمو معرفی کنم
مخلصیم ... اوایل خودم رو مقید میدونستم که برای هر کسی که چیزی میگه جوابی داشته باشم ، اما این اواخر میگویم که جماعت نفهم را باید فقط یک اردنگی معنوی حواه اشان کرد و گذاشت در یونجه زار تحجرشان آنقدر بچرند و نشخوار کنند تا روزی تبدیل به کالباس سوسیس بشوند ! رفیق جان جوابش را نمی دادی بهتر بود ...
ارسال یک نظر