۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

از خاکستر به خاکستر

شعرهایِ آن سال‌ها کِز کرده‌اند رویِ پایه نت خانه پدری. شعرهایِ سال‌هایِ 19 تا 21 سالگی‌ام. با رنگِ طلائی نوشته بودمشان رویِ زمینه سیاه. سیاه مثلِ آن روزهایم. پیش‌تر می‌چسباندمشان دانه‌دانه برگ‌برگ رویِ دیوارِ کوچکِ سوئیتی که در خیابانِ شیخ‌هادی داشتم. قراری داشتم با خودم، با شخصِ خودم: دیوار که پر از شعرهایت شد، شاعر را بسوزان. او نه ققنوس است که دوباره جان گیرد؛ نه ماندنی است. در حدّ یک‌مشت خاکستر؟ کمتر از اینهاست. بسوزانش. بسوزانش.
.
... می‌شویَم
جایِ لب‌هایت را
......... از جامِ شراب
..... با بوسه‌هایم
.............. و مست می‌شوم
....................... در دلزدگی
.......... با یادِ فریبائیِ تو
.
چشم‌هایم را می‌بستم. شب را به تعجیل وامی‌داشتم. می‌گفتم:
در بستگیِ چشمانت
..... هماغوشم باش
.. من از چشم‌هایِ باز منزجرم
بینش از بوسه تهی‌ست
... تو از بوسه
........ من از تو
آغوشِ باز، چشمانِ بسته می‌طلبد
.
و باز بر دیوار می‌زدم شعرهایم را، آنگاه که کمیت را "کم‌آوردن" معنی می‌کردم:
برگ‌برگِ شعرهایم را
.......... به دیوار می‌کوبم
.... حرف‌حرفِ جملاتش را
به قلبم
..... بندبندِ دلم را پاره می‌کنم
.. زخم‌هایم را
....... چاره
این تاوان است
.... صمیمیتی را
....... که دوست‌داشتنم را لحظه‌ای فرصت نداد
.
راحت که می‌شدم از سوختن، سپوختن آغاز می‌گشت. به قولِ او که عادل است: «چه می‌کند این زندگی!» دام می‌نهد واپسین معشوق. می‌دانستی معشوقه‌ام؟ و من گنگ می‌شدم در خواسته‌ام. این یکی را دیگر می‌دانستی، نه؟ بدت که نمی‌آید اگر بگویم:
... «بزرگترین گناهْ ترس است!»
تف
.... بر میعادِ دستان و چشمان و پاهایِ ما
........... این‌چنین است
................. پایانِ ما
.
نگو که بدت می‌آید معشوقه‌ام، نگو. من سوختن را می‌زیستم. و نیست می‌شد شرمم در انقیاد. ازدیادِ حضورت چه ناگزیر بود به وقتِ گریزت از من، در من. یادِ آن روزها نثرم را شاعرانه می‌کند طفلکِ من. آن دیوار باید پر می‌شد تا شاعر بسوزد. برایِ همیشه بسوزد با برگ‌برگِ شعرهایش. باید آخرین سال‌هایِ نوجوانی را اینگونه فریاد می‌زدم:
وقتی در آغوشت می‌کشم
... از من دور می‌شوی
هماغوشم مباش
...... تا همیشه در آغوشم باشی
.
به قولِ این شعرایِ کس‌خلِ زمانه: وَه که چه معصومانه شعری بود!
... معصومانه نیست، محشرِ صغری است عزیزکم. سال‌هایِ نرفته و کارهایِ نکرده، اسمش می‌شود عصمت. نکبت بر این عصمت، نکبت. خیانت بودم، اهانت بودم، امّا پیش از تو شاعر نبودم. به خاکسترم سوگند که شاعر نبودم.
... من فقط خودم را گول می‌زدم دیوانه. به یادِ نیما می‌نشستم در خانه و عصمت خرجِ دیوار می‌کردم. دیواری که هیچ نمی‌شنید. من هیچ شعری برایِ هیچ دیواری نگفته بودم.
... پیش از آنکه بسوزانمش شاعر را، گفت:
زین پس
... عاشق می‌شوم در ناخودآگاهم
....... تا حل کنم
ستایشِ بی‌منّتِ لحظه را
.... در خود
.
.

نمی‌دانم پدرم چرا برایِ مرگِ مایکل جکسون ساعت‌ها گریست و روزهایِ متمادی به بهشتِ زهرا رفت، امّا شعرهایِ سوخته را که دید، لحظه‌ای به دنبالِ خاکسترِ شاعر نرفت. شعرها خاک می‌خورند رویِ پایه نت. سؤالاتِ بی‌جواب را می‌گذارد برایِ شاعری که فرزندش بود و نبود از او حتّی خاکستریْ ملتمس بر رویِ زمین. اکنون زمان و زمانه منتظرِ آخرین شعرِ شاعرند. واضح‌ترین شعرِ شاعر همین است:
مصیبت است
.... عزایِ سکوت
.. در واپسین لحظه
منجمد است
.... رثایِ سخن
.. در جمله‌هایِ مخوف و شکسته
و ملتهب است
.... دلِ من
.. از گفتنِ آنچه نیک می‌داند چیست...

۱۸ نظر:

هـ. ز.ز. گفت...

جهت جلوگیری از انحراف اذهانِ عمومی و خصوصی:
این یک داستان است!!!

k,شین گفت...

:)

مهسا نعمت گفت...

همیشه دلم می خواسته یکی برام شعر بگه. احساس می کنم حس قشتگیه وقتی چیزی رو بخونی که مختص توئه
.
بذار راحت تر صحبت کنم، بین خودمون باشه ها
همیشه دلم می خواسته یکی منو دوست داشته باشه . . . همیـــــن

خودشيفته گفت...

اوا تو هم كه مثل گوريل فهيم رفته بودي اصفهان!بابا اين اصفهان چه خبره كه همه ميرن اونجا.
راستي ديدي بالاخره شد كه بيام و برات بنويسم؟
عيد باحالي بود. آخرين عيدي كه با سارا دختر عمه جونم هستيم. سال ديگه اين موقع براي هميشه رفته كانادا و اونجا بايد تنها عيد بگيره. جات خالي كلي حال كرديم.

سپیده گفت...

زندی جان
انقدر قشنگه شعرات و دیگه شعر نمی گی؟

مینا گفت...

حالا چه عمومی و چه خصوصی، چه شعر چه داستان ، خوشم اومد. خوب بود. نمی دونم کجاش. ولی خوب بود بی حرف اضافه.

مستفا گفت...

حرف نداری ه.ز.ز

حیاط خلوت گفت...

از بيست هم بيشتر هست ؟
بيست بود
لذت بردم جداً


وقتی در آغوشت می‌کشم
از من دور می‌شوی
هماغوشم مباش
تا همیشه در آغوشم باشی

سال‌هایِ نرفته و کارهایِ نکرده، اسمش می‌شود عصمت. نکبت بر این عصمت، نکبت.


عالي

سردبیر مقیم در شماره 22 درحال لبخند تا بناگوش گفت...

حالا داستان یا واقعیت چه فرق می کند ...هر داستانی یا واقعیت بوده یا می توانسته باشد ... می توانستیم هرکداممان زندگیش کنیم ...داستان یا واقعیت ...من این نوشته را عجیب دوست دارم...سال نو خوش رفیق

مهشید گفت...

داستان بود یا نبود رو کاری ندارم..
این شعرا آدمو تا نا کجا می بره...!٬
عالی
مثل همیشه!

سروش گفت...

مثل یک سمفونی بود
به جان تو
می شه دستای رهبرو که بالا پایین می رفت حس کرد

سروش گفت...

آهایییییی
چرا این دفعه سند تو آل نکردی تو یاهو ؟

هـ. ز.ز. گفت...

به جون مامانم اینا سند تو آل کردم سوری. تو فیس‌بوک هم همینطور.

هـ. ز.ز. گفت...

"شین"
اسمایل؟!


"مهسا"
بین خودمون می‌مونه دافی. خیالت تخت.



"خودشیفته"
ای بابا شمام که همه منتظر بودین ما از این تهرون بریم تا برین پی عشق و حال...
خب من اصفونی‌ام دیگه. باید یه‌سر بزنم هر سال که امسال زیادی شده.
راستی اگه وضعیت کامنتت روال نمی‌شد یه سکته خفیف تو راه بود.


"سپیده"
حصاری جان بنده از 12 سالگی می‌سرایم!
باور کون.


"مینا"
اوچیکتم.


"مصطفی"
این همه حرف زدم که!


"س. هـ."
چوبکاریمون نکن دیگه!


"سردبیر"
لبخندت تو حلقم داش.


"مهشید"
مرگ من تا کجا بردت؟! این تن بمیره بوگو!


"سوری"
کامنت قبلی هم که مختص توست.

زهرا گفت...

ذهن من به همه جا رفت الا داستان

حرف نداشت

مارال ایمانی تبار گفت...

فکر می کنم

چه خوبه که می نویسی!

نیلو فسقل گفت...

ببین ! وقتی میگم تو نابغه ای نگو نع! نکبت .. یه حسی بم داد که خیلی خوب بود ...دفعه اول گیج شدم اما هر چی بیشتر خوندمش بیشتر لذت بردم! آغوشِ باز، چشمانِ بسته می‌طلبد این یکی فوق العاده بود !

مهشید گفت...

جاهای خوب خوب :دی