دیشب یه خوابی دیدم که خدائی خودم هنوز اَنکفم. خواب دیدم با یکی از دوستام که از بچّهمحلایِ سابقِ هم بود، رفته بودیم کتابفروشی. کجا؟ نشرِ چشمه. کجا؟ زیرِ پلِ کریمخان. اونجا یکی از پاتوغایِ منئه، چون یکی از دوستایِ من اونجا کار میکنه. حالا جالب اینجاس که من دیشب بعد از اینکه کارم تموم شد، رفتم یه سر آرژانتین بلیط بگیرم تا بعدِ یه عمری مثلاً برم سفر. خلاصه بعدش رفتم نشرِ چشمه و کلّی در موردِ انقلابِ روسیه و تروتسکی و آیزاک دویچر و کوفت و زهرِمار با احسان - دوستم - حرف زدیم. همینجوری یه کتاب ورداشتم از اونجا. وسطش رو باز کردم و این بیت شعر اومد:
ک نگارِ کلّهپزِ من که دل سراچه اوست/ تمامِ لذّتِ عالم میانِ پاچه اوست!
ک برام خیلی عجیب بود که چطوری مجوّز گرفته. اینقدر تحریکم کرد که خریدمش. خدافظی کردم و رفتم از زیرِ پل اون طرف. بعد که رسیدم خونه، بالاخره سرِ صبح که شد و صدایِ خروسِ فرضی رو شنیدم، خوابم برد. خواب دیدم با یکی از دوستام که از بچّهمحلایِ سابق بود، رفتهیم کتابفروشی. کجا؟ نشرِ چشمه. کجا؟ زیرِ پلِ کریمخان. اونجا یکی از پاتوغایِ منئه. برخلافِ همیشه خبری از احسان نبود. با دوستم در موردِ کتاب و اون بیت شعر حرف زدیم. مونده بود که چطوری مجوّز گرفته. با چشمایِ سبزش زُل زده بود بهش:
ک نگارِ کلّهپزِ من که دل سراچه اوست/ تمامِ لذّتِ عالم میانِ پاچه اوست!
ک برام خیلی عجیب بود که چطوری مجوّز گرفته. اینقدر تحریکم کرد که خریدمش. خدافظی کردم و رفتم از زیرِ پل اون طرف. بعد که رسیدم خونه، بالاخره سرِ صبح که شد و صدایِ خروسِ فرضی رو شنیدم، خوابم برد. خواب دیدم با یکی از دوستام که از بچّهمحلایِ سابق بود، رفتهیم کتابفروشی. کجا؟ نشرِ چشمه. کجا؟ زیرِ پلِ کریمخان. اونجا یکی از پاتوغایِ منئه. برخلافِ همیشه خبری از احسان نبود. با دوستم در موردِ کتاب و اون بیت شعر حرف زدیم. مونده بود که چطوری مجوّز گرفته. با چشمایِ سبزش زُل زده بود بهش:
ک نگارِ کلّهپزِ من که دل سراچه اوست / تمامِ لذّتِ عالم میانِ پاچه اوست
ک اومدیم بیرون. چشمایِ سبزِ دوستم از همیشه سبزتر شده بود. گفتم بیا بریم اونورِ خیابون. جالب بود. هیچ خبری از پلِ کریمخان نبود. یهو یه کتابفروشیِ کتابایِ دستدوّم نظرم رو جلب کرد. با اینکه زیاد میرم کریمخان، تا حالا این کتابفروشی رو ندیده بودم. رفتیم تُو. نگاه کردم دیدم خبری از دوستم نیس، ولی چشمایِ سبزش انگار هنوز داشت به همهچیز نگاه میکرد. یه نمایشنامه قدیمی از انتشاراتِ بنگاهِ کتاب چشمم رو گرفت. اسمش بود: جهلِ مرکّب. خواستم ورش دارم که پیرمردِ صاحبِ کتابفروشی مانع شد. گفت: «نمیشه. بذارش سرِ جاش!» همین کار رو کردم. مغازه هِی شلوغتر میشد. تصمیم گرفتم اون نمایشنامه رو با دو تا نمایشنامه قدیمیِ دیگهای که اونجا بود، کف برم. جالب اینجاس که من آخرین باری که دزدی کردهم، برمیگرده به دورانِ دبستانم که میرفتم از کتابفروشیِ محلّهمون کتابایِ هزار و یک شب رو کش میرفتم. دو تا نمایشنامه رو ورداشتم و اصلاً نمیدونم چرا دس به جهلِ مرکّب نزدم. با چشمایِ سبزِ دوستم داشتم بهش نگاه میکردم. خودم رو دیدم که دارم دور میشم. از زیرِ پلِ کریمخان رد شدم و رفتم پیشِ احسان.
۱۵ نظر:
چه جالبه که با جزییات یادت مونده
"همون"
حاجی جون به برچسبِ این پست نگاه کن: داستاااااااااااان!!
دوستانِ عزیز شما هم به برچسب دقّت کنین لطفاً.
-------------
فکر کردم خواب سکسی می خوای برامون تعریف کنی
هی منتظر بودم دافی چیزی بیاد
لنگی بره هوا
آهی ، اوهی، چیزی
ولی خبری نشد
..
بعد که گذشت گفتم پس حتما یه کتابی می گیری که توش داستانای سکسی داره
..
دوباره دیدم نه خیر ، خبری نیست
..
در آخرین لحظه گفتم که پس حتما به جای احسان ، به یه خانوم عریان برخورد می کنی ، که لذت عالم بین پاچه ها شه
که نشد
..
..
آخرش به این نتیجه رسیدم که افراد می تونن خوابای غیر سکسی هم ببینن
..
یعنی می شه مام از این ابیات متبرک تو خواب ببینیم؟
لطفن قبل از مصرف به برچسب پست دقت شود!
.
می دونی من کشته داستاناتم؟نه، میدونی؟
من متوجه می باشم که داستان می باشد
برچسب هم نميزدي معلوم بود داستانه
حالا اينش به كنار
من موندم عجب ذهن مارپيچي داري واسه داستان نويسي. من حظ وافر بردم ... هر چند دو سه بار خوندم تا ملتفت شدم (خنگيه ديگه)
"سوری"
خواب سکسیام رو بعداً خصوصی برات میگم!
منم متوجّهم که تو متوجّهی.
-------------
"س. س."
اون بیت رو تو بیدارام میتونی ببینی. تویِ یه کتاب خونده بودمش.
-------------
"م. الف."
نگفته بودی کلک!
-------------
"سرور"
اینجوری که تو تعریف کردی، خیال ورم داشته که نکنه یکی دیگه این رو نوشته!
-------------
ذهن مارپيچ...تعبير بسيار مناسبي است.
***
یاد این رمانای عجیب و غریب نیکلای گوگول افتادم .
از همونا که مثلا دماغ یارو می شه رئیس ادارش !
یا همون که واسه خاطر یه پالتو خودکشی کرد !
قشنگیش اینه که صد جور برداشت خیلی روشنفکرانه از این داستانا می شه کرد که عمرا (!) موقع نوشتن به ذهن نویسنده رسیده باشه ! تازه ممکنه بین این صد تا ، منظور نویسنده اصلا نباشه !!!!
بعضی وقتا هم تا چند شبانه روز به این فکر می کنی که نویسنده چی می خواست بگه .
داستان خیلی خوبی بود ، من که خیلی لذت بردم از سبکش .
***
Elham
***
عجب خوابی ی ی ی
فکر کنم صبح که بیدار شدی از خستگی داشتی می مردی از بس پیاده روی کردی
چشمهای سبز ِ او
چشمها همیشه نگاه میکنند
نه فقط که بببینند
دل ايرج ميرزا شاد و مسرور گشته
-------------
"سوفیا"
همون که به سرور گفتم.
-------------
"الهام"
آره دیگه. مثلاً همین الان در موردِ پیچیدگیاش دارن میگن، در صورتی که من اصلاً برام پیچیده نبود!
-------------
"فرناز"
داسسسسسسستان میباشدها!
-------------
"من"
خیلی فلسفی شد جونِ تو. من که مخم نمیکشه...
-------------
"ناشناس"
مگه ایرج به تو هم زنگ زده؟ نامرد که میگفت خاموش میکنم تا 22 بهمن.
-------------
هنگ کردم عجب فضای سورئالی !! ما که خواب اصولا" خواب نمی بینیم خلاص ...
ارسال یک نظر