۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

جروم نده سلینجر

خیلی وقت پیش بود که قبلِ اینکه هر کس و ناکسی تو رو بشناسه و اینقدر نوشته‌هات محبوبیتِ خَزطوری پیدا بکنه، تویِ یه کتابفروشی پیدات کردم. اسمت چسبیده بود زیرِ اسمِ کتابت: ناتورِ دشت. دیوید من همون بارِ اوّلی که کتابت رو خوندم، شستم خبردار شد که این داستان باید واقعی باشه. بالاخره نخوردیم نونِ گندم/ دیدیم تُو دستِ مردم. بعداً که حماقت کردم و تو رو به این و اون معرّفی کردم، خیلیا برگشتن گفتن: سلینجر جر می‌ده! ولی دیوید، تو یه جهود بودی و یه جهود همیشه جر می‌خوره. تو اگه خودِ خودِ خدایِ ادبیاتِ داستانی‌ام باشی، آخرش یه جهودی. من نژادپرست – یا به قولِ تو: Racist – نیستم، ولی تُو زندگیم هیچ وقت هم خوش نداشته‌م کتمان کنم که حقیقت مثِ کونِ خیار می‌مونه. این عقده تُو تمومِ نوشته‌هات وجود داره و من عاشقِ آدمایِ عقده‌ای‌ام. پشیمونم که چرا این همه آدم باید نوشته‌هایِ تو رو با من شریک بشن.
ک ولی دیوید، روزی که تو مُردی، دو نفر تُویِ همین مملکت از چوبة دار آویزون شدن. ملّت خودشون رو جِر می‌دادن که آآآآآی‌ی‌ی سلینجر مُرد! خب به تخمم که مُرد. تو که از دهة 1960 دیگه هیچی ننوشته بودی؛ تو که آخرین مصاحبه‌ت برمی‌گشت به سالِ 1980؛ تو که رفته بودی تُویِ اون مِلکِ شخصیت و این همه سال همة عاشقایِ خودت رو به تخمت هم حساب نکرده بودی... خب من چرا باید ناراحت بشم که تو مُردی؟ اون وخ شاخ در میارم وقتی می‌بینم این آقایون و خانومائی که فقط اسمی از تو شنیده‌ن یا نهایتاً همون ناتورِ دشت رو نصفه‌کاره خونده‌ن، میان خودشون رو واسه تو جِر می‌دن.
ک من به شرفم قسم می‌خورم که نصفشون نمی‌دونن ناتورِ دشت اتوبیوگرافی بوده. بالای سه چارُمِشون خبر ندارن که اسپیلبرگ خوار و مادرِ خودش رو گائید تا از رویِ ناتورِ دشت یه فیلم بسازه و تو نذاشتی. همینا هیچ وقت در جریانِ دزدیِ آقایِ داریوش خانِ مهرجوئی قرار نگرفتن که اومد و بدونِ اجازه از رویِ فرانی و زوئی، پری رو ساخت. اینا اگه جنگلِ واژگون رو بخونن، حتماً مثِ منگلا بهت نگاه می‌کنن و می‌گن: خب که چی؟ با این تفاسیر اصلاً منتظر نباش که یکیشون بره یک روزِ خوش برایِ موزماهی رو بخونه.
ک اون وخ همین انقلابیونِ محترم، بدونِ هیچ زمینة قبلی‌ای میان و مرگِ تو رو تبلیغ می‌کنن. آشغالا! دو نفر به خاطرِ من و شما پنجشنبه به گا رفتن. می‌فهمین؟ به گا رفتن. شما همون عوضیائی هستین که وسطِ تظاهراتِ روزایِ گرمِ تابستون، واسه مایکل جکسون اشک ریختین، ولی خونِ این همه جوون فقط سُخرة شما رو همراهِ خودش آورد. شما حتّی حاضر نبودین یه بار یکی از شوهایِ مایکل رو تا ته ببینین، ولی وقتی مُرد، تازه یادتون افتاد که لقبِ مایکل "سلطانِ پاپ" بوده. مایکل یه نابغة واقعی بود و سال‌ها باید بگذره تا یه نفر بتونه به گردِ پاش برسه. یعنی واقعاً امکانش هس؟ من که شک دارم.
ک دیوید جون عارضم خدمتت که تو نهایتاً تا سالِ 1980 زنده بودی. من وقتی اوّلین نوشتة تو رو خوندم، به خاطرِ مرگت اشک ریختم. از اون روز سالایِ زیادی می‌گذره و من فقط آرزو به‌دلم که چرا یه بار نشد یه‌جا گیرت بیارم و تو وایْسی مثِ یه همجنسباز زل بزنی به من، و من سیگارم رو روشن کنم و در سکوت ازت دور بشم و تو رو به تخمم هم حساب نکنم. پنجشنبه روزِ عزایِ تو نبود...

۱۷ نظر:

ناشناس گفت...

like it

سروش گفت...

د نمی ذاری درسمونو بخونیم
هی می شینیم پای بلاگت


من متاسفانه یا خوشبختانه ، قبل و بعد مرگ این آدم ، میزان توجه ام بهش هیچ تفاوتی نکرد

من گفت...

فقط این را بدان که دلم می‌خواهد نمیرم.

فرنوش گفت...

می دونم بلاگت چیز ِ دیگه ای می خواد بگه هومن ... منم داغون شدم با اعدام های 5 شنبه... ولی تو می دونستی سلینجر نویسنده ی تمام عمر من بود ؟؟:(
بد ترینش این که من 3 شنبه گذشته ... دقیقاً 3 شنبه سر کلاسم داشتم برای شاگردام ازش از کتاباش از شخصیتش از عشقم بهش میگفتم ... فرداش مرد !!! فکر کنم من کشتمش یه جورایی !!
نمی دونم چرا همیشه امیدوار بودم (حتی مطمئن بودم !) یه روز دست از این غد بازیهاش بر میداره ... مصاحبه میکنه .. کتاب مینویسه... می خواست حتما ً من رو ضایع کنه !!
وای واقعا ً 5 شنبه برای ما ها روز عزای اون نبود ... شاید اگه وقت دیگه بود بینهایت غصه می خوردم ... یعنی میدونی حس میکنم با اون چه اینا به سرمون اوردن این چند وقت آدم خجالت میکشه از خودش برا یه سری مسائل دیگه خجالت بکشه !
ولی سلینجر هم به یکی از آرزوهای من خیانت کرد .... دوسش داشتم ... کتاباشم هیج کدوم رو نصفه نخوندم P:
که 3-4 بار خوندم ... ناتور دشت رو هم که یه 10 بار ... تحقیق دانشگاهم روی ترجمه های ناتور دشت بود ...

فرنوش گفت...

... برا یه سری مسائل دیگه غصه بخوره!!**** !

فرنوش گفت...

این عنوان مطلبت شدیدا ً چسبید

Sunny گفت...

راستش..پستت یاد بحث فیس بوکی رفقا انداخت منو
موافقم با حرفات..کسایی که همین ناتور دشت رو خوندن ازش و ادا درآوردناشون حال منم بد کرد راستش
و مصادف شدنش با اعدام اون دو جوون
چی بگم
..
من از مهرجویی و اقتباسش از فرانی و زوئی خبر نداشتم راستش
ولی مرگش ناراحتم کرد..چون همیشه فکر کیکردم قلب مرگش میگه این چند سال چه غلطی میکرده
منتشر میکنه یه جورایی
ولی خب نشد
نکرد

Sunny گفت...

"Oh, you mean after they eat so many banana they can't get out of the banana hole?"
"Yes," said Sybil.
"Well, I hate to tell you, Sybil. They die."
"Why?" asked Sybil.
"Well, they get banana fever. It's a terrible disease"
نمی خواستم بگم خوندمش
یاد قسمتی افتدم که زیرشو خط کشیده بودم
:)

هـ. ز.ز. گفت...

از این به بعد بدک نیس جوابای کامنتا رو همینجا بدم، چون خودم خوشم میاد از کسائی که این کار رو در قبالِ کامنتام انجام می‌دن.
.
.
.
"ناشناس"
چرا آخه یو لایک ایت فدات شم؟
--------
"سوری"
به نظرم بر هر نامسلمانی واجب است که لااقل یک بار در سال ناتور دشت را بخواند.
بعدشم اینقدر درس نخون. من الان 4 تا دکترا دارم، ولی می‌رم خونه مردم رخت‌شوری می‌کنم. عبرت بگیر دیگه.
--------
"من"
تو دیگه چرا؟!
--------
"استاد محبّان"
دیگه نیاز نیس بگم چقدر سلینجر رو دوس دارم و نظرم راجع به اعداما چی‌ئه، ولی خدائیش باید یه بار با هم بشینیم همه داستاناش رو بخونیم.
بعدشم که کلّاً فدائی داری/ غم نداری.
--------
"سانی"
...I see more glasses
--------

مطبوعات گفت...

سالينجر رو خيلي دير شناختم و البته اتفاقي
منم از همون ناتور دشت
يه کتاب فروشي بود حوالي يوسف اباد
فروشنده اش يه آقاي پنجاه و چند ساله بود
داشتم کتابا رو نگاه مي کردم. قبل از اينکه چيزي انتخاب کنم ،ناتور دشت روو داد دستم
گفت اين فوق العاده اس.خونديش ؟گفتم نه!مي خونم،اگه خوشم اومد،ماهي يه کتاب به انتخاب شما مي خونم!از کتاب خيلي خوشم اومد ولي نمي دونم چرا ديگه اونجا نرفتم

دلشاد گفت...

;)

Sunny گفت...

منظورم از قلب "قبل" بوده قطعا
:)

هـ. ز.ز. گفت...

"علی"
کدوم کتابفروشی؟ کتابِ بهنام؟
من از اونجا چند دفعه خرید کردم.
--------------
"دلشاد"
:*

فرنوش گفت...

من سر دسته فداییاتم
وای جدا ً فکر کنم خیلییی کیف بده با تو داستاناش رو خوندن ... و در موردشون حرف زدن... ایشالا بشه
.
.
پر پر ت ِ د ل م :*:*:*

سردبیر مقیم در شماره بیست و دو گفت...

ها...این پستت از دستم در رفته بود ! خیلی خیلی باهاش حال کردم رفیق ، کلا" من با سالینجر هیچ وقت میونه ای نداشتم ...

مستفا گفت...

در مورد این که جواب کامنتا رو اینجا میدی جفای بزرگیست در حق! کون گشادایی مثل من.
راستش همین مسائل روز باعث شد یه روز دیرتر فغان کنم ینی به همون دو تا جوون فکر می کردم. منظورم اینه که با کلیت حرفت موافقم ، اما پک و پهلوم داشت به حرف می اومد ، من با کتابای این آدم زندگی کرده بودم و این یه موضوع شخصیه ینی این که قصد ندارم باهاش پز بدم. اما نشد هیچی ننویسم
و این که همیشه همه ی سعیمو می کنم آشغال نباشم حریف!
این ماجرایای مرده پرستی حقیقتا حالمو بهم میزنه اینم شد دقیقا مثل مرگ مایکل
فدا.......مستفا

kimmia گفت...

:*