کاش آدم دلْدرد بگیره، ولی دلش درد نگیره.
.
.
امروز یهسر رفته بودم به کتابفروشیای که همیشه بهش سر میزنم. یعنی در واقع اینجا پاتوقِ من محسوب میشه. یه کتابفروشی با قفسههایِ چوبیِ قدیمی و دکوری که فقط شبیهِ دکورِ یه کتابفروشی میمونه، نه چیزِ دیگه. انگار کتابایِ این کتابفروشی هم فقط به آدمائی فروخته میشه که دلشون کتاب بخواد، نه چیزِ دیگه. اینجا جایِ آدمائی نیس که کتاب میخونن تا فخر بفروشن. اینجا جایِ آدمائی نیس که مردم رو سرکیسه میکنن. اینجا جایِ روشنفکربازها و روشنفکرنماها نیس. اینجا یه کتابفروشیئه که جایِ هیچ چیزی جز مثلثِ «کتابفروش، کتاب و کتابخون» نیس.
ک آره؛ امروز اونجا بودم. هادی و فرزاد هم که پیشِ حسینآقا کار میکنن، بودن. رفتم کتابِ مَغازی رو برداشتم؛ همونکه از غزوههایِ پیامبر گفته. خیلی وقتئه که دلم میخواد بخونمش، ولی پول ندارم. یعنی پولِ اون رو ندارم و چیزایِ واجبتری رو باید با اون پول بخرم. عادت هم ندارم کتاب از کسی قرض بگیرم، چون به کسی کتاب قرض نمیدم. از کتابخونه هم چیزی نمیگیرم. کتاب باید مالِ خودِ آدم باشه. پس نتیجتاً مدّتهاس تُو کفم.
.
هادی – که اصلاً هم اسمش به خودش نمیآد – شروع کرد به تعریف کردنِ کتاب. از اشکِ محمّد بگیر، تا خیمه عایشه؛ همه رو گفت. یهو فرزاد یهکاره برگشت گفت: «ولی تو حق نداری در موردِ حضرتِ محمّد اینجوری حرف بزنی.» هادی گفت: «اینا حرفایِ من نیس، تُو کتاب نوشته.» «قرار نیس هرچی تُو این کتابا نوشته باشه که درست باشه.» «اتّفاقاً مو لا درزِ این کتاب نمیره. الکی که معروف نشده.»
ک خلاصه 5 دقهای داشتن بحث میکردن. من با شناختی که ازشون دارم، مطمئن بودم یه جایِ این بحث داره میلنگه. آخه فرزاد آدمی نیس که بالاخواهِ محمّد در بیاد که! آخرش هم همین شد. جفتشون خندهشون گرفت. بعد رو به من کردن و گفتن هـ. ز.ز. ما یه مشتری داریم، هر روز که میآد اینجا، بساطمون همینئه. یه روز من میشم کمونیست، یه روز اون؛ یه روز من میشم شیعه اثنیعشری، یه روز اون. یارو هم گهگیجه گرفته این وسط. باورش نمیشه دو تا آدم اینقدر منطقی با هم بحث کنن و همه بحثاشون از رویِ فان باشه!
ک راستش من هم اون لحظه خندهم گرفت از وضعیتِ اون کسی که هر روز به دستِ این دو تا، اسکول میشه. ولی بعد به شدّت فکری شدم...
.
واقعاً چرا آدما میخوان وقتشون رو با اسکول کردنِ بقیه بگذرونن؟ و ما چه حقّی داریم که همدیگه رو سرِ کار بذاریم؟ بعد ناغافل یادِ اینترنت افتادم و ابزاری که واسه همه مهیّا کرده تا بتونن خودشون رو پشتِ یه نقاب مخفی کنن و هر کاری دلشون خواس، انجام بدن. حالا باز این دو تا باید هر روز سعی کنن جلویِ خندههاشون رو بگیرن؛ آرشیوی از حرفاشون ندارن که چک کنن ببینن قبلاً چی به کی گفتهن؛ و هزار تا محدودیتِ ریز و درشتی که تُو اینترنت وجود نداره، واسه اینا وجود داره. ولی وقتی یه نفر پشتِ مانیتور نشسته باشه، راحت میتونه بخنده؛ راحت میتونه با یه آیکون چیزی رو نشون بده که 180 درجه با خودش مغایرت داره؛ همیشه میتونه آرشیوِ حرفاش رو چک کنه و سوتی نده؛ میتونه این مطالب رو واسه یه ایل آدمِ علّاف و بیکارِ مثِ خودش کاپی پِیست کنه و دستهجمعی بخندن؛ و هزار و یک ترفندِ مزخرفِ دیگه.
ک واقعاً بیایْن بشینیم صادقانه به رفتارایِ خودمون فکر کنیم. چقدر تا حالا از اینترنت سوءاستفاده کردهیم؟ دقیقاً "سوءاستفاده" رو به کار میبرم تا قضاوت کرده باشم. آیا شده که یه دفعه – فقط یه دفعه – خودمون رو در موقعیتِ کسی بذاریم که داریم اسکولش میکنیم؟ آیا اسکولبازیهایِ ما محدود به همین بازیهایِ بچّگونهای میشه که هادی و فرزاد راه انداختن؟ آیا شده که ما - حتّی سهواً - عمیقترین روابطِ نزدیکانمون رو از هم پاشونده باشیم؟ یا اینکه خدایِ نکرده ناموسبازی رو جایگزینِ بچّهبازی کرده باشیم...
ک به نظرِ من اگه آدم تُویِ زندگیش بتونه یک لحظه – فقط یک لحظه - خودش رو به جایِ طرفِ مقابلش – حالا تُو هر زمینهای – قرار بده، دس به خیلی از کارها نمیزنه.
ک اگه سرتون رو درد آوردم و این رو نوشتم، دلیلش این بود که انگار اجباری تُویِ کار بود. اجبارررررر که من این رو بنویسم. این اتّفاقِ ساده یه زنگِ خطر بود واسه همه ما. دلم درد گرفت از حرفایِ فرزاد و هادی... کاش اقلّاً این اتّفاق یه جائی جز اون کتابفروشی افتاده بود.
ک و کاش آدم دلْدرد بگیره، ولی دلش درد نگیره...
.
.
امروز یهسر رفته بودم به کتابفروشیای که همیشه بهش سر میزنم. یعنی در واقع اینجا پاتوقِ من محسوب میشه. یه کتابفروشی با قفسههایِ چوبیِ قدیمی و دکوری که فقط شبیهِ دکورِ یه کتابفروشی میمونه، نه چیزِ دیگه. انگار کتابایِ این کتابفروشی هم فقط به آدمائی فروخته میشه که دلشون کتاب بخواد، نه چیزِ دیگه. اینجا جایِ آدمائی نیس که کتاب میخونن تا فخر بفروشن. اینجا جایِ آدمائی نیس که مردم رو سرکیسه میکنن. اینجا جایِ روشنفکربازها و روشنفکرنماها نیس. اینجا یه کتابفروشیئه که جایِ هیچ چیزی جز مثلثِ «کتابفروش، کتاب و کتابخون» نیس.
ک آره؛ امروز اونجا بودم. هادی و فرزاد هم که پیشِ حسینآقا کار میکنن، بودن. رفتم کتابِ مَغازی رو برداشتم؛ همونکه از غزوههایِ پیامبر گفته. خیلی وقتئه که دلم میخواد بخونمش، ولی پول ندارم. یعنی پولِ اون رو ندارم و چیزایِ واجبتری رو باید با اون پول بخرم. عادت هم ندارم کتاب از کسی قرض بگیرم، چون به کسی کتاب قرض نمیدم. از کتابخونه هم چیزی نمیگیرم. کتاب باید مالِ خودِ آدم باشه. پس نتیجتاً مدّتهاس تُو کفم.
.
هادی – که اصلاً هم اسمش به خودش نمیآد – شروع کرد به تعریف کردنِ کتاب. از اشکِ محمّد بگیر، تا خیمه عایشه؛ همه رو گفت. یهو فرزاد یهکاره برگشت گفت: «ولی تو حق نداری در موردِ حضرتِ محمّد اینجوری حرف بزنی.» هادی گفت: «اینا حرفایِ من نیس، تُو کتاب نوشته.» «قرار نیس هرچی تُو این کتابا نوشته باشه که درست باشه.» «اتّفاقاً مو لا درزِ این کتاب نمیره. الکی که معروف نشده.»
ک خلاصه 5 دقهای داشتن بحث میکردن. من با شناختی که ازشون دارم، مطمئن بودم یه جایِ این بحث داره میلنگه. آخه فرزاد آدمی نیس که بالاخواهِ محمّد در بیاد که! آخرش هم همین شد. جفتشون خندهشون گرفت. بعد رو به من کردن و گفتن هـ. ز.ز. ما یه مشتری داریم، هر روز که میآد اینجا، بساطمون همینئه. یه روز من میشم کمونیست، یه روز اون؛ یه روز من میشم شیعه اثنیعشری، یه روز اون. یارو هم گهگیجه گرفته این وسط. باورش نمیشه دو تا آدم اینقدر منطقی با هم بحث کنن و همه بحثاشون از رویِ فان باشه!
ک راستش من هم اون لحظه خندهم گرفت از وضعیتِ اون کسی که هر روز به دستِ این دو تا، اسکول میشه. ولی بعد به شدّت فکری شدم...
.
واقعاً چرا آدما میخوان وقتشون رو با اسکول کردنِ بقیه بگذرونن؟ و ما چه حقّی داریم که همدیگه رو سرِ کار بذاریم؟ بعد ناغافل یادِ اینترنت افتادم و ابزاری که واسه همه مهیّا کرده تا بتونن خودشون رو پشتِ یه نقاب مخفی کنن و هر کاری دلشون خواس، انجام بدن. حالا باز این دو تا باید هر روز سعی کنن جلویِ خندههاشون رو بگیرن؛ آرشیوی از حرفاشون ندارن که چک کنن ببینن قبلاً چی به کی گفتهن؛ و هزار تا محدودیتِ ریز و درشتی که تُو اینترنت وجود نداره، واسه اینا وجود داره. ولی وقتی یه نفر پشتِ مانیتور نشسته باشه، راحت میتونه بخنده؛ راحت میتونه با یه آیکون چیزی رو نشون بده که 180 درجه با خودش مغایرت داره؛ همیشه میتونه آرشیوِ حرفاش رو چک کنه و سوتی نده؛ میتونه این مطالب رو واسه یه ایل آدمِ علّاف و بیکارِ مثِ خودش کاپی پِیست کنه و دستهجمعی بخندن؛ و هزار و یک ترفندِ مزخرفِ دیگه.
ک واقعاً بیایْن بشینیم صادقانه به رفتارایِ خودمون فکر کنیم. چقدر تا حالا از اینترنت سوءاستفاده کردهیم؟ دقیقاً "سوءاستفاده" رو به کار میبرم تا قضاوت کرده باشم. آیا شده که یه دفعه – فقط یه دفعه – خودمون رو در موقعیتِ کسی بذاریم که داریم اسکولش میکنیم؟ آیا اسکولبازیهایِ ما محدود به همین بازیهایِ بچّگونهای میشه که هادی و فرزاد راه انداختن؟ آیا شده که ما - حتّی سهواً - عمیقترین روابطِ نزدیکانمون رو از هم پاشونده باشیم؟ یا اینکه خدایِ نکرده ناموسبازی رو جایگزینِ بچّهبازی کرده باشیم...
ک به نظرِ من اگه آدم تُویِ زندگیش بتونه یک لحظه – فقط یک لحظه - خودش رو به جایِ طرفِ مقابلش – حالا تُو هر زمینهای – قرار بده، دس به خیلی از کارها نمیزنه.
ک اگه سرتون رو درد آوردم و این رو نوشتم، دلیلش این بود که انگار اجباری تُویِ کار بود. اجبارررررر که من این رو بنویسم. این اتّفاقِ ساده یه زنگِ خطر بود واسه همه ما. دلم درد گرفت از حرفایِ فرزاد و هادی... کاش اقلّاً این اتّفاق یه جائی جز اون کتابفروشی افتاده بود.
ک و کاش آدم دلْدرد بگیره، ولی دلش درد نگیره...
.
.
.
بعد التّحریر: این بحث در کامنتها ادامه یافته است.
۲۳ نظر:
چی بگم واللا
می دونی ریشه ی کلمه ی عاشورا چیه ؟
از "عاشر" به معنی 10 میآد.
اگه بخوای که برم جستجو کنم!
ه.ز.ز زیاد سخت نگیر
چون تو گفتیا!
e
منظورم اینه که تا فرهنگه آدما تغییر نکنه همینه که هست
تا یاد نگیرن که به عقاید هم باید احترام گذاشت
به دین
به ایمون
به طرز فکر
به همه چی
یاد نمیگیرن بابا
تا موقعی هم که نادون بمونن همینه
به خودشون اجازه میدن ملت و بذارن سره کار
کرکر هم بخندن
ملتفتی که
هومی به خدا تا حالا یک بارم پای نت کسیو اس نکردم ولی بودن اونایی که تا حالا پای نت زندگیمو به هم ریختن بدشم گفتن ...فقط یه چت معمولی بود تو چرا جدی گرفتی؟!!!؟
"من"
ولی من اصلاً منظورم این نبود.
شاید هم این جزئی از حرفام باشه، ولی اینجا دارم میگم واقعاً ما چرا باید به خاطرِ وقتگذرونی و هرهر و کرکر خودمون، با زندگی بقیه بازی کنیم؟
من چندین مورد از نزدیکانم بودهن که سر همین مسخرهبازیائی که توی اینترنت وجود داره، زندگیشون رو باختهن...
این یعنی چی؟
ما واقعاً چه حقی داریم؟
"ناشناس"
بعله خب واقعاً کم نیستن.
اینه که هرازگاهی میخورم به آدمهایی که تا میفهمن ساعتهایی از وقتم پای نت میگذره یه جوری نیگا میکنن
انگار میگم مزاحم تلفنی میشم
اینم مثله چیزای دیگه
حالا درسته یه سری ارتباطا میشه مجازی
ولی آقا ما محکوم میکنیم هرگونه فعالیت
غیر اخلاقی و غیرانسانی رو
تکبـــــــــیر
آره هومی...(ناشناسه من بودم قبل از ورود )
:دی
ببین حالا این که چیزی نیست...اینایی که سر جن و روح اس می کننو دیدی؟ خدا خفشون کنه!
حرفت قبوله ها. ولی کسی که زندگیشو بخواد پای نت و چرندیاتی که معلوم نیست چیش دروغه چیش راست ببازه ، همون ببازه بهتره!
گناه کسي که فريب مي خوره کمتر از گناه کسي که فريب مي ده نيست ،
گناه کسي که فريب مي خوره کمتر از گناه کسي که فريب مي ده نيست ،
"مینا"
آخه بحث نت نیس فقط.
ماجرا پیچیدهتر از این حرفاس.
یارو بقال محلهتون هم که باشه، یهو بیخود و بیجهت میشینه خزعبلاتی سر هم میکنه که الحق و الانصاف تا بیای عکسش رو ثابت کنی، درِ دروازه شکسته...
"مریم"
قطعاً نمیشه این بعد قضیه رو هم نادیده گرفت. ولی شروعکنندگی به نظرِ من همیشه هم گناهِ بیشتری میتونه داشته، ه ثوابِ بیشتر.
اسلامی نبود واژه ثواب ها... کلاً گفتم یه کلمه مناسب باشه در مقابل گناه.
خارج از نت رو قبول دارم. ولی نت رو نه.
توی خارج از نت این که مدام به این فکر کنی که یه نفر اسکولت کرده یا نکرده خیلی انرژی گیره. آدم به جای این که حرف طرف رو گوش کنه باید به این مسئله فکر کنه
بیشتر از اینکه فکر کنیم که آقا یارو به چه حقی به خودش این اجازه رو میده ، باس فکر کرد چرا اصلاً همچی هدفی داره؟ خود کم بینی و ژست فرهیختگی اومدن؟ بی پولی و ژست پولداری اومدن؟ و حتی اونایی هم که دنبال خنده و دلخوشی خودشونن هم دلیلشون عمیقتر از این حرفاس که به نظر ما میاد
چند روز پیش
یه سری پسر اومده بودن و یکی از دوستاشون رو با ای-دی دخترنه اسکل می کردند و می خندیدن!واسم جالب بود که اینا که ادعای بچه زرنگی شون می شه،از اون بابا اسکل ترن!چون دو هزار تومن هزینه کردند که به رفیق شون بخندن.
والا ه.ز.ز جان من تاحالا یادم نمیاد کسی رو اسکول کرده باشم . مگه دوستای خیلی نزدیکم که البته بلافاصله هم بهشون میگم و با هم میخندیم دیگه. اینم دیگه اسمش اسکول کردن نیست، شوخیه.
به نظرم این که آدم از هرفضایی برای اسکول کردن بقیه استفاده کنه برمیگرده به شخصیت خود ِ فرد.
این که خوبه، همین الان یکی از دوستان اومده بود داشت خیلی جدی میگفت که بنظرم من بعضی از ملت ها لیاقت زنده موندن ندارن. میگفت که مثلن باید افغانی ا رو از دم گرفت کشت! چون امیدی به اصلاحشون نیست.
خب ببین بعضیا واقعن خود محور هستن. یعنی ارزشی برای بقیه قائل نیستن. اینجور آدما نه تنها برای شعور و احساسات بقیه ارزشی قائل نیستن، بلکه اگه قدرت بگیرن واسه جون بقیه هم تصمیم گیری میکنن.
به نظرِ من اگه آدم تُویِ زندگیش بتونه یک لحظه – فقط یک لحظه - خودش رو به جایِ طرفِ مقابلش – حالا تُو هر زمینهای – قرار بده، دس به خیلی از کارها نمیزنه.
این روزا خیلی اینو حس کرم.
من تو زندگیم نا خواسته خیلی ها رو پا در هوا نگه داشتم....و با تصمیمات جوگیرانم اذیتشون کردم...اما هیش وقت نخواستم کسی رو واقعا آزار بدم..
بی حد و مرز بودن نت قابلیت نابود کردن زیادی داره
rasti to tuye favorit musicet ghamar ro neveshti....morghe saharesho dari?man peidash nemikonam :(
yahoo baram baz nemishe....az gmail ham mitunim harf bezanim...id gmailam: r.nasiran@gmail.com
دروود!
ارسال یک نظر