قبلالتّحریر: با کمکِ سرور تمهیداتی اندیشیده شده تا دوستان به راحتی کامنت بذارن. جوابِ کامنتِ هر پست در همون پست داده خواهد شد. چاکس.
.
.
تا 1 بهمن نمایشگاهِ آثارِ نقّاشیِ سهراب سپهری بود. اگه نرفتین سر بزنین، مطمئن باشین یه چیزی از کفتون رفته. من 30 دی بود که بعد از امتحان و بعد از باشگاه و ورزش سرم رو کج کردم سمتِ موزه هنرهایِ معاصر. «آقا فقط نیم ساعت وقتِ بازدید دارینا...» این رو بلیطفروشِ موزه گفت. گفتم باشه و رفتم تُو.
ک اوّلین نکته مربوط میشد به عکسایِ خودِ سهراب. جوونیاش ریش نداشته. ولی الحق که هزار ماشاءالله به فهم و شعورش که بعداً ریش گذاشت. بندهخدا خیلی تخمی بود قیافه جوونیاش. من همونجا بود که به روانِ پاکِ کسی که آینه رو اختراع کرد، درود فرستادم. البته حالا ما این رو میگیم، ولی یهو دیدی الهام اومد گفت: «میدونی چیئه؟ باور کن اگه اون اختراع نمیکرد، یکی دیگه اختراع میکرد!» باشه الهام جون! منم به روانِ پاکِ اون یکی درود میفرستادم!
ک دوّمین نکتهای که نظرم رو خیلی جلب کرد، یه سری از وسایلِ شخصیِ سهراب بود. مثلاً تختِ خوابش رو گذاشته بودن. آقا یه تختخوابی بودا... اصلاً اگه میرفتی روُش دلت نمیاومد بیدار شی. پایههایِ چوبیِ خوشگلش واقعاً بینظیر بود.
ک سوّمین نکته برمیگشت به خبری که از قولِ خواهرِسهراب توُیِ تابناک خونده بودم. گویا سهراب تعدادی از کاراش رو قبلِ مرگش داده بوده به یه خانمی. خواهرِ سهراباَم بعداً میره و ازش میخواد که اونا رو پس بده. اونم 10 تا کار پسش میده. بعدِها یه نمایشگاهی برگزار میشه از کلیه آثارِ سهراب که اونجا از مجموعهدارا خواسته بودهن که هرکی هرچی داره یه مدّت قرض بده. خواهرِ سهراب میره و میبینه یه تعداد کار هس که اصلاً ندیده بوده و از مجموعه همون خانمئه. حتّی اون خانم یه کتاب از این کارا چاپ کرده بوده. خلاصه کاشف به عمل میاد که 168 تا کارِ سهراب پیشِ این خانم مونده! خواهرِ سهراب میگه که سهراب اخلاقش اینجوری بود که وقتی یکی میگفت بده کارات رو یه مدّت داشته باشم، نه نمیگفت! حالا اللهُ اَعْلم، ولی شما منکرِ روابطِ آقا سهراب با یه خانمِ دیگهاین؟ نه که عیبی داشته باشهها، نه؛ ولی آخه کدوم نقّاشی میاد 168 تاااااا کارش رو همینجوری بده دستِ کسی؟ حالا بخشِ جالبترِ این توجیه اینئه که خواهرِ سهراب میگه سهراب اینا رو هدیه نداده بوده (اون خانم میگه اینا هدیهس)، چون سفرِآخری که از انگلیس برمیگشته، 2 آلبوم آورده بوده که حتماً اونا رو واسه بهتر نگهداری کردنِ کاراش میخواسته! آره خب. من که قانع شدم با این دلیل.
ک خلاصه که شما بدونین سهراب دل نداشته!
ک دوّمین نکتهای که نظرم رو خیلی جلب کرد، یه سری از وسایلِ شخصیِ سهراب بود. مثلاً تختِ خوابش رو گذاشته بودن. آقا یه تختخوابی بودا... اصلاً اگه میرفتی روُش دلت نمیاومد بیدار شی. پایههایِ چوبیِ خوشگلش واقعاً بینظیر بود.
ک سوّمین نکته برمیگشت به خبری که از قولِ خواهرِسهراب توُیِ تابناک خونده بودم. گویا سهراب تعدادی از کاراش رو قبلِ مرگش داده بوده به یه خانمی. خواهرِ سهراباَم بعداً میره و ازش میخواد که اونا رو پس بده. اونم 10 تا کار پسش میده. بعدِها یه نمایشگاهی برگزار میشه از کلیه آثارِ سهراب که اونجا از مجموعهدارا خواسته بودهن که هرکی هرچی داره یه مدّت قرض بده. خواهرِ سهراب میره و میبینه یه تعداد کار هس که اصلاً ندیده بوده و از مجموعه همون خانمئه. حتّی اون خانم یه کتاب از این کارا چاپ کرده بوده. خلاصه کاشف به عمل میاد که 168 تا کارِ سهراب پیشِ این خانم مونده! خواهرِ سهراب میگه که سهراب اخلاقش اینجوری بود که وقتی یکی میگفت بده کارات رو یه مدّت داشته باشم، نه نمیگفت! حالا اللهُ اَعْلم، ولی شما منکرِ روابطِ آقا سهراب با یه خانمِ دیگهاین؟ نه که عیبی داشته باشهها، نه؛ ولی آخه کدوم نقّاشی میاد 168 تاااااا کارش رو همینجوری بده دستِ کسی؟ حالا بخشِ جالبترِ این توجیه اینئه که خواهرِ سهراب میگه سهراب اینا رو هدیه نداده بوده (اون خانم میگه اینا هدیهس)، چون سفرِآخری که از انگلیس برمیگشته، 2 آلبوم آورده بوده که حتماً اونا رو واسه بهتر نگهداری کردنِ کاراش میخواسته! آره خب. من که قانع شدم با این دلیل.
ک خلاصه که شما بدونین سهراب دل نداشته!
.
.
بعد از نمایشگاه، از موزه هنرهایِ معاصر راه افتادم به سمتِ بلوار کشاورز. به موازاتِ بلوار یه خیابونی هس به اسمِ قدر. اینجا همون جائیئه که من 6 سال پیش تُوش زندگی میکردم. وارد کوچه سابقمون شدم. وااااااای خدایِ من... خیلی از خونهها رو خراب کرده بودن و دوباره ساخته بودن. دلم گرفت. حیفِ اون خونهها نبود؟
ک یهو چشمم افتاد به خونهمون. یه لحظه با خودم گفتم نکنه خرابش کرده باشن... دلم هُرّی ریخت پائین. شب بود و خونه درست معلوم نبود. دل رو زدم به دریا و رفتم جلو. دیدم یه نفر داره پرایدش رو از تهِ پارکینگ هُل میده به طرفِ کوچه و تا میرسه دمِ در، زِرت سوار میشه و استارت میزنه، ولی ماشین روشن نمیشه. خواستم برم کمکش کنم، بعد دیدم خب اگه روشن بشه که من تفریحم از دست میره! طرفم هی ماشین رو میبرد تا تهِ پارکینگ، هُل میداد تا دمِ در، میپرید تُو ماشین، دوباره استارت میزد و باز تفریحاتِ من رو مهیّا میشد! مرگِ من صحنه رو مجسّم کن!
ک بالاخره رسیدم به خونه. خدایا شکرت. هنوز مثِ سابقئه. یهکم کنارش واستادم. تمامِ خاطراتم زنده شد. حالم بد شد. انگارِ بغض داشت گلوم رو فشار میداد. به پنجره خونه نگاه کردم. دیدم یه تیکه پارچه رو به جایِ پرده آویزون کردن. یادِ خودم افتادم که با همین مشکل مواجه بودم. انگار الانم یه دانشجویِ ترماوّلی داره اونجا زندگی میکنه. خواستم زنگ بزنم برم بالا، ولی منصرف شدم. دیدم اگه کوچکترین چیزی ببینم که بابِ میلم نباشه، حالم بدتر میشه. بغضم بدتر شد. برگشتم. دیدم یارو داره همونجوری ماشین رو از تهِ پارکینگ هُل میده و استارت میزنه. رفتم کمکش.
بعد از نمایشگاه، از موزه هنرهایِ معاصر راه افتادم به سمتِ بلوار کشاورز. به موازاتِ بلوار یه خیابونی هس به اسمِ قدر. اینجا همون جائیئه که من 6 سال پیش تُوش زندگی میکردم. وارد کوچه سابقمون شدم. وااااااای خدایِ من... خیلی از خونهها رو خراب کرده بودن و دوباره ساخته بودن. دلم گرفت. حیفِ اون خونهها نبود؟
ک یهو چشمم افتاد به خونهمون. یه لحظه با خودم گفتم نکنه خرابش کرده باشن... دلم هُرّی ریخت پائین. شب بود و خونه درست معلوم نبود. دل رو زدم به دریا و رفتم جلو. دیدم یه نفر داره پرایدش رو از تهِ پارکینگ هُل میده به طرفِ کوچه و تا میرسه دمِ در، زِرت سوار میشه و استارت میزنه، ولی ماشین روشن نمیشه. خواستم برم کمکش کنم، بعد دیدم خب اگه روشن بشه که من تفریحم از دست میره! طرفم هی ماشین رو میبرد تا تهِ پارکینگ، هُل میداد تا دمِ در، میپرید تُو ماشین، دوباره استارت میزد و باز تفریحاتِ من رو مهیّا میشد! مرگِ من صحنه رو مجسّم کن!
ک بالاخره رسیدم به خونه. خدایا شکرت. هنوز مثِ سابقئه. یهکم کنارش واستادم. تمامِ خاطراتم زنده شد. حالم بد شد. انگارِ بغض داشت گلوم رو فشار میداد. به پنجره خونه نگاه کردم. دیدم یه تیکه پارچه رو به جایِ پرده آویزون کردن. یادِ خودم افتادم که با همین مشکل مواجه بودم. انگار الانم یه دانشجویِ ترماوّلی داره اونجا زندگی میکنه. خواستم زنگ بزنم برم بالا، ولی منصرف شدم. دیدم اگه کوچکترین چیزی ببینم که بابِ میلم نباشه، حالم بدتر میشه. بغضم بدتر شد. برگشتم. دیدم یارو داره همونجوری ماشین رو از تهِ پارکینگ هُل میده و استارت میزنه. رفتم کمکش.
۲۶ نظر:
یه سری کارای سهراب عالی بود...کارایی که تا حالا ندیده بودم و جایی هم منتشر نشده بود و من وقتی به این فکر می کنم که اون زمان اینارو انجام داده بیشتر کف می کنم...به نظرم کارایی که تو نقاشی کرده به مراتب بهتر از کاراییه که تو شعر کرده...اما همه اونو شاعر می دونن بیشتر تا نقاش...چرا شو دیگه نمی دونم
جواب کامنتا رو هم که همیشه همونجا می دم اما حالا که تا اینجا اومدم :
من فکر می کردم ریدر داری و یا از روی لیست وبلاگ اینجا می بینی آپ شدم
چشم
می خبرم جهت قدم گذاشتن بر چشم و چال ما :دی
قبل التحریر هم قابلی نداشت نمی خواد انقد اسم بیاری. تو بلد بودی به من نمی گفتی می کشتمت :دی
***
دلم می خواد از همه ش در مورد اون خونه قدیمی بگم .. تو کل زندگیم یه خونه عوض کردیم. تو اولی تا هفت سالگیم بودم. بعد ازون مردادی که اثاث کشیدیم اومدیم خونه ی خودمون، دیگه هیچ وقت نشد که برم توش. بارها از جلوش رد شدم حتی خواستم زنگ بزنم اما اینکارو نکردم چون می دونستم توش خیلی عوض شده. دلم نمی خواس تصویر و خاطراتم که هنوز تو ذهنم زنده ان و هنوز که هنوزه تو دلتنگی خوابشونو می بینم، با واقعیت جدیدش از بین بره.یاد کسایی که روزی اونجا با ما زندگی کردن اما الان نیستن، به دنیا اومدن خواهرم، مدرسه رفتن، جوجه رنگیا، بازیا، کاکتوس و گلای نرگس، ایوون و قالی و هتدونه، درخت لیمو، راه پله بام، جاهای مخفی تو بازی های همیشه تک نفریم، حیاط خلوت و اتاقای آفابگیر، صدای نوار قصه خروس زری پیرهن پری و ... اگه حتی یه خط به این تصویرا می افتاد دلم می شکست، اونم بی منطق !
چند روز پیش شنیدم می خوان خرابش کنن از روش خیابون بکشن! درست از روی خونه ما!
خاطرات آدم هم مثل اون خونه های کلنگی می مونه که حتی اگه خراب بشه باز یکی میره توی اون کوچه میگه یه زمانی من انجا زندگی میکردم . تختخواب سهراب پر از خوابای ردیفه .
فدای دلت بشم که اینقدر نازکه - همانا که تو محبوبترین هومن روی زمینی ای هومن
دلم واست یه ذره شد دیدم نوشتی رفتی کمک آقاهه
من جای آقاهه بودم بوسه بود که بر سر روی شما فرود میآوردم
-
ساری صبح یه کار فوری پیش اومد سرورم
in tehrooone lanati ba inke kheli vaghta toosh khosh naboodam ama khatere ha o khiaboonasho jahaye ghablim...bad az har bar didaneshoun ghashang miad jelo cheshmam va hata delam vase lahazati ke oun moghe fek mikardam talkhe tang mishe...man age az inja beram divoone misham :((
من هم متنفرم و هم حال می کنم از اینکه بخوام تو ی راهروی گذشته ام قدم بزنم
جالب هم این جاست که سر هر کوفتی هم نوستالژی می شم
مخصوصا بوی خورش بادمجون
ولی وای به روزی که یه چی فضای مرده ی گذشته مو یه جور دیگه واسم زنده کنه
اکثرا چون عقوبت تلخش رو زبونم می مونه با تصورات گذشتم زندگی می کنم
من جمله همین خونه
حسابی مدرکم
هر خونه ای هم که حال کردم باش یکی از یه گورستونی اومده خرابش کرده
تاکید دارم که خیلی مدرکم
در رابطه با سهرابم باس بگم
جدی جدی 168 کارشو داده دسه همون خانم فوق الذکر؟ قضیه چیه؟من همیشه رو باکره بودن سهراب قسم خوردم
مگه میشه آدمی با اونهمه حس
دل نداشته باشه؟؟
هر دو قسمتش جالب بود
با توجه به کامنتای بالا ، تخم نمی کنم حرف بزنم
نکنه این کامنت هم حذف شه جون تو
البته امیدوارم به خاطر این یه دونه تخمی که تو کامنتم گذاشتم حذفش نکنی
رحم کن
این یه تخمو از ما نگیر
بابا من حذف نکردم که!
خودشون حذفش کردن.
من مرده کامنتایِ مورددارم بابا!!
***
من الان ذوق مرگ اسمم هستم که نقش خیلی مهمی رو در این متن ایفا کرده !!!! حاجی اولین آینه رو خدا اختراع کرده : آب
برای شادی روح اموات جمیع ارواح اوسا کریم صلوات !!!!
:D
..........
اون مرده که داشته با پرایدش ور می رفته این وسط خیلی غریبه ! بیشتر از خونتون ! منظورم از غریب ، درمونده نیست . منظورم حسیه که از متنت به من انتقال می دی . احساس می کنم این تکرار ، تکرار ِ عبرت آموزیه !
راستی درباره سهراب ! اگه واقعا جعل و دزدی و اینا تو کار نباشه ، خدایی مگه چه اشکالی داره ، سهرابم عاشق باشه !!!!!! :D
***
Elham
***
اِ اِ اِ اِ اِ ببین توروخدا چی میگن راجع به سهراب ! تا یک بهمن بود ؟؟ امروز که 20 بهمن ئه؟ مگه میشه آدم احساس داشته باشه امّا دل نداشته باشه ! عجبب ب ب ب ب !! مث کی کی َک میگه ماست سیاهه!
من در باب نوستالژی هیچی نمیگم چون همیشه یه چیزی هست آزارم بده، دهنمو باز نمیکنم که شروع نشه :)
"فرزاد و سرور"
کامنت حذف میکنین، به خیالشون من پاک کردهم!
"فرزاد"
دقیقاً باهات موافقم که نقّاشیاش بهترئه. یعنی من کلّاً چیزی از شعر و نقّاشی سرم نمیشهها، ولی بعضی از کاراش روانیم کرده بود. یه سری تنه درختان و مخصوصاً اون رنگ و روغنائی که زمینه مشکی داشت... واقعاً محشر بود. یا حتی یه چشمانداز از کاشان کشیده بود. همهش خوب بود.
در نهایت به نظر من هم بیشتر نقّاش میاد تا شاعر.
"سرور"
1. چاکرخواتیم.
2. دلم میگیره از این خونهخراببازیا...
"ناشناس"
د مشکل اینجاس که بعضی از این خونهها اصلاً کلنگی (یعنی قابلِ تخریب با کلنگ) نیستن. آخه چرا میرینن به شهر؟
"آتنا"
ما هم دلمون برات شده قدرِ کونِ مورچه.
"Mrs.Sorutcci"
تهرون که کرم داره، ولی من زایندهرود رو تکرارناشدنیتر میبینم.
"س. س."
واقعاً 168 تا کار بوده، ولی خب همهش لزوماً کارایِ تکمیلشدهای نبوده. خیلیاش اتود بوده، ولی به هر حال کارِ سهراب بوده.
"من"
من هم به آبجیش همین رو گفتم دیگه!
"سوری"
یه دونهش هم غنیمتئه داش! ولی خودشون حذف کرده بودن.
"الهام"
واقعاً چه اشکالی داره؟
"الینا"
مگه میشه؟
ما ملت اساساً نوستالژیبازی هستیم.
آقا چن وقت پیش یه مستند دیدم که از زندگی سهراب ساخته بودن. ساختش برمیگشت به زمان حیات مرحوم شاملو. چون اون هم بود.
خلاصه وسط این افرادی که باهاشون در مورد سهراب صحبت میکرد، این خانومه هم بود که گفتی.
تا اونجا که یادم میاد، طبق چیزی که خود ِ خانومه میگفت، داستان اینجوری بوده که این خانومه از یکی از کارهای سهراب خوشش میاد و ازش قول میگیره که مال اون باشه. بعدش یه اتفاقی میوفته سهراب این نقاشیو میده به یکی دیگه. بعدش دوباره این دختره یه کار دیگه انتخاب میکنه و دوباره او کاره هم یه جوری میره یه جای دیگه.
خلاصه سهراب کلی شرمنده میشه و یه روز که این خانومه میره دیدنش، این کارها رو میبینه. اینطور که میگفت یه سری کار اتود بودن در ابعاد کوچیک. سهراب میگه انتخاب کن هر کدوم رو میخوای بردار. دختره میزنه به پررویی میگه همشو میخوام. سهراب هم میخنده میگه بردار واسه خودت. اون هم برمیداره میره !
حاجی با شناختی که من از جماعت مونث دارم و از تیریپ هنرمندا هم دارم و با توجه به داف بودن احتمالی این خانومه در اون زمان، این داستان از نظر بنده واقعی اعلام میشه.
آقا جسارتن این قالب جدیدت خییییییییییییییییللللییییییییی تخمیه. البته ببخشیدا
لووول
این لینکاتو بزار سمت راست لااقل.
الان به جایی رسیدم که هرچیز و هر لحظه ای میتونه واسم یه اتفاق مبارک باشه...اما خب خوب تیزیا..D:
چاکریم!
راستی من خیلی حس خوبی دارم از همشهری بودن! شاید چون اینجا غربت محسوب میشه!!
اتفاق مبارکی که رخ داد خوندن یک کتاب بود..همیشه به نظرم مسخره بود که یکی بگه یه کتاب زندگیمو عوض کرد..اما خب تا حد زیادی این کتاب بهم کمک کرد
بعضی از کارای سهراب رو دیدم
چقدر کاراش سیاله
انگار که الان که برگردی و دوباره نگاش کنی جای رنگاش عوض میشه
(بابت قرار گرفتنمان در بین گوگوری مگوری ها سپاسگزارم)
آقا این آدرس ها رو ببین یه چیزایی دستگیرت میشه:
http://docs.blogger-fa.com/2009/07/translate-blogger-theme-persian-blogger.html
و این هم خیلی خوبه:
http://wiki.blogger-fa.com/rahnmay-farsy-sazy-pwsth-hay-blagr
شاید یه عده فکر میکنن اون خونه های کلنگی دل ندارن و حق زندگی رو باید با قدرت و زور یا پولشون از اونا بگیرن
ه.ز.ز؟؟؟
ای ول بابا!اینجا پس حسابی راه افتاده.حسابی تبریک اقا.تو بلاگ سرور دیدم اسمتونو!بسیییییییییی خوشحال
گشتیم
سلام مهراب هستم وبلاگ نازیسم.همه مطالب ماخذ دارند ولی چون گردآوری میکنم نمیشه همه را بنویسم خودت که اهل فنی چند تا کتاب خوب هست مثل : ظهور و سقوط رایش سوم- جنگ ناشناخته-محاکمات نورنبرگ و....
ارسال یک نظر