۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

The Reader

قبل‌التّحریر: این پست در واقع بخشی از یه مقاله 9 صفحه‌ای به نامِ جانم فدای جانی! هستش. این مقاله تویِ شماره اسفندماهِ فصلنامه سینمائیِ هنر و اندیشه به چاپ می‌رسه. این نشریه به صورتِ داخلی چاپ می‌شه و قابلِ خرید و فروش نیس؛ واسه همین هم تصمیم گرفتم که مهم‌ترین بخشِ مقاله رو براتون اینجا بذارم و اگه خوشتون اومد، متنِ کاملش رو هم بهتون برسونم. این کار از یه نظرِ دیگه هم برام مهم بود، چون شما به این ترتیب پیش از چاپ می‌تونین مقاله رو بخونین و در واقع اوّلین خواننده‌هاش باشین.
ک این مقاله یه نقدِ اخلاقی بود که رویِ فیلمِ The Reader ساخته استفن دالدری نوشته‌م. سؤالم هم این بوده که ما چرا با شخصیتِ اصلیِ فیلم که یه جنایتکارِ جنگی باشه، همدردی می‌کنیم. کیت وینسلت به خاطرِ بازی در این نقش، تونست اسکار بگیره. فیلم هم در موردِ جنگِ دوّمِ جهانی‌ئه.
ک پیشنهاد می‌کنم اگه تا حالا فیلم رو ندیده‌ین، حتماً این کار رو بکنین. ضمناً رفقائی که اصلِ مقاله رو (شاملِ چکیده، مقدّمه، بدنه و نتیجه‌گیری) می‌خوان، ئی‌میلشون رو برام کامنت بذارم تا در اسرعِ وقت براشون بفرستم. پیش‌پیش از وقتی که می‌ذارین ممنونم. این شما و این مهم‌ترین قسمتِ مقاله:
.
.
چرا با هانا اشمیتز همدردی می‌کنیم؟
در ابتدایِ فیلم با کمکِ هانا اشمیتز به نوجوانِ 15 ساله‌ای به نامِ مایکل بِرگ روبرو هستیم. او مایکل را به خانه‌شان می‌رساند و مایکل که چندی بعد از تبِ مخملک رهائی یافته، برایِ قدردانی به نزدِ او می‌رود. کم‌کم ارتباطِ این دو عمیق‌تر شده و به یک رابطة عاطفیِ عمیق بدل می‌گردد. در بررسیِ فلسفة فضیلتِ کانت اشاره شد که «سعادتِ ذاتِ غیر» از جمله غایاتِ تکلیفِ اخلاقی است. یک‌سوّمِ آغازینِ اثر دربرگیرندة 3 مرحله از تأمینِ سعادتِ مایکل توسّطِ هانا است: اوّل، کمک به مایکل در رساندنِ وی به منزل و نتیجتاً مداوایِ بیماریِ او؛ دوّم، آموزشِ آدابِ معاشقه به وی؛ و سوّم، ایفایِ نقشِ مادری که پسربچّه‌ای را مدام تر و خشک می‌کند. او در موردِ مایکل تا انتهایِ فیلمْ تنها از لفظِ «Kid» (پسربچّه، کوچولو) استفاده می‌کند.
ک رابطة این دو رفته‌رفته کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود، تا زمانی که مایکلِ 23 ساله را در سالِ 1966 در دانشگاه و در حالِ تحصیلِ رشتة حقوق می‌بینیم. دادگاهِ متّهمانِ جنایتِ آشویتْس در حالِ برگزاری است و دانشجویانِ رشتة حقوق در تمامیِ جلساتِ این دادگاه حضور می‌یابند. از میانِ 8000 نفری که در آنجا کار می‌کرده‌اند، تنها 19 مجرم و 6 متّهم به قتل وجود دارد که هانا اشمیتز یکی از آنهاست. وی متّهم به شرکت در قتلِ 300 نفر است. او نگهبانِ اردوگاهی بوده که در آن آتش‌سوزی رخ داده و تعدادِ زیادی – به جز یک دختر و مادرش – مُرده‌اند. هانا تنها کسی است که اتّهامِ خود را قبول می‌کند. او حق نداشته به عنوانِ یک نگهبانْ در را باز کند تا زندانیان فرار کنند. اخلاقی که او پیش گرفته، بر اساسِ اصولِ عقلی – و نه عاطفی – پایه‌ریزی شده است و از این رو نباید برخوردی مصلحت‌آمیز داشت. او به موجبِ قانون – حتّی اگر نادانسته و یا از سرِ اجبارْ این شغل را پذیرفته باشد – در قِبالِ آن مسئولیت دارد (عمل به تکلیف). اینها نباید از او یک شیطان بسازد و نمی‌سازد. نمی‌توان فراموش کرد که او همان کسی است که به مایکل بِرگِ جوان کمک کرده بود تا از بیماری نجات یابد. از طرفی، از دیدگاهِ کانت هرچه تکلیف گسترده‌تر باشد، الزامِ آن کمتر است. یعنی اگر هدفْ حفظِ جانِ یک نفر باشد، الزامِ آن بیشتر است؛ امّا اگر پایِ جانِ 300 نفر در میان باشد، گستردگیِ تکلیفْ ناخودآگاهْ منجر به کاهشِ الزاماتِ آن می‌شود و طبیعتاً تعهّدِ فرد نیز کاهش می‌یابد.
ک در فاصلة برگزاریِ جلساتِ دادگاه، صحنه‌ای وجود دارد که در آن دانشجویانِ رشتة حقوق سرِ کلاس نشسته‌اند و دربارة اتّفاقاتِ دادگاه صحبت می‌کنند. یکی از آنها که احساساتش به شدّت برانگیخته شده، نمی‌تواند شرایطِ هانا اشمیتز را درک کند و بدین جهت او را محکوم می‌کند. مایکل به او می‌گوید: «باید درک کنی» و این همان نکته‌ای است که فیلمساز از مخاطبش انتظار دارد. اخلاقیات را باید با فهم و درکِ قوانینِ سازندة آن موردِ قضاوت قرار داد؛ تا مبنائی وجود نداشته باشد، داوری معنا نخواهد داشت.
ک دادگاه مدرکی علیهِ اشمیتز در دست دارد: دستْ‌نوشته‌ای حاکی از جنایت که سایرِ متّهمان مدّعی‌ شده‌اند به دستِ او نوشته شده. ولی اشمیتز بی‌سواد است و نمی‌توانسته چنین کرده باشد. بخشِ مهمّی از رابطة او با مایکل به این سبب بوده که مایکل هر روز برایش کتاب می‌خوانده. در واقع در یک‌سوّمِ ابتدائیِ فیلم، «کتابخوانِ» ما پسربچّه است. کتاب‌هایِ زیادی هم خوانده می‌شوند که مهم‌ترینشان عبارتند از: ادیسه (هومر) که حکایتِ یک سفر است، بانوئی با سگِ کوچولویش (چخوف) که حکایتِ یک عشقِ سَردَرْگم و نامتعارف است، و جنگ و صلح (تولستوی) که به مهم‌ترین وقایعِ قرنِ پیش (قرنِ 19) و عناصرِ اخلاقی - فلسفیِ آنها اشاره دارد.
ک دادگاه از اشمیتز می‌خواهد تا رویِ کاغذ چند خطّی بنویسد تا مشخّص شود که این سند به دستِ او مکتوب شده یا نه. او امتناع می‌ورزد و حبسِ ابد نصیبش می‌شود. این عمل بر اساسِ غرور اتّفاق نمی‌افتد، چرا که قبولِ بی‌سوادیْ یعنی توقّف در جائی که جایِ ماندن نیست؛ یعنی توقّفِ مراحلِ کمالِ شخصیت. کمالِ خودِ شخص از جمله غایاتی است که تکلیفْ محسوب می‌شوند. اعترافِ او به بی‌سوادی، او را به پذیرشِ این ضعف وادار خواهد کرد. تاوانش حبسِ ابد است؟ خب باشد؛ کمال‌طلبی ارزش بیشتری دارد. همین طرزِ نگرش موجب می‌شود تا در زندان این زنِ میانسالِ شیفتة ادبیات، بالاخره خواندن و نوشتن را بیاموزد.
ک ماجرایِ آموختنِ خواندن و نوشتن هم در نوعِ خود جالبِ توجّه است. در مقابلِ شخصیتِ هانا اشمیتز که مدام مراحلِ کمال را طی می‌کند، شخصیتِ مایکل بِرگ قرار دارد؛ مایکل از ابتدا تا انتها همان پسربچّه باقی می‌ماند و از سویِ هانا با همین لفظ مورد خطاب قرار می‌گیرد. در اوایلِ فیلمْ او را ناظریم که همواره با نوعی وهم و رازآلودگی در ارتباط با هانا مواجه است و حتّی نامش را پس از چندین مراجعه و معاشقه متوجّه می‌شود. درست همان‌جاست که معلّمِ ادبیاتِ او از «نظریة سرّی» به عنوانِ محورِ ادبیاتِ غرب یاد می‌کند و از شخصیت‌هایِ افسانه‌ای می‌گوید که تنها با حفظِ اطّلاعاتِ ویژه مردم تعریف می‌شوند. معلّم خاطرنشان می‌سازد که این مسئله – یعنی اطّلاعات – گاه تعابیری متناقض از یک شخصیت به دست می‌دهد، به طوری که شخصیت‌هایِ افسانه‌ای می‌توانند گاهی هرزه و گاه نجیب باشند؛ آنها همچون هانا هرگز فاش نمی‌شوند.
ک هانا برایِ مایکل در هیئتِ یک شخصیتِ افسانه‌ای ظاهر می‌شود؛ کسی که بیش از هر کتابی به ادیسة هومر علاقمند است؛ کتابی که درباره سفر بوده و استعاره‌ای از شناخت و کمال را به همراه دارد. سفرِ هانا نیز در 3 مقطع از فیلم رخ می‌دهد: اوّل، زمانِ آشنائی با مایکلِ جوان و ارضایِ تمایلْ به ادبیات؛ دوّم، زمانی که به زندان می‌افتد و مایکل تصمیم می‌گیرد تا دوباره کتابخوانی را برایِ او آغاز کند. در اینجا نیز کتابخوانی با خواندنِ ادیسه شروع می‌شود. سفر مجدداً آغاز شده است. بانوئی با سگِ کوچولویش آرزویِ خواندن و نوشتن را یاری می‌بخشد و از همین‌جاست که «کتابخوان» تعویض می‌شود. هنوز امّا سفرِ نهائی آغاز نشده است؛ سوّمین مقطع، موجباتِ این سفر را فراهم می‌آورد. هانا به زودی آزاد خواهد شد و از مایکل بِرگ خواسته می‌شود تا سرپرستی او را در بیرون از زندان بر عهده گیرد، چرا که او کسی را ندارد. وی نیز برایِ هانا کار و محلّی برایِ سکونت فراهم می‌کند. امّا هانا اشمیتز نمی‌تواند مراحلِ کمال را توقّف بخشد. او نباید زیرِ دِیْنِ «کوچولو» برود. پس کتاب‌ها را یکی‌یکی رویِ میز می‌چیند؛ رویِ ادیسه، جنگ و صلح و بانوئی با سگِ کوچولویش می‌ایستد؛ طنابِ دار را بر گردنِ خود حلقه می‌زند؛ و مرگ را به عنوانِ آخرین سفرِ خویش آغاز می‌کند...
ک هانا اشمیتز سلامتِ نفْسِ خویش را به خطر نمی‌اندازد و از این رو همدردیِ ما را بر می‌انگیزد. یادآوریِ این جملة کانت خالی از لطف نیست: «جنایاتِ بزرگ، طغیان‌هائی هستند که چشم‌اندازِ آنها سلامتِ نفْس را به مخاطره می‌اندازد.» (کانت– 38 :1388)

۱۳ نظر:

س.س گفت...

به نظرم باید فیلم با کیفیتی باشه لطف می کنی اگه ما رو هم تو لیست کسایی که اصل مقاله رو طلب میکنن قرار بدی فربون دست

سروش گفت...

خوندم خیلی خوب بود
فعلا نظرم در همین حده

چون اون دفعه هم اومدم پیشت سی دی خام پیدا نکردی اینو برام رایت کنی



راستی اون نقد روانکاوانه ی نمایشنامه کالیگولا رو هم که بهم دادی خیلی وقته که خوندم
الان اینو دیدم یاد اون افتادم

کلا بهت تبریک می گم

هـ. ز.ز. گفت...

"س. س."
ئی‌میلت رو بذار.


"سوری"
ولی من راضی نیستم.
اینا خیلی خامن.

2nya گفت...

فیلم عالی بود.فوق العاده بود.چه افسوسی خوردم وقتی اسکار بهترین فیلم رو نگرفت
الان اینو خوندم دوباره برگشتم به همون روزی که این فیلمو دیدم.لذت تماشای یک فیلم خوب رو فقط میشه با لذت خوندن یک کتاب خوب مقایسه کرد
.
این نقد هم جالب اومد به نظرم.من راستش این جوری به فیلم نگاه نکرده بودم.حداقل اون زمانی که هانا خودش رو کشت اصلا این دید رو نداشتم.دید من این بود که چون هیچ چیز دیگه به شکل سابق نبود و زمانی هم برای هانا نبود که بتونه خودش رو تغییر بده و شاید اصلا نمیخواست این کار رو بکنه و مسیرش رو به خاطر تغییرات دیگران تغییر بده،خودش رو کشت به همون شکلی که میخواست و در واقع نذاشت راهش عوض بشه.


مرسی رفیق به خاطر گذاشتن این مقاله اینجا

سروش گفت...

نفهمیدم منظورت چیه

سروش گفت...

آها ! الان فهمیدم
فکر کردم نوشتی خیلی خاصن

حیاط خلوت گفت...

من فيلم رو نديدم. با اينكه فيلم ديدن رو خيلي دوست دارم اما كم مي شه كه بشينم و ببينم . ازون كمتر خوندن نقد فيلمه كه تقريباً علاقه اي بهش ندارم به عكس بحث كردن در موردش با يه نفر ديگه وسط يه گپ بي ربط . حالا بخواد اين نقد از فيلمل باشه كه نديدم كه ديگه هيچي.
اما انقدر خوب و گيرا نوشته بودي كه با اينكه فيلمو نديدم اما تا آخرش رو ريز به ريز خوندم و سعي كردم كل داستانو توي ذهنم باز سازي كنم حتي با صحنه هاش ... نگاهت و مصاديق و نقل قولايي كه براش آوردي خيلي جالب بود... به خصوص اينكه بعضي جاهاش به شدت جزو درگيري هاي ذهني خودم بوده يا هست مثل:

گاه تعابیری متناقض از یک شخصیت به دست می‌دهد، به طوری که شخصیت‌هایِ افسانه‌ای می‌توانند گاهی هرزه و گاه نجیب باشند؛ آنها همچون هانا هرگز فاش نمی‌شوند.

خيلي خوب بود. من رو به خون نقد فيلم تشويق كردي و البته ديدن اين فيلم.
چون حلقه آخرو خيلي دوست داشتم . من رو ياد يك شخصيت ديگه انداخت

ممنون دوست خوب !

من گفت...

چرا من تنبلی کردم برای دیدنه فیلم؟؟؟؟؟

مستفا گفت...

ممنون حریف
خوب بود

هـ. ز.ز. گفت...

دوسسسسسسستان عزیز!
بنده بدون داشتنِ آدرس ئی‌میلِ شما، چطوری براتون مقاله رو بفرستم؟
هان؟

Elina Azari گفت...

آدرس ایمیل من رو که داری! بفرست بیاد
الینا.آذری@جیمیل.کام

راجع به نقدت هم بذار بعداً نظرمو کاملاً بگم

نوشین گفت...

angelikaskywalker@yahoo.com
ممنون :)

حیاط خلوت گفت...

دوست عزيز
آدرس ايميل من رو هم كه داري من فقط يادم رفت سفارش بدم
:دي
با تشكر