دست میکنم تویِ کتابخانه. دیوانِ اشعارِ ناصرخسرو را میکشم بیرون. صفحه اوّلش نوشته: «تقدیم به شازده عزیزتر از جان. امسال سالِ توست! – فروردین 1388 – گلرخ ملک – امضاء.»
... اینها را شازده دافالسّلطنه - یا به قولِ رفقا، گلرخ - نوشته است. از جمله آدمهائی است که نبودنش را به کرّات احساس میکنم.
... شازده اوایل نمیخواست رأی بدهد. بعد گفت اگر هم رأی بدهد، به احمدینژاد خواهد داد. چرایش هم جوابی داشت: «میخوام این خفقان به اوج برسه تا اینا ساقط شن!» ساقط را جوری میگفت که ما "سَقط" را در چشمانش میدیدیم. نزدیکِ انتخابات که شد، بیش از هر کسی که میشناختم برایِ میرحســین تبلیغات کرد و جمع کرد رأیهاشان را. فردایِ روزِ انتخابات هم باید برایِ همیشه از ایران میرفت. قرار بود در خانه من که خانه او و تمامِ دوستانِ عزیزم بوده و هست، جمع شویم و مهمانیِ خداحافظی را برپا کنیم. شناسنامه شازده مانده بود در یک دفترِ اسنادِ رسمی و او نتوانست رأی دهد.
... روزِ مهمانیِ شازده همه استرس داشتیم. میگفتند ستادِ قیطریه را گرفتهاند. مردمِ دورِ ستاد حلقه انسانی تشکیل داده بودند تا کسی نتواند بیرون برود. نمیدانم چرا اینها را که مینویسم، میگریم...
... بچّهها دیوانه شده بودند. لادن میگفت اگر تقلب کنند چه؟ گفتم مردم میریزند به خیابانها. گفت مردمِ ما بیبخارترند از این حرفها. و فردایِ انتخابات مردم ریختند تویِ خیابانها... هفته اوّل جز 25 خرداد را بیرون نرفتم. نه از ترس، که اعتقادی به خونبازی نداشتم. هفته اوّل کمترین خونها ریخته شد. بعد از نمازِ جمعه معروف بود که واقعاً خون ریخته شد. یعقوبِ بروایـه را 30 خرداد (شنبه خونین) کشتند. بچّهها از رویِ فیلمش با کمکِ کارشناسِ گروهِ نمایش توانسته بودند بشناسندش. یعقوب کارشناسیارشدِ کارگردانی میخواند. جنوبی بود؛ سبز و سبزه. بغضِ یعقوب هنوز با ماست. هنوز با ماست...
... اینها را شازده دافالسّلطنه - یا به قولِ رفقا، گلرخ - نوشته است. از جمله آدمهائی است که نبودنش را به کرّات احساس میکنم.
... شازده اوایل نمیخواست رأی بدهد. بعد گفت اگر هم رأی بدهد، به احمدینژاد خواهد داد. چرایش هم جوابی داشت: «میخوام این خفقان به اوج برسه تا اینا ساقط شن!» ساقط را جوری میگفت که ما "سَقط" را در چشمانش میدیدیم. نزدیکِ انتخابات که شد، بیش از هر کسی که میشناختم برایِ میرحســین تبلیغات کرد و جمع کرد رأیهاشان را. فردایِ روزِ انتخابات هم باید برایِ همیشه از ایران میرفت. قرار بود در خانه من که خانه او و تمامِ دوستانِ عزیزم بوده و هست، جمع شویم و مهمانیِ خداحافظی را برپا کنیم. شناسنامه شازده مانده بود در یک دفترِ اسنادِ رسمی و او نتوانست رأی دهد.
... روزِ مهمانیِ شازده همه استرس داشتیم. میگفتند ستادِ قیطریه را گرفتهاند. مردمِ دورِ ستاد حلقه انسانی تشکیل داده بودند تا کسی نتواند بیرون برود. نمیدانم چرا اینها را که مینویسم، میگریم...
... بچّهها دیوانه شده بودند. لادن میگفت اگر تقلب کنند چه؟ گفتم مردم میریزند به خیابانها. گفت مردمِ ما بیبخارترند از این حرفها. و فردایِ انتخابات مردم ریختند تویِ خیابانها... هفته اوّل جز 25 خرداد را بیرون نرفتم. نه از ترس، که اعتقادی به خونبازی نداشتم. هفته اوّل کمترین خونها ریخته شد. بعد از نمازِ جمعه معروف بود که واقعاً خون ریخته شد. یعقوبِ بروایـه را 30 خرداد (شنبه خونین) کشتند. بچّهها از رویِ فیلمش با کمکِ کارشناسِ گروهِ نمایش توانسته بودند بشناسندش. یعقوب کارشناسیارشدِ کارگردانی میخواند. جنوبی بود؛ سبز و سبزه. بغضِ یعقوب هنوز با ماست. هنوز با ماست...
.
بچّهها آن روزها دو دسته بودند: دسته اوّل نمیخواستند در امتحانات شرکت کنند و دسته دوّم نمیتوانستند. امّا همکلاسیهایِ یعقوب جزءِ دسته سوّم بودند. اینان گفتند یا همه امتحان ندهیم، یا بالعکس. رویِ "همه" تأکید داشتند. آخرش هم همه امتحان دادند. اوضاعِ سایرِ بچّههایِ دانشکده هم چندان توفیری با اینها نداشت. دسته سوّم هر روز جانِ بیشتری میگرفت. دانشکده اعلام کرده بود که امتحانات لغو نخواهد شد، امّا آنها که نمیتوانند امتحان دهند، شهریور ماه (یا شاید مرداد ماه. درست خاطرم نیست) همین دروس را امتحان دهند. ما که امتحانات را تحریم کردیم، 50 نفر هم نبودیم. بقیه آن دروسی را که آمادهاش بودند، دادند و باقیِ دروس را سرِ صبر در شهریورماه از سر گذراندند. به خاطرِ همین موضوع، پایاننامهام یک ترم عقب افتاد. این حرکتِ بچّهها از تلخترین خاطراتِ زندگیام است.
... یک شعر برایِ یعقوب گفتهام اگر اردیبهشتماه جایزهای نصیبم شود، خواهمش خواند.
.
انتخابات و حوادثِ پس از آن را واقعاً دوست داشتم. همه ذاتشان را رو کردند. خیلیها را شناختم.
... درست از 30 خرداد بود که دیگر کسی نمیتوانست از خیابان جمعم کند. تمامِ روزها را رفتم بیرون. شبهایِ قدر و دهه اوّلِ محرّم را هم از دست ندادم. با مهدی و پیام میرفتیم دارالزّهــرا. اینجا همه دوّمخردادی بودند. یک شب ابطــحی آمد دارالزّهرا. همه تحویلش گرفتند، امّا نه از تهِ دل. خاتــمی هم یک بار آمد. خیلی از همین شبها دعا میکردیم برایِ آزادیِ زندانیان. یک شب خیلی دلم گرفته بود. دعا کردم محمّدرضا جــلائیپور آزاد شود. فردایش آزاد شد! روزِ قدس را هم فراموش نمیکنم. زبانِ روزه کف کرده بودیم. یکبار پیام را بینِ جمعیت گم کردم. دیدمش دارد میرود به سمتِ یگانِ ویژه. گفتم کجا؟ گفت: «میخوام از این دیّوث بپرسم اشکآور روزه رو باطل میکنه یا نه!» و اشکآور، اجرِ مؤمنِ آن روزها بود؛ اشکِ مانده در چشمه چشمانمان.
... منتـظری مُرد... پدرِ معـنویِ جنبشِ ســبز مُرد. در معصومیت مُرد؛ مثلِ سیاوش. و مثلِ سیاوش از خونش گیاهی روئید که تا ابد سبز خواهد بود. پدر، دوستت دارم. دوستت دارم پدر. میرحســینِ عزیز، تو را هم دوست دارم. تو مَردی، نمُردی و تا ابد دربارهات ترانهها خواهند ساخت.
... موســوی حتّی کــرّوبی هم نبود که لااقل اتومبیلش ضدّگلوله باشد. خـاتمی هم نبود که وجهه بینالمللی داشته باشد. در ذهنِ من و ما هم پیشینهای نداشت. ولی او مَرد بود، مَرد. بیـانیههایش سیاستِ شاعرانه را بروز میدادند. باختین زیاد خوانده بود گویا. و حرفش در دو موردِ کلّی خلاصه میشد:
1. من قانون را قبول دارم، مجریِ آن را نه؛
2. امام خمیــنی ولیِ فقیهی بود که برآمده از رأیِ ملّت بود، نه مصلحتِ حکومت.
... منتظــری هم عمری را سرِ همین بندِ دوّم گذاشت. اینکه اقوام میر را ترور کردند و این بلا را بر سرِ شیخ نیاوردند، دلیلش همین بینشِ عمیقِ موســوی بود. چنان با تعقّل رفتار کرد که دوست و دشمن دهانشان از حیرت واماند. او «یک دشت بود که کوه پیشش زانو زد...»
...
بچّهها آن روزها دو دسته بودند: دسته اوّل نمیخواستند در امتحانات شرکت کنند و دسته دوّم نمیتوانستند. امّا همکلاسیهایِ یعقوب جزءِ دسته سوّم بودند. اینان گفتند یا همه امتحان ندهیم، یا بالعکس. رویِ "همه" تأکید داشتند. آخرش هم همه امتحان دادند. اوضاعِ سایرِ بچّههایِ دانشکده هم چندان توفیری با اینها نداشت. دسته سوّم هر روز جانِ بیشتری میگرفت. دانشکده اعلام کرده بود که امتحانات لغو نخواهد شد، امّا آنها که نمیتوانند امتحان دهند، شهریور ماه (یا شاید مرداد ماه. درست خاطرم نیست) همین دروس را امتحان دهند. ما که امتحانات را تحریم کردیم، 50 نفر هم نبودیم. بقیه آن دروسی را که آمادهاش بودند، دادند و باقیِ دروس را سرِ صبر در شهریورماه از سر گذراندند. به خاطرِ همین موضوع، پایاننامهام یک ترم عقب افتاد. این حرکتِ بچّهها از تلخترین خاطراتِ زندگیام است.
... یک شعر برایِ یعقوب گفتهام اگر اردیبهشتماه جایزهای نصیبم شود، خواهمش خواند.
.
انتخابات و حوادثِ پس از آن را واقعاً دوست داشتم. همه ذاتشان را رو کردند. خیلیها را شناختم.
... درست از 30 خرداد بود که دیگر کسی نمیتوانست از خیابان جمعم کند. تمامِ روزها را رفتم بیرون. شبهایِ قدر و دهه اوّلِ محرّم را هم از دست ندادم. با مهدی و پیام میرفتیم دارالزّهــرا. اینجا همه دوّمخردادی بودند. یک شب ابطــحی آمد دارالزّهرا. همه تحویلش گرفتند، امّا نه از تهِ دل. خاتــمی هم یک بار آمد. خیلی از همین شبها دعا میکردیم برایِ آزادیِ زندانیان. یک شب خیلی دلم گرفته بود. دعا کردم محمّدرضا جــلائیپور آزاد شود. فردایش آزاد شد! روزِ قدس را هم فراموش نمیکنم. زبانِ روزه کف کرده بودیم. یکبار پیام را بینِ جمعیت گم کردم. دیدمش دارد میرود به سمتِ یگانِ ویژه. گفتم کجا؟ گفت: «میخوام از این دیّوث بپرسم اشکآور روزه رو باطل میکنه یا نه!» و اشکآور، اجرِ مؤمنِ آن روزها بود؛ اشکِ مانده در چشمه چشمانمان.
... منتـظری مُرد... پدرِ معـنویِ جنبشِ ســبز مُرد. در معصومیت مُرد؛ مثلِ سیاوش. و مثلِ سیاوش از خونش گیاهی روئید که تا ابد سبز خواهد بود. پدر، دوستت دارم. دوستت دارم پدر. میرحســینِ عزیز، تو را هم دوست دارم. تو مَردی، نمُردی و تا ابد دربارهات ترانهها خواهند ساخت.
... موســوی حتّی کــرّوبی هم نبود که لااقل اتومبیلش ضدّگلوله باشد. خـاتمی هم نبود که وجهه بینالمللی داشته باشد. در ذهنِ من و ما هم پیشینهای نداشت. ولی او مَرد بود، مَرد. بیـانیههایش سیاستِ شاعرانه را بروز میدادند. باختین زیاد خوانده بود گویا. و حرفش در دو موردِ کلّی خلاصه میشد:
1. من قانون را قبول دارم، مجریِ آن را نه؛
2. امام خمیــنی ولیِ فقیهی بود که برآمده از رأیِ ملّت بود، نه مصلحتِ حکومت.
... منتظــری هم عمری را سرِ همین بندِ دوّم گذاشت. اینکه اقوام میر را ترور کردند و این بلا را بر سرِ شیخ نیاوردند، دلیلش همین بینشِ عمیقِ موســوی بود. چنان با تعقّل رفتار کرد که دوست و دشمن دهانشان از حیرت واماند. او «یک دشت بود که کوه پیشش زانو زد...»
...
این روزها را همه با هم زیستیم. این شبها را همه با هم گریستیم. تجربهای از سر گذراندیم که هیچ ملّتی حالا حالاها به دستش نخواهد آورد. ما مثلِ هیپیها بنیانهایِ جامعه را دگرگون کردیم. بله؛ ما نسلِ سوّمیها. من به نسلم افتخار میکنم. ما روشنفکریِ هیپیها را گرفتیم، نه ظواهرِ کلبیمسلکانه اعتراضشان به بورژوازی و انفعال را. ما مثلِ آنها نبودیم که واکنش باشیم، ما موج بودیم؛ جنبش بودیم. و هستیم تا همه با هم هستیم. ما بیشماریم...
... هیچ میدانستید هیپیها هم به هم ویکتوری نشان میدادند؟ یا اینکه بیل کلینتون هم هیپی بوده؟ یا اینکه تصوّراتی که از هیپیها برایمان ساختهاند، به طرزِ ناجوانمردانهای از حقیقت به دور است؟ بعداً در این مورد و شباهتِ نسلمان با آنها خواهم گفت.
.
.
امّا اینها همه سیاستِ شاعرانه امسال بود؛ امسال کار هم کم نکردم. با دو جایزه هنری در اردیبهشتماه آغاز شد: اوّل به عنوانِ دانشجویِ برگزیده دانشکده؛ بعدش هم جایزه نمایشنامهنویسی. استعفاء از شورایِ تئاترِ دانشگاهیانِ کشور کامم را تلخ کرد. این یکی هم اردیبهشتماه بود. تولّدم هم همینطور. برایِ اوّلین بار مجبور شدم در 2 وعده مهمانانم را دعوت کنم. دلیلش برایِ خودم محفوظ، ولی راستش ارزشش را نداشت. هرگز نباید درگیرِ خوددرگیریِ آدمها شد.
... تابستان و شبهایِ دردآورش بود که نوشتنِ نمایشنامهای درباره حوادثِ اخیر را آغاز کردم. وقتی نمایشنامه را تمام کردم، برایِ اوّلین بار به خاطرِ نوشتهام گریستم. این اوّلین بار بود. یک ساعتی طول کشید. تقدیمش کردم به:
زندهیاد منتــظری
... محمّدرضا جــلائیپور
........ و خلوصِ نابِ آن روزها...
... با حفظِ احترامِ همه شما، نه به کسی دادمش که بخواند، و نه خواهم داد که بخواند.
... 5 آذر بود که تمریناتِ فروغ را آغاز کردیم. این نمایشنامه را از 3 سال پیش آغاز به نوشتن کرده بودم. سالِ گذشته جایزه اکبرِ رادی را گرفته بود. نمایشنامه بدی نبود، امّا به مذاقِ سانسورچیها خوش نمیآمد. به همین خاطر، از حضور در جشنوارهها بازماند. گفتنش تکرارِ مکرّرات است، ولی اگر یکدهمِ موانعِ این کار بر سرِ هر کاری پیش آمده بود، 10 بار تا کنون تعطیل شده بود. امّا ادامه دادیم و 16 اسفندماه کارمان قبول شد برایِ اجرایِ عمومی. این تجربهای است که اگر به دستش نمیآوردم، انگار بخشی از پازلِ زندگیام ناقص میماند.
... در همان روزها یکی از دوستانِ سینمائیام توانسته بود دستیار یکیِ داریـوشِ مهـرجوئی را برایم جفتوجور کند. نرفتم. دلم میخواست فروغ را کار کنم. اگر با مهرجـوئی کار کرده بودم، تجربهای گرانبها را زیرِ بالوپرِ او میآموختم، امّا فروغ هرگز تکرار نمیشد. بله؛ باید از خیلی چیزها گذشت.
...
... هیچ میدانستید هیپیها هم به هم ویکتوری نشان میدادند؟ یا اینکه بیل کلینتون هم هیپی بوده؟ یا اینکه تصوّراتی که از هیپیها برایمان ساختهاند، به طرزِ ناجوانمردانهای از حقیقت به دور است؟ بعداً در این مورد و شباهتِ نسلمان با آنها خواهم گفت.
.
.
امّا اینها همه سیاستِ شاعرانه امسال بود؛ امسال کار هم کم نکردم. با دو جایزه هنری در اردیبهشتماه آغاز شد: اوّل به عنوانِ دانشجویِ برگزیده دانشکده؛ بعدش هم جایزه نمایشنامهنویسی. استعفاء از شورایِ تئاترِ دانشگاهیانِ کشور کامم را تلخ کرد. این یکی هم اردیبهشتماه بود. تولّدم هم همینطور. برایِ اوّلین بار مجبور شدم در 2 وعده مهمانانم را دعوت کنم. دلیلش برایِ خودم محفوظ، ولی راستش ارزشش را نداشت. هرگز نباید درگیرِ خوددرگیریِ آدمها شد.
... تابستان و شبهایِ دردآورش بود که نوشتنِ نمایشنامهای درباره حوادثِ اخیر را آغاز کردم. وقتی نمایشنامه را تمام کردم، برایِ اوّلین بار به خاطرِ نوشتهام گریستم. این اوّلین بار بود. یک ساعتی طول کشید. تقدیمش کردم به:
زندهیاد منتــظری
... محمّدرضا جــلائیپور
........ و خلوصِ نابِ آن روزها...
... با حفظِ احترامِ همه شما، نه به کسی دادمش که بخواند، و نه خواهم داد که بخواند.
... 5 آذر بود که تمریناتِ فروغ را آغاز کردیم. این نمایشنامه را از 3 سال پیش آغاز به نوشتن کرده بودم. سالِ گذشته جایزه اکبرِ رادی را گرفته بود. نمایشنامه بدی نبود، امّا به مذاقِ سانسورچیها خوش نمیآمد. به همین خاطر، از حضور در جشنوارهها بازماند. گفتنش تکرارِ مکرّرات است، ولی اگر یکدهمِ موانعِ این کار بر سرِ هر کاری پیش آمده بود، 10 بار تا کنون تعطیل شده بود. امّا ادامه دادیم و 16 اسفندماه کارمان قبول شد برایِ اجرایِ عمومی. این تجربهای است که اگر به دستش نمیآوردم، انگار بخشی از پازلِ زندگیام ناقص میماند.
... در همان روزها یکی از دوستانِ سینمائیام توانسته بود دستیار یکیِ داریـوشِ مهـرجوئی را برایم جفتوجور کند. نرفتم. دلم میخواست فروغ را کار کنم. اگر با مهرجـوئی کار کرده بودم، تجربهای گرانبها را زیرِ بالوپرِ او میآموختم، امّا فروغ هرگز تکرار نمیشد. بله؛ باید از خیلی چیزها گذشت.
...
و رسیدیم به آخرِ سال. طیِ صحبتی که با دبیرِ خانه تئاترِ دانشگاهی کرده بودم، بالاخره امروز انجمنِ علمیِ ادبیاتِ نمایشی خانه تئاترِ دانشگاهی رسماً کارش را آغاز کرد. 7 نفر هستیم. همهشان را دوست دارم. لطفِ بیش از حدّشان باعث شد تا دبیرِ انجمن شوم. وقتی دیدم همهشان به دبیریِ من رأی دادهاند، خجالت کشیدم. آنقدر خودخواه بودم که خودم هم به خودم رأی داده بودم! امیدوارم با تأسیسِ این انجمن بتوانیم سر و سامانی به نمایشنامهنویسانِ جوانی بدهیم که بیشترین رنج را در تئاترِ کشورمان متحمّل میشوند. خیلی کارها میخواهیم انجام دهیم، امّا این مهمترین و اوّلین قدمِ ماست.
.
راستی امسال زندگیام عاری از عشق بود. نداشتم. نشد. نمیدانم چرا، ولی دیگر به این سادگیها نه به کسی پا میدهم، نه کسی به من پا میدهد. گاهی آنقدر حوصلهام از زندگی سر میرود که بیا و ببین و نمان و برو که تو را هم جو میگیرد، بدبخت میشوی شبِ عیدی.
... دوست داشتم آنقدر خیالم از بابتِ زندگی راحت بود که راحت و آسوده چند وقتی افسرده میشدم و میخزیدم کنجِ خانهام. لامصّب این زندگی دست و پایمان را بسته. مهلتِ افسردگی هم نمیدهد. دلم برایِ فکرهایِ تنهائی تنگ شده. دلم برایِ شعرهائی که رویِ دیوار مینوشتم تنگ شده. دلم برایِ خودم تنگ شده. خستهام از این همه ارتباطِ عقیم.
.
.
و امّا شبِ عید... من عاشقِ این شبهام. عاشقِ ماهیِ قرمز. عاشقِ خرجِ اضافهای که رویِ دستمان میماند. عاشقِ شلوغیِ احمقانه این خیابانهائی که هیچگاه ظرفیتِ شورِ این مردم را نداشتهاند. من عاشقِ عیدم. عاشقِ بویِ عیدی، بویِ توپ. بویِ کاغذ رنگی...
... احتمالش هست که تا پایانِ سال باز هم بنویسم، امّا برخلافِ سالهایِ قبل، ویژهنامه نوروزی را وقت نداشتم آماده کنم. همین فردا باید بروم سرِ فروغ و مواردِ مشکوکش [!] با نیاوران بحث و جدل کنم. ولی تلاش میکنم تا یک مجموعهداستان را در ایّامِ عید اینجا بنویسم. حرفهایم خیلی طولانی شد، میدانم. ممنونم از وقتی که میگذارید. این متن را ویرایش نمیکنم. ایراداتش را ببخشید.
.
.
و امّا شبِ عید... من عاشقِ این شبهام. عاشقِ ماهیِ قرمز. عاشقِ خرجِ اضافهای که رویِ دستمان میماند. عاشقِ شلوغیِ احمقانه این خیابانهائی که هیچگاه ظرفیتِ شورِ این مردم را نداشتهاند. من عاشقِ عیدم. عاشقِ بویِ عیدی، بویِ توپ. بویِ کاغذ رنگی...
... احتمالش هست که تا پایانِ سال باز هم بنویسم، امّا برخلافِ سالهایِ قبل، ویژهنامه نوروزی را وقت نداشتم آماده کنم. همین فردا باید بروم سرِ فروغ و مواردِ مشکوکش [!] با نیاوران بحث و جدل کنم. ولی تلاش میکنم تا یک مجموعهداستان را در ایّامِ عید اینجا بنویسم. حرفهایم خیلی طولانی شد، میدانم. ممنونم از وقتی که میگذارید. این متن را ویرایش نمیکنم. ایراداتش را ببخشید.
...
...
...
ضمناً، فارغ از کامنتهایِ معمول، یک جمله برایم بنویس. با تواَم، تو که میخوانی مرا. یک جمله برایم بنویس. هر که هستی، هر جا هستی، بنویس.
۴۹ نظر:
دلشاد اینجا بود
به یاد ِ "فرار از شاشنک"
خوبه دیدنت
خوبه خوندنت
اين تيكه ي افسردگي واقعا خوبه!گاهي افسرده اي و وقت نداري حتي بهش فكر كني چه برسه كه بهش مجال حضور بدي!
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
نوروز مبارك عمو...
شوكا
من به تو افتخار میکنم و تا 29 اسفند روز شماری
چرا اينا رو نوشتي ؟
هيچ با خودت فكر كردي با آدم چيكار مي كني ؟
همه ش مي ترسيدم اين روزا و شبا يكي يه جايي يه چيزي بنويسه يا بگه كه اين ظاهر معمولي زوركي خودساخته رو از بين ببره .
اما نه، خوب شد كه خرابش كردي . حالا با خيال راحت دارم گريه مي كنم
نمي تونم كامنت بذارم
مي رم دوباره ميام
من قشنگ پیر شدم امسال.
امّا بعضی شبها بودند که آدم چند سال باز کمر راست میکرد از چیزهایی.
اون شب توی رعد که تیشرت ِ تو خیلی خوشحالم کرد. یا این پیگیری سفت و سختی که برای «فروغ» داشتی واقعاً مفتخرم کرد منو به تو که دلسوز هنری . و ...
امسال که خیلی کم دیدمت، امسال که نشد ... سال دیگه نمیدونم چقدر فرصت پیدا میکنیم.. راستی الان نمایشنامه و اجرا دقیقاً تو چه مرحلهای رسیده؟
و جای شازده خیلی خالیئه . خیلی .
خوشحالم امسال سال تو بود. علیرغم اتفاقهای گرانی که برای ما افتادند که خب این چیزهایی که دمبال میکنیم ارزون به دست نمیان، من امسال ، سال سختی بود برام خیلی.
و افسردگی،من فکر میکنم همهی ما افسرده بودیم امسال ولی وقتی برای تو لاکش رفتن نداشتیم....
خوندم هومن...
خیلی از حرفها رو اشک می زنه
اونایی که بزرگتر از واژه ...
همیشه سبز باشی
دیگر به این سادگیها نه به کسی پا میدهم، نه کسی به من پا میدهد. گاهی آنقدر حوصلهام از زندگی سر میرود که بیا و ببین و نمان و برو...
از اين عبارتت خوشم اومد. منم همين طور. تازه ديروز يكي از دوستامو توي وبلاگا پيدا كردم كه هشت ساله نديدمش و قديما با هم تيك و تاكي داشتيم. از شما چه پنهان: اونم همين طور!
لينكت كردم داداش. دربارهي دوراس سر فرصت بيشتر مي حرفيم. عاشقشم.
امسال سال خوبی نبود. اما حالا بیشتر می دانم خوبی ها را، خوب بودن ها را، و این خوب است. هیچ وقت فراموش نمیکنم آنهایی که تا شورتشان را هم سبز کرده بودند و الان دنیا به تخمشان است. الان بهتر می شناسم انسانهایی که از پشت هر چه که به دستشان بیاید تا دسته در آدم فرو میکنند. چه شبهایی که گریستم...چه شبهایی که گریستیم...روزهای خوبی را پشت سر نگذاشتیم...اما خوبی این باهم بودمان است...با هم بودن.
اولین کامنتمه اینجا فکر کنم
شاید چون این پستت رو از همه بیشتر دوست داشتم
شاید چون فکر میکنم تو از اونایی هستی که حاضری هزینه کنی
نامرد نیستی
لاشخور نیستی
نمیدونم
بیشتر میام
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم
همیشه سال تو باشه و همه نسل سومیاو همه سبزهاو همه اونا که سرشون به تنشون می ارزه
وقتی پستت رو میخوندم بی درنگ گریه کردم
وقتی خبر مرگ یعقوب رو شنیدم با اینکه میشناختمش اما هیچ وقت ندیده بودمش گریه کردم
عجب روزهایی بود....روزهای واقعی زندگی....
.......
جمله..الان به ذهنم نمیرسه..اما در اسرع وقت میام اینجا مینویسم
هومن.....
یه جورایی مدیون همه این چیزام.
مدیون کاری که برام کردی و خودت نمی دونی...ولی این بد دلتنگم کرد.
عنوان رو که خوندم احساس کردم با یه متن پرشور و شادی مواجه می شوم
ولی هر پاراگراف رو که می خوندم بغض بیشتر گلوم رو می گرفت و اشک بیشتر توی چشمام جمع می شد
به هر حال این سختی ها برای همه بود
من خوشحالم! ما نسلی بودیم که خیلی چیزها رو دیدیم و امیدوارم، به آینده ای که یقیناً روشنه
.
قرار گذاشتی که فارغ از کامنت یک جمله هم بگیم
"هیچ آشنایی بی دلیل نیست، خوشحالم که آخر سال با تو و شخصیتت و نوشته های قشنگت آشنا شدم و یک اتفاق خوبه دیگه به اتفاقات خوب امسال من اضافه شد . . . و میدانم که این آشنایی بی دلیل نیست"
به قول شیرازی ها: سال نوتون جدید
امسال معنی دردُ فهمیدم و تازه فهمیدم اون چیزایی که تا حالا اذیتم میکرده اصن درد نداشته
عمو آخی گلرخ ، من سیصد و شصتی می شناختمش ، خیلی هم کم ، اما دوست داشتنی بود
چه سال بدی بود امسال چه سال بدی بود امسال باز یه عده قبل از انتخابات خوش حال بودند
ما که از قبلش هم بی نهایت حرص خوردیم چه سال بدی بود این ها که کشته شدند ، این ها که کشته شدند
وای از روزی که خون این ها به ثمر نرسه ندا را همه شناختند ، محسن را ، سهراب را وای از اون هایی که نشناختیم و انگار مدیونیم تا یکی یکی آن ها را هم بدانیم و قدر دانشان باشیم
چه قدر امسال بد بود آن شب کوفتی که بیدار بودیم یکی یکی شهر ها ، توی احمدی نژاد اول بود
باز هم فکر می کردیم ، شاید تقلبی نشده ، به شهر های بزرگ برسیم ، حله تا این که فارس لجن اعلام کرد
کردستان هم اول !!! این جا بود که دیگه یه دردی از قلبم به همه ی بدنم پمپاژ شد انگار بزرگ ترین فریب تاریخ ؛ بزرگ ترین نبود؛
دومی بود ، اولی را بگیریم 57 زبانِ روزه کف کرده بودیم می رسیم به این جمله
ندیدم در هیچ موردی انقدر اختلاف نظر داشته باشیم که در این همین روزه هاست که این بلاها را سرمان می آورد
بیزارم ازش عمو ، تو سال به سال داری موفق تر می شی ، سال به سال
این دین خشن ، بی رحم ، این دینی که انسان را امسان نمی داند حکم تقلید می دهد ، مرجع تقلید ، یعنی تو هیچی نمی دانی ؛ از کسی تقلید کن
می بینمت که هر سال بهتری از پارسال به امید روزی که تو این مملکت ، هنرمند را بگذارند روی چشمشان
به امید روزگاری بی سانسور برای ایران عمو سال خوبی باشه برات سال خیلی خوبی.
چه خوبمو جه خوب باشی.
سال خوبی بود
راضیم از هرچی که باید می شد و شد
ه.ز.ز
تو موفق میشی
یه روز اسمتو به عنوان یه نویسنده ی موفق
خواه هنری خواه ادبی
می بینم
با اینکه دورادور می شناسمت
ولی برات آرزوی موفقیت می کنم
رفیق
واسه من شروع بدی داشت
فروردینش فاجعه بود،اردیبهشتش تو بیمارستان گذشت و خردادش که تازه آغاز همه ی ماجراها بود
امسال بزرگ تر شدیم.نه فقط بزرگ تر که مهربان تر هم. بوی خون محبت همیشه گی ایرانی مون رو به خشم تبدیل نکرد.سکوتمون صدا تر از فریاد بود .
تو یه جمله می تونم بگم امسال تولدی دوباره داشتیم
"دلشاد"
خوبئه بودنت.
"شوکا"
افسردگی که حرف نداره.
نوروزت میمون.
"فرنوش"
تو استاد و سرور و سالار منی و من منتظر گذشتن این روزا تا زودتر ببینمت.
"س. هـ."
نمیشد ننویسم...
تازه خیلیهاش رو سانسور کردم.
"فری"
به خدا من شرمندهتم که امسال اینقدر شلوغ بودم. به خدا شرمندهم.
"نوشین"
چه خوب گفتی: خیلی از حرفها رو اشک میزنه.
"خودشیفته"
من هم چندتا رو میشناسم که اونا هم همینطور!
لینکِ مائی داداش. میخونم همه پستات رو یواشیواش.
"فرزاد"
مردِ مؤمن امسال چرا بد بوده به نظرت؟
ما زندگی رو تجربه کردیم با پوست و گوشت و استخونمون. ما نابترین تجربهها رو داریم. چرا غم داری؟ لبخند بزن. زندگی مالِ کسیئه که زندگی کنه.
"ذهنِ آشفته"
امیدوارم اینجوری باشم که گفتی.
سر بزن.
نظرت هم باارزشئه. بچکونش حتماً.
"کتایون"
شما که خودِ خودِ نسلِ سومی.
"ر. ن."
منتظرِ جملهتم.
"ناشناس"
کیستی ای سیاهی؟!
بابا یه معرفی بکن خودت رو. دمت داغ.
"مهسا"
دافی ما مفتخریم به وجودت.
به خوندنت.
به بودنت.
به آشنائی با تو.
واقعاً هیچی بیدلیل نیست.
"ناشناس"
گل گفتی.
ولی کی بودی که گفتی؟
معارفه لطفاً. مرسی.
"صدا"
عمو اگه یه روزی بخوام همه اون حسّا رو بنویسم، مطمئن باش برمیگردم و از کامنتِ پراحساست استفاده میکنم.
دوستت دارم هوارتا.
"امین"
چاکس.
"من"
لطف داری رفیق.
جویایِ احوالت هستم دورادور.
امیدوارم به حقت تو زندگی برسی.
"علی"
واقعاً رشد و بزرگتر شدن بود که این سال رو متفاوت کرد.
سال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
...
یاد این شعر افتادم
و یاد این جمله
... و به یاد آور که صلح جز در سکوت خودت در جای دیگری یافت نمی شود
عجیب بود این پست
Emsal neveshtehaye toam shode boodan yeki Dge az hamdamaye tanhayim... Mer30 ke minevisi HZZ <3
پسر تو پستت کل اون روزا با سرعت 48x تو ذهنم مرور شد که ایکاش نمیشد ... ولی میخواستم بگذره دوباره از ذهنم ، چون دیگه خودم جرات اینکه بهدآرشیو ذهنم سر بزنمو نداشتم !
بوی کثافت میدادن اون روزا ...چی گذشت...یا خدا !
من ذهنم اونقدر فرسوده شد که مدت زیادیه در ِ تمام وقایع رو به ذهنم بستم ....آفـــــــــــــه آف
فقط به قول خودت ذات همه رو شد (دور و نزدیک !) مثل یوم القیامت همه خودشون شدن انگار البته بماند که بعضی خوشگله ها غلیظ تر زدن تو کار ریا..
بی عشق نباشی پسر! مگه میشه عاشق نباشی و از فقدانش گلایه کنی ؟ عشق پا بهت داده فقط
شاید کارگذارش که آدما هستن پا ندن و متقابلا ندی ! که اونم به چیز !!!
عشق وجودت هیچوقت سترون نمیشه مَرد...من مرده تو زنده
!
جمله بالا رو هم بزن به حساب اون جمله که گفتی !
سال بدی بود
فکر میکنم تقریبا واسه همه ی ما...کلی بالا و پایین داشت
دلم گرفت ..واسه همه ی کسایی که نیستن الان..
و این متن آهنگ که مرتبطه با این پستت
یه روز خوب میاد... که ما هم رو نکشیم
به هم، نگاه بد نکنیم
با هم دوست باشیم و دست بندازیم رو شونه های هم...
مثل بچگی ها تو دبستان
هیچ کدوممون هم نیستیم بیکار، در حال ساخت و ساز ایران
واسه اینکه خسته نشی این بار، من خشت می ذارم، تو سیمان
بعدِ این همه بارونِ خون
بالاخره پیداش می شه رنگین کمون
دیگه از سنگ، ابر نمی شه آسمون
به سرخیِ لاله نمی شه آب جوب
مؤذّن! اذان بگو
خدا بزرگه بلا به دور
مامان! امشب واسمون دعا بخون
تا جایی که یادمه این خاک همیشه ندا می داد
یه روز خوب میاد که هرج و مرج نیست و
تو شلوغی ها به جای فحش به هم شیرینی می دیم و زولبیا
بامیه
همه شنگولیم و همه چی عالیه
فقط جای رفیقامون که نیستن خالیه
خون می مونه تو رگ و آشنا، نمی شه با آسمون و آسفالت
دیگه فواره نمی کنه، لخته نمی شه
هیچ مادری سر خاک بچه نمی ره
خونه پناه گاه نیست و بیرون جنگ
وای از تو مثل بم ویرووونم
یا اصلاً مثل هیروشیما بعدِ بمب
نمـــــی دونم دارم آتیش می گیرم و این رو می خونم
پیش خودت شاید فکر کنی دیوونم
ولی یه روز خوب میاد این رو می دونم!
ولی یه روز خوب میاد این رو می دونم
راستی وقتی یه روز خوب میاد، شاید از ما چیزی نمونه جز خوبی ها
نااامن و خراب نیست، همه چی امن و امان
کرما هم قلقلکمون میدن و میشیم شادروان!
هه هه...
آسمون، بَه چه قشنگه
کنار قبر سبزه چمنه
هیچ مغزی نمی خواد در ره
فقط اگه صبر داشته باشی حلّه
دست اجنبی کوتاست از خاک
نگو اووووه! کو تا فردا
اگه نبودم می خوام یه قول بدی بهم
که هر سربازی دیدی گل بدی بهش
دیگه هیچ مرغی پشت میله نیست
هیچ زن آزاده ای بیوه نیست
دخترم بابات داره میاد خونه
آره...
برو واسه شام میز بچین!
یه روز خوب میاد
من اعتراف می كنم كه سال هشتاد هشت واسم سال اولین ها بود
اولین باری كه همصدا با اکثر مردم ساعت 10 شب فرياد زدم كه "خدا بزرگ است" در حاليكه ميدونستم انقدرها هم بزرگ نیس ...
اولین باری كه آرزوی مرگ كسی رو تو خيابونهای مردۀ شهرم فرياد كردم بدون اینکه آرزومند مرگ انسانی باشم
اولین باری كه گريه کردم بدون اینکه دلم پر باشه..تنها به خاطر گازهايی كه در هوا پخش شد
اولین باری كه مرگ يه انسان به دست یه انسان! ديگه رو ديدم...اونم نه به خاطر تصادف، به خاطر شليك مستقيم گلوله
اولین باری كه فهميدم تنها نيستم...تنها نيستيم...بسيارند همانندان من
سال هشتاد و هشت نقطه عطف زندگی من و خیلی ها بود در واقع
ببخش از یه جمله خیلی بیشتر شد
یه روز خوب میاد ولی
به این ایمان دارم
ضمنا
هومن این بخش راهنماییت خیلی خوبه
:))
واسه اون چیزایی که تو اون پاراگرافای آخر بدست اوردی بهت افتخار می کنم
اين يه سال خيلي فرق داشت با سالاي ديگه . تو همه عمر من حداقل. هيچ وقت توي 365 روز انقدر بالا پايين نداشتم. انقد چيزاي متفاوت رو نديده بودم. همون عيد بود كه من گلرخ رو براي اولين و آخرين بار ديدم ! كه حالا شده دلتنگي دم عيدم
همين سال بود كه جو سياسي براي اولين بار منو به شدت از پا درآورد كه با همه بدبينيم،با اميد تام و با همه نيرو مي خوندم و تشويق مي كردم و دلخوش بودم به فرداهايي كه منتظرمونه
بعد از همون جريان و شب رفتن ملك بود كه خونه رو 1000 بار دور زدم از استرس كه بروازش بسته نشه ، كه مامان و بابام تهران گير كرده بودن و ممكن بود به پرواز نرسن و ما بمونيم اينجا اونا اونجا
كه درس نخوندم و يه ماه مثه سگ شده بودم
كه كارمو به خاطر اين اوضاع بعد ازون روز از دست دادم
كه خودمو چپوندم تو درس كه يادم بره چي به سرم داره مياد
كه زندگي شخصي قاطي پاتي شد
كه يكسالو تو خماري طي كردم و نفهميدم چي شد
كه حالا كه بر ميگردم بهش نگاه مي كنم مي بينم به جا نميارمش! چي بودن اون روزا. من كي بودم حالا چي شدم
نمي دونم اسمش رشده يا افسرده گي و خمودگي. نمي دونم اسم سالي كه گذشت چي بود اما با دردي كه مي كشم از يادآوريش بهش افتخار مي كنم ...
انقدر خوب نوشتي كه نمي دونم چي بايد بگم. خيلي خوب بود. انگار يكي بهتر از ما ،واردتر از ما ،حرف دلمونو نوشت
گفتي برات يه جمله بنويسيم
نمي دونم دقيقاً چه تيپ جمله اي . ازين فرهيخته هاش كه توي كتابا مي گن يا هرچي
من دلم مي خواد يه چيزي بگم تو اين سال نويي:
وقتي اون روز صبح تو پارك قزل قلعه با گلك قدم مي زديم و گفت كه ه.ز.ز. مي خواد با يه سري دوستام رفت و آمد :)) كنه به اصطلاح و ازون جمله اي هستي كه مي خوام بگم و مشكلي نداري با وبش ،همون موقع كه ادت كردم و با اينكه مي دونستم رفيق گلرخ حتماً آدم حسابيه،اما بازم فكر نمي كردم انقدر خوب و دوست داشتني از آب در بيايي
خوشحالم از بودنت و رفت و آمد (!) باهات! سال خوبي رو برات آرزو مي كنم رفيق،همونطور كه امسال سربلند كردي همه رو سال ديگه هم همينطور باشه + عميقاً احساس شادي و خوشبختي كني
هوومن این بلاگت چرا با من همچین میکنه آخه :((:((
حالا درست شد ..
این دومین پستیه که منو تا لب گریه میبری آشغال !!!
اما اینقد قشنگ از دلت میاد که به دلم میشینه آدمو گیج میکنی اما همه چیو یهو به خورد آدم میدی .. افتخاراتت ،خاطرات تلخت همه چی ... تو نابغه ای .. !
امسال واسم سال قشنگی نبود بدجوری حس میکنم آدم ساکنی بودم ..
و اما انتخابات و قضایاش .. چه گذشت .. چه بد بود اون روزا ... چه جوی بود .. یادمه اون روز بعد از انتخابات 2شنبه بود اگه اشتباه نکنم توی 4باغ بالا تنها بادوووستم بعد از اینکه مردمو تارومار کرده بودن داشتیم میرفتیم...وحشتناک بود ..عینن این فیلما که توش حکومت نظامی بود .. الان اون روزی که رفتم رای دادم ...همون موقعی که مطمئن بودم موسوی رئیس جمهوره .. اما فرداش..از خواب بیدار شدم ..گیج و ویج .. فک میکردم شوخیه ..اما نبود ...
..
زندی زاده جان از پیشرفتت لذت میبرم ..احساس غرور میکنم که همچین آدم موفقی رو میشناسم ..خیلی حس خوبیه..تو جز اون دسته از آدمایی که اگه بیفتی یه جای پرت و دور افتاده آدم نگرانت نمیشه چون میدونی باید چیکار کنی فقط دلتنگت میشه آدم .. !!!
در مورد عشقم که نگوین شوما که پا مالی یه دیقه دونِس که بدون میدن ... رفیقم چطوره ؟:دی جواب نامه هاشو نمیخوای بدی ؟وینک !
جمله قشنگ چیز خاصی ندارم .. فقط اینکه هر سال سال تو و تموم نسل سومی ها باشه .. یه روز کارنامه افتخاراتت بشه اندازه پرینت تلفن سفاتخونه ها:دی
عیدی منم یادت نره :دی
سالیان شازده عزیزتر از جانمان از سال جفت ۸ شروع شد، الی الابد
این روزها یاد همین روزهای پارسال میافتم... که چی بودیم و کجا بودیم و حالیمون نبود. الان قدر اون روزها، اون خنده ها، اون دل نگرونی ها، اون هاگ ها، اون پیکهای جلفا و غیره و ذالک رو میدونم. الان که دیگه دستم از همه چیز و همه کس کوتاهه
چقدر خندیدیم به شانس گهی من و اون شناسنامه... چقدر ولو و ملو خیره شدیم به تلویزیون... چقدر خندههای هیستیریک کردیم
راستی شازده، خیلی وقته برای هم خنده هیستیریک نکردیم. خیلی وقته خیلی کارهای دیگه هم نکردیم. بگذره این روز ها، در میایم از خجالت خودمون
کی فکرش رو میکرد گلرخ ملک با چند روز تاخیر بیاد روزگار عقیم رو باز کنه، ببینه اسمش اونجاس، یادش تو دل صاب وبلاگ
یادت تو دلمه شازده. گفتن نداره، خودت میدونی
راستش رو بخوای، امسال بیشتر از پارسال سال توست. به خیلی چیزها امیدوارم. اون خیلی چیزها هم گفتن نداره، خودت میدونی
شااااااااااااز... اسییییییییییییییییییییییییییییییییییییرم
--
پی نوشت: این بار گلک السلطنه کامنت نذاشت، کامنت از خود خود گلرخ ملک بود
هیچ میدونستی چقدر بدم میاد کسی شرمنده کنم. نگفتم که دِ .. میدونی که درکت میکنم. فقط دلتنگی رو عارض بودیم و الی آخر.
امسال کلا یه سال استثنایی بود
"همون"
حاجی جون سالِ بسیار خوبی بود. اینقدر ساده نگیرین مهمترین سالِ زندگیتون رو.
"ناشناس"
مرسی که اینقدر خوب با یه جمله خستگی رو از تنم در میکنی.
فقط اگه باز هم میخوای به عنوانِ ناشناس کامنت بذاری، یه اسمِ مستعار انتخاب کن که بدونم کدوم یکی از ناشناسائی!
مرسی.
"SDS"
عشقِ وجودم که عمراً سترون بشه!
ولی امسال آبیاری نکردیم نهالِ عشق رو!
منظور این بود.
"Sunny"
واقعاً مرسی از اینکه اینقدر راحت همیشه عقایدت رو به اشتراک میذاری. کاش حتی بیشتر مینوشتی. یه جمله فقط یه نماد بود، هرکی هرقدر خواست بنویسه.
اون آهنگ رو گوش نداده بودم. باید ازت بگیرم.
ولی این سال بینظیر بود. باور کن بعدِها افتخار میکنی که این سال رو به چشم دیدی. بلوغِ عجیبی برامون داشت.
این راهنمائی هم امیدوارم کارگر بیفته واسه رفقا!
"سوری"
من که کلاً همیشه بهت افتخار میکنم.
"س. ر."
شرمنده میکنی.
من ضمناً همینجا بگم که:
1. پورحمزه رو نشد کاری براش بکنم. ازت معذرت میخوام. البته خودش هم بیتقصیر نبود سرِ اهمالی که کرد؛
2. واسه کتابخونه اون بچهها مشغولم. فکر نکن یادم رفته. کمکشون خواهم کرد. شک نکن.
3. آشنائی با تو از نکاتِ خوبی بود که امسال عمقش بیشتر شد.
در تماس باش.
"نیلو"
نابغه خودتی و جد آبائت!
اون رفیقت هم دق نده ما رو، خودش چیزیش نمیشه!
امیدوارم گهائی که تو زندگی خوردم و خواهم خورد، بشه یه کلمه، ولی مایه شادیِ روحِ امواتم باشه.
خرابتم لجن.
"شازده"
به خدا همیشه با منی شازده.
من نمیدونم چرا جفت هشتمون اینجوری شد!
ولی بهترینا رو براتون میخوام.
سرافراز و سربلند باشین.
"الینا"
خرابتم.
"حسین"
دقیقاً.
1. اين حرفا چيه بابا. معذرت خواهي براي چي. من ديگه بعداً ازش پيگيري نكردم اما اينطور كه دستگيرم شد خودش با هر جايي كنار نمياد ظاهراً و اين چيزيو از ارزش زحمتي كه كشيدي كم نمي كنه
2. براي كتابا ممنون :)
قرار بود عيد افتتحش كنن تو يه اتاق نسبتاً بزرگ و يه مهموني كوچيك بگيرن . اين تشويقي مي شه براي ادامه دادنشون و اميد داشتن. مطمئنم با شوق هديه هاتو مي خونن و تو رو دوستشون مي دونن
3. مخلصتيم ه.ز.ز
كيپ اين تاچيك ;-)
امسال سال ماست ، باور میکنم که سال ماست ...همین که هنوز دل و دماغ داری خیلی خوشحالم رفیق جان
همیشه توی همچین شرایطی قفل میشم. وقتایی که قراره یه جمله بنویسم هیچ وقتم جملهه بالا نمیآد.
خوبه که هستی مینویسی حریف . از دغدغهها و پیگیریات خوشم میآد!
با وجود ناامیدی آخر سال من باب مقولهی سبزا اما عجیب اممیدوارم شب عیدی ، بیدلیلا....
قرار بود یه جمله بنویسم. برات آرزوی شادی و آرامش دارم ، از ته دل یا حتی ابتدای لوزالمعده
هر چی آرزوی خوبه مال تو
حرفی برای گفتن اگر بود
دیوارها سکوت نمی کردند...
«بهمنی»
برمی گردم...
نیاز به خواب زمستونی درم تو بهار...
سانای/فاطیما
چه خوب که یافتمتون قربان!
لینک شدید با اجازه
:)
هومن توکه دوست خدایی این سال جدید سفارش مارو به خدا بکن.
هشتاد و هشتی که ما منتظرش بودیم اینی نبود که رفت و گذشت ...
کلمه به کلمه حرفاتو حس میکنم .. میفهمم چی میگی .. در مورد انتخابات
اون موقع فکر میکردم چقدر ما بدبختیم
اما الان میفهمم که اون شور و یکپارچگی چقدر ارزش داره ..
...
امسال هم سال توست هومن جاااان
سال نو مبارک
"سردبیر"
می خوامت.
"مصطفی"
سال خوبی داشته باشی.
"اطیلا"
نمی دونم. شاید.
"فاطیما"
بیدار شو. زود باش.
"ماری"
اجازه مام دست شماس.
"غزل"
من فداتم. تو چیکار داری؟
"طناز"
مرسی.
ایشالا سال همه باشه.
اشك تو چشام جمع شد از ياداورى اون روز ها، كه در كمال ناباورى مردم كشورمو مى ديدم كه هيچى جلودارشون نبود. خيابوناى شهرمو تو فيلمها و عكسا مى دييدم كه غبار گرفته بود و صداى تير ميومدو الله و اكبر... جلو سى ان ان تو گرماى خفه كننده وايسادنو با بغض اى ايران خوندن و احساس نا توانى كردن!ا واى كه چه روزايى بود...ه
من بهت افتخار مى كنم زندى، مثل هميشه. از همون روزى كه باهات آشنا شدم و عرض كردم كه بخون دررو نيستم :)) :*****
منم عاشق عيدم، وااااقعا بهترين موقع ساله ، اما اينجا انقد كم بوى عيد ميده كه هر سال شب عيدى آدم دپزدگى گريبان آدمو ميگيره. حالا باز امسال يه كم بهتر بود. اما باز عيداى وطنم ، وطنم آرزوست...ه
با اینکه خودم اهل هنر نبودم اما اهل هنر رو خیلی دوست دارم.خیلی عالی بود واقعا .
هر از گاهی می آم.. ولی وقتی می آم چندتا پستتو با هم می خونم..سال هشتاد و هشت سال گاییده شدن و در عینهون ِ حال سال صیقل خوردن روحمون بود..سالی بود که {..}می بود ولی بی نظیر بود..چون جای یه سال حداقل دو سال یا بیشتر بزرگ شدیم..این سال رو دیدیم..امیدوار شدیمو نومید شدیم..ولی خوشحالم که بعدش امیدواری کونم گذاشته..امیدواری ای که الان هیکلمه..همون هیکل قناس!
ارسال یک نظر