کتاب رو به دست میگیرم. چه اسمی داره: عیش و نیستی. تصمیم میگیرم قبل از دیدنِ اجرایِ عیش و نیستی به کارگردانیِ ایرجِ راد، یه بار کامل بخونمش. میرم سراغِ انتشاراتِ نیلوفر، ناشرِ کتاب. هادی میگه: «داره چاپش تموم میشه.» قبلاً هم یهبار حسینآقا گفته بود: «مگه نخوندهیش؟» «نه.» «اممممکاااااان نداره. خودم بهت دادمش اون دفعه.» و من تمامِ پریشب وسطِ کتابام دنبالِ عیش و نیستی میگشتم. نیست آقا، نیست. زور که نیست. من هم که آدمِ آنچنان نامنظّمی نیستم که گمش کرده باشم. از قضا به کسی کتاب هم قرض نمیدم که الان بخوام بینِ این همه رفیق و همدانشکدهای و همکلاسی دنبالِ قارضِ (قرضگیرنده!) ادبی بگردم؛ پس تصمیم میگیرم قبل از دیدنِ اجرایِ عیش و نیستی، یه بار کامل بخونمش. میرم سراغِ انتشاراتِ نیلوفر، ناشرِ کتاب. هادی میگه: «داره چاپش تموم میشه.»
ک شروع میکنم به خوندن. قبلش یه نگاه به شناسنامه کتاب میندازم. عنوانِ فرانسهش هس: Le sexe et le neant. یعنی سکس به عیش ترجمه شده؟! اون هم توسّطِ ابوالحسنِ نجفی؟! سریع پی. ام. میدم به امین. اون باید بدونه ترجمه دقیقش چی میشه؛ آخه خیرِ سرش داره تُو فرانسه هنر میخونه. میگم: «سکس و نیستی نیس مگه؟» میگه: «نه.» بعدش دوباره میگه: «البته چرا. باید همون باشه.»
ک کتاب رو میخونم. آنیبال لوبورنی مردی است که با همسرِ سبکسرش، اوگوستا، زندگی میکند. نویسندهای است که گویا – به قولِ خویش – بایستی پس از مرگْ معروف شود. چرا؟ چون معاصرانش نمیفهمندش. آنیبال مینویسد و چاپ نمیکنند. مینویسد و چاپ نمیکنند. و سرانجام از این زندگی و این زن به ستوه میآید. چه کند؟ خودکشی. برایِ کسی مهم است؟ اصلا و ابدا (نخونید اصلاً و ابداً). خود را در رودخانه سِن غرق میکند و از آن پس نوشتههایش شهرتی عالمگیر مییابند و آن زنِ کممایه وارثِ سرمایه میشود...
ک ادامهش رو نمیگم که برید بخونید. اسمِ کتابی که آنیبال رو به شهرت میرسونه، سکس و نیستی هستش؛ اسمِ نمایشنامه. یه تیکه از دیالوگاش رو براتون نقلِ قول میکنم تا بیشتر جذبش شین:
ک شروع میکنم به خوندن. قبلش یه نگاه به شناسنامه کتاب میندازم. عنوانِ فرانسهش هس: Le sexe et le neant. یعنی سکس به عیش ترجمه شده؟! اون هم توسّطِ ابوالحسنِ نجفی؟! سریع پی. ام. میدم به امین. اون باید بدونه ترجمه دقیقش چی میشه؛ آخه خیرِ سرش داره تُو فرانسه هنر میخونه. میگم: «سکس و نیستی نیس مگه؟» میگه: «نه.» بعدش دوباره میگه: «البته چرا. باید همون باشه.»
ک کتاب رو میخونم. آنیبال لوبورنی مردی است که با همسرِ سبکسرش، اوگوستا، زندگی میکند. نویسندهای است که گویا – به قولِ خویش – بایستی پس از مرگْ معروف شود. چرا؟ چون معاصرانش نمیفهمندش. آنیبال مینویسد و چاپ نمیکنند. مینویسد و چاپ نمیکنند. و سرانجام از این زندگی و این زن به ستوه میآید. چه کند؟ خودکشی. برایِ کسی مهم است؟ اصلا و ابدا (نخونید اصلاً و ابداً). خود را در رودخانه سِن غرق میکند و از آن پس نوشتههایش شهرتی عالمگیر مییابند و آن زنِ کممایه وارثِ سرمایه میشود...
ک ادامهش رو نمیگم که برید بخونید. اسمِ کتابی که آنیبال رو به شهرت میرسونه، سکس و نیستی هستش؛ اسمِ نمایشنامه. یه تیکه از دیالوگاش رو براتون نقلِ قول میکنم تا بیشتر جذبش شین:
.
آنیبال: ... تو به من سرکوفت میزنی که از کارم پول در نمیآد. خب حالا اگه کارِ مفت بکنم، پس دارم کار میکنم؛ اگر هم کار نکنم، نمیتونی ایراد بگیری که چرا کارِ مفت میکنم!
اوگوستا: تو هم با این استدلالات!
آنیبال: بله. من استدلال میکنم... وقتی مرد شروع میکند به استدلال کردن، زن شروع میکند به نفهمیدن... عجب حرفِ جالبی!
[چند کلمه رویِ کاغذ مینویسد.]
اوگوستا: چیکار میکنی؟
آنیبال: دارم این جمله رو ثبت میکنم. در حدّ نیچهس!
.
توضیح اینکه ترجمه آقایِ نجفی مطابق با کلامِ محاوره مرسوم در نمایشنامهنویسی نیس. ایشون هم مثِ سایرِ قدمایِ ترجمه در ایران، شکستنِ کلامِ ادبی رو انگار جرم دونسته بوده. آلاحمد و جمالزاده و سایرین هم همین اخلاق رو داشتن.
.
برگردیم به کتاب... دارم میخونمش و لحظه به لحظه بیشتر خوشم میآد. یه کمدیِ سیاهِ تمامعیار. کمدیِ سیاه به کمدیای گفته میشه که پایانِ ناخوش داشته باشه. عکسش رو هم داریم: تراژیکمدی؛ یعنی تراژدیای که پایانِ خوشی داشته باشه.
ک ساعتِ 6 باید تئاترِشهر باشم. نمایش رأسِ 6.30 شروع میشه. قبلش باید یه سر برم انتشاراتِ نیلوفر. با پویا قرار دارم. دو تا فیلم درباره آشویتس میخواد برام بیاره. میرسم اونجا. حسینآقا هس. فرزاد هم هس. میگم پس پویا نیومده؟ «الان میآدش.» این رو حسینآقا میگه. 30 صفحه مونده تا این لعنتی تموم بشه. دارم با این نوشته سکس میکنم؛ یه سکسِ تمومعیار. سکسی که انگاری تهش به نیستی میرسه.
ک میآم بیرون، شروع میکنم به خوندنِ ادامه کتاب و یه نخ سیگارِ مارلبورویِ پایهبلندِ قرمز روشن میکنم (دقیقاً خواستم از درازیش بگم تا نشون بدم زمان رو باید بیشتر کش داد). پس چرا این پویا نمیآد؟ اگه نیاد، حدّاقل 10 روزی طول میکشه تا ببینمش. آخه تمامِ هفته آینده رو تمرین دارم عصرا. سیگار تموم میشه. پویا میرسه. من رو نمیبینه و میره تویِ مغازه. میشنوم که کسی صدام میکنه. برمیگردم. مربّیِ باشگاس! میگه پس چرا نمیآی؟ میگم به زودی بهت سر میزنم. یک سالی میشه که مثِ آدم نرفتهم باشگاه.
ک باز میرم تویِ مغازه. پویا یکی از فیلما رو آورده. من هم یادم رفته نمایشنامهم رو براش بیارم تا بخونه و نظر بده. حسینآقا میگه: «پس کجا میری؟» «میرم اجراتون رو ببینم!» «اجرایِ ما که نیس. ما فقط نمایشنامه رو چاپ کردهیم.» «خب تا شما مجوّز ندین که کسی نمیتونه ببرتش رُو صحنه.»
ک میرم تئاترِشهر. اجرا با شکلی متفاوت از متن شروع میشه. یه دلقک به کار اضافه شده و این یعنی آغازِ دلقکبازی. نمایشنامه رو با لودگی و نفهمیِ هرچه تمامتر اجرا میکنن. البته جاهائی هم هس که تحسینبرانگیزن. فرزانه و سامان هم بازی دارن. همینطور خیّام. وااااای از دستِ شماها... چرا متن رو نمیفهمین؟ یه فاجعه رخ داده و شما عوضِ نشون دادنِ اون فاجعه، خودتون فاجعهاین. ایرجِ راد چرا باید نقشِ یه بازیگرِ 40 ساله رو با این سن بازی کنه و مجبور بشه بگه: «این مرد 60 ساله است!» آره ارواحِ عمّهت. چرا هوشنگِ قوانلو داره نقشِ یه جوون رو بازی میکنه؟ چرا فرزانه اینقدر از شخصیتی که بازی میکنه دور افتاده؟ شخصیتِ «کلو» باید کاملاً شیفته آنیبال باشه. سامان تو چرا اینقدر دلقکبازی و لودگی درمیآری؟ این دیالوگا رو از کجاتون درمیآرین بچّهها؟ عمو هوشنگِ عزیزِ من چرا اینجوری میکنه؟ این بود بازیگرِ سالهایِ دورِ گروهِ پیتر بروک؟ این بود؟
ک فاجعه بالاخره تموم میشه. از سالن میآم بیرون. یهخرده کاغذکاهی میگیرم. سوارِ مترو میشم و شروع می کنم به خوندنِ 30 صفحه پایانی. تیری مونیه (نویسنده کتاب) هم انگاری یه چیزائی رو یادش رفته انجام بده (ببخشید از ذکرشون محرومم، چون نمیخوام داستان براتون لو بره).
ک از مترو که پیاده میشم، هنوز چند صفحه مونده. میشینم رویِ صندلیهایِ ایستگاه و تا آخر میخونمش. سوارِ پلهبرقی که میشم، هیشکی جز من حضور نداره. پلهها وقتی به بالاترین نقطه میرسن، آدم رو یادِ آبشار میندازن. اگه برسم به آبشار، چه بلائی سرم میآد؟
آنیبال: ... تو به من سرکوفت میزنی که از کارم پول در نمیآد. خب حالا اگه کارِ مفت بکنم، پس دارم کار میکنم؛ اگر هم کار نکنم، نمیتونی ایراد بگیری که چرا کارِ مفت میکنم!
اوگوستا: تو هم با این استدلالات!
آنیبال: بله. من استدلال میکنم... وقتی مرد شروع میکند به استدلال کردن، زن شروع میکند به نفهمیدن... عجب حرفِ جالبی!
[چند کلمه رویِ کاغذ مینویسد.]
اوگوستا: چیکار میکنی؟
آنیبال: دارم این جمله رو ثبت میکنم. در حدّ نیچهس!
.
توضیح اینکه ترجمه آقایِ نجفی مطابق با کلامِ محاوره مرسوم در نمایشنامهنویسی نیس. ایشون هم مثِ سایرِ قدمایِ ترجمه در ایران، شکستنِ کلامِ ادبی رو انگار جرم دونسته بوده. آلاحمد و جمالزاده و سایرین هم همین اخلاق رو داشتن.
.
برگردیم به کتاب... دارم میخونمش و لحظه به لحظه بیشتر خوشم میآد. یه کمدیِ سیاهِ تمامعیار. کمدیِ سیاه به کمدیای گفته میشه که پایانِ ناخوش داشته باشه. عکسش رو هم داریم: تراژیکمدی؛ یعنی تراژدیای که پایانِ خوشی داشته باشه.
ک ساعتِ 6 باید تئاترِشهر باشم. نمایش رأسِ 6.30 شروع میشه. قبلش باید یه سر برم انتشاراتِ نیلوفر. با پویا قرار دارم. دو تا فیلم درباره آشویتس میخواد برام بیاره. میرسم اونجا. حسینآقا هس. فرزاد هم هس. میگم پس پویا نیومده؟ «الان میآدش.» این رو حسینآقا میگه. 30 صفحه مونده تا این لعنتی تموم بشه. دارم با این نوشته سکس میکنم؛ یه سکسِ تمومعیار. سکسی که انگاری تهش به نیستی میرسه.
ک میآم بیرون، شروع میکنم به خوندنِ ادامه کتاب و یه نخ سیگارِ مارلبورویِ پایهبلندِ قرمز روشن میکنم (دقیقاً خواستم از درازیش بگم تا نشون بدم زمان رو باید بیشتر کش داد). پس چرا این پویا نمیآد؟ اگه نیاد، حدّاقل 10 روزی طول میکشه تا ببینمش. آخه تمامِ هفته آینده رو تمرین دارم عصرا. سیگار تموم میشه. پویا میرسه. من رو نمیبینه و میره تویِ مغازه. میشنوم که کسی صدام میکنه. برمیگردم. مربّیِ باشگاس! میگه پس چرا نمیآی؟ میگم به زودی بهت سر میزنم. یک سالی میشه که مثِ آدم نرفتهم باشگاه.
ک باز میرم تویِ مغازه. پویا یکی از فیلما رو آورده. من هم یادم رفته نمایشنامهم رو براش بیارم تا بخونه و نظر بده. حسینآقا میگه: «پس کجا میری؟» «میرم اجراتون رو ببینم!» «اجرایِ ما که نیس. ما فقط نمایشنامه رو چاپ کردهیم.» «خب تا شما مجوّز ندین که کسی نمیتونه ببرتش رُو صحنه.»
ک میرم تئاترِشهر. اجرا با شکلی متفاوت از متن شروع میشه. یه دلقک به کار اضافه شده و این یعنی آغازِ دلقکبازی. نمایشنامه رو با لودگی و نفهمیِ هرچه تمامتر اجرا میکنن. البته جاهائی هم هس که تحسینبرانگیزن. فرزانه و سامان هم بازی دارن. همینطور خیّام. وااااای از دستِ شماها... چرا متن رو نمیفهمین؟ یه فاجعه رخ داده و شما عوضِ نشون دادنِ اون فاجعه، خودتون فاجعهاین. ایرجِ راد چرا باید نقشِ یه بازیگرِ 40 ساله رو با این سن بازی کنه و مجبور بشه بگه: «این مرد 60 ساله است!» آره ارواحِ عمّهت. چرا هوشنگِ قوانلو داره نقشِ یه جوون رو بازی میکنه؟ چرا فرزانه اینقدر از شخصیتی که بازی میکنه دور افتاده؟ شخصیتِ «کلو» باید کاملاً شیفته آنیبال باشه. سامان تو چرا اینقدر دلقکبازی و لودگی درمیآری؟ این دیالوگا رو از کجاتون درمیآرین بچّهها؟ عمو هوشنگِ عزیزِ من چرا اینجوری میکنه؟ این بود بازیگرِ سالهایِ دورِ گروهِ پیتر بروک؟ این بود؟
ک فاجعه بالاخره تموم میشه. از سالن میآم بیرون. یهخرده کاغذکاهی میگیرم. سوارِ مترو میشم و شروع می کنم به خوندنِ 30 صفحه پایانی. تیری مونیه (نویسنده کتاب) هم انگاری یه چیزائی رو یادش رفته انجام بده (ببخشید از ذکرشون محرومم، چون نمیخوام داستان براتون لو بره).
ک از مترو که پیاده میشم، هنوز چند صفحه مونده. میشینم رویِ صندلیهایِ ایستگاه و تا آخر میخونمش. سوارِ پلهبرقی که میشم، هیشکی جز من حضور نداره. پلهها وقتی به بالاترین نقطه میرسن، آدم رو یادِ آبشار میندازن. اگه برسم به آبشار، چه بلائی سرم میآد؟
۱۷ نظر:
حالا ما تنبل
کی پاشه بره اون سره شهر کتاب بخره؟؟؟
می نوشتی میذاشتی مام عیش کنیم خب
شما اراده کنین بخونین، بنده براتون با پست سفارشی میفرستم.
قربونه دستت بامرام
غوزیلو دیدی بده بش
بلکه اینطوری ببینمش ازش میگیرم
اون قطعاً خودش داره. میخوای ازش بگیر.
از این پستت خیلی خوشم اومد...الان مغزم کار نمیکنه بگم چرا...اما از گزارش ثانیه به ثانیه...خوشم میاد...نمیتونم منظورم بگم...اه...وقتی یه چیزی رو کامل حس میکنم انگار گیج تر میشم
خوندم
مثل این بود که اینا رو خودت برام تعریف کنی
من هم گوش کنم
نظری که ندارم بدم فقط حال می کنم
و اگه حضوری بود گیر می دادم بهت که بیشتر در مورد اون تئاتر فاجعه شده توضیح بدی
بیشتر یاد بگیرم
پرسیدیم که گویا ندارند
می رویم اون سره شهر می خریم
می خونیم
بعد می آییم از اول این پست شما رو بررسی می نماییم
هومن عکسای اجرارو که دیدم داااااااد می زدن که کار حس نداره
از بقیه ی اجراها خبر داری؟
باز بی من رفتی تجریش؟
باز می یام مچتو تو چارسو می گیرما
مچتونو گرفتم هومن اينو انداختي به جون من اومده ميگه ه.ز.ز گفت غزل عيش و نيستي داره يالا بده!!!!
بگو اخلاقشو خوب كنه من اعصاب ندارم! ضمنا مال منم آپ شد بدو بيا ببين.
قارض
=))
شاید یه جور تعصب باشه
اما بیزارم از فیلم و تئاتری که به متن کتابش وفادار نباشه
یا نساز ، یا درست بساز
مرسی هومن بابت مقاله ی کتابخوان - ولی من رو اون بحث دارم باهات. اگه بشه.
این پستتم جالب بود ..یعنی با اینکه کارو دیدم دلم می خواست متن اصلی رو هم بخونم. می خونم.
چه مي دونم والا از اون گوينده ي احمق بايد پرسيد
البته اون حتي نمي تونست درست از روش بخونه
از اون نويسنده ي احمق تر ...
آره گفتم رنگي بنويسم شايد حالم بهتر بشه.
چقد دوس دارم این کتابو بخونم
چقد حرصم میگیره وقتی یه فیلم یا یه اجرا رو به خصوص از نوع ناموفقش از یه کتاب میبینم....بیچاره نویسنده..حس میکنم تنش میلرزه تو گور
در هر مقامی امانت دار بودن به محتوا مهم است ولی دریغ ...
راستش رو بخوای اصلا نمی خواستم شروع کنم
حسش نبود دیگه...اما به خاطر دخترا دوباره ساختم اعترافنامه رو ...
هزار تا سرویس سر زدم...بلاگ ساختم اما نشد
اون چیزی که می خواستم نشد
حالا موقت اینجاییم(تا وقتی ببندنمون)
بعد نمی دونم چی می شه...
اما سعی می کنیم فیلتر نشیم این بار:)
ممنون برای همراهیت
یه پست به زودی در بابِ اینکه چقدر باید به اثر ادبی وفادار بود یا نه، مینویسم.
ارسال یک نظر