گاهی وقتا با وجود اینکه هر روز مینویسم، به این فکر میکنم که حجم اطلاعات، اتّفاقات، تفکّرات و تألّماتم بیش از حدّ یه روزئه. این باعث میشه از نوشتن بعضی از چیزا به علّت ضیق وقت جلوگیری کنم. امّا به هر حال زندگی با همهٔ این ویژگیاش در جریانئه و کاری از دست کسی ساخته نیس. یکی از بچّهها چند روز پیش یه پستی داده بود مبنی بر مقایسهٔ تاریخی و حکیمانهٔ "زمان" و "طلا" که زمان مث طلا میمونه و ارزشمندئه، با این تفاوت که امکان رسیدن به طلا همیشه وجود داره، ولی زمانِ از دست رفته دیگه بر نمیگرده.
ک اینکه کسی از سرِ لطف قول انجام کاری رو به آدم بده، قابل تقدیرئه. ولی وقتی قولی داده شد و عملی در جهتِ عملیکردنش انجام نشد، قابل تکفیرئه. آدما تا وقتی قولی به هم نداده باشن نسبت به هم مسئولیتی ندارن، ولی به محض اینکه حرفی زدن، باید پابندش باشن. پایبندیِ ما به تعهّداتمون باعث شکلگیری نظم اجتماعی و جلوگیری از هدر رفتن نیرو، انگیزه، پول، اعتماد و ... مهمتر ازهمه، "زمان" میشه. چیزی که به قول علی و بر اساس حکمت و حکایت، برنگشتنیئه. بهترئه حرفی زده نشه که آدم توش بمونه.
.
.
.
امّا در مورد اون ماجرای نمره باید بگم که روز چارشنبه نامهای به مدیر گروه نوشته بودم که وصفش رفت. نامه رو پنجشنبه میخواستم به مدیر گروه تحویل بدم. طبق معمول طرفای ظهر بیدار شدم. بلافاصله به مدیر گروه زنگ زدم. گفتم هستین بیام نمره رو بدم؟ گفت نه من تا 10 دیقه دیگه دارم میرم جائی باید سخنرانی کنم. گفتم کجا میرین من خودم رو میرسونم بهتون. گفت نمیدونم جاش دقیقاً کجاس. گفتم خب من موتور میگیرم که زودتر برسم بهتون. گفت ببین من 5 دیقه دیگه دارم میرم. بذار شنبه تحویلم بده. امّا قضیه زمانِ رسیدنِ نامه در مراحل بعدی واسهٔ من اهمّیت داشت. از من اصرار و از اون واگذاری موضوع به شنبه. گفت چرا اینقد اصرار میکنی؟ من شنبه هم اگه بگیرم، میذارمش به حساب پنجشنبه. دیدم راهی نداره و زیر بار نمیره. آروم و سر صبر رفتم دانشکده. شاید یه ساعتی طول کشید. وقتی رسیدم، دیدم توی اتاقش نشسته. گفت خودت رو رسوندی؟ گفتم بله. دو تا نامه تحویلش دادم: اوّلی مربوط بود همون شکایتم؛ دوّمیام طرح انتشار یه فصلنامه بود که من از طرف همین آدم شده بودم مدیر داخلیش. هر دو رو دادم و بی هیچ حرفی اومدم بیرون.
ک شب سر ماجرای راهاندازی یه سایت واسه همین بابا، از اینور و اونور یه سری اطّلاعات گرفتم تا بهش خبر بدم. زنگ زدم و در کمال تعجّب ورنداشت. جمعهام که تعطیل بود و نخواستم مزاحم خونوادهش بشم. امروز باز زنگ زدم و باز ورنداشت. نمیدونم چرا، ولی گمون میکنم همه چیز زیر سرِ اون نامهٔ مربوط به نمرهس. من و این آدم 5 سال ارتباط تنگاتنگ کاری و درسی داشتهیم و خیلی وقتا سر سحر و سر شب لاتا با هم حرف زدهیم. چرا باید در قبال پاسخگوئی به آدما موضع منفی اتّخاذ کنیم؟
ک احساس میکنم که واسه این آدم به هاشمی رفسنجانی تبدیل شدهم. نه میتونه حذفم کنه، نه میخواد تحمّلم کرده باشه.
.
.
.
امروز توی دبیرخونه با یکی از بچّههای دانشکده مشغول صحبت شدم. گفت تو از حرفای دور و بر من باخبری؟ نکنه به روت نمیاری؟ گفتم چی؟ گفت فلانی-که سابقاً رئیس دانشکده بود-بچّهها رو توی ایّام تظاهرات مدام احساساتی میکرد تا برن تو خیابون. بعد من چون معتقد به این حرکات نبودم، زیر بار نرفتم. گفت اون حتّی اعلامیه چاپ کرده بود و بین بچّهها پخش کرده بود. سر همون اعلامیه به گوشش میرسه که طرف همچنان مخالف این کاراس و بعد بچّهها پیازداغ قضیه رو زیاد میکنن و اون رئیس سابق شبونه زنگ میزنه خونهٔ این بابا و بهش میگه تو خائنی به مملکتت. کار به جائی میرسه که توهین متقابل بینشون شدّت پیدا میکنه. از اون به بعد میشه که حرفا پشت سر این رفیق شفیق شدّت پیدا میکنه و همچنان ادامه داره. حتّی شایع کرده بودن که این رئیس سابق وقتی میگیرن و بازداشتش میکنن و بعدشم آزادش میکنن، دم در خروجی از قول این رفیق ما بهش سلام میرسونن که مثلاً زهرچشم گرفته باشن!! حرفائی که فقط زائیدهٔ ذهن بیمار یه عدّه آدم بیکارئه.
ک جالب اینکه زمانی که یعقوب بروایه توی تظاهرات و روز شنبهٔ خونین تیر خورده بود و توی بیمارستان بستری بود، همین آقایون با وجود تمام ادّعاهاشون رفتن راس راس هر شب به اجراهای عمومیشون ادامه دادن و این رفیق و یکی دیگه از بچّهها تنها کسائی بودن که حتّی بیش از خونوادهٔ یعقوب دنبال کار اون شهید رو گرفتن. وقتی این آدم برام از نامزد یعقوب تعریف میکرد، دلم ریش میشد. میگفت یعقوب مرگ مغزی کرده بود و این دختر دستش رو میگرفت و ساعتها باهاش حرف میزد. باورش نمیشد یعقوب دیگه برنمیگرده. جالبتر از اون وصفِ پدر یعقوب بود که با وجود سبز بودنِ یعقوب، سعی داشت اون رو شهیدِ جمهوری اسلامی جا بزنه تا از مزایای فرزند شهید استفاده کنه. حتّی پدر یعقوب برای این کار کلّی داره مدرک میسازه از جمله اینکه خواسته بوده که از همکلاسیای یعقوب امضا بگیره که یعقوب به اصطلاح اغتشاشگر نیس و بسیجی بوده. خدا رو شکر که رئیس دانشکده مخالفت کرد و نذاشت خون این بچّه تباه بشه.
ک حرف خیلی دارم، ولی گمونم واسه امشب کافی باشه.
ک اینکه کسی از سرِ لطف قول انجام کاری رو به آدم بده، قابل تقدیرئه. ولی وقتی قولی داده شد و عملی در جهتِ عملیکردنش انجام نشد، قابل تکفیرئه. آدما تا وقتی قولی به هم نداده باشن نسبت به هم مسئولیتی ندارن، ولی به محض اینکه حرفی زدن، باید پابندش باشن. پایبندیِ ما به تعهّداتمون باعث شکلگیری نظم اجتماعی و جلوگیری از هدر رفتن نیرو، انگیزه، پول، اعتماد و ... مهمتر ازهمه، "زمان" میشه. چیزی که به قول علی و بر اساس حکمت و حکایت، برنگشتنیئه. بهترئه حرفی زده نشه که آدم توش بمونه.
.
.
.
امّا در مورد اون ماجرای نمره باید بگم که روز چارشنبه نامهای به مدیر گروه نوشته بودم که وصفش رفت. نامه رو پنجشنبه میخواستم به مدیر گروه تحویل بدم. طبق معمول طرفای ظهر بیدار شدم. بلافاصله به مدیر گروه زنگ زدم. گفتم هستین بیام نمره رو بدم؟ گفت نه من تا 10 دیقه دیگه دارم میرم جائی باید سخنرانی کنم. گفتم کجا میرین من خودم رو میرسونم بهتون. گفت نمیدونم جاش دقیقاً کجاس. گفتم خب من موتور میگیرم که زودتر برسم بهتون. گفت ببین من 5 دیقه دیگه دارم میرم. بذار شنبه تحویلم بده. امّا قضیه زمانِ رسیدنِ نامه در مراحل بعدی واسهٔ من اهمّیت داشت. از من اصرار و از اون واگذاری موضوع به شنبه. گفت چرا اینقد اصرار میکنی؟ من شنبه هم اگه بگیرم، میذارمش به حساب پنجشنبه. دیدم راهی نداره و زیر بار نمیره. آروم و سر صبر رفتم دانشکده. شاید یه ساعتی طول کشید. وقتی رسیدم، دیدم توی اتاقش نشسته. گفت خودت رو رسوندی؟ گفتم بله. دو تا نامه تحویلش دادم: اوّلی مربوط بود همون شکایتم؛ دوّمیام طرح انتشار یه فصلنامه بود که من از طرف همین آدم شده بودم مدیر داخلیش. هر دو رو دادم و بی هیچ حرفی اومدم بیرون.
ک شب سر ماجرای راهاندازی یه سایت واسه همین بابا، از اینور و اونور یه سری اطّلاعات گرفتم تا بهش خبر بدم. زنگ زدم و در کمال تعجّب ورنداشت. جمعهام که تعطیل بود و نخواستم مزاحم خونوادهش بشم. امروز باز زنگ زدم و باز ورنداشت. نمیدونم چرا، ولی گمون میکنم همه چیز زیر سرِ اون نامهٔ مربوط به نمرهس. من و این آدم 5 سال ارتباط تنگاتنگ کاری و درسی داشتهیم و خیلی وقتا سر سحر و سر شب لاتا با هم حرف زدهیم. چرا باید در قبال پاسخگوئی به آدما موضع منفی اتّخاذ کنیم؟
ک احساس میکنم که واسه این آدم به هاشمی رفسنجانی تبدیل شدهم. نه میتونه حذفم کنه، نه میخواد تحمّلم کرده باشه.
.
.
.
امروز توی دبیرخونه با یکی از بچّههای دانشکده مشغول صحبت شدم. گفت تو از حرفای دور و بر من باخبری؟ نکنه به روت نمیاری؟ گفتم چی؟ گفت فلانی-که سابقاً رئیس دانشکده بود-بچّهها رو توی ایّام تظاهرات مدام احساساتی میکرد تا برن تو خیابون. بعد من چون معتقد به این حرکات نبودم، زیر بار نرفتم. گفت اون حتّی اعلامیه چاپ کرده بود و بین بچّهها پخش کرده بود. سر همون اعلامیه به گوشش میرسه که طرف همچنان مخالف این کاراس و بعد بچّهها پیازداغ قضیه رو زیاد میکنن و اون رئیس سابق شبونه زنگ میزنه خونهٔ این بابا و بهش میگه تو خائنی به مملکتت. کار به جائی میرسه که توهین متقابل بینشون شدّت پیدا میکنه. از اون به بعد میشه که حرفا پشت سر این رفیق شفیق شدّت پیدا میکنه و همچنان ادامه داره. حتّی شایع کرده بودن که این رئیس سابق وقتی میگیرن و بازداشتش میکنن و بعدشم آزادش میکنن، دم در خروجی از قول این رفیق ما بهش سلام میرسونن که مثلاً زهرچشم گرفته باشن!! حرفائی که فقط زائیدهٔ ذهن بیمار یه عدّه آدم بیکارئه.
ک جالب اینکه زمانی که یعقوب بروایه توی تظاهرات و روز شنبهٔ خونین تیر خورده بود و توی بیمارستان بستری بود، همین آقایون با وجود تمام ادّعاهاشون رفتن راس راس هر شب به اجراهای عمومیشون ادامه دادن و این رفیق و یکی دیگه از بچّهها تنها کسائی بودن که حتّی بیش از خونوادهٔ یعقوب دنبال کار اون شهید رو گرفتن. وقتی این آدم برام از نامزد یعقوب تعریف میکرد، دلم ریش میشد. میگفت یعقوب مرگ مغزی کرده بود و این دختر دستش رو میگرفت و ساعتها باهاش حرف میزد. باورش نمیشد یعقوب دیگه برنمیگرده. جالبتر از اون وصفِ پدر یعقوب بود که با وجود سبز بودنِ یعقوب، سعی داشت اون رو شهیدِ جمهوری اسلامی جا بزنه تا از مزایای فرزند شهید استفاده کنه. حتّی پدر یعقوب برای این کار کلّی داره مدرک میسازه از جمله اینکه خواسته بوده که از همکلاسیای یعقوب امضا بگیره که یعقوب به اصطلاح اغتشاشگر نیس و بسیجی بوده. خدا رو شکر که رئیس دانشکده مخالفت کرد و نذاشت خون این بچّه تباه بشه.
ک حرف خیلی دارم، ولی گمونم واسه امشب کافی باشه.
۷ نظر:
ki jolo harf zadaneto migire?????
هومی این رفیقت که وصفشو اون بالا گفتی از بی خایگان عالمه یا واقعا اعتقادی به مبارزه نداره؟
این تو قضاوت خیلی مهمه
بعدشم بخورم زبلی بابای یعقوبو
((=
ماجرای بابای بروایه حالم رو گرفت عمو
:(
ااااااااا اکبر جون خودتی
به نظر میرسه واسه اون آقا اصلا مادیات از جون و هدف بچش مهمتر نبوده
احسنت
امشب یکی از دوستام میگف ..همیشه میشنیدیم که میگفتن 4سال دیگه حسرت این روزا رو میخوری که همشون هدر رفتن ..اون موقع به یه ورمونم نمیگرفتیم اما الان میفهمم که زمان از دس رفته یعنی چی !!!...
..
.
هاشمی بودنت تو حلقم .... ملت خیلی جالبنا ... همه فقط به فکر خودشونن ... جه بد دنیاییه !
اون بابای رفیقت عجب آدمه باحالیه .. اون یه چیزو فقط قبول کرده اونم اینکه پسرش مرده و هیچ کاری نمیتونه بکنه پس بیاد و به فکر پیری خودش باشه تو این اوضاع خراب و بی پولی ... این کارش به خیلیا کمک میکنه در آینده .. :دی
بیچاره نامزدش !!!!!
اینقدر غصه ام میشه اینجور آدمارو میبینم .. حتی تو فیلما !!!!
ارسال یک نظر