کسی از گربههایِ ایرانی خبر نداره.
کسی از سگهایِ شناسنامهدار خبر نداره.
کسی از طویله گاوها خبر نداره.
کسی از باغوحشِ بزرگِ ما خبر نداره...
.
فیلمِ بهمنِ قبادی را دیدم. به خدا این نه حکایتِ بچّههایِ موسیقی، که حکایتِ همه بچّههایِ اهلِ هنرِ این مملکت است. یک مثال برایتان بزنم... من امسال تصمیم گرفتم که در جشنواره تئاترِ فجر شرکت کنم. بعد از اتّفاقاتی که افتاد، تصمیمم عوض شد. تحریمِ فجر نوعی حرکتِ نمادین بود که از هر دلبسته آزادی برمیآمد. من هم تافته جدابافته نبودم. خونم هم از میرحسین و ندا و سهراب و سرهایِ زیرِ آب رنگینتر نبود. پس به جایش نمایشنامهام را به دوّمین جشنواره بزرگِ تئاترِ کشور، یعنی جشنواره بینالمللیِ تئاترِ دانشگاهیِ ایران سپردم.
ک نمایشنامهام دو سال پیش در همین جشنواره – سهواً یا از رویِ پرمایگی – برگزیده جایزه اکبرِ رادی شده بود. پس نیازی نبود تا به تأئیدِ همان جشنواره برسد. امّا گفتند تو تافته جدابافته نیستی و باید بفرستیاش برایِ تأئید. فرستادم و از میانِ صدها متن، از معدود متونی بود که عنوانِ «قبولِ قطعی» را یافت. من هم با اعتماد به نفسِ بالائی رفتم سراغِ بازیگر. از بچّههایِ دانشکده نمیتوانستم استفاده کنم، به دو دلیلِ عمده:
1. قدیمیها نبودند و جدیدالورودها را چندان نمیشناختم؛
2. قدیمیها نبودند و جدیدالورودها چندان مرا نمیشناختند.
ک دست به دامنِ همان قدیمیها و کارکردههایِ خارج از دانشکده شدم. گروهی سرانجام گرد آمد و پس از 2 ماه تمرینِ مستمر توانستیم یک سوّمِ کار را برایِ داوریِ مرحله اوّل آماده کنیم. بدِ ماجرا از همین ابتدا دامنگیرمان شد: یکی از داوران همان کسی بود که 2 سال پیش جلویِ اجرایِ این متن را به خاطرِ ممیزی گرفته بود. این بار امّا گویا ماجرا تفاوت میکرد، چرا که دبیرخانه عنوانِ «قبولِ قطعی» را بر متن نهاده بود؛ یعنی نه منوط به تقویتِ کیفیِ اثر و نه منوط به اصلاحِ مواردِ منافی منافعِ مسلمان و کشورِ مسلمان.
ک پیش از داوری به سراغِ آن داور رفتم. گفتم سرِ اجدادت امسال ممیز نباش. داور باش. متن قبولِ قطعی خورده. به کیفیتِ اجرا بپرداز. گفت حتماً.
ک 2 ماه تمرین کردیم و هیچیک از بچّهها حتّی یک لحظه هم تأخیر نداشتند. تئاتریها میدانند که این «سرِ وقت بودن» بیشتر به یک معجزه میماند. با قدرتِ تمام برایِ روزِ داوری آماده شده بودیم.
ک تنها گروهی بودیم که بدونِ تأخیر کارش را به نمایش گذاشت؛
ک تنها گروهی بودیم که ماکتِ صحنهمان را ساخته بودیم؛
ک تنها گروهی بودیم که هیچ حرفی نداشتیم، جز بیانِ دغدغههایِ این نسلِ سوّمِ از اینجا رانده و از آنجا مانده.
ک کار را دیدند و گفتند کیفیتِ پائینی داشته! پیگیر که شدم، فهمیدم همان داور کارِ خود را کرده و در لوایِ «عدمِ کیفیت»، سرِ ما و کارِ ما را برایِ دوّمین بار زیرِ آب برده. کاش واقعاً دلیلِ این اتّفاق همان کیفیت بود و بس. امّا ماجرا این است که گاهی تو بدنام میشوی. مثلاً همین آقایِ داور بارها و بارها به من گفته سمت و سویِ موضوعاتِ نمایشنامههایت مورد دارد! نمیدانم این چه موردی است که بنا بر آن ما دیگر نمیتوانیم هنرِ اجتماعی را بسط دهیم.
ک یک «موردی» که خودشان از آن مینالند این است که دوره قبل که برگزار میشد، یالثارات و کیهان علیهِ جشنواره مطلب کار کرده بود. این توهّم هم بر ایشان غالب گشته که نکند میخواستهاند جشنواره را تخته کنند و ما جلویش را گرفتهایم؟ بعد هم که جشنواره خم به ابرو نیاورده بود، تصمیم گرفتند ممیزیِ سختی را اِعمال کنند. به واقع به نوعی «توهّمِ توطئه» را چاشنیِ کارشان کردند. امّا آخر چرا متن را میخوانید و میگوئید قبولِ قطعی، بعدش زیرش میزنید؟ چرا برایِ یک بخشِ دیگر دعوتش میکنید؟ مگر ممیزی نخورده؟ چرا ما را علّافِ این کلافِ سر در گمِ توهّمهایتان میکنید؟
ک ما یک صحنه داشتیم که در آن 4 نفر شراب میریزند و حتّی نمیخورندش. 2 صحنه هم داشتیم که در آنها سیگاری میکشیدند. اینها تمامِ مواردِ ممیزی بود. متأسّفانه قابلِ حذف هم نبودند. که اگر هم بودند، خودم پیش از این حذفشان کرده بودم.
.
.
امشب که گربههایِ ایرانی را دیدم، دلم سوخت برایِ تمامِ دوستانم. برایِ تمامِ کسانی که کارِ هنری میکنند. کار به قدرت و ضعفشان ندارم. بالاخره دارند زحمتی میکشند و سرکوفتی میخورند و هرگز حمایتی نمیشوند. یکی مثلِ من تا میخواهد یک بازیگر از خارجِ دانشکدهاش بیاورد، وادارش میکنند تا عطایِ سالنهایِ تمرینِ دانشکده را به لقایش ببخشد. چرا؟ چون طبقِ قانون هیچیک از عوامل نباید خارجی باشند. حال یکی مثلِ من خانهای دارد و میتواند در آن تمرین کند. دیگران چه؟ به چشم دیدهام خیلیهاشان تویِ پارک تمرین میکنند. خودِ ما هم روزگاری تویِ همین پارکها تمرین میکردیم. صغیر و کبیر و بسیج و هویج و پلیس و سوسیسِ افغانی هم دست از سرمان برنمیداشت. به هر کس و ناکسی جواب پس میدادیم. حالا هم که در چاردیواریِ اختیاریِ خودمان داریم تمرین میکنیم، باید جوابِ مردِ همسایه را بدهیم که چرا شبها بیداریم و مینویسیم و کتاب میخوانیم و نورِ منزلمان از همکف به طبقه سوّم که ایشان ساکنِ آن هستند، تراوش میکند! بعدش هم طرف میگوید نصفهشب چرا 5 تا جنده میآوری؟ اوّلاً که 5 تا نبود و 2 تا بود؛ ثانیاً به تو چه؟ ثالثاً کسی همبستر نشد. یعنی من که مدّتهاست حالم از «میله فوری» بودن به هم میخورَد. از سرِ راه که نیاوردهام تا سرِ راه بگذارمش.
ک خلاصه نمیخواهم ورّاجی کنم. بچّههائی که درگیرِ کارند، گیر و دار را بهتر از من میشناسند. تویِ این فیلم این جوانان قانع شده بودند که بروند و حتّی شده کنارِ خیابان سازکنند، نه تویِ طویله. نه تویِ زیرزمین. نه رویِ پشتِبام.یکیشان آروزیِ یک اتاقِ آکوستیک را داشت. من هم خودم مدّتهاست آرزویِ یک مکانِ تمرینِ آکوستیک و خالی از هر مردِ همسایهای را دارم.
ک نباید کار به جائی برسد که برایِ یک کنسرتِ زیرزمینی جان بدهی. قبادی بیخود به نگار گفته بود خودت را از ارتفاع به پائین بینداز تا مثلِ اشکان بمیری. نگار از همان لحظه مرگِ اشکان مرده بود. به قولِ دلشادیتو شاید اصلاً آدمکشی لازم نبود. همه مرده بودند پیشتر...
.
کسی از سگهایِ شناسنامهدار خبر نداره.
کسی از طویله گاوها خبر نداره.
کسی از باغوحشِ بزرگِ ما خبر نداره...
.
فیلمِ بهمنِ قبادی را دیدم. به خدا این نه حکایتِ بچّههایِ موسیقی، که حکایتِ همه بچّههایِ اهلِ هنرِ این مملکت است. یک مثال برایتان بزنم... من امسال تصمیم گرفتم که در جشنواره تئاترِ فجر شرکت کنم. بعد از اتّفاقاتی که افتاد، تصمیمم عوض شد. تحریمِ فجر نوعی حرکتِ نمادین بود که از هر دلبسته آزادی برمیآمد. من هم تافته جدابافته نبودم. خونم هم از میرحسین و ندا و سهراب و سرهایِ زیرِ آب رنگینتر نبود. پس به جایش نمایشنامهام را به دوّمین جشنواره بزرگِ تئاترِ کشور، یعنی جشنواره بینالمللیِ تئاترِ دانشگاهیِ ایران سپردم.
ک نمایشنامهام دو سال پیش در همین جشنواره – سهواً یا از رویِ پرمایگی – برگزیده جایزه اکبرِ رادی شده بود. پس نیازی نبود تا به تأئیدِ همان جشنواره برسد. امّا گفتند تو تافته جدابافته نیستی و باید بفرستیاش برایِ تأئید. فرستادم و از میانِ صدها متن، از معدود متونی بود که عنوانِ «قبولِ قطعی» را یافت. من هم با اعتماد به نفسِ بالائی رفتم سراغِ بازیگر. از بچّههایِ دانشکده نمیتوانستم استفاده کنم، به دو دلیلِ عمده:
1. قدیمیها نبودند و جدیدالورودها را چندان نمیشناختم؛
2. قدیمیها نبودند و جدیدالورودها چندان مرا نمیشناختند.
ک دست به دامنِ همان قدیمیها و کارکردههایِ خارج از دانشکده شدم. گروهی سرانجام گرد آمد و پس از 2 ماه تمرینِ مستمر توانستیم یک سوّمِ کار را برایِ داوریِ مرحله اوّل آماده کنیم. بدِ ماجرا از همین ابتدا دامنگیرمان شد: یکی از داوران همان کسی بود که 2 سال پیش جلویِ اجرایِ این متن را به خاطرِ ممیزی گرفته بود. این بار امّا گویا ماجرا تفاوت میکرد، چرا که دبیرخانه عنوانِ «قبولِ قطعی» را بر متن نهاده بود؛ یعنی نه منوط به تقویتِ کیفیِ اثر و نه منوط به اصلاحِ مواردِ منافی منافعِ مسلمان و کشورِ مسلمان.
ک پیش از داوری به سراغِ آن داور رفتم. گفتم سرِ اجدادت امسال ممیز نباش. داور باش. متن قبولِ قطعی خورده. به کیفیتِ اجرا بپرداز. گفت حتماً.
ک 2 ماه تمرین کردیم و هیچیک از بچّهها حتّی یک لحظه هم تأخیر نداشتند. تئاتریها میدانند که این «سرِ وقت بودن» بیشتر به یک معجزه میماند. با قدرتِ تمام برایِ روزِ داوری آماده شده بودیم.
ک تنها گروهی بودیم که بدونِ تأخیر کارش را به نمایش گذاشت؛
ک تنها گروهی بودیم که ماکتِ صحنهمان را ساخته بودیم؛
ک تنها گروهی بودیم که هیچ حرفی نداشتیم، جز بیانِ دغدغههایِ این نسلِ سوّمِ از اینجا رانده و از آنجا مانده.
ک کار را دیدند و گفتند کیفیتِ پائینی داشته! پیگیر که شدم، فهمیدم همان داور کارِ خود را کرده و در لوایِ «عدمِ کیفیت»، سرِ ما و کارِ ما را برایِ دوّمین بار زیرِ آب برده. کاش واقعاً دلیلِ این اتّفاق همان کیفیت بود و بس. امّا ماجرا این است که گاهی تو بدنام میشوی. مثلاً همین آقایِ داور بارها و بارها به من گفته سمت و سویِ موضوعاتِ نمایشنامههایت مورد دارد! نمیدانم این چه موردی است که بنا بر آن ما دیگر نمیتوانیم هنرِ اجتماعی را بسط دهیم.
ک یک «موردی» که خودشان از آن مینالند این است که دوره قبل که برگزار میشد، یالثارات و کیهان علیهِ جشنواره مطلب کار کرده بود. این توهّم هم بر ایشان غالب گشته که نکند میخواستهاند جشنواره را تخته کنند و ما جلویش را گرفتهایم؟ بعد هم که جشنواره خم به ابرو نیاورده بود، تصمیم گرفتند ممیزیِ سختی را اِعمال کنند. به واقع به نوعی «توهّمِ توطئه» را چاشنیِ کارشان کردند. امّا آخر چرا متن را میخوانید و میگوئید قبولِ قطعی، بعدش زیرش میزنید؟ چرا برایِ یک بخشِ دیگر دعوتش میکنید؟ مگر ممیزی نخورده؟ چرا ما را علّافِ این کلافِ سر در گمِ توهّمهایتان میکنید؟
ک ما یک صحنه داشتیم که در آن 4 نفر شراب میریزند و حتّی نمیخورندش. 2 صحنه هم داشتیم که در آنها سیگاری میکشیدند. اینها تمامِ مواردِ ممیزی بود. متأسّفانه قابلِ حذف هم نبودند. که اگر هم بودند، خودم پیش از این حذفشان کرده بودم.
.
.
امشب که گربههایِ ایرانی را دیدم، دلم سوخت برایِ تمامِ دوستانم. برایِ تمامِ کسانی که کارِ هنری میکنند. کار به قدرت و ضعفشان ندارم. بالاخره دارند زحمتی میکشند و سرکوفتی میخورند و هرگز حمایتی نمیشوند. یکی مثلِ من تا میخواهد یک بازیگر از خارجِ دانشکدهاش بیاورد، وادارش میکنند تا عطایِ سالنهایِ تمرینِ دانشکده را به لقایش ببخشد. چرا؟ چون طبقِ قانون هیچیک از عوامل نباید خارجی باشند. حال یکی مثلِ من خانهای دارد و میتواند در آن تمرین کند. دیگران چه؟ به چشم دیدهام خیلیهاشان تویِ پارک تمرین میکنند. خودِ ما هم روزگاری تویِ همین پارکها تمرین میکردیم. صغیر و کبیر و بسیج و هویج و پلیس و سوسیسِ افغانی هم دست از سرمان برنمیداشت. به هر کس و ناکسی جواب پس میدادیم. حالا هم که در چاردیواریِ اختیاریِ خودمان داریم تمرین میکنیم، باید جوابِ مردِ همسایه را بدهیم که چرا شبها بیداریم و مینویسیم و کتاب میخوانیم و نورِ منزلمان از همکف به طبقه سوّم که ایشان ساکنِ آن هستند، تراوش میکند! بعدش هم طرف میگوید نصفهشب چرا 5 تا جنده میآوری؟ اوّلاً که 5 تا نبود و 2 تا بود؛ ثانیاً به تو چه؟ ثالثاً کسی همبستر نشد. یعنی من که مدّتهاست حالم از «میله فوری» بودن به هم میخورَد. از سرِ راه که نیاوردهام تا سرِ راه بگذارمش.
ک خلاصه نمیخواهم ورّاجی کنم. بچّههائی که درگیرِ کارند، گیر و دار را بهتر از من میشناسند. تویِ این فیلم این جوانان قانع شده بودند که بروند و حتّی شده کنارِ خیابان سازکنند، نه تویِ طویله. نه تویِ زیرزمین. نه رویِ پشتِبام.یکیشان آروزیِ یک اتاقِ آکوستیک را داشت. من هم خودم مدّتهاست آرزویِ یک مکانِ تمرینِ آکوستیک و خالی از هر مردِ همسایهای را دارم.
ک نباید کار به جائی برسد که برایِ یک کنسرتِ زیرزمینی جان بدهی. قبادی بیخود به نگار گفته بود خودت را از ارتفاع به پائین بینداز تا مثلِ اشکان بمیری. نگار از همان لحظه مرگِ اشکان مرده بود. به قولِ دلشادیتو شاید اصلاً آدمکشی لازم نبود. همه مرده بودند پیشتر...
.
.
ک من مینویسم و مینویسم و مینویسم و باز هم از همین اجتماعمان مینویسم. کارم را هم به هر نحو که شده به اجرا میرسانم. ما ریشهمان در همین سرزمین است. چرا خودم را تبعید کنم؟ من از مخملباف شدن بدم میآید. نمیخواهم نان را به نرخِ روز بخورم. نمیخواهم در 47 سالگی به دلیلِ فقرِ علمی و هنری به جائی برسم که فیلمهایم مضحکهای بیش نباشند. نمیخواهم بنشینم آن طرف به امیدِ روزی که میرحسین و کرّوبی را بگیرند و من فریاد بزنم: «رهبریِ جنبش از این پس به خارج از مرزها میرود!» (حرفی که یک بار آن اوائل وقتی خیال کرده بود سرانِ اصلاحات را میگیرند، گفته بودش.) من ایرانیام. من مأوایم همینجاست.
ک من مینویسم و مینویسم و مینویسم و باز هم از همین اجتماعمان مینویسم. کارم را هم به هر نحو که شده به اجرا میرسانم. ما ریشهمان در همین سرزمین است. چرا خودم را تبعید کنم؟ من از مخملباف شدن بدم میآید. نمیخواهم نان را به نرخِ روز بخورم. نمیخواهم در 47 سالگی به دلیلِ فقرِ علمی و هنری به جائی برسم که فیلمهایم مضحکهای بیش نباشند. نمیخواهم بنشینم آن طرف به امیدِ روزی که میرحسین و کرّوبی را بگیرند و من فریاد بزنم: «رهبریِ جنبش از این پس به خارج از مرزها میرود!» (حرفی که یک بار آن اوائل وقتی خیال کرده بود سرانِ اصلاحات را میگیرند، گفته بودش.) من ایرانیام. من مأوایم همینجاست.
۱۰ نظر:
چی میشه گفت؟
اولاش با "آه" هایِ عمیق و پشت سرِ هم گذشت و
آخراش با "دمت گرم" ایِ زیر لبیو کش دار
خیلی خوبی... خیلی
البته فقط مربوط به هنر نمی شه
تقریبا هیچ کاری رو جز در یک چارچوب محدود و مشخص نمی شه انجام داد
متاسفم هومن
من شاهد بودم که چقدر زحمت کشیدی
خیلی متاسفم
خيلي متأسفم هومن
ميتونم بفهمم چقدر دردآور و مضحكه. ميشه درك كرد چقدر زحمت كشيدي و حتماً لياقتشو داشتي كه كارت به انجام برسه.. منتظر بودم آخرش يه طور ديگه تموم شه،بد و بيراهي بگي يا لگد بزني به همه چيز و بيخيال. اما انصافاً حال كردم با آخر حرفات. خيلي مشتي بود، دست مريزاد!
همينه!...
اينطوري نمي مونه، دلم ميخواد شده بعيد اما بهت بگم : درست ميشه
من هم از اهالی هنرم..هرچند چند سالی است مرده ام..اما به چشم میبینم که دوستانم و اطرافیانم چگونه چوب هنرمند بودنشان را میخورند...از اینکه نا امید نیستی خوشحالم...بعد از دیدن فیلم گربه های ایرانی هم...خیلی گریه کردم...نه به خاطر فیلم بودنش..به خاطر واقعی بودنش
خیلی ناراحت کننده اس
و نفرت انگیز
خودمو می ذارم جای تو ، احساس خیلی بدی خواهم داشت
همیشه غمگین میشم از این جایگاه هنر و فرهنگ کشورمون، از اینکه کم پیش میاد یه فیلم یا نمایش یا صرفنظر از حضور چنتا آدم معروف از نظر محتوی سروصدا کنه، موضوع ناب داشته باشه، از این ناراحت نیستم چرا خالی شدیم، از این ناراحتم که با حضور آدمایی مث تو با این همه دوندگی، این همه همّت اینه هنر و فرهنگ ما، از این ....
che baddd.. che asab khooord kon .. jeddan narhat shoda,, cheghadr zooor dare... vayyy vaghty adam natooone harfi bezane che hers dar miyare... ama az in k enghad poshtekar o hemmat dari hal mikonam yani ye joorayi gahi b in hemmatet ghebte mikhoram... to mitoooni hagheto begirii ,,,,,mitoooooni !
Beneviis Hooman..Beneviis ! Ke Akh Age Baroon Bezane..Akh Age Baroon Bezane..Akh ke age to benevisi o man benevisam o hame beneviisan..Che baroonii Miizane !
ارسال یک نظر