یه هفتهس دارم شبی 3 ساعت میخوابم. فردا بازبینیِ[1] نمایشِ ناتان و تبیلت به کارگردانیِ پژمان درست در "مرگترین ساعاتِ روز" یعنی همون ساعتایِ بینِ 7 تا 12 صبح [!] برگزار میشه. یه نقشِ ده پونزده دیقهای دارم که ... بذارین اوّل از امروز بگم؛ یعنی روزی که نمایشِ خودم بازبینی شد.
.
بیخوابی آزارم میده. بعد از کلّی فراز و نشیب، بعد از کلّی انتخاب و تعویضِ بازیگر، بعد از کلّی حرص و جوش خوردن، بعد از حدودِ 5 ماه، بالاخره قرارئه که بازبینی بریم. این روزایِ آخر مجبوریم آخرِ شبها تمرین کنیم. چون کسی رو برایِ بازی در نقشِ اوّل نتونستهم پیدا کنم، خودم باالاجبار باید برم رویِ صحنه. اصلاً انرژی ندارم؛ اصلاً.
... از اوّل تا آخرْ باید رویِ صحنه دیالوگ بگم و جز یه صحنه کوتاهِ 2 دیقهای، همهش هستم؛ چیزی حدودِ 80 دقیقه! و همهش دیالوگ دارم. دهنم کف میکنه. فشارم میافته. گهگاه فراموشم میشه چه دیالوگی باید بگم. دیالوگایِ من علاوه بر حجمِ زیادشون، سختتر هم حفظ میشن، چون اصولاً هر بحثی با من شروع میشه. باز خدا رو شکر که متن رو خودم نوشتهم.
... پژمان، داشیآزاده و افسانه واقعاً خوبن. از بابتِ اینا خیالم راحت شده. حتّی نیما با وجودِ بیتجربگیش، فراتر از انتظاراتِ من داره بازی میکنه. 2 تا نقشِ کوچیک دادهم بهش. شوخیا و خندههاش سرِ تمرین ما رو سرِ ذوق میآره. اون یکی آزاده حواسش به همهجا هس. وقتائی که دارم بازی میکنم، همهش حواسم هس که نظرش رو بپرسم. حضورِ خستگیناپذیرش خیلی کمک کرده.
... رفقایِ دور و نزدیک براشون خیلی مهم شده که این نمایش قبول بشه. 3 ماه و نیم تمرینِ فشرده و بیش از 1 ماه سگدو زدن دنبالِ بازیگر و اتّفاقاتِ ریز و درشت رو بالاخره تُونستیم پشتِ سر بذاریم. بازیگرایِ اصلیِ نمایشمون هر دو دودَر کردن: یکی بی حرفِ پس و پیش؛ اون یکی به خاطرِ قراردادِ ازپیشنگفته با یه کارِ تلهتئاتر. فشار رویِ هزار. کار به جائی رسیده که حتّی با پژمان هم کلکل میکنم. این آدم منظّمترین عضوِ این گروه بوده و تعهّدش نظیر نداره. بازیش هم که اگه از همه بهتر نباشه، قطعاً بدتر نبوده. ولی من خستهم. پاچه میگیرم. داد میکشم. شاخ و شونه میکشم. بدم هم نمیآد گاهی بیدلیل یکی رو وسطِ خیابون بزنم آش و لاش کنم که این اعصابم یهکم آروم بگیره. سیگار کشیدنم گاهی به 15 نخ در روز رسیده. چشمِ راستم تیکتیک میزنه واسه خودش. میتونم با یه جرقه منفجر بشم.
.
حینِ تمرینِ این نمایش، سرِ تمرینِ نمایشِ ناتان و تبیلت به کارگردانیِ پژمان هم میرم. سیاوش و فریبا بازی میکنن. سیاوش مسحورم میکنه با بازیش. واقعاً حقّ این بچّهها خیلی بیش از ایناس.
... چند روزِ اوّل خوب نمیتونم نقش رو بگیرم. بعد از 3 جلسه پژمان و سیاوش خیلی از بازیم تعریف میکنن. من احساس میکنم چیزِ خارقالعادهای تویِ بازیم وجود نداشته.
.
سیاوش وقتی از زمانِ بازبینیِ نمایشِ من باخبر میشه، میگه هر کاری ازش بربیاد انجام میده. انگار دنیا رو به من داده باشن. تویِ این روزا هر کمکی علاوه بر بارِ شدیدِ کاریش، روحم رو تازه میکنه. سیاوش سیاوش سیاوش ازت متشکّرم.
... الهه – دوسدخترِ سیاوش – قبلاً جایِ داشیآزاده بازی میکرد. تُو چشماش میبینم که دلش واسه کاری که بالاجبار از ادامهش منصرف شده، غنج میزنه.
... قرار میشه سیاوش شبِ قبل از بازبینی رو تُو خونه من بخوابه تا صبح از اینجا نیمکتا و سایرِ وسایل رو ببریم فرهنگسرایِ نیاورون. مهدیِ ب. هم از چند شبِ پیش تُویِ چَتی که با هم داشتهیم، اعلامِ آمادگی کرده. دنیایِ اینترنت به سادگی آدما رو یادِ هم میندازه. این یادآوریا گاهی میرینه به رفاقتا، گاهی هم معمولیترین روابط رو به بزرگی و آرومیِ اقیانوسِ آرام تبدیل میکنه. مهدی؛ من خیلی خوشحالم که تو بعد از اینهمه وقت، وقتی پیدات شد که بیش از هر وقتِ دیگهای نیازمندت بودم. امروز تُونستم با تو خاطره جادّه کاشون رو دوباره زنده کنم.
.
شبِ قبل از بازبینی رسیده. سیاوش اینجاس. بحث میکنیم. از هیپیا، پانکا، جنبشِ سبــز، بازیگری، بوکوفسکی، براتیگان، سلینجر، دوراس و خیلیایِ دیگه میگیم. اِم. پی. تری. وار به همدیگه اطّلاعات میدیم. از راحتیِ بینمون کمالِ استفاده رو میبریم. بالاخره سیاوش خوابش میگیره و من دستبهکارِ آمادهسازیِ کارایِ فردا – یعنی روزِ بازبینی – میشم. تا 6 صبح بیدارم. 7 صبح که میشه، با صدایِ سیاوش باز از خواب میپّرم. همهچیز رو بارِ ماشینش میکنیم و راه میافتیم. قرارم با بچّهها سرِ ساعتِ 9 ئه. ما 10 میرسیم، چون سیاوش میخواد با میونبُرا به ترافیک رکب بزنه و مدام رکب میخوره. بچّه بالاس، خیلی بلاس.
... مهدیِ ب. ، فرزادِ ر. و مرتضیِ م.م. هم اونجان. میرم واحدِ تئاتر و سینما. باهاشون هماهنگ میکنم که واردِ سالن بشیم. میشیم. گروهِ بازبینی متشکّل از 2 زن و 2 مرد وارد میشن. ابعادِ سالن برامون ناآشناس. داریم به فــاک میریم. آقایِ "ز" وسطِ کار قطع میکنه. نباید نمازش قضا بشه. نیم ساعت منتظر میمونیم تا برگردن. این بار یه آخوند هم باهاشون اومده؛ چیزی که به عمرم موقعِ بازبینی ندیده بودم.
... سوتیامون یکی دوتا نیس. میرسیم به صحنه آخر؛ حسّیترین صحنه. ناغافل مرتضی یه موزیکِ بیکلام پخش میکنه که من رو به شدّت به وجد میآره. بهترین برداشتمون از این صحنه اتّفاق میافته و بازبینی تموم میشه.
... یک ساعت میگذره و ما با آقایِ "ز" و 2 تا بازبینِ دیگه مشغولِ صحبت میشیم. "ز" حسابی حرف میزنه و من حسابی جواب میدم. به کلاهگیسِ داشیآزاده گیر داده و شرابی که ادایِ خوردنش رو درمیآریم. تا میتونه ایراد میگیره و گاهی داد و بیداد میکنه. آخرش میگه: «شما خیلی آدمِ آیندهداری هستین.»
... قرار میشه با اصلاحِ بعضی از موارد، بعد از عید اجرا رو شروع کنیم. تُو ماتحتم داریه و دمبک میزنن. یکی از خانومایِ بازبین به شدّت تحتِ تأثیر قرار گرفته. با افسردگی از تلخیِ نمایش حرف میزنه. میگه: «اینجا سالی سی چهلتا گروه میآن و میرن، ولی شما واقعاً اینکارهاین.» کاش بچّهها بودن و این جمله رو میشنیدن. این کار ثمره تلاشِ اوناس. اون زن به حرفاش ادامه میده و متن رو با کارایِ رادی و چخوف قیاس میکنه. دلش از اینهمه درد، درد گرفته.
.
میرم سرِ تمرینِ پژمان. فردا باز ساعتِ 9 صبح بازبینی داریم. کاش اینبار هم قبول شیم.
.
.
.
تشکّرنامه: آزاده عزیزم، داشیآزاده گلم، پژمانِ کرّهخر، دافیافسانه، نیمایِ گوزو، سیاوشِ بامرام، مهدیِ جادّهکاشون، مرتضی (طرّاحِ صحنه کار)، فرزاد (طرّاحِ پوستر و بروشورِ کار) ... از همهتون به خاطرِ تمامِ خوبیاتون ممنونم.
.
بیخوابی آزارم میده. بعد از کلّی فراز و نشیب، بعد از کلّی انتخاب و تعویضِ بازیگر، بعد از کلّی حرص و جوش خوردن، بعد از حدودِ 5 ماه، بالاخره قرارئه که بازبینی بریم. این روزایِ آخر مجبوریم آخرِ شبها تمرین کنیم. چون کسی رو برایِ بازی در نقشِ اوّل نتونستهم پیدا کنم، خودم باالاجبار باید برم رویِ صحنه. اصلاً انرژی ندارم؛ اصلاً.
... از اوّل تا آخرْ باید رویِ صحنه دیالوگ بگم و جز یه صحنه کوتاهِ 2 دیقهای، همهش هستم؛ چیزی حدودِ 80 دقیقه! و همهش دیالوگ دارم. دهنم کف میکنه. فشارم میافته. گهگاه فراموشم میشه چه دیالوگی باید بگم. دیالوگایِ من علاوه بر حجمِ زیادشون، سختتر هم حفظ میشن، چون اصولاً هر بحثی با من شروع میشه. باز خدا رو شکر که متن رو خودم نوشتهم.
... پژمان، داشیآزاده و افسانه واقعاً خوبن. از بابتِ اینا خیالم راحت شده. حتّی نیما با وجودِ بیتجربگیش، فراتر از انتظاراتِ من داره بازی میکنه. 2 تا نقشِ کوچیک دادهم بهش. شوخیا و خندههاش سرِ تمرین ما رو سرِ ذوق میآره. اون یکی آزاده حواسش به همهجا هس. وقتائی که دارم بازی میکنم، همهش حواسم هس که نظرش رو بپرسم. حضورِ خستگیناپذیرش خیلی کمک کرده.
... رفقایِ دور و نزدیک براشون خیلی مهم شده که این نمایش قبول بشه. 3 ماه و نیم تمرینِ فشرده و بیش از 1 ماه سگدو زدن دنبالِ بازیگر و اتّفاقاتِ ریز و درشت رو بالاخره تُونستیم پشتِ سر بذاریم. بازیگرایِ اصلیِ نمایشمون هر دو دودَر کردن: یکی بی حرفِ پس و پیش؛ اون یکی به خاطرِ قراردادِ ازپیشنگفته با یه کارِ تلهتئاتر. فشار رویِ هزار. کار به جائی رسیده که حتّی با پژمان هم کلکل میکنم. این آدم منظّمترین عضوِ این گروه بوده و تعهّدش نظیر نداره. بازیش هم که اگه از همه بهتر نباشه، قطعاً بدتر نبوده. ولی من خستهم. پاچه میگیرم. داد میکشم. شاخ و شونه میکشم. بدم هم نمیآد گاهی بیدلیل یکی رو وسطِ خیابون بزنم آش و لاش کنم که این اعصابم یهکم آروم بگیره. سیگار کشیدنم گاهی به 15 نخ در روز رسیده. چشمِ راستم تیکتیک میزنه واسه خودش. میتونم با یه جرقه منفجر بشم.
.
حینِ تمرینِ این نمایش، سرِ تمرینِ نمایشِ ناتان و تبیلت به کارگردانیِ پژمان هم میرم. سیاوش و فریبا بازی میکنن. سیاوش مسحورم میکنه با بازیش. واقعاً حقّ این بچّهها خیلی بیش از ایناس.
... چند روزِ اوّل خوب نمیتونم نقش رو بگیرم. بعد از 3 جلسه پژمان و سیاوش خیلی از بازیم تعریف میکنن. من احساس میکنم چیزِ خارقالعادهای تویِ بازیم وجود نداشته.
.
سیاوش وقتی از زمانِ بازبینیِ نمایشِ من باخبر میشه، میگه هر کاری ازش بربیاد انجام میده. انگار دنیا رو به من داده باشن. تویِ این روزا هر کمکی علاوه بر بارِ شدیدِ کاریش، روحم رو تازه میکنه. سیاوش سیاوش سیاوش ازت متشکّرم.
... الهه – دوسدخترِ سیاوش – قبلاً جایِ داشیآزاده بازی میکرد. تُو چشماش میبینم که دلش واسه کاری که بالاجبار از ادامهش منصرف شده، غنج میزنه.
... قرار میشه سیاوش شبِ قبل از بازبینی رو تُو خونه من بخوابه تا صبح از اینجا نیمکتا و سایرِ وسایل رو ببریم فرهنگسرایِ نیاورون. مهدیِ ب. هم از چند شبِ پیش تُویِ چَتی که با هم داشتهیم، اعلامِ آمادگی کرده. دنیایِ اینترنت به سادگی آدما رو یادِ هم میندازه. این یادآوریا گاهی میرینه به رفاقتا، گاهی هم معمولیترین روابط رو به بزرگی و آرومیِ اقیانوسِ آرام تبدیل میکنه. مهدی؛ من خیلی خوشحالم که تو بعد از اینهمه وقت، وقتی پیدات شد که بیش از هر وقتِ دیگهای نیازمندت بودم. امروز تُونستم با تو خاطره جادّه کاشون رو دوباره زنده کنم.
.
شبِ قبل از بازبینی رسیده. سیاوش اینجاس. بحث میکنیم. از هیپیا، پانکا، جنبشِ سبــز، بازیگری، بوکوفسکی، براتیگان، سلینجر، دوراس و خیلیایِ دیگه میگیم. اِم. پی. تری. وار به همدیگه اطّلاعات میدیم. از راحتیِ بینمون کمالِ استفاده رو میبریم. بالاخره سیاوش خوابش میگیره و من دستبهکارِ آمادهسازیِ کارایِ فردا – یعنی روزِ بازبینی – میشم. تا 6 صبح بیدارم. 7 صبح که میشه، با صدایِ سیاوش باز از خواب میپّرم. همهچیز رو بارِ ماشینش میکنیم و راه میافتیم. قرارم با بچّهها سرِ ساعتِ 9 ئه. ما 10 میرسیم، چون سیاوش میخواد با میونبُرا به ترافیک رکب بزنه و مدام رکب میخوره. بچّه بالاس، خیلی بلاس.
... مهدیِ ب. ، فرزادِ ر. و مرتضیِ م.م. هم اونجان. میرم واحدِ تئاتر و سینما. باهاشون هماهنگ میکنم که واردِ سالن بشیم. میشیم. گروهِ بازبینی متشکّل از 2 زن و 2 مرد وارد میشن. ابعادِ سالن برامون ناآشناس. داریم به فــاک میریم. آقایِ "ز" وسطِ کار قطع میکنه. نباید نمازش قضا بشه. نیم ساعت منتظر میمونیم تا برگردن. این بار یه آخوند هم باهاشون اومده؛ چیزی که به عمرم موقعِ بازبینی ندیده بودم.
... سوتیامون یکی دوتا نیس. میرسیم به صحنه آخر؛ حسّیترین صحنه. ناغافل مرتضی یه موزیکِ بیکلام پخش میکنه که من رو به شدّت به وجد میآره. بهترین برداشتمون از این صحنه اتّفاق میافته و بازبینی تموم میشه.
... یک ساعت میگذره و ما با آقایِ "ز" و 2 تا بازبینِ دیگه مشغولِ صحبت میشیم. "ز" حسابی حرف میزنه و من حسابی جواب میدم. به کلاهگیسِ داشیآزاده گیر داده و شرابی که ادایِ خوردنش رو درمیآریم. تا میتونه ایراد میگیره و گاهی داد و بیداد میکنه. آخرش میگه: «شما خیلی آدمِ آیندهداری هستین.»
... قرار میشه با اصلاحِ بعضی از موارد، بعد از عید اجرا رو شروع کنیم. تُو ماتحتم داریه و دمبک میزنن. یکی از خانومایِ بازبین به شدّت تحتِ تأثیر قرار گرفته. با افسردگی از تلخیِ نمایش حرف میزنه. میگه: «اینجا سالی سی چهلتا گروه میآن و میرن، ولی شما واقعاً اینکارهاین.» کاش بچّهها بودن و این جمله رو میشنیدن. این کار ثمره تلاشِ اوناس. اون زن به حرفاش ادامه میده و متن رو با کارایِ رادی و چخوف قیاس میکنه. دلش از اینهمه درد، درد گرفته.
.
میرم سرِ تمرینِ پژمان. فردا باز ساعتِ 9 صبح بازبینی داریم. کاش اینبار هم قبول شیم.
.
.
.
تشکّرنامه: آزاده عزیزم، داشیآزاده گلم، پژمانِ کرّهخر، دافیافسانه، نیمایِ گوزو، سیاوشِ بامرام، مهدیِ جادّهکاشون، مرتضی (طرّاحِ صحنه کار)، فرزاد (طرّاحِ پوستر و بروشورِ کار) ... از همهتون به خاطرِ تمامِ خوبیاتون ممنونم.
.
.
[1] . بازبینی اصطلاحی است که در موردِ نمایشهائی که قرار است در جشنوارهای خاص یا در سالنهایِ نمایش به رویِ صحنه روند، موردِ استفاده قرار میگیرد. بازبینی نوعی داوری است در جهتِ قبول یا ردّ یک اثر برایِ اجرا. اگر اثری برایِ بیش از یک بار نمایش – یعنی برایِ اجرایِ عمومی – موردِ بازبینی قرار گیرد، اصل بر اصلاحِ مواردِ ممیزی (سانسور) است. گاه هر دویِ اینها در موردِ برخی کارگردانانِ کمسابقهتر موردِ نظر قرار میگیرد و امکانِ مردود شدنِ نمایش وجود خواهد داشت. اثرِ مذکور جزءِ این دسته محسوب میشود.
[1] . بازبینی اصطلاحی است که در موردِ نمایشهائی که قرار است در جشنوارهای خاص یا در سالنهایِ نمایش به رویِ صحنه روند، موردِ استفاده قرار میگیرد. بازبینی نوعی داوری است در جهتِ قبول یا ردّ یک اثر برایِ اجرا. اگر اثری برایِ بیش از یک بار نمایش – یعنی برایِ اجرایِ عمومی – موردِ بازبینی قرار گیرد، اصل بر اصلاحِ مواردِ ممیزی (سانسور) است. گاه هر دویِ اینها در موردِ برخی کارگردانانِ کمسابقهتر موردِ نظر قرار میگیرد و امکانِ مردود شدنِ نمایش وجود خواهد داشت. اثرِ مذکور جزءِ این دسته محسوب میشود.
۲۱ نظر:
جیگرتو
خسته نباشی دوستم
عمو عمو عمو
بهت افتخار می کنیم
دست دوستا و همکارات درد نکنه که هواتو دارن
از طرف من ازشون تشکر کن
عمو عمو عمو
همه چیز خیلی خوبه
غر نزن
اس ام اس بده به من
چهار تا فحش بده
اعصابتو بریز رو دایره
آخی عمو
کاش من اونجا بودم می دیدمت رو صحنه
:(
دادا چاکردیم....چوب کاریمون نکون...
و کلاً به دور از تعارف خیلی خوب بود همه چیز. خسته نباشید همگی.
"دلا"
جیگرِ خودت رو.
"عمو"
من دلم میخواد یه غریبه رو بزنم!
"فرزاد"
خیلی خیلی خیلی باز هم مرسی.
واااااااااااااااااااااااااااي هووووووووووووووووووووووووووووورا
من الان از خوشحالي دارم مي تركم. نمي دوني با چه استرسي اين جمله هاتو مي خوندم مي يومدم پايين انگار دنبال نتيجه امتحان خودم باشم. هي مي گفتم قبول شدن نشدن شدن نشدن . آخرشو كه خوندم ،واي خدا تو ك.و.نم عروسيه الان.
خوشحال كننده ترين چيزي بود كه اين روزا شنيدم
ديدي ه.ز.ز دنيا اونقدا هم بي حساب كتاب نيست! واقعاً بهت خسته نباشيد مي گم . اميدوارم به حقتون و جايگاهتون كه خيلي بيشتر ازيناس برسيد.
همه تون خسته نباشيد و موفق
راستي خشم اژدها زدي بيا ما رو بزن
واي ننه من چقدر خوشحالم :-*
چخوف جان كاش بوديم مي ديديمتون روي اون صحنه . بوديم همونجا شلنگ تخته مي ينداختيم جيغ و داد مي كرديم بعدش.. خوشا به حال كسايي كه بعد از عيد اجرا رو مي بينن
ایول
چقده خوشحال شدم
من شدیداً بهت مفتخرم
واقعاً این برگ برندهتون به همهی دلتنگیام میارزید :*
خیلی خیلی تبریک میگم هومن
هم به خودت و هم به تیمتون
ایشالا قبول شین بعد عید منم بیام ببینم اجراتون رو
وااای هـ. ز.ز. نمیدونی چقدر خوشحال شدم... فکر کن وقتی داشتم میخوندم هیچ حسی تو کلماتت حس نمیکردم. گفتم حالا میرسم اون پائین، میگه قبول نکردن. اما واقعاً خوشحال شدم. شاید باورت نشه، اما یه حس بغضی تو گلوم اومد... این همه سختی، این همه اذیت، واقعاً به آدم انرژی میده. خسته نباشی. آره... واقعاً خسته نباشی. کاش اونجا بودم میتونستم کاری واست بکنم!!!
ایوللللللل
خسته نباشیییییییی برادر
دوست من ، از شواهدو قراین امر پیداست که فشار کار بس طاقت فرسا بوده در این پنج ماه !
من نبودم اینجا در وبلاگت و اخبار و روند کارت رو پیگیری نکردم ولی همینقدر که از این پست خوندم و دستگیرم شد بی شک هم تو به عنوان نویسنده و نقش اول و هم تمامی گروه پر تلاشتون مستحق این کامیابی بودین
در ضمن دوستان عمامه به سر تو همایش ِ متدها و روشهای نوین جراحی داخلی دامپزشکی ، ردیف اول سالن رو ول نمیکنن (یقه سه سانتی حکم کارشناسی ارشد و عمامه به مثابه دکترای تخصصیه !) اونوقت انتظار داری تو گروه بازبینی نباشن !!!؟
منتظرم که محل و روز اجرای رسمیتون رو از همین وبلاگ بشنوم و از نزدیک بیننده اجراتون باشم
اینکه تازه اولشه افقهای بی انتها در انتظارته ....
sds
موفق باشی بلادل
خيلي خوشال شدم همشهري!
"حیاط خلوت"
من کوچیکتم آبجی.
"الینا"
ما هم به تو مفتخریم.
:×
"سانی"
مرسی. تو همیشه لطف داری به من.
"نیلو"
بغضت رو نبینم قنارررررری.
"سوری"
به خدا خستهم!
مرسی.
"sds"
اتفاقاً آخوند باحالی بود.
ولی خدائیش به عمرم همچین چیزی نه دیده بودم، نه شنیده بودم.
"میلاد"
فدات بلادل.
"ر. ن."
چاکرخواتیم همشهری.
تو جلسه با(ز) هستیم، دلم میسوزه که کارو کسی تحلیل میکنه که فرق ساختار مدرن و کلاسیکو نمیدونه، فرصت نمیشه که بهشم بگم، مثل خیلیای دیگه که خیلی چیزا بلد نیستن .....
باز بینی تموم شدو تو جاده تندرستی باشگاه انقلاب مثل احمقا به همه لبخند می زنم ، خستگیه 4 ماهم از تنم در رفت
هومنی خسته نباشی
سلام...
مرسی که میای پیشم...
نه عزیزم....نیومده...من تمام کامنتام رو تایید کردم!
وایییییی هومن مبارکس اجراتون کی شروع می شه؟ خیلی خوشحال شدم جدی!!!!
در ضمن برای جشن و خوشحالی می تونم یه سالاد شیرازی اصل لبنانی با نعناع خشک لبنانی مهمونت کنم:دی :دی
به به مبارکه هنرمند
ارسال یک نظر